سلام و درود
یاران و حاضران در لشکر خوبان
حقیقتا از اتفاقات روزهای اخیر، متحیر و در فکر هستم. امیدوارم فرصت مناسبی باز شود و بتوانم بنویسم شرح این ماجراها را... خاصه نقش #تسبیح 🤍 در کار #مرد_ابدی را... فکر کنم باید مثل چند روایت پیشین، بخش بخش بنویسم، شاید حق مطلب ادا شود.
به هر حال از لطف و محبت همه شما عزیزان ممنونم.
هم چاپ کتاب، هم اتفاقات و محبت حضرت آقا، مبارک همه دوستان و دوستداران شهید حاج حسن آقا باشه🥰
این روزها، مدام چهره با لبخند و باصفای حاج حسن را حس میکنم.
خیلی خیلی خیلی متشکرم.... الحق که خیلی خیلی خیلی مردید و هنوز غیرقابل پیش بینی 😅 حاج آقا⚘️😭🙏🙏🙏
#تشکر
#اندر_حواشی_نشر_مرد_ابدی
#ماجراهای_تسبیح
https://eitaa.com/lashkarekhoban
یکشنبه، روز خوشی بود. قرار بود در جمع اهالی کلاس قرآن و دوستان و یاران در حسینیه نورانی شهید حاج حسن طهرانی مقدم، جمع شویم.
قرار بود از سیر نگارش کتاب مرد ابدی و سلوکی که از تسبیح حاج حسن شروع شد و در ۲۴ اردیبهشت به تسبیح عزیز آقا و رهبر خوبمان رسید، حرفهایی بزنم...
قبل از من حاج خانم حیدری سخن گفت، همسر محترم شهید حاج حسن از ۱۴ سالگیاش گفت که بعد از سه ماه بیماری، در بیمارستان در حال احتضار بود و توسط امام رضا جانمان شفا یافت...
با اینکه برای چندمین بار میشنیدم چشمانم به اشک نشست... دل به خدا سپردم و ناگفتههایی را گفتم... حال خوشی در همه جمع بود... فضای عجیبی بود... تسبیح زیبای آقا در کنار جانماز متبرک به تکهای از پرچم گنبد حرم حضرت سیدالشهدا علیهالسلام، کمی تربت که شب جمعه گذشته خادمی در حرم حضرت معصومه سلامالله علیها به همسرم داد و تکهای سنگ نزدیک به مرقد شریف حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام .... میان خواهرانم گشت و از شهید گفتیم و از ولایت اهل بیت علیهم السلام و ....
همه رفتند و ما چند نفر کمی بیشتر ماندیم. کمی از قرآن گفتیم و شنیدیم...گویی حضور حاضر حاج حسن و سایر شهیدان را احساس میکردم. شرمنده محبت خواهرانم بودم.. درونم فریادی شعله میکشید که دعا کنند آن هدیه اصلی را حاج حسن برایم بگیرد ...
ساکت بودم
شهادت، مزد جهاد انسانهای خالص، صادق، سختکوش و پرکار است....
درین شک ندارم.
تسبیح را خدمت حاج خانم سپردم که مهماننوازیاش نظیر ندارد.
به خانه که برگشتیم، در راه باز با همسفرم از شهید گفتیم... گفتم که من ولایت و اطاعت را از شهید حسن مقدم یاد گرفتم.
حالا دیگر میتوانستم خستگیها را بگذارم زمین. کمی استراحت کنم...
اما خبری سخت و مبهم، انگار کوبیده شد وسط حال خوشی که ذکر شهید مقدم در زندگیام پراکنده بود...
توسل و صلوات... تسبیحو دعا... و سوزی تلخ در وجودم...
زنگ زدم به دوست خوبم خانم کوهی، مدیر امور بانوان استانداری آذربایجانشرقی. مثل همیشه بیتعارف بودیم اما صدایش به جای شور همیشگی، پر از نگرانی بود. گفت، خانواده رئیس جمهور رسیدند تبریز... خدایا! یعنی موضوع اینقدر جدیه که خانواده عزیزشان، همسر و فرزندانشان را به تبریز کشانده... آه تبریز😭 تو که جان، قربان مهمان میکردی و مهماننوازیات حرف نداشت...😭
ناباورانه زنگ زدم به کسی که حاج حسن استخارههای تخصصیاش را از ایشان میگرفت... فقط پرسیدم میشه قرآنی باز کنید.. گفت : نه! جرئت نمیکنم و با هم تلخ گریستیم... گفت خیلی سخته...
قربانی نذر کردیم. چنگ زدیم و عزیزترینهایمان را واسطه قرار دادیم...
اما شهدا از پیش برگزیده شده بودند.
صبح زود دوشنبه، میلاد امام رضا جانمان، آخرین خبرها، امیدم را ناامید کرد... فقط یا صاحبالزمان میگفتم و آماده میشدم بیایم سر کار... پیش پسرم باید قوی و صبور کمی از راه سخت گذشته میگفتم و وجود سلامت و باعزت و قدرتمند رهبرمان و نگاه عنایت حضرت صاحبالزمان علیهالسلام و شهدا را یادآوری میکردم... پسرم مطلب را گرفته بودو حرف عجیبی زد: مامان! آقای رییسی که فقط رئیس جمهور نبود! 😭🤍
آه! پسر عزیزم دل به آیندهها داشت و شجاعت و صلابت و صراحت آقای رئیسی را با شوق تعریف میکرد...
اما انگار قرارست باز هم حوادث دهه ۶۰ کمی تجربه شوند، بچههای ما زخم ببینند، اشک بریزند، زهر غم و ناامیدی را ببینند، خالصانه دعا کنند و فکر کنند و ببالند و خالص و مقاومتر شوند و اهل عمل بشوند برای برداشتن باری از انقلاب اسلامی...
خبر شهادت... داغ امام را، داع حاج حسن و حاج قاسم را تازه کرد... بغض ما شکست.. رفتم نمازخانه اداره تا کمی بلندگریه کنم.
زنگ زدم به کوهی، زود برداشت و با هم گریستیم... بلند بلند...
گفت: چهارشنبه که خدمت آقای آل هاشم بودیم، حس کردم چقدر آقا عوض شده، یه جوری حاج آقا قشنگ شده بود که از ذهنم گذشت و تعجب کردم...
یاد حرف بچههای مدرس افتادم که میگفتند حاج حسن روز آخر، خیلی قشنگ و نورانی شده بود که به چشم ما میآمد😭🤍
او گفت خانم رحمتی، همسر آقای استاندار که تازه چند ماه پیش، بعد از درگذشت سردار خرم رحمتالله علیه، به این سمت منصوب شده بود، حرف عجیبی زد وگفت: شنبه، آخر وقت تلفنی صحبت کردهاند. آقای استاندار گفته کارهایشان را کردهاند و آمادهاند، اما ناگهان وسط حرفش به همسرش گفته: "مریم! دعا کنمن شهید بشم!" همسرش گفته شما منتظر میهمانید، الان این چه فکریه؟!
انگار آنها میدانستند دارند با هم سمت شهادتی عجیب میروند... یا زهرا..🚩
پناه میبرم به زیارت عاشورا تا اشکهایم، مایه آرامش و قدرت بیشترم شوند... 🚩
#شهیدان_زندگان_جاویدند
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی
#تسبیح
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#سومین_امام_جمعه_شهید_تبریز
#استاندار_شهید
#وزیر_رشید_شهید_میدان_دیپلماسی
#داغ_آذربایجان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
رسیدم وادی... از ردیف شهدا، خستگی و حرفها را بردم کنار سید.
او، در شادی و غم، در راحت و ملال، در اوج و فرود، در تنهاییهای مکرر و ناتمام هست، هست، هست... هدایتگریاش عجیب و بیتکرارست...
شهید سید احمد خیاط نوری، اولین شهیدیست که من شناختمش. او، ازین جهت، اولین برادرست، تکیه گاه و رازدار و معلم... حتما تلاش میکنم در هر زیارت وادی، زائر باشم...
امروز، در یکی از حزینترین حالت و روزها... با تسبیح عزیز حضرت آقا... زائر شهیدان شدم.
#وادی_رحمت
#شهید_سید_احمد_خیاط_نوری
#تسبیح
https://eitaa.com/lashkarekhoban
و شهدای گمنام... که محرم شریفترین رازهای هستیاند...
#وادی_رحمت_تبریز
#شهید_گمنام
#تسبیح
https://eitaa.com/lashkarekhoban