یکشنبه، روز خوشی بود. قرار بود در جمع اهالی کلاس قرآن و دوستان و یاران در حسینیه نورانی شهید حاج حسن طهرانی مقدم، جمع شویم.
قرار بود از سیر نگارش کتاب مرد ابدی و سلوکی که از تسبیح حاج حسن شروع شد و در ۲۴ اردیبهشت به تسبیح عزیز آقا و رهبر خوبمان رسید، حرفهایی بزنم...
قبل از من حاج خانم حیدری سخن گفت، همسر محترم شهید حاج حسن از ۱۴ سالگیاش گفت که بعد از سه ماه بیماری، در بیمارستان در حال احتضار بود و توسط امام رضا جانمان شفا یافت...
با اینکه برای چندمین بار میشنیدم چشمانم به اشک نشست... دل به خدا سپردم و ناگفتههایی را گفتم... حال خوشی در همه جمع بود... فضای عجیبی بود... تسبیح زیبای آقا در کنار جانماز متبرک به تکهای از پرچم گنبد حرم حضرت سیدالشهدا علیهالسلام، کمی تربت که شب جمعه گذشته خادمی در حرم حضرت معصومه سلامالله علیها به همسرم داد و تکهای سنگ نزدیک به مرقد شریف حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام .... میان خواهرانم گشت و از شهید گفتیم و از ولایت اهل بیت علیهم السلام و ....
همه رفتند و ما چند نفر کمی بیشتر ماندیم. کمی از قرآن گفتیم و شنیدیم...گویی حضور حاضر حاج حسن و سایر شهیدان را احساس میکردم. شرمنده محبت خواهرانم بودم.. درونم فریادی شعله میکشید که دعا کنند آن هدیه اصلی را حاج حسن برایم بگیرد ...
ساکت بودم
شهادت، مزد جهاد انسانهای خالص، صادق، سختکوش و پرکار است....
درین شک ندارم.
تسبیح را خدمت حاج خانم سپردم که مهماننوازیاش نظیر ندارد.
به خانه که برگشتیم، در راه باز با همسفرم از شهید گفتیم... گفتم که من ولایت و اطاعت را از شهید حسن مقدم یاد گرفتم.
حالا دیگر میتوانستم خستگیها را بگذارم زمین. کمی استراحت کنم...
اما خبری سخت و مبهم، انگار کوبیده شد وسط حال خوشی که ذکر شهید مقدم در زندگیام پراکنده بود...
توسل و صلوات... تسبیحو دعا... و سوزی تلخ در وجودم...
زنگ زدم به دوست خوبم خانم کوهی، مدیر امور بانوان استانداری آذربایجانشرقی. مثل همیشه بیتعارف بودیم اما صدایش به جای شور همیشگی، پر از نگرانی بود. گفت، خانواده رئیس جمهور رسیدند تبریز... خدایا! یعنی موضوع اینقدر جدیه که خانواده عزیزشان، همسر و فرزندانشان را به تبریز کشانده... آه تبریز😭 تو که جان، قربان مهمان میکردی و مهماننوازیات حرف نداشت...😭
ناباورانه زنگ زدم به کسی که حاج حسن استخارههای تخصصیاش را از ایشان میگرفت... فقط پرسیدم میشه قرآنی باز کنید.. گفت : نه! جرئت نمیکنم و با هم تلخ گریستیم... گفت خیلی سخته...
قربانی نذر کردیم. چنگ زدیم و عزیزترینهایمان را واسطه قرار دادیم...
اما شهدا از پیش برگزیده شده بودند.
صبح زود دوشنبه، میلاد امام رضا جانمان، آخرین خبرها، امیدم را ناامید کرد... فقط یا صاحبالزمان میگفتم و آماده میشدم بیایم سر کار... پیش پسرم باید قوی و صبور کمی از راه سخت گذشته میگفتم و وجود سلامت و باعزت و قدرتمند رهبرمان و نگاه عنایت حضرت صاحبالزمان علیهالسلام و شهدا را یادآوری میکردم... پسرم مطلب را گرفته بودو حرف عجیبی زد: مامان! آقای رییسی که فقط رئیس جمهور نبود! 😭🤍
آه! پسر عزیزم دل به آیندهها داشت و شجاعت و صلابت و صراحت آقای رئیسی را با شوق تعریف میکرد...
اما انگار قرارست باز هم حوادث دهه ۶۰ کمی تجربه شوند، بچههای ما زخم ببینند، اشک بریزند، زهر غم و ناامیدی را ببینند، خالصانه دعا کنند و فکر کنند و ببالند و خالص و مقاومتر شوند و اهل عمل بشوند برای برداشتن باری از انقلاب اسلامی...
خبر شهادت... داغ امام را، داع حاج حسن و حاج قاسم را تازه کرد... بغض ما شکست.. رفتم نمازخانه اداره تا کمی بلندگریه کنم.
زنگ زدم به کوهی، زود برداشت و با هم گریستیم... بلند بلند...
گفت: چهارشنبه که خدمت آقای آل هاشم بودیم، حس کردم چقدر آقا عوض شده، یه جوری حاج آقا قشنگ شده بود که از ذهنم گذشت و تعجب کردم...
یاد حرف بچههای مدرس افتادم که میگفتند حاج حسن روز آخر، خیلی قشنگ و نورانی شده بود که به چشم ما میآمد😭🤍
او گفت خانم رحمتی، همسر آقای استاندار که تازه چند ماه پیش، بعد از درگذشت سردار خرم رحمتالله علیه، به این سمت منصوب شده بود، حرف عجیبی زد وگفت: شنبه، آخر وقت تلفنی صحبت کردهاند. آقای استاندار گفته کارهایشان را کردهاند و آمادهاند، اما ناگهان وسط حرفش به همسرش گفته: "مریم! دعا کنمن شهید بشم!" همسرش گفته شما منتظر میهمانید، الان این چه فکریه؟!
انگار آنها میدانستند دارند با هم سمت شهادتی عجیب میروند... یا زهرا..🚩
پناه میبرم به زیارت عاشورا تا اشکهایم، مایه آرامش و قدرت بیشترم شوند... 🚩
#شهیدان_زندگان_جاویدند
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی
#تسبیح
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#سومین_امام_جمعه_شهید_تبریز
#استاندار_شهید
#وزیر_رشید_شهید_میدان_دیپلماسی
#داغ_آذربایجان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
اولین شهید مفقودالاثری که وقتی تابوتش را گشودند کنارش بودم، صمد بود؛ شهید صمد شریفی که سال ۶۱ در عملیات مسلمبن عقیل شهید و پیکر مطهرش جا مانده بود...
سال ۷۶ بود و تازه داشتم به سرزمین وجودی شهدا آشنا میشدم. لیلا، خواهر شهیدان صمد و محمدعلی، مرا همراهش کرده بود. آن روز لیلا، تکهای از کلوخ چسبیده به جمجمه که موهای کوتاه و مشکی صمد بر آن بود، با خود برداشت😭... پس از سالها بینشانی، یادگاری عجیبی بود برای یک خواهر...
در سال اخیر، رقیه خانم شریفی، همسر محترم جانباز ۷۰ درصد خسرو ملازاده ( همان خسروی معروف فیلم موقعیت مهدی که نیروی اطلاعات بود و چای دم میکرد و برای برگرداندن پیکر رفیقش شهید محمد گلتپه گفت: من مهدی باکری نیستم!) بارها از حال وخیم مادرش برایم گفته بود. مادری که دیگر کسی را نمیشناخت و بیقرار خانهای بود که نمیدانست کجاست و شاید شهیدانی که در جوانی داغشان به دلش افتاده بود... در کربلا و تحت قبه حضرت سیدالشهدا، عید قربان، خیلی یاد قربانیان کوی دوست، شهیدان، بودم... و یاد بیقراری مادر شهیدان شریفی هم در ذهنم آوار شد... آخ از مادرانی که دیگر زبان گفتن دلتنگیشان را هم ندارند...
الان خبر رهایی روح پاک این مادر از تن خستهاش رسید. وسط التهاب انتخابات، چهره این دو جوان معصوم میهنم مقابل چشمانم هست... ما برای اینکه ایران، خانه شیران شود، خون دلها خوردهایم...
لطفا برای آرامش این مادر و صبر فرزندان و خانواده عزیزش، فاتحهای محبت کنید.
#مادر_شهید
#شهیدان_زندگان_جاویدند
https://eitaa.com/lashkarekhoban
اگر وقت کردی فقط یک مقدار وقتی خوشحال هستی، وقتی غرق در شادی هستی، یک لحظه فکر ما را هم بکن. میدانم تا به این لحظه مزاحم تو بودم، دوست خوبی برای تو نبودم اما سعی خودم را کردم، اما چه فایده. تو همۀ اینها را یک نمایشنامه میدانی. همۀ اینهایی را که حتی زیر خمپاره برایت نوشتم بهعنوان شعار قرارش میدهی. باور نمیکنی حاضرم حتی صدای خمپارههایی را که درحال انفجار است برایت ضبط کنم. باور نمیکنی پایم را برایت نشان میدهم البته اگر به تهران سالم رسیدم. فردا صبح ساعت ۵/۹ میروم به مأموریت برونمرزی تا بصره و بندر فاو. هردوتای این شهر را باید برویم. نمیدانم چطور بروم. همۀ کارها انجام شده، همهچیز حاضر است، اما فکرم جای دیگر است. روز جمعه که با تو صحبت کردم و صدای همیشگی تو را که میگویی الو را میشنوم، باور کن یکی از بهترین روزهایم بود. خیلی دلم برایت تنگ شده بود. خوشبخت به من میگوید لشکریان، چرا تو همیشه در فکری؟ خوشبخت را که میشناسی، فرماندۀ عملیات [است]. حسن جان، فردا میخواهم بروم و برای تو یک نامه نوشتهام و در داخل دفترم است. اگر به تهران سالم رسیدم که هیچ، اگر نرسیدم برو و از خانه بگیر؛ البته میدانم من که لیاقتش را ندارم. شاید بین دو جبهه، در وسط آب، به دلایلی غرق شدم اما بدان باز هم در آن لحظه به یاد تو هستم. شاید تو اینها را طبق معمول یک مقاله یا یک داستان غمانگیز و یا یک وسیله توصیف کنی، اما من که این نامه را نوشتم بهش معتقد هستم. بیش از اندازه دلم برایت تنگ شده است. این حدود هشتمین نامه در چهارده روز است و حدود دوازده تا پانزده تا تلفن کردم. حسن جان عزیز، خیلی دلم برایت تنگ شده است. نمیتوانم اینجا را رها کنم. تعداد مینها خیلی زیاد است. اینجا واحد آموزش خوابیده و مجبورم بمانم. حتی اگر خودم هم دلم بخواهد، که میخواهد بیایم پیش تو تهران، نمیتوانم؛ بهدلیل اینکه دیگر به من اجازه نمیدهند. میگویند وجود تو و بچهها لازم است. بهشان میگویم بچهها نمیآیند. میگویند پس تو باید، باید، باید بمانی. نمیدانم چه کار کنم. دیگر فکرم کار نمیکند. اینجا حتی یک نفر تهرانی نیست، چه برسد به آشنا. حسن جان، به خدا قسم من این نامه را ننوشتم که تو دلت برای من بسوزد، ولی بدان تنها هستم و دلم برایت خیلی تنگ شده. سرت را درد آوردم. بیش از اندازه خستهات کردم. میبخشید. ساعت ۵/۲ است. میروم بخوابم؛ البته اگر خوابم ببرد. فردا صبح نامه را میدهم یک نفر بیاورد تهران. مال آبادان است، برادر مدنیزادگان؛ برای انجام کار میآید تهران. وقتی که نامه مینویسم انگار با تو دارم صحبت میکنم. انگار روبهرویم هستی. دیگر سرت را درد نمیآورم. خداحافظ، حسن جان عزیز.
حسن به یاد عبدی و محبتهای خالصانهاش میسوخت. عبدی همیشه و همهجا میگفت و مینوشت که چقدر حسن را دوست دارد و چقدر دلتنگ اوست. حالا نوبت حسن بود که بسوزد و در دلِ شب با عبدی نجوا کند: «عبدی! عبدی جان! آیا حالا هم یاد من هستی؟ حالا که اوج گرفتهای و پیش خدا رفتی باز هم یاد من هستی؟»
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#مرد_ابدی
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهیدان_زندگان_جاویدند
#نامه_شهید_عبدالرضا_لشکریان
https://eitaa.com/lashkarekhoban
این بچهها، مقبره شهید نواب صفوی را محل بازیشان کرده بودند. به گواهی دماسنج ماشین، هوای قم ۴۴ درجه بود. اما غروب نزدیک بود و بچهها برای بازی آمده بودند اینجا... انصافا برای پسر بچهها جای بازی خوبی هم بود.
شروع کردم به چند سوال: بچهها! سلام. شما همسایه اینجایید؟
- بله. خونهمون اونجاست!
-میشناسید اینجا قبر کیه؟
- نه!
به کسی که حدس میزدم کلاس دومی باشد گفتم روی سنگ قبر رو سخت میشه خوند. حق دارید اسمشو هم نشناسید!🤦🏻♀️
ادامه دادم: بچهها! اینجا مزار یک قهرمانه!
حساس شدند: کی؟!
گفتم: یک فردی که زیر بار حرف زور شاه نرفت!
_ کدوم شاه؟
_ همون که قبل از امام خمینی بود.
همونطور متعجب نگاهم کردند!
به همین پسر مهربون که بزرگتر از بقیه بود گفتم: امام خمینی رو که شنیدی؟!
- نه!!
راستش موندم چی بگم؟! فکر نمیکردم امام را نشناسد!
گفتم: همین قدر بدونید بچهها! اینجا خونه یک آدم خیلی قوی و شجاعه! که چون با یک شاه بد و زورگو مبارزه کرد، گرفتنش و چون روی حرفش ایستاد، اونو با گلوله کشتند. اینام دو نفر از دوستانش هستند.
فکر کردم دیگه بسه.
فقط،گفتم: بچهها حالا که شما با یه قهرمان همسایهاید، هر وقت اومدین اینجا مواظب اینجا باشین. نذارین کسی آشغال بریزه یا سنگهاشو بکنه...
باشه؟!
به هم خندیدیم و با هم عکس گرفتیم.
کنار یک قهرمان😇
امیدوارم چیزی از حرفهایم در ذهن این بچههای خوب بماند.
#چطور_به_بچهها_تاریخ_بگوییم؟
#مزار_یک_قهرمان
#شهیدان_زندگان_جاویدند
#شب_جمعه_شهدا_را_یاد_ کنیم
#فدائیان_اسلام
https://eitaa.com/lashkarekhoban
تابستان خود را چگونه میگذرانید؟
من
در سفر
اردوهای دانشجویی وزارت
گفتن از شهدا و کتابها با حضور راویان اصلی ... همسران شهدا و ....
تجربهای خوب و گاهی عجیب🤍🌷
ما چه کردهایم که فکر میکنیم بچههای دهه هشتاد از این ماجراها، استقبال نمیکنند؟؟؟
#روایت
#مرد_ابدی
#شهیدان_زندگان_جاویدند
https://eitaa.com/lashkarekhoban
۵ مهر ۱۳۸۹؛ برای حاج حسن مقدّم روز دشواری بود. او سه تن از نیروهای توانایش را در چنین روزی از دست داد.
پاسدار شهید جواد حسینقلیپور متولد 1350 در تهران، در خانوادهای مؤمن که پسر بزرگشان در سال 1361 در جبهههای جنگ به شهادت رسیده بود، پرورش یافت. او از سال 1381 در مجموعه جهاد خودکفایی سپاه مشغول کار شده و به عنوان مهندس و مدیر یکی از واحدها، خدمات ارزشمندی به سازمان جهاد کرد. با وجود اینکه یکی از دو دخترش، از بدو تولد دچار معلولیت شدید بود، اما روحیۀ شکرگزاری او قوی و رهگشای امورش بود و ختمِ کارش، با شهادتی که آرزویش را داشت. پیکر پاکش در قطعۀ 50 بهشت زهرا (س) مدفون است.
شهید محمد بهمن آبادی متولد 1344 در تهران، از یاران حاج حسن مقدّم، در حادثۀ 5 مهرماه 1389 به شدت دچار سوختگی شد و روز بعد به شهادت رسید و در قطعۀ 50 بهشت زهرا (س) آرام گرفت.
شهید داوود دادرسی مشهدی کندی متولد سال1345در توابع سراب، در سال1387 وارد مجموعه جهاد خودکفایی سپاه شد و با توجه به توانمندیهای فنیاش، در پروژهای به مدیریت شهید حسینقلی پور کارهایی را به عهده گرفت. او شبِ قبل از حادثه، به خانوادهاش گفته بود که میخواهد موهایش را مرتب کند چون فردا به شهادت خواهد رسید! او با 97 درصد سوختگی، 5 روز بعد از حادثه به شهادت رسید و پیکر پاکش در قطعۀ 50 بهشت زهرا (س) کنار دوستانش، آرام گرفت.
#شهیدان_اقتدار
#یاران_گمنام_حاج_حسن
#مرد_ابدی
#شهیدان_زندگان_جاویدند
https://eitaa.com/lashkarekhoban
هر روز به شما فکر میکنم حاج حسن
هر روز
نمیتوانم با شما حرف نزنم...
۱۲ سال در معیت یاد و خاطرات و افکارتان بودم و شنیدم و خواندم و دیدم و نوشتم..، با هر صفحه تربیتم کردید؛ راهم دادید به راهی که طی کردید؛ صدای همه شهیدان را در وجودم تازه کردید؛ و حتی صدای مالک و مختار و ابراهیم و عباس را از عمق تاریخ... شما بزرگ شدن را برایم خرد خرد توضیح دادید و روشن کردید...
حالا در آشوب حادثهها و غمها؛ به سطرهایی پناه میبرم که با هم نوشتیم. شما و من...
میروم، میخوانم؛ قدرت میگیرم؛ امیدوار میشوم؛ خدا را شکر میکنم که وجودم را با فهمیدن و نگارش #مرد_ابدی صیقل داد تا بلکه من هم مهیای مرتبتی شوم که تشنهاش هستم...
#مرد_ابدی
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهیدان_زندگان_جاویدند
#حزبالله_زنده_است
#دلتنگی
#عطش
https://eitaa.com/lashkarekhoban
دیروز، شهیدی گمنام، میهمان شهیدانی دیگر در هیات ما بود.
درود بر نور علی نور🤍
الحمدلله تصویر مبارک #شهید_حسن_طهرانی_مقدم، مانند شهدای هیات، عضو ثابت و صف اول برنامههاست
(شهدای هیأت، شهدایی هستند که خانواده محترمشان از ارکان هیأت متوسلین ام الائمه حضرت زهرا سلامالله علیها در تبریز هستند، مثل شهیدان #شهید_سید_احمد_خیاط_نوری، احد مقیمی، علی تجلایی، سعید فقیه و ...)
انشاءالله بهم لاحقون
#هیات_متوسلین_امالائمه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#شهیدان_زندگان_جاویدند
https://eitaa.com/lashkarekhoban