اگر وقت کردی فقط یک مقدار وقتی خوشحال هستی، وقتی غرق در شادی هستی، یک لحظه فکر ما را هم بکن. میدانم تا به این لحظه مزاحم تو بودم، دوست خوبی برای تو نبودم اما سعی خودم را کردم، اما چه فایده. تو همۀ اینها را یک نمایشنامه میدانی. همۀ اینهایی را که حتی زیر خمپاره برایت نوشتم بهعنوان شعار قرارش میدهی. باور نمیکنی حاضرم حتی صدای خمپارههایی را که درحال انفجار است برایت ضبط کنم. باور نمیکنی پایم را برایت نشان میدهم البته اگر به تهران سالم رسیدم. فردا صبح ساعت ۵/۹ میروم به مأموریت برونمرزی تا بصره و بندر فاو. هردوتای این شهر را باید برویم. نمیدانم چطور بروم. همۀ کارها انجام شده، همهچیز حاضر است، اما فکرم جای دیگر است. روز جمعه که با تو صحبت کردم و صدای همیشگی تو را که میگویی الو را میشنوم، باور کن یکی از بهترین روزهایم بود. خیلی دلم برایت تنگ شده بود. خوشبخت به من میگوید لشکریان، چرا تو همیشه در فکری؟ خوشبخت را که میشناسی، فرماندۀ عملیات [است]. حسن جان، فردا میخواهم بروم و برای تو یک نامه نوشتهام و در داخل دفترم است. اگر به تهران سالم رسیدم که هیچ، اگر نرسیدم برو و از خانه بگیر؛ البته میدانم من که لیاقتش را ندارم. شاید بین دو جبهه، در وسط آب، به دلایلی غرق شدم اما بدان باز هم در آن لحظه به یاد تو هستم. شاید تو اینها را طبق معمول یک مقاله یا یک داستان غمانگیز و یا یک وسیله توصیف کنی، اما من که این نامه را نوشتم بهش معتقد هستم. بیش از اندازه دلم برایت تنگ شده است. این حدود هشتمین نامه در چهارده روز است و حدود دوازده تا پانزده تا تلفن کردم. حسن جان عزیز، خیلی دلم برایت تنگ شده است. نمیتوانم اینجا را رها کنم. تعداد مینها خیلی زیاد است. اینجا واحد آموزش خوابیده و مجبورم بمانم. حتی اگر خودم هم دلم بخواهد، که میخواهد بیایم پیش تو تهران، نمیتوانم؛ بهدلیل اینکه دیگر به من اجازه نمیدهند. میگویند وجود تو و بچهها لازم است. بهشان میگویم بچهها نمیآیند. میگویند پس تو باید، باید، باید بمانی. نمیدانم چه کار کنم. دیگر فکرم کار نمیکند. اینجا حتی یک نفر تهرانی نیست، چه برسد به آشنا. حسن جان، به خدا قسم من این نامه را ننوشتم که تو دلت برای من بسوزد، ولی بدان تنها هستم و دلم برایت خیلی تنگ شده. سرت را درد آوردم. بیش از اندازه خستهات کردم. میبخشید. ساعت ۵/۲ است. میروم بخوابم؛ البته اگر خوابم ببرد. فردا صبح نامه را میدهم یک نفر بیاورد تهران. مال آبادان است، برادر مدنیزادگان؛ برای انجام کار میآید تهران. وقتی که نامه مینویسم انگار با تو دارم صحبت میکنم. انگار روبهرویم هستی. دیگر سرت را درد نمیآورم. خداحافظ، حسن جان عزیز.
حسن به یاد عبدی و محبتهای خالصانهاش میسوخت. عبدی همیشه و همهجا میگفت و مینوشت که چقدر حسن را دوست دارد و چقدر دلتنگ اوست. حالا نوبت حسن بود که بسوزد و در دلِ شب با عبدی نجوا کند: «عبدی! عبدی جان! آیا حالا هم یاد من هستی؟ حالا که اوج گرفتهای و پیش خدا رفتی باز هم یاد من هستی؟»
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#مرد_ابدی
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهیدان_زندگان_جاویدند
#نامه_شهید_عبدالرضا_لشکریان
https://eitaa.com/lashkarekhoban