eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
724 دنبال‌کننده
533 عکس
209 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
و حسین علیه‌السلام، خود خود خود عشق است... وقتی دنیا ظاهرا بر مدار کثرات مادی می‌گردد، بگذار چشم متحیر دنیا عاشقان حسین را بشناسد... عاشقانی که حسین، رمز اتحادشان است و مسیر اتصالشان به حقیقت هستی و نیرو گرفتن و بالیدن و روئیدن و تلاطم حرکت برای ظهور آخرین حجت حق ان‌شاءالله اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد https://eitaa.com/lashkarekhoban
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کس به حالی و نوایی درین ساعات ظهر اربعین به کربلا می‌رسد... من، در حالی غریب، خسته‌ی اشک، خسته‌ی راه، خسته‌ی حادثه‌ها،... اما پر از امید و شوقی شگفت، از صبح اربعین، دل به شهدای غواص لشکر عاشورا سپرده‌ام. خدایا! ممنونم کاری کردی با این محبوبان درگاهت آشنا بمانم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین‌ جان... محبوب ارض و سما، قلبم اینجاست حسین جان... زیر پای زائران عاشقت ... قلبم را نگه‌دار از غم و هراس و تنهایی دنیا بگذار ذره‌ای از غبار گوشه حرمت بماند این غریبه ؟ https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد صادق جان من از شما و والدین عزیزت خیلی خیلی ممنونم. 🍃🌻🙏 خیلی خوشحالم که مرد ابدی دارد از بین شما امیدهای فردای ایران، یاران خودش را پیدا می‌کند. ممنونم با من حرف زدی و نظرت را گفتی. خدا را به خاطر اتفاق خوش آشنایی بچه‌های ایران با چهره راستین حاج حسن طهرانی مقدم در کتاب مرد ابدی شکر میگویم 🥰🙏 https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راهی که طی کردم(۱) 🍃🍃 ۱۴۰۳/۶/۶ امروز برای من روز عجیبی‌ست. نه به خاطر اتفاقات این روزها و احوال جسم و روحم پس از بازگشتی دوباره از وطن روحانی. نه به خاطر حوادث پیرامونم نه به خاطر خوابهایی که از حاج حسن آقا دیدم و سعی کردم پیامش را بگیرم. و نه به خاطر انسی که در روزهای گذشته تابستان به خاطر وظیفه‌ای اداری، در محضر حضرت علی‌بن موسی الرضا علیه السلام بودم و حالا که به دوره‌های آخر برنامه‌مان همزمان با ایام شهادتشان می‌رسیم، غمی غریب دلتنگم کرده است.... اینها هم هست و نیست... من به دوازده سال پیش برگشته‌ام! شش شهریور ۱۳۹۱، اتاق رئیس وقت حوزه هنری و جلسه‌ای با حضور مدیر وقت انتشارات سوره مهر و مدیر وقت دفتر ادبیات پایداری. جلسه برای چه بود؟ برای پاسخ به پرسشی که در اولین دیدارم با جناب آقای سرهنگی، پیش از چاپ کتاب لشکر خوبان حدود سال ۱۳۸۳ از ایشان پرسیده بودم: "این کتاب، مال کیست؟" پاسخ آن روزِ آقای سرهنگی خیلی شفاف بود: معلومه مال شما! شما این کار را خلق کردید... آن تعریف‌ها و پاسخ محبت‌آمیز آقای سرهنگی که همیشه نسبت به اهل قلم و بچه‌های مرتبط با دفتر ادبیات پایداری معروف بود، خیالم را راحت کرده بود که درباره کاری که در پیش،گرفته‌ام، اشتباه نمی‌کنم. من در راویانی که قرار بود شنوای حرفهایشان باشم، خودم را از میان برمی‌داشتم. اصلا نمی‌خواستم دیده شوم. گویی با راوی به وحدت می‌رسیدم تا از ورای سالها به حوادثی برسم که او می‌دید و درک می‌کرد، من با راوی جاده‌ها را طی می‌کردم، خسته می‌شدم، می‌افتادم، زخمی می‌شدم، درد می‌کشیدم، می‌خندیدم، می‌گریستم، بزرگ می‌شدم... . من خوشحال بودم که رزمنده‌ای خاموش را گویا کرده‌ام تا از ورای خاطراتش، حقیقتی عیان شود. تا شهیدانی بازشناسانده شوند، رازهایی برملا شوند و فرهنگی که همه از آن دم می‌زدند، در جزئیاتی ساده ولی واقعی به امروز و فردا، معرفی شود... اما ۱۳۹۱/۶/۶ در دفتر رئیس حوزه هنری، نشسته بودم تا از حقی دفاع کنم که دیگر کسی قبولش نداشت! کتاب ۹ ماه پیش چاپ شده بود و به لطف خدا، با انتشار تقریظ حضرت آقا و همت ناشر، به چاپهای متعدد می‌رسید و به قول مدیر وقت انتشارات، مثل لوکوموتیوی در کنار دا و یکی دو کتاب دیگر، بار همه کتابهای دیگر سوره مهر را می‌کشید! اما نگاه‌ها عوض شده بود و پس از نامه نگاریهای بسیار که همگی را برای وجدان خودم و شاید کسی در تاریخ، آرشیو کرده‌ام، کار به جایی رسیده بود که کلا گویی نویسنده‌ای در میان نبود! می‌دیدم که کتاب با افراط بسیار، راهی طی می‌کند که قبولش نداشتم. درد و رنجم این بود که این افراط درباره کتاب قبلی‌ام به تفریطی تلخ و عجیب تبدیل شده بود!! با اینکه لشکر خوبان پس از انتشار در سال ۱۳۸۴، توانسته بود رتبه برگزیده کتاب سال دفاع مقدس(۱۳۸۵) و عنوان اثر برگزیده و ممتاز خاطرات دیگر نوشت در جشنواره ربع قرن کتاب دفاع مقدس(۱۳۸۸) را دریافت کند اما انگار نه انگار چنین کتابی هست!! نه شخصیت راوی لشکر خوبان، آقای مهدیقلی رضایی چنان بود که سروصدایی بکند و سوالی بپرسد و نه صدای من به جایی می‌رسید! بله!، ۱۲ سال پیش، در چنین روزی، منِ معصومه سپهری، مقابل سه نویسنده بزرگ و مدیر انقلابی حوزه هنری نشسته بودم تا مثلا از حقی که گمان می‌کردم باید دفاع کنم، سخن بگویم! اما هر چه گفتم شنیده نشد! آنها آقای سید نورالدین عافی، راوی محترم کتاب را که خودشان دیدند در جلسه رونمایی کتاب، بخاطر اینکه نمی‌توانست فارسی حرف بزند، نمی‌خواست بالای جایگاه برود، به عنوان پدیدآور و صاحب کتاب معرفی و پذیرفته بودند. کتابی که من وقتی نگارش آن را در سال ۸۳ پذیرفتم، متن پیاده مصاحبه‌هایش، بیش از نه سال بر زمین مانده و دو نفر که نگارش آن را پذیرفته بودند بعد از مدتی پس داده بودند و ... . کتابی که با حساسیت بسیار و طی مسیری دشوار کوشیده بودم شبیه همین مرد جانبازی باشد که حتی فرزندانش به جز این صورت زخمی که یادگار خشن جنگ بود و برای آن دخترکان معصوم، رنجی مضاعف در جامعه بود، چیز زیادی از او نمی‌دانستند. من از کاری که برای راویان می‌کردم راضی بودم و خود را سهیم در رنج و جهد و جهادشان می‌دیدم. خاصه اینکه شهدای بسیاری از میان سط های کتاب معرفی می‌شد که می‌کوشیدم بهترین کار را برایشان بکنم... بگذریم... آن روز در نهایت کلام گفتم، چطور وقتی فیلم مستندی ساخته می‌شود، همگان، کارگردان را خالق آن اثر می‌دانند؟ و چرا نباید در ادبیات مستند و خاطره نگاری که از آن دم می‌زنیم، خاصه نگارش خاطرات رزمندگان ترک زبانی که به حرف آوردن آنها، زحمت و همتی بلند میخواست، نباید حق پدیدآوری برای نویسنده قائل باشیم؟؟؟ https://eitaa.com/lashkarekhoban
راهی که طی کردم (۲) 🍂🍂🍂 آن جلسه تمام شد با اذان ظهر... رئیس حوزه و مدیر انتشارات تا توانستند ملامتم کردند و ... و مدیر محترم دفتر که گاهی مظلومانه رو به سویش می‌کردم، فقط سکوت کرد تا من قشنگ آن ضربه‌ها را بخورم و با روحی له و آزرده از اتاق بیرون بیایم.... بیرون، دیگران تصور می‌کردند چه خوشبختم که کتابم ماه‌هاست در صدر پرفروش‌ترین کتاب‌هاست... من اما بیرون آمدم و در طول راه گریستم تا به ماشینی برسم که قرار بود مرا پای قرار با یکی از راویان پروژه شهید حاج حسن طهرانی‌مقدم برساند... اشکها را بلعیدم و سعی کردم بخندم و به رو نیاورم. حتی شب، وقتی بلیط هواپیما، اوکی نشد، با سرسختی گفتم با اتوبوس برمی‌گردم... بهتر! می‌توانستم همه راه، تنها، در دل شب و جاده ، فکر کنم و اگر دلم ترکید، کمی گریه کنم.... در تبریز، همه خستگی‌ها را ریختم توی سکوتم. و فقطسعی کردم کار کنم... کار‌های خانه که تمامی ندارد... حتی به همسر عزیزی که غمخوار واقعی‌ام بود و می‌کوشید بپذیرم که سطح کار برای شهدا را از این قراردادها و امور دنیوی بالاتر ببینم و دیگر غصه نخورم، با روحیه‌ای محکم کمی گفتم که چه شد و .... اما... اما ... روز بعد، انگار دیگر تمام توانم برای نگه داشتن آن نقاب شاد و بی‌تفاوت روی صورت معصومه تمام شده باشد، فرو ریختم و با سردردی وحشتناک در حالی که تصور می‌کردم در حال سکته‌ام، به بیمارستان رفتم... بماند که چطور همسر قطع نخاعم مرا رساند و چطور تصادف کردیم و چطور من فقط می‌گریستم و از شدت سر درد و تهوع ... نفس نفس می‌زدم و بالا می‌آوردم و اشک میان نفسهای آلوده‌ام می‌دوید و ... بماند که بیمارستان امام رضای تبریز شاهد تنهایی و رنجی بود که درون خودم می‌پرسیدم: چرا؟ چرا؟ و آیا حتی یک کتاب خوب، به این رنج تلخی که متحمل هستم و خانواده.ام را هم آزار می‌دهم، می‌ارزید؟ 😭😭😭 بعد از ام آر آی و ... تزریق آرام بخشها و ... گفتند حمله عصبی‌ست خواستند بستری شوم و ... اما برگشتم ... خدا به زندگی و خانواده کوچکم رحم کرد... برگشتم و ... و مدتی بعد به ناگزیر قراردادی را امضا کردم که هییییچ حقی برای من قائل نبود جز ۶ درصد از مبلغ پشت جلد! گویی مزاحمی بودم برای هر تصمیمی که درباره کتابم می‌خواستند بگیرند، برای استفاده به شکل فیلم و نمایش و کتاب صوتی و حتی انتشار الکترونیکی!! فقط زورم به اینجا رسید که حق مادی و معنوی ترجمه را به من لطف کردند که آن را هم یک روحانی متعهد و انقلابی دیگر که احساس تکلیف می‌کرد کتابهای تقریظ شده آقا را به کشورهای منطقه برساند، با ریا و نمایشی تلخ و نهایتا این جمله که : من دادم ترجمه‌شون کردن و تو برو هر کاری می‌تونی بکن!! باز هم مرا در حالی که بغض تلخ دیگری را فرو می‌خوردم به خانه‌ام برگرداند... 😔😔😔 بعد از ۶ شهریور ۱۳۹۱، تا مدتها دیگر به حوزه هنری پایم را نگذاشتم و اگر می‌رفتم به خاطر دیدار خانم سیده اعظم حسینی مسئول دفتر ادبیات بانوان بود که پیش از من، با او ، سر کتاب دا، چنین رفتاری ، حتی تلخ‌تر را انجام داده بودند... حتی نمی‌خواستم آب و چای حوزه را بخورم😔 اما به قول خانم حسینی باید محکم‌تر می‌شدم... باید افق نگاهم را از قد آقایان مدیر، بالاتر می‌بردم و بردم..‌ غروب شد و ۶ شهریور ۱۴۰۳ به سر رسید. امروز من دردی ۱۲ ساله را با همراهانم فاش کردم.چون حالا دیگر گفتن این درد، لطمه‌ای به کتاب‌ها نمی‌زند و حاشیه‌ای برایشان نمی‌سازد. من سکوت کردم چون نمی‌خواستم به خاطر امور دنیوی کتاب‌هایم که می‌توانستند زندگی‌های دیگران را هم مثل زندگی خودم ، با رنگ و عطر پاک جبهه‌ها، پرطراوت کنند، صدمه ببینند... چسبیدم به کتاب شهید طهرانی مقدم... با اینکه دیده بودم یکی از تخصصی‌ترین ناشران کشور چه برخوردی کرد، اما بزرگی و شکوه چیزی که در دستانم بود، کمکم کرد همه این چیزها را فراموش کنم و فقط و فقط به انجام درست و کامل کارم فکر کنم.... حاج حسن آمده بود انگار مرا از تلخکامی آن ایام رها سازد و بزرگم کند که ببین! من هم با سختی‌ها و تلخی‌های بسیار کارم را پیش بردم... ببین و یاد بگیر و فقط به کاری که خدا ماموریتش را به تو داده فکر کن.. نمی‌دانم، شاید روزی هم برسد که ماجرای این روزها را بخواهم بنویسم برای زمانی که دیگر نیستم. یا برای پاسخ به این پرسش که چرا دیگر کاری مثل مرد ابدی انجام ندادم در حالی که تجربه‌ای ارزشمند از آن به دست آورده و در اوج توانایی بودم... 🍂🍂🍂 https://eitaa.com/lashkarekhoban