eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید سلام لیلی جون دقیقا نمیدونم چند ساله همراه داستانهات هستم قبل از شروع آیه های جنون بوده یادمه عکس نوشته های هر قسمت از آیه رو ذخیره میکردم از بس قشنگ بودن ان‌شاءالله به پای شما و داستانهاتون پیر شم 😅😅😅قطعا شما اولین نویسنده ای هستین که وقتی دخترام نوجوون شدن کتابهاتون رو بهشون هدیه میدم
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید سلام لیلی جون دقیقا نمیدونم چند ساله همراه داستانهات هستم قبل از شروع آیه های جنون بوده
سلام عزیزِ قدیمی یعنی نزدیک نه ده ساله باهمیم. چقدر عزیز، چقدر گرامی💙 خدا گل دخترهاتون رو حفظ کنه. خوشحالم از امروز جزو فرداشونم✨️
کتاب‌هایی که هر سلیقه‌ای رو راضی می‌کنه: 1️⃣انسان در جستجوی معنا سفری به عمق زندگی و معنا، اثری ماندگار از ویکتور فرانکل. 2️⃣به کتاب‌فروشی هیونام دونگ خوش آمدید داستانی دلنشین از دنیای کتاب‌ها و افرادی که در اون آرامش پیدا می‌کنن. 3️⃣باشگاه پنج صبحی‌ها رابین شارما به شما یاد می‌ده چطور صبح‌ها، قدرتمندترین نسخه خودتون باشید. 4️⃣دختر پرتقال یورگن گاور، با روایتی شیرین، شما رو به دنیای معصومانه عشق و فلسفه‌ی زندگی می‌بره. 5️⃣جاناتان مرغ دریایی پروازی فراتر از محدودیت‌ها با ریچارد باخ. 6️⃣شازده کوچولو کتابی برای همه نسل‌ها، داستانی که قلبتون رو لمس می‌کنه. 7️⃣کتابخانه‌ی نیمه‌شب تو این کتاب، مت هیگ شما رو بین زندگی‌هایی که می‌تونستید داشته باشید، می‌بره. 8️⃣گربه‌ای که ذن یاد می‌داد درس‌هایی عمیق از زندگی با نگاه یک گربه دانا. 9️⃣پسرک، موش کور، روباه و اسب داستانی تصویری و پر از عشق، امید و دوستی. @leilysoltani 📚
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . چراغ‌های خانه اتابک در خیابان بزرگی از محله شمیران، روشنایی گرمی به شب تاریک پاییزی بخشیده بود. خانه، عمارتی کوچک بود با معماری سنتی ایرانی. دیوارهای بلند سفید، پرده‌های ضخیم مخملی زرشکی و فرش‌های گران‌قیمت دست بافت که زیر نور لوسترهای بلوری می‌درخشید. عطر خوش غذا و ادویه‌ها تا کوچه می‌رسید. انیس که به تازگی از پیشرفت اتابک در شهربانی و جایگاه اجتماعی بالاترشان بهره و لذت می‌برد، تمام تلاشش را کرده بود تا مهمانی امشب نمایشگر این جایگاه باشد. علت اصلی‌ مهمانی امشب همین بود که شرایط نو را به رخ مهتاج و خانواده‌اش بکشد و البته به مافوق‌های شوهرش نزدیک‌تر بشوند. مهتاج و فیروزه که دنبال بهانه و خواستگاری برای ناردانه بودند، سریع دعوت انیس را قبول کردند بلکه مادری به دنبال عروس یا مردی به دنبال همسر ببینند. همینطور عزم کردند بیشتر مهمانی بدهند و به مهمانی بروند. انیس با لباس فیروزه‌ای ابریشمی‌اش برای استقبال در کنار همسرش اتابک که کت‌وشلوار خاکستری و کراوات راه‌راه به تن داشت، با لبخند تصنعی اما گرم ایستاده بود. برق رضایت و جاه‌طلبی در نگاه هر دویشان موج می‌زد. خانواده‌ی یحیی اولین مهمان‌هایی بودند که از راه رسیدند. همه بودند به جز کیهان که درس را بهانه کرد و در خانه ماند. نسبت به برادرهایش گوشه‌گیرتر بود. یحیی مثل همیشه موقر و جدی بود و ساده و ساکت. و فیروزه هم همینطور. مثل همیشه با وسواس به خودش رسیده بود. سنگ‌دوزی‌های ظریف لباس مخمل سبز زیتونی‌اش با روسری حریرش هماهنگ بود. امشب بیشتر به خودش رسیده بود چون به عنوان همسر یحیی که سرپرست ناردانه بود، زن بالاسر و الگوی ناردانه به حساب می‌آمد که باید زیبا و موقرتر از هر زمانی به چشم می‌آمد! چهره‌اش آرام بود و نگاهش در جست‌وجوی چیزی بود که تنها خودش و مهتاج می‌دانستند. سپهر کت‌وشلوار خاکستری روشن به تن، برخلاف پدر و برادر بزرگترش، کراوات آبی‌ زده بود. سحاب ساده‌ و رسمی‌تر بود. با کت‌وشلوار تیره و پیراهن سفید. فیروزه با فخر پسرهایش را از نظر گذارند و در دل برایشان آیت الکرسی خواند. عهده کرده بود بعد از شوهر دادن ناردانه، اول سحاب و بعد سپهر را سر و سامان بدهد. ناردانه آخرین نفری بود که وارد شد. پیراهن ساتن آبی تیره‌ای که به تن داشت یادگار مادرش بود. می‌خواست همان پیراهن سبز مغز پسته‌ای را بپوشد که فیروزه مانع شد. گفت باید لباسی بپوشد که کسی در تنش ندیده!دوباره پوشیدن لباسی که انیس دیده بود در شان خانواده‌یشان نبود. ناردانه نمی‌خواست زیر بار برود اما در حال حاضر باید در آرامش و صلح به سر می‌برد و مادر پسرها را حساس نمی‌کرد. موهایش را بافت و روسری‌ای هم رنگ لباسش سر کرد. چهره‌ی ساده، برق تارهای خرمایی موی فرق باز شده‌اش و گونه‌های گلگون از سرمایش، معصوم و دلکش نشانش می‌داد. انیس با لبخند دست ناردانه را گرفت: به‌به، ناردانه خانم. قدمه رنجه کردی. ناردانه با لبخند آرام دستش را فشار داد: ممنونم انیس خانم. خوشحالم می‌بینمتون. با راهنمایی انیس به سالن پذیرایی رفتند. فرش ابریشمی با طرحی ظریف به رنگ لاجوردی کف سالن پهن بود و مبل‌های مخمل طلایی دورش. میز غذاخوری در گوشه‌ای از سالن چیده شده بود. بشقاب‌های چینی گلدار، کارد و چنگال‌های نقره‌ای و شمعدان‌هایی بلند که شعله شمع‌هایش با حرکت مهمان‌ها لرزشی خفیف داشت. فیروزه ظرف مربای خرمالویی که ناردانه درست کرده بود را به انیس داد و گفت: این مربا دستپخت ناردانه‌س. برای شمام کنار گذاشتم. انیس با لحنی معنی‌دار و خندان گفت: دست دختر هنرمند ایران‌زادا درد نکنه. حکما از هر انگشت دخترمون هزار هنر می‌باره. بعد زبان چرب و نرمش را به تعریف از خودشان چرخاند: اتابک خان این روزا تو اداره خیلی مشغولیت داره. طوری که وقت سر خاروندن نداره. از وقتی به بخش جناب افشار منتقل شده، جایگاهش مهمتر شده. گفتم جناب افشار، مرد باسیاست و موقریه. سرش به کارش گرمه و آدم بافهم و شعوریه. باید ببینیدش. به هر نحوی شده امشب جناب اتابک و افشارو پاگیر کردم که از وجود شما دور هم فیض ببریم. مهتاج با نگاهی آمیخته به زیرکی و دقت سر تکان داد. منظور انیس را فهمید. _ انیس، مقصودت همون جناب افشاره که به یحیی برای سحاب کمک کرد؟ انیس سر تکان داد: بله مهتاج بانو. همون جناب بهمن افشار. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . ناردانه بی‌اهمیت به بحث زنانه نزدیک سحاب و سپهر نشسته بود. انگشت‌های ظریفش را روی پارچه‌ی پیراهنش حرکت و به حرف‌های سپهر گوش می‌داد که با شور و شوق از طرح جدیدش حرف می‌زد:‌ تصور کنید، رنگای گرم و سرد کنار هم. کنتراستی که داره یه جنگ درونیو نشون می‌ده. سحاب لبخند به لب گفت: تو همیشه داری جنگا رو نقش می‌زنی سپهر. ناردانه حساب شده وارد بحث شد: جنگ برای بعضیا هیجان داره، برای بعضیام درد و نماد بزرگيه که باید به تصویر کشیده بشه. سپهر جدی گفت: برای من که هر دوی ایناس. با ورود مهمان جدید حرف‌ها کمتر شد. انیس با عجله خودش را جلوی رساند. چند لحظه بعد بهمن افشار‌، کت‌وشلوار خاکستری تیره به تن وارد شد. قد بلندش، نگاه آرام و نافذش و آراستگی لباسش، توجه همه را جلب کرد. نگاهی اجمالی به جمع انداخت و رسمی گفت: سلام. شب‌ همگی به‌خیر. اتابک که پشت سرش می‌آمد با لبخندی گرم و لحنی چاپلوس گفت: منور کردین جناب افشار. بدون شما مجلس صفا نداشت که شما آوردینش. انیس با شیرینی و گرمی گفت: جناب افشار، بفرمایین اینجا. فی الفور براتون چای مخصوص و گرم میارم. خوب یادمه دیگه؟ تمایلتون به چای بیشتره تا قهوه. بهمن سر تکان داد و نگاهش به‌ روی جمع چرخید. یحیی و خانواده‌اش موقر و محترمانه، در اندازه‌ی کسی که کمکشان کرده بود سلام و احوال‌پرسی کردند. به خصوص مهتاج و فیروزه که چاپلوسی واضح را در شان خودشان نمی‌دیدند. بهمن میان اتابک و یحیی نشست. سی و سه ساله بود و یکی از مامورهای ارشد بخش تجسس و تحقیقات شهربانی بود. مافوق‌ اتابک به حساب می‌آمد. کم‌کم مهمان‌های دیگر از راه رسیدند و خانه شلوغ و پر شورتر شد. مردها گرم بحث از احوال روزهای اخیر شدند. بهمن با وقار و اندکی جدیت به دیگران گوش می‌داد، گاهی سر تکان می‌داد و لبخند کمرنگ می‌زد. سپهر که مثل همیشه پرشور و سرزنده بود، رو به جمع گفت: در این وقت که بحث به جنگ جهانی دوم کشید، باید بگم این جنگ فقط برای اروپا نیست. به ما هم ربط داره. مثلا همین راه‌آهن شمال به جنوب که مدام حرفشو می‌زنن، فکر می‌کنید چرا انقدر مهمه؟ چون دسترسی انگلیسیا و روسا به منابع نفتی ما رو راحت‌تر می‌کنه. سحاب که کنجکاو و عمیق به حرف‌های برادر کوچک‌ترش گوش می‌داد، گفت: درست می‌گی سپهر اما این راه‌آهن برامون شمشیر دو لبه‌س. از طرفی توسعه‌س و از طرف دیگه شاید ابزار نفوذ خارجیا بشه. سپهر سریع گفت: مردم باید آگاه بشن. ما نمی‌تونیم چشم ببندیم و فکر کنیم همه‌چیز به خیر و خوشی تموم می‌شه. باید بفهمیم که این جنگی که تو دنیا به پا شده چه تاثیری روی زندگی ما داره. اگر خارجیا روی منابع ما کنترل داشته باشن، دیگه چیزی برامون نمی‌مونه. یحیی برای دور کردن بحث از سیاست آن هم جلوی بهمن و اتابک، به سپهر جدی خیره شد: البت، این حرفا برای شما جوونا جالبه اما در نهایت سیاست کار بزرگانه. بهتره به آینده خودتون فکر کنین تا کار بزرگان. ناردانه که تا آن لحظه به دقت به بحث گوش می‌داد، با لحنی محکم و محترم وارد بحث مردانه شد: اما عموجان، ما هم به سیاست کاری نداشته باشیم، سیاست به ما کار داره. همین موضوع نفت و راه‌آهن روی زندگی روزمره مردم تاثیر گذاشته. مثلا هزینه‌ها بالا رفته یا خیلی از مردا دارن به کارایی مثل حمل‌ونقل سربازا مشغول می‌شن. همه لحظه‌ای سکوت کردند. نگاه مهتاج و فیروزه هم زمان پر از شماتت و کمی نگرانی شد. مشارکت ناردانه غیرمنتظره بود و نشان‌دهنده‌ی هوش و جسارتش. سپهر که از ورود او به بحث خوشحال شد با لبخند گفت: احسنت دخترعمو. آدم که نمی‌تونه سرشو زیر برف کنه و بذاره هر بلایی خواستن سرش بیارن. نگاه سحاب به ناردانه ثابت ماند: خیلی خوبه که شما به مسائل مختلف فکر می‌کنی. با این حساب بگو ببینم چطور می‌تونیم به آگاهی خودمون و ملت کمک کنیم؟ ناردانه که حالا بیشتر احساس می‌کرد فرصتی برای نشان دادن فهم و اراده‌اش به سحاب و سپهر دارد، گفت: شاید اولین قدم این باشه که بتونیم خودمونو از محدودیتای سنتی آزاد کنیم. شاید سهم این روزای من تحصیل و مدرسه رفتن باشه ولی می‌دونم که می‌تونم بیشتر هم باشم. بهمن که تا آن لحظه شنونده بود، نگاه عمیقی به ناردانه انداخت: این خوبه که آدم از خودش شروع کنه. ولی باید مراقب باشیم که شور و هیجان، ما رو از واقعیت‌ زندگی دور نکنه خانم. ناردانه محکم اما مودبانه جواب داد: درسته جناب افشار. شاید واقعیت همین باشه که ما بدون تغییر نمی‌تونیم پیشرفت کنیم. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . ناردانه بی‌اهمیت به بحث زنانه نزدیک سحاب و سپهر نشسته بود. انگشت
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . بهمن پیشانی بالا داد و لبخند کوچکی زد‌. سپهر که گرم شده بود بحث را از سر گرفت: اینطور که انگلیس و روس از شمال و جنوب چسبیدن، بعید نیست این جنگ، ایران رو زیر و رو کنه. باید حواس جمع باشیم‌ و کاری کنیم. بهمن آه کشید و این بار در بحث شرکت کرد: ایران برای اینا همیشه فقط یه راه بوده. راهی که باید باز نگهش دارن، نه بیشتر. اتابک افزود: این شرایط شاید یه فرصت باشه. برای بعضیا که خودشونو نشون بدن یا شاید برای ما که یاد بگیریم چطور باهاش کنار بیایم و از ملیتای مختلف یاد بگیریم. سحاب پوزخند زد: فرصت جناب اتابک؟ به نظرم این فقط بازی قدرتای بزرگه. برای مردم عادی چیزی جز سختی و بیچارگی نمی‌مونه. ناردانه به سحاب چشم دوخت: ولی شاید هم فرصتی باشه برای تغییرات بزرگ. هر چیزی از جایی شروع می‌شه، حتی اگر سخت باشه. سپهر لبخند زد: مثل همیشه پر از جسارتی دخترعمو. یحیی آرام در گوش سحاب گفت: تا همین کمی قبل تو و برادرت ناجی و منتقد سیاست بودین، از این لحظه این دخترم به شما اضافه شد! کمال همنشینه‌ها جناب سحاب! لبخند سحاب به ناردانه بی‌اراده و خندان از لحن پدرش بود. انیس که نمی‌خواست بحث بیش از این جدی شود، با لبخندی پر شور گفت: بس کنین آقایون و خانم‌جونای سیاستمدار! اینجا مهمانیه، نه جلسه مجلس. بذارین یه چای دیگه بخوریم و از مربای دست‌پخت ناردانه‌خانم لذت ببریم. فیروزه نگاهی به ناردانه انداخت و لبخند زد. جون فرصت را مناسب و توجه‌ها را به ناردانه دید، گفت: همین مربا نشون می‌ده که ناردانه نه فقط باهوش و سخنرانه، بلکه دست‌پختشم عالیه. ابروهای ناردانه کمی بالا رفت و فکرش به بررسی احتمالات. انیس که مشغول پذیرایی دوباره از مهمان‌ها شد، مهتاج در گوش فیروزه پچ‌پچ کرد: این دخترک بیش از حد به خودش مطمئنه و نطق باز کرده. البت بدم نیس. در هر صورت مردی مثل بهمن افشار شاید چنین همسریو پسند کنه. فیروزه آهسته‌تر گفت: نگاه و برخورد انیسو دیدین خانم بزرگ؟ مهتاج بله گفت و از جمعیت چشم نگرفت. _ فی‌الحال بذا این تازه به دوران رسیده بتازونه. پای این دخترک از خونه زندگیمون که بریده شد، جواب در خور براش دارم. •♡• بعد از شام و کمی گفتگو مهمان‌ها خداحافظی کردند و رفتند. تنها بهمن مانده بود که پشت میز چوبی با اتابک مشغول بازی شطرنج بودند. انیس در‌حالی‌که ظرف میوه و چای را از کنار دستشان برمی‌داشت، رو به بهمن گفت: به نظرتون دختر خوش‌سلیقه‌ای نیست؟ ناردانه رو می‌گم. اون مربای خرمالو که میل کردینو دوست داشتین کار خودش بود. براتون می‌ذارم ببرین. بهمن متوجه منظور انیس نشد و تشکر کرد. نگاه پر حرفی بین اتابک و انیس رد و بدل شد. اتابک خیره به صفحه‌ی شطرنج مهره‌اش را جابه‌جا کرد: ناردانه برادرزاده‌ی جناب یحیی ایران‌زاده. دختر یوسف ایران‌زاد. با شهرتشون که آشنایین؟ از تیر و طایفه‌ی دودمان قاجارن. با کلی ملک و املاک که از صدقه سری خاندان بی‌کفایتشون بهشون به ارث رسیده. انیس سریع اضافه کرد: البت دیدین که ناردانه دختر باکمالات و روشنیه. در مدرسه‌ی ناموس تحصیل می‌کنه و سودای ادامه تحصیل بعد از دبیرستانم داره. بهمن نگاهش را میان اتابک و انیس گرداند و ابرو بالا داد: خب! اتابک لبخند زد: خب که شما از تجرد خسته نشدی بهمن خان؟ چشم‌های بهمن گرد شد: منظورتون که به این دخترک کم سن و سال نیست؟ نصف سن منم نداره! انیس خندید: اما دیدین که چند برابر سنش از دنیا و اموراتش سردرمیاره. شما باید زنی بگیرین که شور جوونی به زندگی‌تون بده. تا این سن تنها بودین. باید جبران بشه دیگه! اتابک با لحنی جدی‌تر دنباله‌ی حرف انیس را گرفت: یه زن باهوش، آداب‌دان، پر شور و نشاط و از خانواده‌ی اصیل و نسبتا ثروتمند. یحیی و یوسف تنها وارثای بانو مهتاجن و ناردانه تنها وارث یوسف. بهمن بدون حرف پوزخند زد و اجازه‌ی ادامه‌ی بحث را نداد. انیس خواست حرف را از سر بگیرد که اتابک اشاره کرد برود. اتابک از انیس صبورتر بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
الوعده وفا. این هفته به مناسبت میلاد امیرالمؤمنین علی (ع) پارت‌های بیشتری نوشتم و به عنوان عیدی گذاشتم💚 فقط برای همین سه پارت چند ساعت پشت سیستم نشستم و زمان گذاشتم‌. با انرژی و نظرهاتون خستگی رو از تن و چشم‌هام بگیرید. حجم پیام‌ و نظرهاتون از خستگی من بیشتر باشه‌ها👇🏻 https://daigo.ir/secret/1405040864
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
برای هر نویسنده‌‌ای نوشتن تو فضای امن و پر از انرژی راحته. چیزی که ما نویسنده‌ها رو برای نوشتن در فض
راستی، به پارت سی خیلی نزدیک شدیم. تا می‌تونید از بقیه برای مطالعه‌ی ابر و انار و عضو خونه‌مون شدن دعوت کنید❤️☁️
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه با قدم‌های آهسته در کوچه‌ی باریک و سنگفرش‌شده‌ای که به خانه‌ی عمویحیی منتهی می‌شد، می‌رفت. هوای نیمه‌گرگ‌ومیش کوچه حال‌وهوایی شاعرانه داشت. زمین حسابی خیس شده بود. قطره‌های باران آرام به سر و شانه‌هایش می‌خورد و نم‌نم به لباسش رسوخ می‌کرد. ناردانه کتاب‌های درسی‌اش را به سینه فشرد. با هر قدم تلاش می‌کرد همهمه‌های امروز مدرسه، بحث‌های داغ دخترها درباره‌ی سیاست و پچ‌پچشان درمورد پسرها و صحبت‌های معلم تاریخ را در ذهنش مرتب کند. چند روزی بود که از همه‌چیز خسته بود. از خودش، دنیا و هر چیزی که زندگی را به یادش می‌آورد. به خانه که رسید، زری در را برایش باز کرد و با عجله به مطبخ رفت. عطر خاک باران‌خورده با بوی نارنج در حیاط بلند شده بود. ناردانه خسته و کم کیف وارد خانه شد. خانه ساکت بود و درِ نشیمن تابستانه باز و خالی از حضور مهتاج و فیروزه. ناردانه ابرو بالا داد و از پله‌ها بالا رفت. طبقه‌ی بالا هم سوت و کور بود. داشت از کنار نشیمن زمستانه رد می‌شد که نگاهش به تصویر نیمه‌ی پشت در نیمه باز افتاد. مهتاج و یحیی روی مبل نشسته‌ و به مقابل خیره بودند. برای سلام دادن وارد شد. اتاق پر از آدم بود! صبح که از خانه بیرون می‌رفت حرفی از مهمان و مهمانی نبود. نگاهش روی همه چرخید. فیروزه با کت و دامن ابریشمی آبی کنار شومینه ایستاده بود و با انیس حرف می‌زد. سحاب و سپهر و کیهان کمی آن طرف‌تر کنار اتابک بودند ‌و بهمن چند قدم دورتر از آن‌ها. بیشتر از همه حضور بهمن متعجبش کرد. بعد نگاهش به خوراکی‌ها و گل‌های روی میز افتاد. تا خواست دهان باز کند، نگاه پر شور سپهر رویش نشست. با صدای بلند گفت: بفرمایید. صاحب جشن رسید! تعجبش بیشتر شد. همه‌ی نگاه‌ها به سمتش برگشت. نگاه پرسشگرش را که به سپهر دوخت، سپهر گفت: ماه آذریم دیگه! ماه انار! تولدت مبارک ناردانه. لبخند کم جانی روی لب ناردانه نشست. تولدش بود! نتوانست خوشحال بشود. میان این چهره‌ها و حضورهای بی‌حضور، جای کسی خالی بود. جای مادرش... فیروزه موقر گفت: برو لباس تعویض کن و گلویی تر کن و پیش ما بیا. ناردانه شوکه و منگ به اتاقش رفت و دفتر و کتابش را در کمد گذاشت. آرام روپوش مدرسه را با پیراهن و دامنی ساده عوض کرد و نفسش را بیرون داد. به هیپ عنوان کیف و دماغ آدم و مهمانی و لبخندهای تصنعی و حرف‌هایی که با دلش یکی نبود را نداشت. نفهمید چقدر گذشت که کسی در زد. صدای کیهان از پشت در گفت: ناردانه، بیا دیگه. همه منتظرتن تا جشن رسمی شروع بشه. ناردانه پیشانی‌اش را با دست گرفت. _ دارم آماده می‌شم کیهان. کمی دیگه بهتون ملحق می‌شم. وقتی صدای دور شدن قدم‌های کیهان را شنید، آهش را از سینه بیرون داد. چند دقیقه بعد کرخت از اتاق بیرون رفت و سعی کرد به مادرش، به تولدهای ساکت دو نفره‌یشان که بیشتر شبیه خلوت بود و به اینکه امشب متفاوت و غمگین و خالی از مادرش است، فکر نکند. وارد نشیمن که شد، زری سینی چای را جلویش گرفت. با اینکه سرما به جانش نشسته بود، دستش را رد کرد و پیش انیس رفت تا خوش آمد بگوید. با نزدیک شدن ناردانه، فیروزه کنار مهتاج رفت و نشست.‌ ناردانه با انیس خوش و بش کرد و برای مهمانی شام تشکر. از همان فاصله به اتابک و بهمن هم خوش آمد گفت و برای اینکه به پست پر چانگی انیس نخورد، به بهانه‌ی خستگی رفت و نزدیک یحیی نشست. انیس با نگاهی دقیق به ناردانه گفت: ناردانه‌جان، تو مثل گل این خونه‌ای. ناردانه با لبخند کوتاهی تشکر کرد. اتابک سریع گفت: اینطور نیس جناب یحیی؟ دختر یه شور و رونق دیگه‌ای به خونه می‌ده. یحیی سر تکان داد: درسته جناب اتابک. اتابک از چایش نوشید و دوباره دهان باز کرد: اون شب که دختر خانم تو بحث مشارکت داشتن، خیلی لذت بردم. جوونایی مثل ایشون می‌تونن آینده‌ی این کشورو تغییر بدن. ناردانه این بار هم تنها لبخند زد. مهتاج ابرو بالا داد و نگاه سنگینی به ناردانه انداخت. برای اینکه بحث را از ناردانه دور و حرف بهانه‌ای که با آن بهمن دعوت شده بود را داغ کند، گفت: از حضور جناب افشار خرسندیم. انیس جان گفتن جناب افشار قصد دارن ملک و املاکی تهیه کنن. گفتم چه شب و محفلی بهتر از دورهمی امشب؟ نگاه ناردانه ابتدا بهمن را نشانه گرفت و بعد سحاب را که با وقار و ساکت به حرف‌ها گوش می‌داد. سپهر اخم کرد: یعنی جناب بهمن امشب برای کار تشریف آوردن؟ بهمن لبخند زد: بله، جناب اتابک و خانم انیس گفتن امشب منزل شما دعوتن و جناب یحیی می‌تونن تو خرید ملک کمک کنن. بنا شد منم همراهیشون کنم. اطلاع نداشتم مهمانی خانوادگیه وگرنه وقت دیگه‌ای میومدم. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . فیروزه با لحنی ملایم گفت: این چه حرفیه؟ خوشحالیم تو شادیمون شریکین. یحیی بلند شد و کنار بهمن رفت. اتابک هم به آن‌ها پیوست. سپهر ناراضی از گفتگو و بحث‌های کاری از آن‌ها فاصله گرفت و کنار ناردانه نشست. پر شور گفت: خب، نمی‌خوای نظر بدی ناردانه خانم؟ ما منتظر خطابه‌هاو هستیم. منظورم درمورد آینده‌س که بین زمینای شمال شهر گم شد! _ سپهر، به قدری خسته‌ام که فی الحال می‌ذارم آینده گم بمونه. یادش افتاد نباید توی ذوق سپهر بزند و سریع با لحن مهربان و قدردانی اضافه کرد: و البته می‌خوام از جشن امشب لذت ببرم. فکر نمی‌کردم کسی تولد منو یادش باشه. سپهر پیشانی‌اش را بالا داد: ایده‌ی جشن با من بود و تدارکش با مادر. راضی‌ هستی؟ ناردانه چشم بست و باز کرد: ممنونم سپهر. مهتاج خیره به بهمن در گوش فیروزه گفت: این بهمن کی قراره دَس به کار شه؟ در لفافه به اومدنش اشاره کردم که برای دیدن این دخترک بیاد وگرنه انیس و اتابکو چه به خودمونی شدن با ما؟! فیروزه لبخند به لب شیرینی‌ای برداشت و زمزمه کرد: نگران نباشین خانم بزرگ. لزومی نداره ما کار زیادی کنیم. فی الحال انیس از ترفیع همسرش خَر کیفه و برای جا باز کردن بیشتر تو چشم بالا دستیاش هرکاری می‌کنه. و البت برای اینکه بیشتر زیر سایه‌ی شما باشه. مهتاج یک تای ابرویش را بالا داد: ببینیم و تعریف کنیم. بلندتر ادامه داد: زری به مهمونا برس. ناردانه بی‌خبر از پچ‌پچ‌ها مشغول صحبت با سپهر و کیهان شد. کمی بعد که بهمن برای هواخوری از مردها فاصله گرفت و کنار پنجره رفت، انیس به بهانه‌ی چای بردن کنارش رفت و سینی را با ظرف شیرینی دستش داد. _ مهمونی خوبه؟ اگه به مذاقتون خوش نیس، یه بهونه‌ای بیارم برای استراحت تشیف ببرین منزل. بهمن نه گفت و به درخت‌های قد بلند حیاط خیره ماند. لحن انیس غمگین و دلسوزانه شد: البت خونه‌ای که کسی توش منتظرت نباشه صفایی نداره. کاش صفا رو به منزلتون ببرین. هربار که می‌بینمتون دلم خون می‌شه به خدا. با کمی مکث حرارت واژه‌هایش را بیشتر کرد: شما کافیه لب تر کنین. فقط بگین چه دختری مدنظرتونه. بقیه‌ش با ما. بهمن جدی نگاهش کرد: هر زمان موقعش برسه، زنی به انتظار من تو خونه‌م می‌شینه. دل نگران نباشید خانم انیس. انیس آه کشید: ایشالا جناب بهمن. هرطور میل شماس. منتظر خبرای خوبم. نگاهش به‌سمت ناردانه رفت و لبخند روی لب نشست. _ من برم پیش ناردانه. امشب شب اونه. شب سرخی و گل دادن اناره. البت این انار خوش رسیده و شرابی شده. چشم‌های بهمن بی‌اختیار ناردانه را نشانه گرفت. موقر کنار پسرعموهایش نشسته بود و هر از گاهی واژه‌ای از دهان کوچکش بیرون می‌آمد. بهمن زیر لب گفت: پر شر و شور و جاه طلب و موقر! و در گوشش تکرار شد: انار، شراب. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
پارت امشب رو با خستگی فراوان و کمبود وقت نوشتم. انرژی‌هاتون گرمم کنه✨️ https://daigo.ir/secret/1405040864
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید سلام ممنون بابت داستان . البته این داستان اصلا جذابیت داستان رایحه که از اول من رو میخکوب میکرد رو نداره و یکنواخته.واینکه چرا انقد برای ننوشتن پارت ها ناله میکنید هر دفعه میگید میگرن دارم خسته ام مریضم خسته شدیم دیگه . خب بگو نشد بنویسم فردا شب مینویسم انقد ناز کردن نداره که .....