#قسمت_صد_وبیست_وسوم
رمان #مادر
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد.
+ببینمت!...نرگس؟!...چی شده ؟
-من خیلی میترسم علی یار! راست میگی من عوض شدم...ولی الان نمیدونم چی درسته...حالم بده علی یار
+بیا ببینم...
مرامحکم به سینه اش چسباند.قلبش آرام میزد و چقدر این آرامش را دوست داشتم.
یاد روزی افتادم که در سفر مشهد گم شده بودم.
وقتی پیدایم کرد و دستم را گرفت...احساس میکردم حالا هم علی یار دارد پیدایم میکند.
چیزی نگفت،فقط نوازشم کرد و من هم به این سکوت و نوازش نیاز داشتم.
حالا دیگر ضربان قلبم با او هماهنگ شده بود.حالا که آرام شده بودم ،کمی ازمن فاصله گرفت و بازهم نگاهم کرد.
+میخوای حرف بزنیم؟
-میخوام تو حرف بزنی.
+دوست داری چی بگم؟
-بگو چرا اینجوری شدم؟ بااینکه میدونم کار درستی میکنی اما خسته شدم ...
با صدای بلند خندید و دستش را روی شانه ام گذاشت و کمی به جلو خم شد.
به چشمهایم خیره شد و با خنده گفت
+رفیق بد ... رفیق بد پیدا کردی خانم
-رفیق بد؟
+بله...توی تاریخ کدوم عروسی اینقدر باخواهرشوهراش گرم گرفته که تو گرفتی؟
تازه اونم خواهرای من که شاه دوستن...توی رفاه بزرگ شدن و الانم سرشون توی زندگیای معمولیشونه و هیچ درکی از فضای من وتو ندارن
باخنده حرفهایش را زد و به سمت در رفت.
+کجا میری؟
-برم ببینم بابا حوصله داره یه چایی دور هم بخوریم؟
حس میکردم بیشتراز قبل دوستش دارم. صبر و آرامشش دربرابر تغییرات آرام آرام من ،برایم دوست داشتنی بود.
هم درد را میدانست هم خودش درمانگر دردم بود.
ازآن روز به بعد دیگر از فعالیتهایش برایم نمیگفت. حرفهایش جدید شده بود.
بیشتر از مسائل اعتقادی حرف میزد .
میدانستم که به این حرفها نیاز دارم تا قلبم مطمئن شود .
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وچهارم
رمان #مادر
حالا که از معاشرتهای مخفی و کارهای خطرناکش خبر نداشتم آرامشم بیشتر شده بود.
سعی میکرد ساعت رفت و آمدش منظم باشد.
میفهمیدم که حواسش بیشتر به من و احسان هست.
حالا بیشتر از قبل با احسان وقت میگذراند.
از هر فرصتی برای همصحبتی بامن استفاده میکرد و چیزهایی که باید میدانستم را به من میگفت.
هرروز که میگذشت حس میکردم دارم بزرگتر میشوم.
خدارا بیشترازقبل میشناختم و حس میکردم بیشتراز قبل دوستش دارم.
کاربه جایی رسید که گاهی بی تاب نماز میشدم.
حالا بهتر میفهمیدم که وقتی علی یار میگفت برای اسلام مبارزه میکند منظورش چیست.
علی یار میگفت
(مردم حق دارن خدا رو بشناسن.حق دارن دیندارانه زندگی کنن.کسی که به مردم حکومت میکنه باید خداروبشناسه تا به مردم بشناسونه یانه؟)
گاهی کتابهایی را مخفیانه به خانه می آورد و ازمن میخواست مطالعه کنم.
+نرگس جان فقط جلوی چشم نباشه
-چرا اینا انقدر خطرناکن؟چیزای بدی توش نوشته نشده
+بنظر من وتو بدنیست ،ازنظر کسی که روی جهل مردم سواره و ادامه ی حکومتش بستگی به ندونستن مردم داره اینا خطرناکن..خودتو بذاری جای شاه بهش حق میدی..
هرچه بیشتر میدانستم ،بیشتر به علی یار حق میدادم که مشتاق مبارزه باشد.
بالاخره کار خودش را کرده بود.
فکر میکردم میتوانم متقاعدش کنم که کمتر با دوستان انقلابی اش معاشرت کند اما وقتی چشم بازکردم دیدم من هم همراهش شده ام .
مدتها بود که جلسات روضه خانگی داشتند و من خبر نداشتم.
حالا من هم هرهفته به مجلس روضه میرفتم .
حالا رفت وآمدهای خانوادگی داشتیم.
بیشتر از همه با همسر شیخ کمیل دوست شده بودم.
زن صبور و آرامی بود. اما خوش صحبت بود و بیان گیرایی داشت.
سختی های زیادی را کنار همسرش تحمل کرده بود اما خاطراتش را با خنده تعریف میکرد طوری که انگار ماجرای یک فیلم کمدی را تعریف میکند.
گاهی عذاب وجدان میگرفتم ازاینکه به سختی های زندگی اش میخندم.
خودش میگفت
(دنیا خیلی کوتاهه،اصلا وقت نیست که بخوای براش غصه بخوری،اینجا برای زندگی نیامدیم،اینجا جلسه امتحانه،امتحانم که آسون نمیشه،تا چشم به هم بزنیم فرصت تمام شده .)
@limooshirinn
سلام
صبحتون به خیر
ایام به کام
روز و روزگار خوش
ودلتون روشن به نور خدا...❤️
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وپنجم
رمان #مادر
گاهی فکر میکردم علی یار چقدر عاشق است.
فقط با قدرت عشق میشود انسانها را تغییر داد.
من دختر ساده و کم سوادی بودم که در خانه ی پدرم قالی بافی و هنرهای دیگر را ازمادرم یاد گرفته بودم و فارق از هیاهوی دنیا و بی خبر از عالم زندگی میکردم.
نهایت غم و دردم خستگی پدرم بود و انتهای آرزویم این بود که بتوانم کتاب بخوانم.
تصورم از زندگی مشترک ،چیزی شبیه زندگی پدر و مادرم بود .
اینکه همسرم سخت کار میکند و من هم برایش خانه ای گرم و امن درست میکنم .
خیال میکردم تا آخر عمر دست از قالی بافی برنمیدارم چون دار قالی تنها جایی بود که میشد ساعتها درکنار آن همه رنگ و طرح نشست و بدون اینکه کسی مزاحم افکارم شود میتوانستم خیال بافی کنم .
اما علی یار زندگی ام را طوری عوض کرد که حالا خودم را در مرکز واقعیتها حس میکردم.
حالا من یک دختر ساده نبودم. باری روی دوش من بود و مسئولیتی دراین جهان داشتم که باید به آن عمل میکردم.
حالا من باید دنیارا تغییر میدادم .
نه فقط بخاطر خودم.
بخاطر همه ی انسانها.
علی یار توانسته بود مرا همراه و همفکر خودش کند.
اوایل که به روضه های هفتگی میرفتیم نمیدانستم چرا اینقدر اصرار دارد که من هم همراهش باشم.
اما حالا که شهادت برایم شیرین شده بود و مشتاق بودم برای خدا کاری انجام بدهم میفهمیدم که روضه ها چقدر روحم را صیقل داده است.
حالا دوستانی داشتم که طرز فکرشان شبیه خودم بود و به همدیگر امید و انگیزه ی مبارزه و صبر میدادیم.
وهمه ی این تغییرات را علی یار صبورانه در من به وجود آورده بود.
خودم را شاگرد همسرم میدانستم و حالا علاقه ام به اوآنقدر زیاد شده بود که فکر میکردم در مسابقه ی عشق ،ازاو پیشی گرفته ام و حالا من ازاو عاشقترم.
درست زمانی که فکر میکردم در اوج خوشبختی و عشق زندگی میکنم و به وظیفه ام درقبال دینم عمل میکنم خداخواست ایمانم را محک بزند.
شاید هم باید برای اثبات بندگی ام قربانی میدادم.
هرچه که بود ،من میدانستم امتحانی است که فقط با صبر میشود سربلند ازآن بیرون آمد.
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وششم
رمان #مادر
آن روز عصر قرار بود به خانه ی پدرم برویم.
مدتی بود که سری بهشان نزده بودیم. هم من دلتنگشان بودم و هم مادر دلش برای نوه اش تنگ شده بود.
پدر کمتر بروز میداد اما میدانستم اوهم عاشق احسان است.
چند مرتبه به من گفته بود که( احسان رو یه جور دیگه دوست دارم،حتی از علی و رضا هم بیشتر.)
میگفت (این پسر ما رو روسفید میکنه)
بااینکه منظورش را نمیفهمیدم اما میدانستم پدر بی دلیل حرفی نمیزند.
عصر شد و هرچه منتظر ماندم خبری از علی یار نشد.
با خودم فکر کردم شاید خیال کرده که من خودم به خانه ی پدر میروم و او هم از بازار مستقیم به آنجا رفته.
اما ته دلم میدانستم که دارم به خودم دروغ میگویم.
چیزی به عمو نگفتم.نمیخواستم نگرانش کنم.
وسایل احسان را جمع کردم و آماده ی رفتن شدم.
+پدرجون !با اجازتون دارم میرم یه سری به مامان اینا بزنم
-تنها میری؟علی یار کجاست؟
+قراربود بیاد دنبالم ولی فکر کنم جایی کاری براش پیش اومده.مامان منتظره،دست تنها هم هست،من میرم که کمکش کنم
-به سلامت ،مراقب باش باباجان
+چشم.
دیدم که با نگرانی نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت .اما برای اینکه بیشتر نگران نشود با لبخند خداحافظی کردم و ازخانه بیرون زدم.
انگار اصلا توی این دنیا نبودم.
دلم طوری آشفته بود که باهیچ دلداری ای آرام نمیگرفت.
تقریبا تمام مسیر را دویدم.
وقتی نفس نفس زنان به خانه ی پدرم رسیدم و دیگر نای ایستادن نداشتم تازه به خودم آمدم .
پدر داشت مغازه اش را میبست.
بادیدن من و چهره ی آشفته ام و احسان که بی امان گریه میکرد ،به سمتمان دوید.
احسان را بغل کرد و وسایلم را از دستم گرفت.
با دست دیگرش دستم را گرفت و مرا به داخل خانه برد.
دیگر توان راه رفتن نداشتم.
همانجا روی زمین نشستم.
پدر نگران بود و با تعجب نگاهم میکرد.
+چی شده باباجون؟
-علی یار کجاست؟
+من نمیدونم بابا....مگه قرار نبود باهم بیاین اینجا
دنیا دور سرم میچرخید. نفسم تنگ شده بود. انگار بغض میخواست خفه ام کند که مقاومت میکرد و اشک نمیشد تا دلم سبک شود.
+بابا ! علی یار نیامده...یه چیزی شده بابا....من میدونم
-دختر جان چرا شلوغش میکنی؟شاید کاری براش پیش اومده...
+نه...من میدونم...دلم داره آتیش میگیره بابا...قلبم داره ازجا کنده میشه...
-میرم دنبالش
بدون اینکه حرف دیگری به من بزند احسان را زمین گذاشت و به سمت در رفت.
دررا باز کرد.رضا پشت در بود. دستش را گرفت و اورا هم با خودش برد.
مادر که تازه متوجه آمدن من شده بود به حیاط آمد.
با دیدن حال آشفته ام لبخند از لبش محو شد.
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وهفتم
رمان #مادر
پدر که با چهره ای رنگ پریده برگشت ،فهمیدم که دلم به من دروغ نگفته بود.
علی یار را گرفته بودند.غافلگیرش کرده بودند.با ظاهر مشتری وارد حجره اش شده بودند و چند نفری حسابی کتکش زده بودند و کشان کشان اورا برده بودند.
چندنفراز بازاریها هم که پشتش درآمده بودند کتک خورده بودند.
چشمهای رضا کاسه ی خون شده بود.
هم گریه کرده بود و هم از عصبانیت داشت منفجر میشد.
سریع وسایلم را جمع کردم ، چادرم را سرم کردم و خواستم احسان را بغل کنم که پدر با نگرانی پرسید
+کجا بابا جان؟
-برم خونه،الان حتما خبر به عمو هم میرسه
+صبر کن،منم میام.احسان رو من میارم.
احسان را بغل کرد و به راه افتادیم.
قلبم تند میزد.خیلی نگران بودم.
نگرانی برای علی یار از یک طرف، نگرانی قلب ضعیف عمو هم از طرف دیگر.
تمام مسیر را بی اختیار اشک ریختم.
فکر اینکه علی یار کتک خورده باشد قلبم را آتش میزد.
حس میکردم سینه ام میسوزد.
سر کوچه بودیم که دیدم چند نفر جلوی در خانه ایستاده اند.
با شتاب بیشتری به سمت خانه میرفتم. نمیخواستم دیگران این خبر را به عمو بدهند.
پدر هم ،همپای من به سمت خانه میدوید.
ما دیر رسیده بودیم.
عمو مات و مبهوت جلوی در خانه روی زمین نشسته بود.
چندنفر از همسایه ها دورش را گرفته بودند و دلداری اش میدادند.
پدر یاالله گفت و راه را برای عبور من بازکرد.
عمو وقتی مرا دید، حالش عوض شد.
شاید میخواست ظاهرش را حفظ کند.
شاید دلش میخواست پناهگاه و تکیه گاهم شود.
یک دستش به عصا بود و دست دیگرش را روی زمین گذاشت تا بلند شود.
نمیدانم لرزش دستهایش باعث میشد ، یا زانوهایش سست شده بود که نمیتوانست خودش را جمع وجور کند.
یک بار با زحمت به عصا تکیه کرد و نیم خیز شد اما دوباره روی زمین نشست.
دفعه ی بعد بی اختیار به زمین افتاد و بارسوم اصلا نتوانست از جایش بلند شود.
پدر از مردجوانی کمک گرفت و عمو را به داخل خانه آورد...
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وهشتم
رمان #مادر
عمو حرفی نمیزد.
فقط به دیوار خیره مانده بود.
سکوتش مرا میترساند.میدانستم کوهی از غم روی سینه اش سنگینی میکند.
پدر سعی میکرد دلداری اش دهد ،اما عمو انگار اصلا نمیشنید.
حتی وقتی پدر خداحافظی کرد و رفت عمو در سکوت فقط تماشایش کرد.
احسان هم انگار فهمیده بود که حالمان خوب نیست.
آرام بود و هیچ سروصدایی نداشت.
شام مختصر و ساده ای درست کردم.
عمو میلی به غذا نداشت.
احسان آن شب زود خوابش برد.
من نمیتوانستم بخوابم.
درحیاط قدم میزدم. که صدای ضعیفی از اتاق عمو به گوشم رسید.
آرام و بی صدا دررا باز کردم .
عمو دستش را جلوی دهانش گرفته بود و گریه میکرد.
دیدن گریه های پیرمردی با سن او ،دل سنگ را آب میکرد.
خیسی صورت و درخشندگی اشکهایش را در آن نور کم هم میشد دید.
وارد اتاق شدم و کنارش نشستم.
+پدر جون! نگران نباشین.علی یار آماده ی این اتفاق بود. منم میدونستم بالاخره میان سراغش.
-منم میدونستم،ولی دونستن ما و آماده بودن علی یار ،درد شکنجه هارو که کمتر نمیکنه...
دلم ریش ریش میشه وقتی فکرشو میکنم...
+عموجون!علی یار همیشه میگه برای خدا باید هزینه داد.میگه به ادعا نیست...خدا تا امتحان نکنه ازت قبول نمیکنه... این امتحان علی یاره..امتحان ماهم هست..
-من مثل شما ها ایمان قوی ندارم عمو... این امتحان برای من سنگینه،من...
+علی یار میگه خدا بیشتر از ظرفیت بنده هاش ازشون امتحان نمیگیره...
عمو جون! علی یار برمیگرده ،چون منم مثل شما طاقت این امتحانو ندارم...ولی فعلا جز صبر کاری نمیشه کرد.
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و لبخند پرمحبتی گوشه ی لبش نشست.
(تو نرگسی یا علی یار؟! چقدر مثل علی یار شدی )
لبخند زدم. عمو راست میگفت .من خیلی شبیه علی یار شده بودم.
فکرم و نگاهم به مسائل شبیه او شده بود.
اما هنوز مطمئن نبودم که مثل او میتوانم صبور هم باشم یانه.
ازعمو خواهش کردم کمی استراحت کند و او هم بخاطر اینکه من ناراحت نشوم به رختخواب رفت و دراز کشید.
به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم.
جمله ی عمو ته دلم را خالی کرده بود.
فکر اینکه الان علی یار ممکن است زیر شکنجه باشد اجازه نمیداد به خواب حتی فکر کنم.
تصور اینکه علی یار از درد فریاد بکشد ،قلبم را مچاله میکرد.
شنیده بودم که ناخن های زندانی های سیاسی را میکشند.
دستهای زیبای علی یار را نمیتوانستم آنطور تصور کنم.
روحم فریاد میکشید و من بی صدا گریه میکردم.
دستم را داخل حوض بردم و کمی آب به صورتم زدم.
اگر علی یار تشنه باشد؟!
راستی از عصر که دستگیرش کرده اند به او غذایی داده اند یا نه؟
علی یار روی تمیزی لباسهایش حساس است، معلوم نیست آنجایی که هست تمیزاست یا کثیف!!
این نا مسلمانها به او مهر و سجاده میدهند برای نماز؟علی یار با نماز نفس میکشد...
داشتم دیوانه میشدم که احسان به دادم رسید.
صدای گریه اش که بلند شد رشته ی افکار پریشان و ترسناکم پاره شد.
با سرعت به اتاق رفتم.
با دیدن من لبخند زد.
بدون اینکه کاری کنم ،آرام شده بود.
نگاهم میکرد و با چشمهای کوچک و مهربانش انگار میخواست دلداری ام بدهد.
گاهی آنقدر دوستش داشتم که برای آرام کردن دل عاشقم راهی بجز سجده ی شکر پیدا نمیکردم،وآن شب هم با خنده های احسان به سجده افتادم.
انگار خدا میخواست دل پریشانم را نوازش کند...
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_ونهم
رمان #مادر
ناراحت بودم ازاینکه باید زندگی میکردم.
دنیا طوری مثل همیشه مشغول کار خودش بود که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده است.
انگار همه چیز سرجای خودش قرار دارد .
کسی از غم عمیقی که قلبهای مارا میفشرد با خبر نبود.
کم کم حتی خواهرهای علی یار به نبودنش عادت کرده بودند.
برای رهایی اش دعا میکردند اما آن آشفتگی روزهای اول دیگر در رفتارشان دیده نمیشد.
برای دختر خواهر بزرگترش خواستگار آمده بود و همه خوشحال بودند.
من هم ناچار بودم که خوشحال باشم.
باید ظاهرم را حفظ میکردم و به زندگی ادامه میدادم.
بخاطر عمو هم که شده باید آرامشم را حفظ میکردم.
احسان بی قرار پدرش بود. این را از بهانه گیریهای بی سابقه اش میفهمیدم.
اما بهانه می آوردم که دارد دندان در می آورد و کم حوصله شده است.
به چشمهای عمو نمیتوانستم نگاه کنم.
هربار که نگاهم به نگاهش گره میخورد،درد و غم درونم را در چشمهایش میدیدم.
طاقت نداشتم او را با آن چهره ی چروکیده بااین همه غصه ببینم.
غافل از این که گاهی تماشای چهره ی عزیزان حتی اگر غمگین باشند آرزو و حسرت میشود.
شاید اگر به عمو فرصت بیشتری میدادم برای درد دل،و اگر سنگ صبورش میشدم و نمیخواستم که با اجبار زندگی روال عادی اش را طی کند ،او فرصت این را پیدا میکرد تا دل پردردش را سبک کند.
شاید تحمل این غم ،بیشتر از توان قلب ضعیفش بود.
روزهای آخر عمو خیلی کم حرف میزد.
فقط با احسان بازی میکرد و لبخندش را فقط وقتی میدیدم که احسان میخندید.
تمام مدت تسبیح زن عمو در دستش بود و ذکر میگفت.
+پدر جون چه ذکری میگین؟
-استغفار میکنم بابا!
+فکر کردم صلوات میفرستین.آخه منم کلی صلوات نذر کردم.
-نه بابا! من از یه عمر غفلت و غرورم توبه میکنم....
بیشتر چیزی نگفت.من هم نپرسیدم.
اما چشمهایش پراز حرف بود.
دوست داشتم با من حرف میزد،اما عمو سرش را پایین انداخت و به اتاق خودش رفت.
@limooshirinn
#قسمت_صد_وسی
رمان #مادر
کم غذاتر ازقبل شده بود.
فقط وقتی حرف میزد که چیزی ازاو میپرسیدم.
سکوتهای طولانی اش ناراحتم میکرد.
احسان را برایش بهانه میکردم تا کمی بخندد.
خانه ی به آن بزرگی حالا برای من شبیه قفس شده بود.
چقدر به او وابسته شده بودم و نمیدانستم.
نشنیدن صدایش روحم را می آزرد و من نمیدانستم چطور میتوانم اورا ازاین خلوت طولانی بیرون بیاورم.
عمو عوض شده بود. میدیدم که یواشکی جانماز و سجاده ی زن عمو را می آورد و با آنها نماز میخواند.
با زن عمو درد دل میکند و حتی اشک میریزد.
وقتی دخترهایش می آمدند ،فقط نگاهشان میکرد و دیگر مثل قبل با آنها شوخی نمیکرد .
حتی دیگر قلیان هم نمیکشید.
انگار سیر شده بود از دنیایی که عصای دستش را از او دور کرده بود.
آن شب،برای شام سوپ آماده کرده بودم.
عمو دلش سوپ میخواست.
سرسفره برایم تعریف کرد که علی یار در کودکی به سوپ خیلی علاقه داشت.
(علی یار عاشق سوپ بود.انصافا هم مادرش سوپهای خوشمزه ای میپخت،آش های خوشمزه ای هم میپخت. اما من اجازه نمیدادم .میگفتم این غذاها مال بدبخت بیچاره هاست... مادرش گاهی یواشکی براش میپخت ولی من دعواش میکردم.میگفتم بچه بد بار میاد...چقدر خودخواه بودم،چقدر نادون بودم،حتی نذاشتم توی بچگی از خوردن سوپ لذت ببره...میخواستم همه چیزش اونجوری باشه که من میپسندم،میخواستم مثل خودم بشه..ولی اون مثل مادرش شد...نفهمیدم چطوری ؟! مادرش که هرچی من میگفتم میگفت چشم،ولی این پسر رو طوری تربیت کرد که خودش میخواست...)
@limooshirinn
چون خیلی زیادی کم کارم و میدونم ازدستم شاکی هستین ولی دستتون بهم نمیرسه 😅
یه قسمت دیگه هم میذارم😃