eitaa logo
لیموشیرین
247 دنبال‌کننده
195 عکس
21 ویدیو
0 فایل
کانال رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/1515847863Cefa8310f69 کپی ممنوع❌✖️ کانال صنایع دستی👈 @sanayesalman
مشاهده در ایتا
دانلود
MohammadAli KarimKhani - Amadam Ey Shah Panaham Bede (128).mp3
4.32M
دلتون هوایی آقا شد.. سلام کردین و جواب گرفتین... سلام دل بیچاره ی من رو هم برسونین💔 بگین میدونم خیلی بد وبی معرفتم ولی به همون اندازه که بد و بی معرفتم ،عاشقتم آقاجـــــون❤️ یه روزی اونجوری میشم که میپسندین🌸 @limooshirinn
سلام هفته تون مهدوی ودلتون روشن به نور خدا...❤️ @limooshirinn
رمان روزهای سختی را پشت سر میگذاشتم. ویار شدید داشتم و تقریبا هیچوقت نمیتوانستم غذایم را کامل بخورم. نیمه شب بود که با تهوع از خواب بیدار شدم و به حیاط دویدم. علی یار هم بیدار شد و پشت سرم به حیاط آمد. آنقدر بالا آوردم که فکر میکردم الان معده ام هم بیرون می آید. وقتی کمی حالم بهتر شد علی یار با خنده گفت +این همه وقت که دعا میکردی خدا بهت بچه بده فکرشومیکردی این همه سخت باشه ? -نه نمیدونستم اینقدر سخته..ولی اگر ده برابر سختتر ازاین هم بود ارزشش رو داشت +جدی میگی?من حال تورومیبینم خدارو شکر میکنم که زن نیستم -تو نمیدونی مادر شدن چه لذتی داره... بااینکه هنوز احساسش نمیکنم ولی همین که میدونم هست انقدر برام شیرینه که حدوحساب نداره. +باورم نمیشه نرگس -باورت نمیشه چون تجربه نکردی. وقتی میدونی یه موجود کوچولو هست که تو تمام پشت و پناه و تکیه گاهشی و اولین چیزایی که میشنوه صدای نفس ها و تپش قلبته و هر کاری که میکنی حتی فکرهایی که میکنی روش اثر داره، اون موجود برات مهم میشه. اولش اینطوری نبود ولی حالا هرروز که میگذره بیشتر دوستش دارم. +بااینکه نمیفهمم ولی خوشحالم که اینقدر دوستش داری. مادرم خدا بیامرز منو خیلی دوست داشت. همیشه فکر میکنم همون محبتهای مادرم بود که باعث شد اینقدر خدارو دوست داشته باشم. -زن عمو میگفت (مامانا نماینده ی محبت خدا هستن.نباید از محبت کردن خسته بشن) -راست میگفت.مادرم واقعا پرمحبت بود.اما من براش پسر خوبی نبودم. خیلی اذیتش کردم.خیلی چشم به راهم موند... +آره خیلی چشم به راه بود.ولی راضی بود ازت. چندبار به خودم گفت که خدارو شکر میکنه تو خمینی رو شناختی . -جدی میگی?مامان از آقا هم حرف میزد? چی میگفت? +خیلی که نه.. فقط میگفت خمینی رو خدا فرستاده..راضی بود از اینکه حرف های خمینی رو به گوش مردم میرسونی علی یار به فکر فرو رفته بود. چهره اش پرازنشاط شده بود و احساس میکردم حالا مطمئن تراز قبل به فعالیتهایش ادامه میدهد. خوشحال بودم که به اندازه ی چند جمله در تقویت عزم و اراده اش شریک شده ام. از وقتی به علی یار گفته بودم که میخواهم بیشتر بدانم برایم بیشتر حرف میزد و از فساد دربار و وضعیت مردم بیشتر برایم میگفت. بعضی حرفهایش را نمیتوانستم باور کنم. من درخانه ی پدری فقر را تجربه کرده بودم اما چیزهایی که علی یار از وضعیت مردم میگفت به مراتب سختتر و دردناکتر از چیزی بود که من تجربه کرده بودم. علی یار میگفت (جهل بزرگترین دشمن مردمه،خمینی فقط به مردم میگه که حقشون چیه و این رژیم چه بلایی داره به سرشون میاره... بزرگترین جرم خمینی اینه که واقعیتها رو میبینه و به بقیه هم میگه) @limooshirinn
رمان علی یار هم مثل من فکر میکرد حالا که باردار شده ام حتما رفتار خواهرهایش تغییر میکند. اما آنها هنوز هم دست از آزار من برنمیداشتند. شاید دلیلش توجه عمو و مراقبتهای علی یار بود. علی یار تا جایی که میتوانست درکارهای خانه کمکم میکرد. در ابراز محبت هم کوتاهی نمیکرد. عمو سفارش کرده بود که (زن آبستن نباید ناراحت بشه. من این تجربه رو نداشتم. کسی هم بهم نمیگفت .مادر خدابیامرزت رو خیلی اذیت کردم.حالا حسرت حلالیت گرفتن هم به دلم مونده. تو مراقب زنت باش که بعدا این حسرتها روی دلت نمونه...) خودش هم وقتی دخترهایش می آمدند اجازه نمیداد من ازآنها پذیرایی کنم. میگفت (هرکی هرچی میخواد خودش بیاره..مهمونی که نیامدید ،مثل خانما نشستید این دختر با این وضع وحالش جلوتون خم وراست بشه...) بعضی حرفهایشان برایم مهم نبود. مثل اینکه میگفتند (این بچه اصلا معلوم نیست موندنی باشه..باحالی که توداری حتما ازبین میره) من میدانستم که هدیه ی امام رضا ماندنی است. اصلا مگر میشود امام رضا هدیه ای که داده را پس بگیرد? اما بعضی حرفهایشان دلم را میلرزاند. همین شد که از علی یار پرسیدم +علی یار! -جانم? +اگه بچمون دختر باشه.... -خب دختر باشه +اگه دختر باشه بازم دوستم داری? -دیوونه شدی نرگس? اون موقع که بچه نداشتیم دوستت داشتم ... +آخه میگن... -آها... اینو بگو... بازم خواهرام نشستن حرف زدن مغزتو خوردن? +من که نگفتم اونا گفتن -تو نگی هم من میدونم کی گفته...ببین نرگس بچت اگر پسر باشه عصای دسته اگر دختر باشه تاج سر... همین. در چشمهایش جز صداقت و محبت چیزی نمیدیدم و این خیالم را راحت میکرد. روزها و ماه های سخت بارداری میگذشت و هرچقدر فرزندم بزرگتر میشد من ضعیفتر و ناتوانتر میشدم. مادر نگران بود که نتوانم اورا سالم به دنیا بیاورم. مرتب علی یار را دعوا میکرد که بیشتر به من برسد. ماه هشتم هم تمام شده بود و حالا چشم انتظار آمدنش بودیم. فعالیتهای علی یار هم بیشتر شده بود و ساعتهای زیادی را درخانه نبود. من راضی بودم و مشکلی نداشتم ،اما مادر ازاینکه من تنها می ماندم ناراحت بود. از من خواست که به خانه ی آنها بروم. دلم راضی نمیشد که عمو را تنها بگذارم. همین شد که مادر وسایلش را جمع کرد و به خانه ی عمو آمد. با وضعی که من داشتم بعید بود که بتوانم ماه آخر را به پایان برسانم و مادر نگران سلامتی من بود... @limooshirinn
سلام صبحتون با نشاط ودلتون روشن به نور خدا...❤️ @limooshirinn
رمان مادر مرتب برایم غذاهای مقوی درست میکرد و تشویقم میکرد که بیشتر به خودم برسم. اما من اصلا میل و اشتهایی به غذا نداشتم. مجبورم میکرد بیشتر راه بروم . تمام روز یا از مشکلات و راه حل های بچه داری برایم حرف میزد یا درگیر مجبور کردن من بود برای خوردن غذاها وشربتهای تقویتی اش. آن روزها علی یار کمتر با من حرف میزد. نمیدانستم چکار میکند. میفهمیدم که فکر و روحش درگیر است اما سعی میکرد ظاهرش را حفظ کند . آن روزها خبر جدیت و خشونت ساواک دهان به دهان میگشت و ترس و وحشت در عمق جان همه نفوذ کرده بود. میدانستم که شیخ کمیل برگشته و باز هم گاه و بی گاه باهم ملاقات میکنند. اضطرابی که درروزهای بی خبری از علی یار تحمل کرده بودم دوباره به جانم افتاده بود. دیگر شبها خواب نداشتم. گاهی نیمه شب بیدار میشدم و به حیاط میرفتم و قدم میزدم. درآن تاریکی و تنهایی روزهای گذشته را مرور میکردم. زندگی ما فراز و فرودهای زیادی داشت. با خودم فکر میکردم بعداز اینکه فرزندمان به دنیا بیاید زندگی مان چه تغییری میکند? من از عهده ی تربیتش برمی آیم? اگر علی یار دوباره مجبور شود مدتی مخفی شود یا ازما دور باشد و من با بچه تنها بمانم..? فکرها نمیگذاشتند بخوابم و من تمام شب را درحیاط راه میرفتم. آن شب هم مثل همیشه درحیاط قدم میزدم که درد ناگهان به سراغم آمد. آنقدر ناگهانی و شدید بود که نمیفهمیدم کجایم درد میکند. ترسیده بودم. دیگر نمیتوانستم راه بروم. روی زمین نشستم. نمیدانم از ترس بود یا از درد، که نفسم بند آمده بود. خیلی طول نکشید که درد تمام شد. با وحشت به اتاق مادر رفتم .میخواستم مادر را بیدار کنم اما چون دیگر درد نداشتم منصرف شدم. از اتاق بیرون آمدم تا به اتاق خودمان بروم. احساس میکردم اگر کنار علی یار باشم حالم بهتر میشود. همین که کنارش دراز کشیدم دوباره درد به سراغم آمد. شدید و بی رحم. آنقدر نامهربان بود که انگار میخواست بندبند وجودم را ازهم باز کند. بی اختیار به لباس علی یار چنگ زدم. ازخواب پرید. نفس زدنم را که دید ترسید. +چی شده نرگس? -درد...درد دارم علی +چرا بیدارم نکردی? الان میام -نه... نرو...کجا میری علی یار? +باید مادرتو بیدار کنم... -نه .. تنهام نذار... کنارم نشست و بغلم کرد. +باید مادرت بیاد پیشت.شاید کمک لازم داشته باشی.من نمیدونم چکار باید بکنم -صبر کن دردم آروم بشه...الان تنهام نذار.. @limooshirinn
رمان مادر هم انگار غافلگیر شده بود. فکرش را نمیکرد بچه به آن زودی به دنیا بیاید. فاصله ی دردهایم زیاد نبود اما درد ها کوتاه بود و مادر میگفت که این درد درد زایمان نیست. تا نماز صبح همینطور درد داشتم و دیگر توانی برایم باقی نمانده بود. مادر برایم شربت شیره ی انگور درست میکرد و با قاشق به دهانم میریخت. علی یار تمام مدت کنارم نشسته بود و شاید همین باعث میشد بتوانم تحمل کنم. همین که آفتاب زد مادر علی یار را فرستاد تا قابله بیاورد. حالا عمو هم باخبر شده بود. عمو که بالای سرم آمد بی اختیار به گریه افتادم. برای اولین بار بود که نسبت به او حس پدرانه داشتم و درآن لحظات سخت چقدر محبت پدرانه اش به جانم مینشست. پیشانی ام را بوسید و نوازشم کرد و چیزی گفت که هیچوقت فراموش نمیکنم. (این دردی که میکشی ،درد دل کندن آدم از بهشته... این بچه ای که داره میاد از جای خوبی داره میاد توی این دنیای پراز سختی... این اومدن درد داره... ولی وقتی میاد و تو بغلش میکنی حس میکنه دوباره برگشته به بغل خدا... آخه جنس محبت مادر از جنس دوست داشتن خداست... این بچه معصومه..پاکه...مثل بهشت. برای بغل کردن بهشت، این درد رو تحمل کن.) عمو از اتاق بیرون رفت و میدانستم که اوهم حالا نگران است. +مامان! -جونم مامان +صبحانه ی عمو رو بده...اگه نگران بشه حالش بد میشه...بهش بگو حالم خوبه مادر طوری نگاهم کرد که معنی نگاهش را نفهمیدم. چیزی بین دلسوزی و تعجب و تحسین. ازاتاق که بیرون رفت باز هم درد به من حمله ور شد. بدنم از ضعف خیس عرق شده بود. مادر خیلی زود برگشت. علی یار دیر کرده بود . دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. گاهی از شدت درد فریاد میکشیدم. شاید هم درد بهانه بود تا نگرانی ها و ترسهایم را فریاد بزنم تا دلم آرام شود. نبودن علی یار و تاخیرش مرا میترساند. مادر چند مرتبه به کوچه رفته بود . اوهم منتظر علی یار بود. عمو دعوایش میکرد که (توخودت چندتا بچه به دنیا آوردی ،قابله میخوای چکار?خودت کمکش کن..) مادر به اتاق برگشت و چند دقیقه بعد صدای در بلند شد. علی یار تنها برگشته بود. حالا مادر چاره ای نداشت جزاینکه خودش نوه اش را به دنیا بیاورد... @limooshirinn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سال نوتون مبارک رمضانتون پربرکت لبتون خندون ودلتون روشن به نور خدا...❤️ @limooshirinn
رمان بااینکه ساعتها دردکشیدم و در لحظات آخر آرزوی مرگ میکردم ولی وقتی صدای گریه اش را شنیدم آنقدر سرمست شدم که بی اختیار بارها خداراشکر کردم. از صمیم قلب و از اعماق وجودم شاکر بودم که مادر شده ام و صدای فرزندم را میشنوم. گریه هایش برای من شبیه صدای آب ،آرامبخش بود. آن لحظه های پراز ضعف و ناتوانی برایم شیرین ترین لحظه های عمرم شده بود و بااینکه دیگر حتی توان حرکت نداشتم احساسم شبیه حس و حال کودکی ام بود. آن وقتها که به خانه ی خاله ام میرفتیم و برایمان تاب میبستند. بچه ها میترسیدند اما من دلم میخواست پرواز کنم. تا آنجا که میشد بالا تر بروم و از آن بالا بپرم تا برای چند لحظه بین زمین و آسمان باشم. حالا خودم را جایی بین زمین وآسمان حس میکردم. جسمم روی زمین بود و روحم درآسمان. آن حس شیرینی که در سجده تجربه کرده بودم بازهم تکرار شد. حس میکردم عاشق خدا شده ام. برای خدایی که آن روز تجربه اش کردم عاشق شدن کم بود. درآن لحظه های باشکوه عاشقی ،زمانی که در آغوش خدا بودم و محبتش در ذره ذره ی وجودم نفوذ کرده بود ،دلم میخواست من هم به او هدیه ای بدهم. اما من دربرابر این شکوه مطلق و این عشق بی پایان فقیرترین ذره ی عالم بودم. اشکم بی اختیار جاری بود و در دلم به خدا التماس میکردم که کمکم کند. اگر کمکم نمیکرد درآن لحظه ها از شدت اشتیاق دیوانه میشدم. نگاهم به نوزاد زیبایم بود.طعم شیرین مادری را مزه مزه میکردم و این شیرین ترین مزه ی دنیا بود. حالا هدیه ی زیبایم را پیدا کرده بودم. چشمهایم را بستم و با خدا خلوت کردم. (حالا که این همه دوست داشتنت رو نشونم دادی بذار منم بهت ثابت کنم که خیلی دوستت دارم... به من پسر دادی .. منم پسرمو به خودت هدیه میدم. علی یار برای شهادتش دعا میکنه... من امروز آمین میگم. خدایا پسرمو برای خودت حفظ کن و برای خودت هزینه کن) علی یار و عمو وارد اتاق شدند. مادر باخوشحالی بچه را به عمو نشان داد +عموجون ببین چقدر نازه -سالمه? +بله...سالم و پرسروصدا +خداروشکر...الحمدلله که سالمه...نگرانش بودم. برایم جالب بود که عمو نپرسید بچه پسراست یا دختر. مادر با شیطنت پرسید +عمو نمیپرسین بچه پسره یا دختر? -هرچی که باشه عزیز دلمه..نور آورده به خونه ی ما..قدمش مبارکه +یعنی نمیخواین مشتلق بدین? بچه پسره -شیرینی تو محفوظه...حتی اگر دختر بود.... علی یار ساکت نشسته بود و به پسرمان نگاه میکرد. حس میکردم اوهم مثل من گرفتار شده . از چشمهایش شوق میبارید و لبهایش دائم ذکر الحمدلله را تکرار میکرد. مادر و عمو مارا تنها گذاشتند. حرف زیادی برای گفتن نداشتیم. +علی یار! -جان علی یار +من از خدا خواستم پسرمو برای خودش خرج کنه -یعنی توهم براش شهادت خواستی? +خواستم...اما دلیلش این بود که دیدم چیز باارزشتری ندارم که به خدا هدیه بدم.. -پس نیامده جای منو گرفت?! +جای تورو کسی نمیتونه بگیره. اما من مادر شدنمو بخشیدم نه بچه مو علی یار ساکت شد. شاید نمیفهمید که چه میگویم. اما من از معامله ای که باخدا کرده بودم راضی بودم... @limooshirinn
رمان وقتی احسان به دنیا آمد ،پدرش انقدر خوشحال بود که درتمام عمرم کسی را ندیدم تااین اندازه خوشحال باشد. اسمش را احسان گذاشت چون میگفت این احسان و لطف خداست. بعداز سالها خدا به ما بچه داد،آن هم پسر... . . . باآمدن احسان زندگی ما خیلی عوض شد. همه چیزش،حتی رفتار همسرم با خانواده اش هم تغییر کرد. در دوران بارداری خیلی ضعیف شده بودم. رسیدگی به بچه برایم سخت بود. علی یار که عاشق بچه بود خیلی کمکم میکرد. حتی کهنه ی بچه را هم میشست. میگفت (شیخ کمیل گفته اینطوری توی ثواب بچه داری شریک بشم) ازاینکه نگاهش به بچه داری اینقدر قشنگ بود خوشحال بودم. میدانستم که هرکاری انجام میدهد با میل وعلاقه است و خودش هم از رسیدگی به بچه لذت میبرد. احسان شبها نمیخوابید. من و علی یار به نوبت تا صبح بغلش میکردیم و راه میرفتیم. بعضی شبها احسان دلش میخواست فقط در آغوش من باشد و پیش علی یار آرام نبود. آن شب هم من و احسان تا صبح بیدار بودیم و چقدر این شب بیداری های دوتایی را دوست داشتم. چشمهای معصومش پراز حرفهای عاشقانه بود. برایش از احساس مادر شدن میگفتم و از او تشکر میکردم که هست،که شبها بیدار می ماند تا در تنهایی و سکوت شب به تماشای زیباترین نعمت خدا بنشینم. اما این همه حس خوب و قشنگ باعث نمیشد که من خسته نشوم. صبح ها که احسان میخوابید،من هم کنارش میخوابیدم. صبح خواهر های علی یار برای دیدن پدرشان آمده بودند. بااینکه این سالها بارها گفته بودند که دلشان میخواهد فرزند برادرشان را ببینند اما حالا که خدا به علی یار پسر داده بود اصلا ذوق و شوقی نداشتند. انگار عادت کرده بودند به ایراد گرفتن از من . انگار دراین پنج ،شش سال بچه فقط بهانه ای قابل قبول برای رفتارهای غلطشان بود. بااینکه عمو اصرار داشت ما با خیال راحت در خانه ی خودمان بخوابیم اما دلمان راضی نمیشد عمو شبها تنها باشد. یک شب در میان شبها در اتاق قبلی خودمان می ماندیم. آن روز با وجود خستگی زیاد ،بخاطر آنها زودتر از خواب بیدارشده بودم. دوست نداشتم خودم و احسان را با ظاهری شلخته ببینند. تازه رسیده بودند و مشغول احوالپرسی با عمو بودند. علی یار از اتاق بیرون رفت و من مشغول شانه زدن به موهایم بودم که صدایشان را شنیدم. +نرگس هنوز خوابیده؟ -نه...الان میاد + هنوز صبحانه نخوردین؟ -نه هنوز صبحانه نخوردیم... شمام اگر نخوردین باهم یه لقمه میخوریم. +خونه که توش زن نباشه از این بهترم نمیشه...طفلی بابا رو تاحالا گرسنه نگه داشتین؟ -شما نگران بابایین؟نرگس صبحانه ی بابا رو بعداز نماز صبح آماده میکنه دوست نداشتم از اتاق بیرون بروم. اصلا چرا باید میرفتم؟ ولی با خودم فکر کردم که آنها حق دارند احسان را ببینند... @limooshirinn
سلام روزتون به خیر ودلتون روشن به نور خدا...❤️ @limooshirinn
رمان احسان خواب سبکی داشت. با احتیاط لباسش را عوض کردم که بیدار نشود. اما وقتی بغلش کردم تا ازاتاق بیرون بروم،بیدار شد. همانطور که تکانش میدادم تا آرام شود بیرون رفتم. علی یاربچه را ازمن گرفت و به سمت خواهرهایش رفت. +وا..چرا بچه اینقدر گریه میکنه؟ حتما جاش کثیفه،پاش سوخته؟ +لابد گشنشه...نرگس بااین بی جونی که شیرنداره بهش بده +بچه داری بی خوابی داره..مادر که تا لنگ ظهر خواب باشه وضع بچه بهتر ازاین نمیشه که... علی یار هم مثل من توقع این رفتار را نداشت اما مثل من نمیتوانست ساکت بماند. بچه را به من داد (برو خونه ی خودمون تا بیام باهم بریم خونه ی بابات) خواهرهایش با تعجب نگاهش میکردند. خواهر بزرگترش که متوجه ناراحتی علی یار شده بود با خنده گفت +ماهنوز پسرمونو ندیدیم...بده ببینیمش این نازپسرو -شرمنده آبجی خانم...اگر بچه عزیزه مادرش هم باید عزیز باشه...من این سالها هیچی نمیگفتم چون تا حدودی به شما حق میدادم که دلتون بخواد بچه داداشتونو ببینید ولی رفتارهای الانتونو نمیفهمم +یعنی چه؟! مگه ما چی گفتیم؟ -چیزی نگفتین؟از وقتی نرگس عروس این خونه شده همش ازش ایراد گرفتین... وقتی خیال کردین بچه دارنمیشه هرجوری تونستین اذیتش کردین... حالا هم بجای اینکه کمکش باشین بازم ندیده و ندونسته ازش ایراد میگیرین.. +دیگه داری بزرگش میکنی... -نخیر..شماتاحالا میگفتین بابا نسل و نوه میخواد .. حالا که خدا به نرگس پسر داده دارین عقده پسر نداشتنتون رو سرش خالی میکنین... آبجی خانم من از شما توقع مادری داشتم حالا که مامان نیست بچه ی مارو ببینه. عمو دوست نداشت بحث ادامه پیدا کند. من هم دلم نمیخواست بخاطر من بین علی یارو خواهرهایش اختلافی بیفتد. +علی یار...بسه...چرا... -تو دخالت نکن نرگس...گفتم پاشو برو... تحمل منم حدی داره تا آن موقع عصبانی شدنش را ندیده بودم. ناراحت میشد،قهر میکرد اما اینطوری آشفته و برافروخته نمیشد. با چشم هایم به عمو متوسل شدم،بلکه او بتواند کاری بکند. +علی یار !بابا جان...کافیه دیگه.. -چشم...ببخشید بابا...صدامو بردم بالا +عیبی نداره بابا... @limooshirinn