#قسمت_صد_وبیست
رمان #مادر
خواهر هایش با ناراحتی و دلخوری نگاهش میکردند.همه ساکت بودند و انگار کسی نفس هم نمیکشید.
حتی احسان هم ساکت شده بود.
دلم میخواست کاری بکنم ولی فضا آنقدر سنگین و چهره ها آنقدر درهم بود که میترسیدم با هر حرفی اوضاع خرابتر شود.
علی یار اخم کرده بود و گوشه ای نشسته بود.
میترسیدم نگاهش کنم. بیش از اندازه جدی و ترسناک شده بود.
به عمو نگاه کردم.چشمهایش راضی بود ولی اوهم ساکت مانده بود.
رویش را به سمت پنجره برگرداند و مشغول کشیدن قلیانش شد.
بغض کرده بودم. فقط تلنگر کوچکی کافی بود تا بغضم بشکند و اشکم جاری شود.
ناگهان علی یار ازجایش بلند شد و به سمت من آمد.
نمیدانم چرا ترسیدم. بچه را که از دستم گرفت بغضم ترکید.
مثل بچه ها شروع به گریه کردم.
+پاشو بریم
-نمیام
+میگم پاشو نرگس..چرا گریه میکنی؟
-نمیخوام بیام...عمو جون بهش بگین بمونیم
+نرگس..!
علی یار با تعجب نگاهم میکرد.
کمی هم عصبی به نظر میرسید.
خواهر بزرگترش به کمکم آمد
(علی یار! داداشی من.. تو راست میگی،ما اشتباه کردیم. الان نرید... بذار با هم حرف بزنیم... دل خواهراتو نشکن...این دختررو هم بیشتراز این اذیت نکن)
علی یار خواهربزرگترش را خیلی دوست داشت. بدون اینکه حرفی بزند سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و روبه روی من نشست.
خواهرش کنار من نشست. بی اختیار اشک میریختم .
(نرگس جان! راستش اینه که ما به تو حسادت کردیم ولی خودمونم نفهمیدیم... شاید اگر علی یار همون اوایل که بداخلاقی کردیم این تشر رو زده بود ما زودتر به خودمون میومدیم... من تاحالا فکر میکردم دلسوز داداشم هستم ولی الان فهمیدم که داشتم دل خودمو خنک میکردم)
اعتراف به اشتباه آن هم در آن فضای خشک و سنگین ،ومعذرت خواهی از من که همسن وسال دخترش بودم ،روح بزرگی میخواست.
تا آن روز من دید بدی نسبت به او داشتم .همیشه احساس میکردم که منتظر فرصتی است برای ایراد گرفتن از من.اما از خوبیهایش غافل بودم. قربان صدقه رفتنهای گاه گاهش را نشنیده میگرفتم. حالا متوجه شده بودم که او از عیب خودش غافل بوده ،همانطور که من هم غافل بودم.
پیشانی ام رابوسید و از جایش بلند شد.به سمت علی یار رفت.
علی یار هم بلند شد .خواهر، علی یار را بغل کرد و اورا بوسید.
علی یار چقدر تشنه ی این محبت مادرانه بود...
@limooshirinn
سلام
صبح زیبای بهار در بهارتون به خیر و عافیت
ودلتون روشن به نور خدا...❤️
میدونم خیلی ازدستم شاکی هستین ولی اگر شرایطمو میدونستین بهم حق میدادین😅
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_ویکم
رمان #مادر
همه چیز خوب و عالی شده بود.
حالا دیگر رابطه ها مثل سابق گرم بود و خانه ی عمو طبق معمول شلوغ و پررفت وآمد شده بود.
تازه متوجه شده بودم که نگاهم به بعضی مسائل چقدر غلط بوده و سردی رفتار من با خواهرهای علی یار و گوشه گیری و کم حرفی من و ازطرفی محبتهای علی یار و توجه زیادش به من باعث بعضی سوءتفاهم ها شده بود.
خواهرهای علی یار که اورا خیلی دوست داشتند تصور میکردند که من او را ازآنها جدا کرده ام.
شاید اگر از اول سعی میکردم خودم ارتباط خوبی با آنها برقرار کنم و پشت علی یار و عمو پنهان نمیشدم خیلی از سوءتفاهم ها و ناراحتی ها پیش نمی آمد.
رفتار خواهرهای علی یار عوض شده بود.
حالا دیگر حرفهایشان را با زبان نرم میزدند .با راهنمایی آنها متوجه شدم که واقعا شیر کافی برای سیر کردن احسان ندارم و دلیل شب بیداریها و گریه های طولانی اش را متوجه شدم.
خواهر بزرگترش حالا مرا به یاد زن عمو می انداخت.
هرچند که هنوز هم گاهی بعضی رفتارهایشان را نمی پسندیدم ،اما دیگر برایم آزاردهنده نبودند.
میدانستم که آنها احسان را خیلی دوست دارند و اگر چیزی میگویند بخاطر دلسوزی شان است.
اوضاع آنقدر خوب شده بود که مرا میترساند.
حس میکردم اتفاقی قرار است بیفتد.
علی یار با خنده میگفت
+میخوای با خواهرام صحبت کنم یکمی سربه سرت بذارن و اذیتت کنن؟
-من فکر میکنم ماهم همونقدر اذیتشون کردیم.چون هربار ناراحتی مونو توی خودمون ریختیم و ازشون فاصله گرفتیم ،اون بندگان خدا هم فکرای غلطشون درباره ی ما تقویت شد
+راست میگی...شوخی کردم..ولی جدی نمیفهمم که الان مشکلت چیه؟! ازچی نگرانی؟
-نمیدونم همش فکر میکنم یه چیزی قراره بشه...مخصوصا وقتی ازخونه میری بیرون من خیلی نگران میشم.
+خواهرم میگه این فکروخیالا بخاطر ضعف بدنه...میگه بعد زایمان خوب تقویت نشدی...یکمی به خودت برسی بهتر میشی
-نه علی یار ! بخاطر ضعف نیست. من نگرانتم.حواسم بهت هست.
همش میترسم نکنه گیر بیفتی.
میترسم حالا که همه چی خوب شده...
+بچه شدی نرگس؟! این فکرا چیه ؟
اصلا منو بگیرن مگه چی میشه؟ آخرش اینه که یه مدت نگهم میدارن و احتمالا یکمی قولنجمو میشکنن دیگه...نکنه انتظار داری بکشم کنار؟
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_ودوم
رمان #مادر
نمیدانستم چه جوابی بدهم. واقعا دوست داشتم که زندگی آرام و بی دردسری داشته باشم.
دلم میخواست بدون ترس و نگرانی هرروز بدرقه اش کنم و خودم مشغول خانه و بچه شوم و ظهر وقتی عطر دستپختم توی خانه می پیچد به استقبالش بروم.
وقتی دست و صورتش را کنار حوض میشوید،کنارش بنشینم و دلبری کنم و با شوخی و خنده به اتاق برویم.
کنار سفره از شیرین کاری های پسرمان بگویم و او هم از دستپختم تعریف کند .
مهمانی برویم و مهمان دعوت کنیم.
آخرشبها باهم در خیابانهای خلوت قدم بزنیم و برای اینکه خسته نشویم احسان را نوبتی بغل کنیم.
این ها خواسته های زیادی نبود.من دلم میخواست آرام و عاشقانه زندگی کنیم.
اما آن روزها عشق ما درگیر طوفان حوادث بود.
من هرروز با اضطراب بدرقه اش میکردم و تا به خانه برگردد هردقیقه برایم یک ساعت میگذشت.
کنارسفره حرفهایش فقط از فعالیتهای مخفی شان بود و گاهی هم خبر از گرفتار شدن رفقایش میداد.
حتی شبها با آرامش نمیخوابیدم.
وقتی سکوتم را دید به من نزدیکتر شد.دستم را گرفت و با نگرانی به چشمهایم نگاه کرد.
+کم آوردی نرگس؟! دیگه پشتم نیستی؟
-من فقط نگرانتم..نگران احسانم ..دلم شور زندگی مو میزنه
+نرگس خانم!عوض شدی...دنیا به دهنت مزه کرده..حق داری عزیزم...این پسر خیلی شیرینه
-من توقع زیادی دارم؟
+نه به خدا
-پس چرا باهام اینطوری حرف میزنی؟
+چون من بیشتر ازاینا ازت توقع داشتم..بااون شور و شوقی که داشتی برای خوندن اعلامیه ها...بااون حس وحالی که داشتی وقتی از وضع مردم و مملکت میگفتم... فکر میکردم آتیشت ازمن تندتره
وقتی آن حرفها را زد یاد خودم افتادم.راست میگفت. من عوض شده بودم. دلم برای خودم تنگ شد.
نرگسی که شجاعانه پشت همسرش بود و تشخیص میداد که وظیفه ای روی دوشش هست.
من نمیدانستم کجا گم شده ام که راه را اشتباه رفته ام.
ترسیدم.ازاینکه بین من و علی یار فاصله افتاده باشد و حالا فکرهایمان مثل هم نباشد ترسیده بودم.
دلم نمیخواست ازهم دور شویم. حتی در طرز فکر و نگاهمان به زندگی.
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وسوم
رمان #مادر
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد.
+ببینمت!...نرگس؟!...چی شده ؟
-من خیلی میترسم علی یار! راست میگی من عوض شدم...ولی الان نمیدونم چی درسته...حالم بده علی یار
+بیا ببینم...
مرامحکم به سینه اش چسباند.قلبش آرام میزد و چقدر این آرامش را دوست داشتم.
یاد روزی افتادم که در سفر مشهد گم شده بودم.
وقتی پیدایم کرد و دستم را گرفت...احساس میکردم حالا هم علی یار دارد پیدایم میکند.
چیزی نگفت،فقط نوازشم کرد و من هم به این سکوت و نوازش نیاز داشتم.
حالا دیگر ضربان قلبم با او هماهنگ شده بود.حالا که آرام شده بودم ،کمی ازمن فاصله گرفت و بازهم نگاهم کرد.
+میخوای حرف بزنیم؟
-میخوام تو حرف بزنی.
+دوست داری چی بگم؟
-بگو چرا اینجوری شدم؟ بااینکه میدونم کار درستی میکنی اما خسته شدم ...
با صدای بلند خندید و دستش را روی شانه ام گذاشت و کمی به جلو خم شد.
به چشمهایم خیره شد و با خنده گفت
+رفیق بد ... رفیق بد پیدا کردی خانم
-رفیق بد؟
+بله...توی تاریخ کدوم عروسی اینقدر باخواهرشوهراش گرم گرفته که تو گرفتی؟
تازه اونم خواهرای من که شاه دوستن...توی رفاه بزرگ شدن و الانم سرشون توی زندگیای معمولیشونه و هیچ درکی از فضای من وتو ندارن
باخنده حرفهایش را زد و به سمت در رفت.
+کجا میری؟
-برم ببینم بابا حوصله داره یه چایی دور هم بخوریم؟
حس میکردم بیشتراز قبل دوستش دارم. صبر و آرامشش دربرابر تغییرات آرام آرام من ،برایم دوست داشتنی بود.
هم درد را میدانست هم خودش درمانگر دردم بود.
ازآن روز به بعد دیگر از فعالیتهایش برایم نمیگفت. حرفهایش جدید شده بود.
بیشتر از مسائل اعتقادی حرف میزد .
میدانستم که به این حرفها نیاز دارم تا قلبم مطمئن شود .
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وچهارم
رمان #مادر
حالا که از معاشرتهای مخفی و کارهای خطرناکش خبر نداشتم آرامشم بیشتر شده بود.
سعی میکرد ساعت رفت و آمدش منظم باشد.
میفهمیدم که حواسش بیشتر به من و احسان هست.
حالا بیشتر از قبل با احسان وقت میگذراند.
از هر فرصتی برای همصحبتی بامن استفاده میکرد و چیزهایی که باید میدانستم را به من میگفت.
هرروز که میگذشت حس میکردم دارم بزرگتر میشوم.
خدارا بیشترازقبل میشناختم و حس میکردم بیشتراز قبل دوستش دارم.
کاربه جایی رسید که گاهی بی تاب نماز میشدم.
حالا بهتر میفهمیدم که وقتی علی یار میگفت برای اسلام مبارزه میکند منظورش چیست.
علی یار میگفت
(مردم حق دارن خدا رو بشناسن.حق دارن دیندارانه زندگی کنن.کسی که به مردم حکومت میکنه باید خداروبشناسه تا به مردم بشناسونه یانه؟)
گاهی کتابهایی را مخفیانه به خانه می آورد و ازمن میخواست مطالعه کنم.
+نرگس جان فقط جلوی چشم نباشه
-چرا اینا انقدر خطرناکن؟چیزای بدی توش نوشته نشده
+بنظر من وتو بدنیست ،ازنظر کسی که روی جهل مردم سواره و ادامه ی حکومتش بستگی به ندونستن مردم داره اینا خطرناکن..خودتو بذاری جای شاه بهش حق میدی..
هرچه بیشتر میدانستم ،بیشتر به علی یار حق میدادم که مشتاق مبارزه باشد.
بالاخره کار خودش را کرده بود.
فکر میکردم میتوانم متقاعدش کنم که کمتر با دوستان انقلابی اش معاشرت کند اما وقتی چشم بازکردم دیدم من هم همراهش شده ام .
مدتها بود که جلسات روضه خانگی داشتند و من خبر نداشتم.
حالا من هم هرهفته به مجلس روضه میرفتم .
حالا رفت وآمدهای خانوادگی داشتیم.
بیشتر از همه با همسر شیخ کمیل دوست شده بودم.
زن صبور و آرامی بود. اما خوش صحبت بود و بیان گیرایی داشت.
سختی های زیادی را کنار همسرش تحمل کرده بود اما خاطراتش را با خنده تعریف میکرد طوری که انگار ماجرای یک فیلم کمدی را تعریف میکند.
گاهی عذاب وجدان میگرفتم ازاینکه به سختی های زندگی اش میخندم.
خودش میگفت
(دنیا خیلی کوتاهه،اصلا وقت نیست که بخوای براش غصه بخوری،اینجا برای زندگی نیامدیم،اینجا جلسه امتحانه،امتحانم که آسون نمیشه،تا چشم به هم بزنیم فرصت تمام شده .)
@limooshirinn
سلام
صبحتون به خیر
ایام به کام
روز و روزگار خوش
ودلتون روشن به نور خدا...❤️
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وپنجم
رمان #مادر
گاهی فکر میکردم علی یار چقدر عاشق است.
فقط با قدرت عشق میشود انسانها را تغییر داد.
من دختر ساده و کم سوادی بودم که در خانه ی پدرم قالی بافی و هنرهای دیگر را ازمادرم یاد گرفته بودم و فارق از هیاهوی دنیا و بی خبر از عالم زندگی میکردم.
نهایت غم و دردم خستگی پدرم بود و انتهای آرزویم این بود که بتوانم کتاب بخوانم.
تصورم از زندگی مشترک ،چیزی شبیه زندگی پدر و مادرم بود .
اینکه همسرم سخت کار میکند و من هم برایش خانه ای گرم و امن درست میکنم .
خیال میکردم تا آخر عمر دست از قالی بافی برنمیدارم چون دار قالی تنها جایی بود که میشد ساعتها درکنار آن همه رنگ و طرح نشست و بدون اینکه کسی مزاحم افکارم شود میتوانستم خیال بافی کنم .
اما علی یار زندگی ام را طوری عوض کرد که حالا خودم را در مرکز واقعیتها حس میکردم.
حالا من یک دختر ساده نبودم. باری روی دوش من بود و مسئولیتی دراین جهان داشتم که باید به آن عمل میکردم.
حالا من باید دنیارا تغییر میدادم .
نه فقط بخاطر خودم.
بخاطر همه ی انسانها.
علی یار توانسته بود مرا همراه و همفکر خودش کند.
اوایل که به روضه های هفتگی میرفتیم نمیدانستم چرا اینقدر اصرار دارد که من هم همراهش باشم.
اما حالا که شهادت برایم شیرین شده بود و مشتاق بودم برای خدا کاری انجام بدهم میفهمیدم که روضه ها چقدر روحم را صیقل داده است.
حالا دوستانی داشتم که طرز فکرشان شبیه خودم بود و به همدیگر امید و انگیزه ی مبارزه و صبر میدادیم.
وهمه ی این تغییرات را علی یار صبورانه در من به وجود آورده بود.
خودم را شاگرد همسرم میدانستم و حالا علاقه ام به اوآنقدر زیاد شده بود که فکر میکردم در مسابقه ی عشق ،ازاو پیشی گرفته ام و حالا من ازاو عاشقترم.
درست زمانی که فکر میکردم در اوج خوشبختی و عشق زندگی میکنم و به وظیفه ام درقبال دینم عمل میکنم خداخواست ایمانم را محک بزند.
شاید هم باید برای اثبات بندگی ام قربانی میدادم.
هرچه که بود ،من میدانستم امتحانی است که فقط با صبر میشود سربلند ازآن بیرون آمد.
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وششم
رمان #مادر
آن روز عصر قرار بود به خانه ی پدرم برویم.
مدتی بود که سری بهشان نزده بودیم. هم من دلتنگشان بودم و هم مادر دلش برای نوه اش تنگ شده بود.
پدر کمتر بروز میداد اما میدانستم اوهم عاشق احسان است.
چند مرتبه به من گفته بود که( احسان رو یه جور دیگه دوست دارم،حتی از علی و رضا هم بیشتر.)
میگفت (این پسر ما رو روسفید میکنه)
بااینکه منظورش را نمیفهمیدم اما میدانستم پدر بی دلیل حرفی نمیزند.
عصر شد و هرچه منتظر ماندم خبری از علی یار نشد.
با خودم فکر کردم شاید خیال کرده که من خودم به خانه ی پدر میروم و او هم از بازار مستقیم به آنجا رفته.
اما ته دلم میدانستم که دارم به خودم دروغ میگویم.
چیزی به عمو نگفتم.نمیخواستم نگرانش کنم.
وسایل احسان را جمع کردم و آماده ی رفتن شدم.
+پدرجون !با اجازتون دارم میرم یه سری به مامان اینا بزنم
-تنها میری؟علی یار کجاست؟
+قراربود بیاد دنبالم ولی فکر کنم جایی کاری براش پیش اومده.مامان منتظره،دست تنها هم هست،من میرم که کمکش کنم
-به سلامت ،مراقب باش باباجان
+چشم.
دیدم که با نگرانی نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت .اما برای اینکه بیشتر نگران نشود با لبخند خداحافظی کردم و ازخانه بیرون زدم.
انگار اصلا توی این دنیا نبودم.
دلم طوری آشفته بود که باهیچ دلداری ای آرام نمیگرفت.
تقریبا تمام مسیر را دویدم.
وقتی نفس نفس زنان به خانه ی پدرم رسیدم و دیگر نای ایستادن نداشتم تازه به خودم آمدم .
پدر داشت مغازه اش را میبست.
بادیدن من و چهره ی آشفته ام و احسان که بی امان گریه میکرد ،به سمتمان دوید.
احسان را بغل کرد و وسایلم را از دستم گرفت.
با دست دیگرش دستم را گرفت و مرا به داخل خانه برد.
دیگر توان راه رفتن نداشتم.
همانجا روی زمین نشستم.
پدر نگران بود و با تعجب نگاهم میکرد.
+چی شده باباجون؟
-علی یار کجاست؟
+من نمیدونم بابا....مگه قرار نبود باهم بیاین اینجا
دنیا دور سرم میچرخید. نفسم تنگ شده بود. انگار بغض میخواست خفه ام کند که مقاومت میکرد و اشک نمیشد تا دلم سبک شود.
+بابا ! علی یار نیامده...یه چیزی شده بابا....من میدونم
-دختر جان چرا شلوغش میکنی؟شاید کاری براش پیش اومده...
+نه...من میدونم...دلم داره آتیش میگیره بابا...قلبم داره ازجا کنده میشه...
-میرم دنبالش
بدون اینکه حرف دیگری به من بزند احسان را زمین گذاشت و به سمت در رفت.
دررا باز کرد.رضا پشت در بود. دستش را گرفت و اورا هم با خودش برد.
مادر که تازه متوجه آمدن من شده بود به حیاط آمد.
با دیدن حال آشفته ام لبخند از لبش محو شد.
@limooshirinn
#قسمت_صد_وبیست_وهفتم
رمان #مادر
پدر که با چهره ای رنگ پریده برگشت ،فهمیدم که دلم به من دروغ نگفته بود.
علی یار را گرفته بودند.غافلگیرش کرده بودند.با ظاهر مشتری وارد حجره اش شده بودند و چند نفری حسابی کتکش زده بودند و کشان کشان اورا برده بودند.
چندنفراز بازاریها هم که پشتش درآمده بودند کتک خورده بودند.
چشمهای رضا کاسه ی خون شده بود.
هم گریه کرده بود و هم از عصبانیت داشت منفجر میشد.
سریع وسایلم را جمع کردم ، چادرم را سرم کردم و خواستم احسان را بغل کنم که پدر با نگرانی پرسید
+کجا بابا جان؟
-برم خونه،الان حتما خبر به عمو هم میرسه
+صبر کن،منم میام.احسان رو من میارم.
احسان را بغل کرد و به راه افتادیم.
قلبم تند میزد.خیلی نگران بودم.
نگرانی برای علی یار از یک طرف، نگرانی قلب ضعیف عمو هم از طرف دیگر.
تمام مسیر را بی اختیار اشک ریختم.
فکر اینکه علی یار کتک خورده باشد قلبم را آتش میزد.
حس میکردم سینه ام میسوزد.
سر کوچه بودیم که دیدم چند نفر جلوی در خانه ایستاده اند.
با شتاب بیشتری به سمت خانه میرفتم. نمیخواستم دیگران این خبر را به عمو بدهند.
پدر هم ،همپای من به سمت خانه میدوید.
ما دیر رسیده بودیم.
عمو مات و مبهوت جلوی در خانه روی زمین نشسته بود.
چندنفر از همسایه ها دورش را گرفته بودند و دلداری اش میدادند.
پدر یاالله گفت و راه را برای عبور من بازکرد.
عمو وقتی مرا دید، حالش عوض شد.
شاید میخواست ظاهرش را حفظ کند.
شاید دلش میخواست پناهگاه و تکیه گاهم شود.
یک دستش به عصا بود و دست دیگرش را روی زمین گذاشت تا بلند شود.
نمیدانم لرزش دستهایش باعث میشد ، یا زانوهایش سست شده بود که نمیتوانست خودش را جمع وجور کند.
یک بار با زحمت به عصا تکیه کرد و نیم خیز شد اما دوباره روی زمین نشست.
دفعه ی بعد بی اختیار به زمین افتاد و بارسوم اصلا نتوانست از جایش بلند شود.
پدر از مردجوانی کمک گرفت و عمو را به داخل خانه آورد...
@limooshirinn