مِشْکات
🔹️#داستان_و_سرگذشت_واقعی :🔹️ 🔹️🔹️🔹️ #دختر_شینا 🔹️🔹️🔹️ دختر شینا»، روایت خاطرات قدمخیر محمدی کنعان
🔹️🔸️#ادامه_رمان_دختر_شینا 🔸️🔹️
🔹️🔸️🔹️ #داستان_واقعی 🔹️🔸️🔹️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِشْکات
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠ #قسمت_سوم #فصل_اول پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطرا
℘ـَ͜
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت_پنجم
#فصل_اول
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 6⃣
#فصل_اول
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 7⃣
#فصل_دوم
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم.
ادامه دارد...
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
ادامه دارد...
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_بیست_و_ششم 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_raj
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼 #قسمت_بیست_و_هفتم_و_بیست_و_هشتم 🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
یست؟ گفت: او دختر خاله و همسر قانونی من است. گمرکچی قانع نشد و آنها را نزد فرمانروای خود برد. او وق
🔰دست فرمانروا همانند یک قطعه چوب خشک شد و دانست که با یک فرد عادی سرو کار ندارد، بلکه با مردی روبرو است که از قدرت معنوی فوق العاده ای برخوردار است. لذا گفت: ای ابراهیم، چرا دست من اینگونه شد؟ گفت: خدای من باغیرت است و از این کار حرام بیزار است. من از درگاه او تقاضا کردم که ناموس مرا از گزند تو حفظ کند و او این بلا را بر سر تو آورد.
🔰گفت: ای ابراهیم، از خدای خودت بخواه که دست مرا شفا دهد و سپس بسلامت بسوی مقصد خودت برو.
در اثر دعای ابراهیم، دست آنمرد شفا یافت ولی او دگر باره دست بسوی ساره برد و باز هم دستش خشکید. گفت: ای ابراهیم، دعا کن دست من خوب شود تعهد میکنم که دیگر متعرض حریم تو نشوم. گفت: من دعا میکنم ولی به شرط اینکه اگر تخلف کنی، دیگر از من درخواست دعا نکنی. او متعهد شد و ابراهیم نیز شفای او را از خداوند خواست و شفا یافت و او هم نهایت احترام و تجلیل را از ابراهیم بعمل آورد و کنیزی بنام هاجر را به ساره بخشید و آنان را تا دروازه شهر بدرقه کرد...
🌴 #داستان_های_قرانی های 🌴
🌷 قسمت۲۸🌷
🍃 ابراهیم و نشانهای از رستاخیز:
و اذ قال ابراهیم رب ارنی کیف تحی الموتی قال اولم تؤمن قال بلی و لکن لیطمئن قلبی.
(سوره بقره: 26)
🔹ابراهیم قهرمان یکتاپرستی و توحید بود. تمام ذرات وجودش و تک تک سلولهای بدنش، ندای توحید سر میداد و در مسئله معاد کوچکترین شک و تردیدی در دلش راه نداشت ولی مایل بود نمونه ای از رستاخیز و چگونگی زنده شدن مردگان را بچشم ببیند و دور نمایی از صحنه قیامت را در این جهان مشاهده کند.
🔹بدین جهت از پیشگاه خداوند، خاضعانه از خداوند درخواست کرد که خداوندا، بمن نشان بده چگونه مردگانرا زنده میکنی و به چه کیفیت آنان را پس از مرگ، حیات دوباره میبخشی؟
خطاب رسید: ای ابراهیم، مگر تو به مسئله قیامت و حشر و نشر ایمان نیاورده ای؟ گفت: خداوندا، به آن ایمان آورده ام ولی برای اطمینان قلب و آرامش خاطرم این تقاضا را دارم
🔹 سپس طبق دستور خداوند، چهار پرنده گوناگون: طاوس، خرس، کبوتر و کلاغ را گرفت و سر برید. سر آنها را نزد خود نگهداشت و بدنشان را در هم کوبید گوشت و استخوان وپوست و پر آنها را در هم آمیخت و سپس آن پیکرهای در هم کوبیده را به چندین قسمت تقسییم کرد و هر قسمتی را روی مکان بلندی قرار داد.
آنگاه سر آنها یکی پس از دیگری به دست گرفت و او را بسوی خود فرا خواند.
🔹 همانگونه که تقاضا کرده بود، از هر قسمتی از آن گوشتهای کوبیده، ذراتی جدا شد و به سر آن حیوان متصل گردید و پس از کامل شدن آن، حیات مجدد یافت و زندگی را از سر گرفت
🔹و بدین ترتیب، ابراهیم قبل از قیام قیامت، نمونه ای از مراسم و کیفیت زنده شدن مردگان را در این جهان، به چشم خود دید و آیتی دیگر از آیات بزرگ الهی را مشاهده نمود و ایمان او نسبت به رستاخیز و به مرحله عین الیقین رسید.
https://eitaa.com/m_rajabi57
#داستان_های_قرانی
قسمت ۲۹
🌷 *ابراهیم و ستاره پرستان* 🌷
*و کذلک نری ابراهیم ملکوت السماوات و الارض و لیکون من الموقنین*
*(سوره انعام: 76)*
🔹در راه سفر دور و درازی که ابراهیم و کاروان کوچکش می پیمودند، به قومی رسیدند که ستاره پرستی را شعار خود ساخته و بجای آفریدگار جهان، به نیایش برخی ستارگان رو آورده بودند.
🔹ابراهیم پیامبر خدا و مأمور هدایت و راهنمائی همه ملتها بود. با هر انحرافی رو برو میشد، خود را موظف می دید که با آن به مبارزه بر خیزد و مردم را از گمراهی برهاند. او در بابل با بت و بت پرستی مبارزه کرد و اینک با ستاره پرستی و ستاره پرستان رودررو قرار گرفته است.
🔹ارشاد و هدایت جامعه، نیاز به بردباری و تحمل و انتخاب شیوه های حکیمانه دارد تا تبلیغ مؤثر واقع شود و دعوت حق، مورد قبول قرار گیرد.
🔹ابراهیم در برابر ستاره پرستان، از روش همراهی و موافقت با آنان استفاده کرد و شبانگاه که ستاره پرستان در برابر *ستاره زهره* به نیایش پرداخته بودند، او هم زبان به ستایش آن ستاره گشود و گفت: چه زیبا و نورانی، چه با عظمت و جذاب، آری این است خدای من.
🔹بدین ترتیب دلهای قوم را بسوی خود متوجه و محبت آنها را به خود جلب نمود. اما ساعتی بعد که طبق نظام آفرینش، آن ستاره غروب کرد، ابراهیم چهره در هم گشود و با لحنی اندوه بار گفت: نه، من خدائی را که غروب کند و دستخوش تحولات و دگرگونی ها باشد، دوست ندارم.
🔹با این جملات بذر شک و تردید را در دل ستاره پرستان افشاند و پیدایش شک، اول قدم در راه رسیدن به ایمان است.
🔹ساعتی بعد ماه طلوع کرد. ابراهیم نگاهی تحسین آمیز به او کرد و گفت: خدای من این است. هم بزرگتر، هم نورانی تر و هم جذاب تر.
با گذشت چند ساعت، ماه نیز به همان سرنوشت گرفتار شد و در گوشه آسمان غروب کرد. ابراهیم از ماه نیز بدلیل غروب کردنش، بیزاری جست و گفت: نه، این هم خدای من نیست و اگر پروردگار من، مرا هدایت نکند، من نیز در زمره گمراهان قرار خواهم گرفت و به پرستش موجوداتی همانند ستاره و ماه گرفتار خواهم گشت.
🔹با غروب ماه و گذشتن ساعاتی چند، شب بسر آمد و خورشید عالم تاب با درخشندگی و جلوه بی مانندش طلوع کرد و به حکومت ظلمت و تاریکی پایان داد...
ادامه دارد...
🍃🍃🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی حاج قاسم...
این آقا اصرار دارن که عکس که انداختن با حاجی بد افتاده و دوباره عکس بگیرن....
فدای خنده هات😭
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات🕊
#شهیدان_زنده_اند
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
چه خوش #رفاقتی ست
رفاقت برای خدا
چه خوش #سعادتی ست
رفاقت در راه خدا
خوش به سعادتتان
رفیــقِ #خــدا بودن،
چه لذتی دارد!
#شهیدان_حاج_قاسم_سلیمانی
#ابومهدی_المهندس
#سردار_دلها
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🏴🌷حضرت فاطمه (سلام الله علیها) تبيينگر مهمترين وظيفه منتظران
✅لشکر #باطل با انسجام و وحدت خود، حول رهبران شيطاني، سعي در نابودي حق طلبان داشته و دارند و آيا در مقابل يك جمعيت منسجم، جز با جمعيت منسجم ميتوان ايستاد؟
✅نكته بسيار مهم در جهت ايجاد #همبستگي و همگرايي جبهه #حق، توجه و اهتمام به محور اين #وحدت و سازماندهي است كه در فرهنگ ناب اسلام با كليد واژه #امامت و #ولايت شناخته ميشود؛ زيرا به فرمايش امام رضا ع: «الامامة زمام الدين و نظام المسلمين».(كافي، ج1، ص168)
✅يكي از شخصيتهاي بينظيري كه به اين مهم اهتمام ورزيده و زندگي خويش را در حمايت محور امامت و ولايت، فدا نمود، حضرت #فاطمه است.
👈ايشان بارها نسبت به حمايت از امامت جامعه مسلمين و حق طلبان، تا پيروزي نهايي حق بر باطل تذكر داده و فرمودند: «اگر از ائمه معصومين اطاعت كنيد، شما را هدايت خواهند نمود و اگر مخالفت ورزيد، تا روز قيامت بلاي تفرقه و اختلاف در ميان شما حاكم خواهد بود».(نهج الحياة، ص38) و معلوم است كه با وجود اختلاف، شكست جبهه حق حتمي و وعده غلبه حق بر باطل به تأخير خواهد افتاد.
✅اگر بخواهيم ارزش جانبازي و شهادت حضرت #زهرا س را درك كنيم اين امر، جز با #درك موقعيتي كه در آن هستيم، يعني #نبرد حق و باطل، و با فهم رمز #پيروزي و #استقامت ما يعني #وحدت و همبستگي و با #بصيرت به جايگاه محوري امامت و ولايت ممكن نخواهد بود.
☝️سيره شهادتگونه حضرت #فاطمه س در حقيقت آينه تمام نما و #الگويي جامع براي همه #منتظران ظهور حضرت مهدي عج و مشتاقان غلبه حق بر باطل و شناخت #وظايف اجتماعي آنها خواهد بود.
#استاد_ملایی
#وظایف_منتظران
#مهدیاران
#فاطمیه
#امام_زمان
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💠 حدیث روز 💠
💎 سه شاخصه شیعه واقعی
🔻 امام محمد باقر علیه السلام:
اِنَّ بَعْضَ اَصْحابِهِ قالَ لَهُ: جُعِلْتُ فِداكَ، اِنَّ الشَّيعَةَ عِنْدَنا كَثيرُونَ، فَقالَ: هَلْ يَعْطِفُ الْغَنِىُّ عَلَى الْفَقيرِ؟ وَ يَتَجاوَزُ الْمُحْسِنُ عَنِ الْمُسيءِ وَ يَتَواسُونَ؟ قُلْتُ : لا . قالَ عليه السلام: لَيْسَ هؤُلاءِ الشّيعَةُ، اَلشّيعَةُ مَنْ يَفْعَلُ هكَذا
بعضى از اصحاب امام باقر عليه السلام به ايشان عرض كردند:
شيعه در جامعه ما زياد است.
امام فرمود:
آيا بىنياز نسبت به نيازمند عطوفت و مهربانى میكند؟
و آيا نيكوكار از خطاكار میگذرد؟
و در مسائل مالى به همديگر كمك مى كنند؟
گفتيم: خير.
فرمود: پس اينها شيعه نيستند
چون شيعه كسى است كه اينطور عمل كند.
📚 بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۳۱۳
•┈┈••✾••┈┈•
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔻استاد شیخ حسین انصاریان:
✅ سنتهای عزاداری را احیا کنید / رمز موفقیت فعالیتهای دینی، فروتنی با مردم است
◻️ خدای متعال به هنرمند درس میدهد که هنر خود را حبس نکند و هنر خود را عرضه نماید و نمیتوان به بهانه #اخلاص، از ارائه هنر خود بپرهیز کنیم و در اینجا اخلاص به این معنا نداریم و هنر باید نشان داده شود.
◻️ برگرداندن برخی سنتهای عزاداری که امروز در دستههای عزا مشاهده نمیشود آثار و برکات زیادی خواهد داشت و قم میتواند در این زمینه پیشرو و پیشقدم باشد.
◻️ هنرمندِ اول و مبدأ هنر، #پروردگار عالم است و در 700 آیه قرآن کریم به هنر الهی و دعوت مردم به اندیشه و مشاهده این هنر ماندگار اشاره شده است.
◻️ غرب، هنر عریانی را برای تخریب انسانیت آورده است. ما باید اندیشه کنیم چگونه هنر اصیل را با بهرهمندی از ابزار علمی و رسانهای عرضه نماییم تا در برابر هنر فرویدیسم، هنر اصیل و دعوتکننده به معنویت جلوهگری کند.
◻️ #عشق، به اثر هنری روح میدهد و عاطفه در هنر موج میزند و اگر هنرمند در خلق آثار هنری به پروردگار تکیه کند، ناخودآگاه روحیه توحیدی را در فعالیتهای هنری خود تقویت خواهد کرد.
◻️ قرآن، به #زبان_مردم و به اصطلاح به «لسان قوم» نازل شده است در فعالیتهای خود و به ویژه برنامههای هنری باید زبان مردمی داشته باشیم تا از نفوذ لازم برخوردار شویم.
◻️ حضور پرشور مردم و جوانان در آئینهایی چون شبهای احیاء و دهه عاشورا بیانگر #روحیهایمانی در مردم است و همه افرادی که در نهادهای دینی، معنوی و تبلیغی حضور دارند به ویژه روحانیت میتوانند با محبت، فروتنی، تواضع و #روحیهمردمی در امر دین و تبلیغ دین خدا موفق شویم.
منبع خبر :
https://hawzahnews.com/x9YWJ
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مِشْکات
🔹️🔸️#ادامه_رمان_دختر_شینا 🔸️🔹️ 🔹️🔸️🔹️ #داستان_واقعی 🔹️🔸️🔹️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.c
🔹️🔸️#ادامه_رمان_دختر_شینا 🔸️🔹️
🔹️🔸️🔹️ #داستان_واقعی 🔹️🔸️🔹️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
مِشْکات
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت 7⃣ #فصل_دوم خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣
✅ #فصل_سوم
... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.».
آن شب وقتی مهمانها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریهاش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. »
پسرِ پسرعموی پدرم سالها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او میافتاد، گریه میکرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و اینطوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریشسفیدهای فامیل مینشینند و باهم به توافق میرسند. مهریه را مشخص میکنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورده میکنند و روی کاغذی مینویسند. این کاغذ را یک نفر به خانوادهی داماد میدهد. اگر خانوادهی داماد با هزینهها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانوادهی عروس پس میفرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرجهای عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانوادهی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمانهای پدرم کاغذ را به خانهی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریهام را پنجهزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینههایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همینکه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
🔰ادامه دارد.....🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣
✅ #فصل_سوم
...صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچهی پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و تهتغاریاش را به خانهی بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینیخوران و نامزدی در خانهی ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زنها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشهی حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه میکردم. خدیجه، همهجا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شدهای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همهی دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاریشان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانوادهی خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانهی بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر میکنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزادهای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت میگویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرفهای زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچهای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم میمردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپتاپ افتاده بود.
خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس میشدم. توی دلم خداخدا میکردم، هر چه زودتر مهمانها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیهایم تمام میشود.»
🔰ادامه دارد....🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣1⃣
✅ #فصل_سوم
.... مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیهایم تمام میشود.
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز میشد و آن یکی درش به باغی که ما به آن میگفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درختها جوانه زده بودند و برگهای کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری میدرخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستان