#منت_خدای_راعزوجل...
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردين بگسترد..
و دايه ابر بهاري را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمين بپرورد..
و درختان را به خلعت نوروزي قباي سبزورق در برگرفته..
و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربيع کلاه شکوفه بر سر نهاده..
و عصاره نايي به قدرت او شهد فايق شده..
و تخم خرمايي به تربيتش نخل باسق گشته..
#ابر_و_باد_و_مه_و_خورشيد_و_فلک_در_کارند
/ #تا_تو_ناني_بکف_آري_و_بغفلت_نخوري
#روزتان_سرشاراز_امید_وبهروزی
🦋⚘🌼🦋⚘🌼🦋⚘🌼
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
🦋⚘🌼🦋⚘🌼🦋⚘🌼
🔴دو كار زيبا!
#نهج_البلاغه
🔆مَا أَحْسَنَ تَوَاضُعَ الْأَغْنِيَاءِ لِلْفُقَرَاءِ، طَلَباً لِمَا عِنْدَ اللَّهِ؛ وَ أَحْسَنُ مِنْهُ تِيهُ الْفُقَرَاءِ عَلَى الْأَغْنِيَاءِ، اتِّكَالًا عَلَى اللَّه.
💠چه نیکو است فروتنی توانگران برابر مستمندان برای به دست آوردن پاداش الهی
و نیکوتر از آن خویشتنداری مستمندان برابر توانگران.
📚 #حکمت_406
ازکانال نهج البلاغه
#کلام_نور
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 #استاد_عالی
🍀بیداری در جوانی....
👌توصیه به جوانان....
بسیار عالی👌 ببینید ..
🌼 ✅ 🌼 ✅ 🌼 ✅ 🌼
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
🌼 ✅ 🌼 ✅ 🌼 ✅ 🌼
#ضرب_المثل
🐎 #خر من از کره گی دم نداشت! 🐎
#کاربرد؛
عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند.
این #ضرب_المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از روی ناامیدی از رسیدن به نتیجه مد نظر خود، از اصل منکر قصد و نیت خویش شود، به آن تمسک و تمثیل می جوید.
اما #حکایت ، و ریشه این #ضرب_المثل را در پست بعد مطالعه بفرمایید👇.
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
#ضرب_المثل 🐎 #خر من از کره گی دم نداشت! 🐎 #کاربرد؛ عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار
#ضرب_المثل:
🐎 #خر ما از کره گی دم نداشت 🐎
#ریشه و #حکایت این ضرب المثل :
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده .
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جای کنده شد!
فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.
خود را به خانه ایی درافکند.
زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ).
از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ).
خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد،
چنان که بیمار در حال بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !
مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “.
قاضی در آن ساعت به خلافی مشغول بود.
چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .
نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.
باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام .
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد !
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت :
قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .
قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !
صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :
مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می بینم که شهادت دهند خر مرا از کرگی دُم نبوده است! 🐎🐎🐎
و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
#ضرب_المثل_های_ایرانی
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 📚🍃🌸 #تمام_زندگی_من 🌸🍃📚 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔮 @m_rajabi57 🔮 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #نوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚🍃🌸 #تمام_زندگی_من 🌸🍃📚
🍃🌸 #داستان_واقعی🍃🌸🍃
🔮 @m_rajabi57 🔮
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نویسنده : #شهید_سید_طاها_ایمانی
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
#قسمت_سی_و_ششم #تمام_زندگی_من: 💠 #کمکم_کن 💠 چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم … - م
#قسمت_سی_و_هفتم
#تمام_زندگی_من:
🌼 #نور_خورشید 🌼
سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد …
- شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …
همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید …
برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد … اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد …
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …
هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت …
- از خونه من برید بیرون آقا …
#قسمت_سی_و_هشتم
#تمام_زندگی_من:
🌼 #پیشنهاد 🌼
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …
- آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من از آب پاک تر و زلال تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…
خنده اش گرفت …
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …
و به مبل تکیه داد …
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک نابغه اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …
کمی خودش رو جلو کشید … این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …
خنده ام گرفت …
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …
- شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…
- اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم …
و توی قلبم گفتم …
” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … رهبر من جای دیگه است … “
در اون لحظات … تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم … یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
#قسمت_سی_و_نهم
#تمام_زندگی_من:
🌼 #نجات_یوسف 🌼
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ …
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها… جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ …
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
- یعنی من اشتباه می کنم؟ …
لبخند کوتاهی زد …
- برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم …
از جاش بلند شد … رفت سمت پدرم و باهاش دست داد …
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید …
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد … از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط …
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم … اما مثل یه آدم عادی … نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم … و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم… بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم …
زنگ زدم قم … ازشون خواستم برام استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم…
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود …
” گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی … “
#قسمت_چهلم
#تمام_زندگی_من:
🌼 #من_واقعا_پشیمانم🌼
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم …
حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت …
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره … دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم …
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار…
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده …
اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید …
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم …
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ …
عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم …
- چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد … به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم …
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
رجب؛ ماه استحمام روح.mp3
4.91M
#تلنگری
🌙 #ماه_رجب از نیمه گذشت ...
فرصتهای باقیمانده را برای استحمام روح، جدی بگیریم!
💥 بدون استحمام روح در رجب ؛
پیرایش و آرایش روح در ماه شعبان ممکن نیست ...
آنوقت با این سر و وضع کثیف و ناآراسته، در مهمانی رمضان، کجای مجلس ما را مینشانند ؟
#استاد_شجاعی 🎤
#آیت_الله_ناصری
#رجب
#أين_الرجبيون
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
✍ رجب از نیمه گذشت ...
و هنوز بعضی از ما، از این ماه، برای حمام کردنِ روحمان، استفاده نکردیم!
و هنوز روحمان، وزن سنگین چرکهای قبل از رجب را، با خود بدوش میکشد ...
این رسم همهی مهمانی هاست ؛
برای حضور در مهمانی، اول استحمام میکنند، و بعد خود را میپیرایند و میآرایند ...
✨رجب فصل استحمام است؛ فصل سبک شدن ...
باید این تسبیح، به آخر نرسیده، تطهیر شویم.
#أین_الرجبیون
#بوقت_دلتنگی
#رجب
#استاد_شجاعي
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼 #قسمت_هفتاد 🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼 #قسمت_هفتادويك 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
🌴 #داستان_های_قرانی 🌴 🍁 #قسمت_هفتاد 🍁 💠 #تیه 💠 📒 #چهل_سال_سرگردانی 📒 و اذق
🌴 #داستان_های_قرانی 🌴
#قسمت_هفتادویک
🌀 #داود_علیه_السلام🌀
الم تر الی الملاء من بنی اسرائیل من بعد موسی اذ قالوا لبنی لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فی سبیل الله...
(سوره بقره: 246)
🍁 #بنی_اسرائیل، با رهبری #یوشع ابن نون، قدم در سرزمین #فلسطین گذاشتند و در آنجا سکونت اختیار کردند. #یوشع تا آخر عمرش را میان #بنی_اسرائیل گذارنید و به امور دینی و اجتماعی آنها قیام کرد.
پس از وفات #یوشع، قضات #بنی_اسرائیل امور آنها را اصلاح می کردند، و از زمان وفات #موسی تا حدود سیصد و پنجاه سال، بنی اسرایئل پادشاهی نداشتند و اصلاح امور، به دست قاضی ها بود و پیامبران آن دوران هم راهنمای قضات و واسطه میان آنها و خداوند بودند.
🌀در این دوران بنی اسرائیل در معرض حملات ملت های همسایه خود از قبیل عمالقه، مدیانی ها، فلسطینی ها و دیگران بودند، گاهی آنان و گاهی هم بنی اسرائیل در این جنگها غالب می شدند .
در اواسط قرن چهارم پس از وفات موسی بود که بنی اسرائیل اقدام به جنگ با فلسطینی ها نمودند و در این جنگ #تابوت_عهد را که صندوقی بود جای اوراق #تورات و #ودایع #نبوت همراه داشتند که باعث پیروزی آنها شود، ولی فلسطینی ها غلبه کردند و بنی اسرائیل را شکست دادند.
🌀بنی اسرائیل پس از آن روز که تابوت عهد را از دست دادند به ذلت و بدبختی افتادند و سالها در منتهای زبونی به سر بردند ولی ناگهای به خود آمدند و از زندگی ذلت بار خود احساس ناراحتی کردند بدین جهت نزد پیامبر زمان خود ( #صمویل) آمدند و اظهار داشتند که پادشاهی برای ما معین کن تا ما در رکاب او با دشمنان خود وارد جنگ شویم و سیادت از دست رفته خود را به دست آوریم. #صمویل که از اخلاق و روحیات بنی اسرائیل آگاه بود و می دانست آنها مردمی سست و بی اراده و ناپایدارند به آنها گفت:
من می ترسم که وقتی خداوند فرمان جنگ را بر شما بنویسد، شما سستی کنید و پشت به جنگ دهید و نافرمانی خداوند کنید و در نتیجه گرفتار عذاب خدا شوید.
گفتند: برای چه سستی کنیم با اینکه دشمنان، ما را از وطن و خانه و فرزندانمان جدا کرده اند و تمام دواعی جنگ در ما موجود است و بنابراین محال است که ما در جنگ اهمال کنیم..
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سیدمحمدصوفی
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc