915_salavat_emam_kazem_farahmand.mp3
1.21M
#صلوات_خاصه_امام_کاظم_علیه_السلام:
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَأَهْلِ بَيْتِهِ، وَصَلِّ عَلَىٰ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَصِيِّ الْأَبْرارِ، وَ إِمامِ الْأَخْيارِ، وَعَيْبَةِ الْأَنْوارِ، وَوارِثِ السَّكِينَةِ وَالْوَقارِ، وَالْحِكَمِ وَالْآثارِ، الَّذِي كانَ يُحْيِي اللَّيْلَ بِالسَّهَرِ إِلَى السَّحَرِ بِمُواصَلَةِ الاسْتِغْفارِ، حَلِيفِ السَّجْدَةِ الطَّوِيلَةِ، وَالدُمُوعِ الْغَزِيرَةِ، وَالْمُناجاةِ الْكَثِيرَةِ، وَالضَّراعاتِ الْمُتَّصِلَةِ
#شهادت_امام_موسی_کاظم_تسلیت
#صلوات_خاصه
#فرهمند
#صوتی
https://eitaa.com/m_rajabi57
🏴 السلام علیک یا باب الحوائج یا موسی ابن جعفر(ع) ایها الکاظم یابن رسول الله.
#بیست_وپنج_رجب
#شهادت_امام_موسی_کاظم_تسلیت
#بابالحوائج
#روضه_مکتوب
https://eitaa.com/m_rajabi57
💠ـــــــ قسمت سوم ـــــــ💠
🇮🇷 #سرزمینِ_زیباے_من🇮🇷
#پیشنهاد_مطالعه📚
#داستان_واقعی
🆔 @m_rajabi57
✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت سوم
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن !
بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن، دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم،هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن...
- هی سیاه ! کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟!
- من بهش گفتم! اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون، ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم، یه نگاه به اونها،خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ؛ یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید، مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟
هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه و مشتش رو آورد بالا که یهو سارا هلش داد ...
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی، اینجا غذاخوریه ...
- همه اش تقصیر توئه ،تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ،حالا هم خودت رو قاطی نکن و هلش داد..
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به میز فلزی غذا ، ساعدش پاره شد، چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد! به خودم که اومدم ، ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن..
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ، ماها رو دفتر؛ از در که رفتیم تو،مدیر محکم زد توی گوشم ، _می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ؛ تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد:
دهن کثیفت رو ببند، و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ،هر چی دلشون می خواست گفتن و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ؛ حرف شون که تموم شد ، مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد، زود باش! سریع زنگ بزن پلیس بیاد..
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد، پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت، مغزم دیگه کار نمی کرد، گریه ام گرفته بود..
- غلط کردم آقای مدیر،خواهش می کنم من رو ببخشید؛ قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم، التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت، یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن،با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ، سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ، اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ؛ علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ، من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد..
با تمام وجود گریه می کردم ، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ، 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم؛ چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود، درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم..
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن، من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ؛دیگه نمی گفتم بی گناهم ، فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ؛بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ، با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ، یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن ؛ یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ، همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن..
همه تعجب کرده بودن، چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ؛ اول، تعدادشون زیاد نبود اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان یه عده دیگه هم اومدن جلو حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ، صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ، هر چند پلیس بالاخره من رو با خودش برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود، احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود..
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن؛پدرم جلوی در منتظرم بود، بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم؛مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت،من رو در آغوش گرفته بود، هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم..
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست، مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد !
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه، آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی،برگرد کوین ، الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن،حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی،با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی..
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد و پدرم ساکت بود هیچی نمی گفت،چشم ازش برنداشتم، اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد، تو دیگه شانزده سالت شده ،من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه اینکه ادامه بدی یا ولش کنی..
✍🏻 نویسنده: #شهید سیدطاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
#داستانهای_خواندنی
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁🍁🍁
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼 #داستان_های_قرانی 🌼
🌼 #قسمت_هفتادوهشت 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌴 #داستانهای_قرانی🌴
♦️ #قسمت_هفتادوهشت♦️
#سلیمان و #بلقیس 👸🏻👸👸🏻👸👸🏻👸
و تفقد الطیر فقال ما لی اری الهدهد ام کان من الغائبین
(سوره نمل: 23)
♻️پرندگان به فرمان خداوند مسخر سلیمان بودند و در مواقع احتیاج، پر و بال خود را بر سر او می گسترانیدند و در برابر آفتاب برای او سایبانی تشکیل می دادند.
یکی از روزها #سلیمان متوجه شد که آفتاب بر صورت او می تابد. چون به سوی بالا نظر کرد، هدهد را ندید. از غیبت ناگهانی و بی موقع او، خشمگین شد و گفت: او را به عذاب سختی معذب، یا ذبحش می کنم، مگر اینکه برای غیبت خود عذر موجهی بیاورد.
طولی نکشید که هدهد پدیدار شد و عذر غیاب خود را به عرض رسانید و گفت من از کشوری دیدن کردم و اطلاع یافتم که تو از آن اطلاع نداری و از مملکت سبا اخبار تازه ای به پیشگاه تو آورده ام. در آن مملکت عظیم، ملتی را دیدم که زنی فرمانروای آنها بود و تمام شرایط سلطنت برای او جمع شده و تخت سلطنت او بس بزرگ و قابل توجه بود.
اما آنچه موجب تأسف گردید آن است که اهالی آن سرزمین و پادشاهشان، همه در مقابل خورشید سجده می کردند و چنان جهل و نادانی بر آنها چیره شده که خدای بزرگ را از یاد برده و در برابر موجودی بی اراده سر تسلیم فرود آوردند.
♻️سلیمان که این خبر جالب را شنید، گفت: ما در این مورد رسیدگی می کنیم، تا صدق یا کذب سخن تو بر ما آشکار شود. اینک تو نامه ما را بگیر و به آنها برسان و ببین چه عکس العملی نشان می دهند.
هدهد نامه سلیمان را گرفت و به سوی کشور سبا پرواز کرد و پس از رسیدن به مقصد، آن را در مقابل ملکه سبا بر زمین گذارد. ملکه رو کرد به اطرافیان خود و گفت: همانا نامه ای بزرگ و محترم به من رسیده و آن نامه از سلیمان است و مضمونش این است:
(🍃"به نام خداوند بخشاینده مهربان"🍃
بر من سرکشی نکنید و همه اسلام اختیار کنید و در حال مسلمانی بر نزد من آئید.
اینک نظر و عقیده شما در مورد من چیست؟)
وزیران و درباریان گفتند:
ما دارای نیروی قابل توجهی هستیم و در روز جنگ هم، مرد میدان و اهل رزم و مبارزه ایم ولی امر، امر تو است. هر چه خواهی فرمان ده اجرا کنیم.
#ملکه از سخن آنها استشمام کرد که آنان متمایل به جنگ و لشکر کشی هستند. این نظریه را نپسندید و به کنایه به آنها فهمانید که تا ممکن است کاری را به صلح و خوبی تمام کرد، نباید به جنگ اقدام نمود.
زیرا پادشاهان، وقتی بر کشوری دست یابند، رشته های آنها را در هم می ریزند و اوضاع آن را دگرگون می سازند و عزیزان آن کشور را ذلیل و خوار می گردانند. من در این مورد هدیه ای برای #سلیمان می فرستم، تا روش او را ببینم و بفهمم پیامبران خدا چگونه رفتار می کنند؟!
♻️ #ملکه طبق نظریه خودش، هدایای گرانبهائی تهیه دید و به همراه جمعی از خردمندان قوم، به حضور سلیمان فرستاد.
سلیمان که از جریان آگاه شده بود دستور داد یکی از کاخ های مجلل سلطنتی را به بهترین طرز آراستند و قصر عظیم او را برای ورود نماینگان بلقیس مهیا نمودند.
فرستادگان #بلقیس وقتی به حضور سلیمان شرفیاب شدند، از مشاهده تشکیلات عظیم و کاخهای مجلل او مبهوت ماندند و در دل، از ارائه هدایای خود، خجل و شرمنده گشتند.
سلیمان با روی گشاده به آنها خوش آمد گفت و مقصودشان را جویا شد و پرسید درباره نامه من چه تصمیم گرفته اید؟!
نمایندگان، هدایای ملکه را به حضور سلیمان تقدیم داشتند ولی او با نظر بی اعتنائی به آنها نگریست و گفت: این هدایا را به صاحبش برگردانید زیرا خداوند آنقدر نعمت به من عطا فرموده که به هیچکس نداده است و در این صورت چگونه ممکن است من به واسطه این هدایای ناقابل شما از تبلیغ رسالت خود، دست بردارم و فریفته تحفه های شما شوم؟!
نه. این هدایا برای من ارزشی ندارد بلکه شما به این هدایا دلخوشید. اینک برگردید و من سپاهی به سوی قوم سبا می فرستم که آنان را نیروی مقاومت آن نباشد و سپس ایشان را از آن مرز و بوم با ذلت و خواری پراکنده و دربدر خواهم کرد.
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سیدمحمدصوفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
#تلنگرانه
گاهی ندیدن و نشنیدن لازم است!
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگ تر می دهند!
اما دوتکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برای مان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد!
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد.
👌 در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی!
گاهی نمی توان بخشود و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری!
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی!
ولی با آگاهی و شناخت...
#زندگی_کوتاه_است...
#داستانهای_خواندنی
•✾📚 @m_rajabi57 📚✾•
─═इई 🍃🌸 ﷽🌸🍃 ईइ═─
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#سلام_آقای_من
#سلام_پدر_مهربانم
عمری اسیر هجر و غم بی قراری ام
بارانی ام که بر سر راه تو جاری ام
عمرم به سر رسید بیا عشق فاطمه
از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌾
تعجیل در فرج #صلوات
🍃🍃 #صبحتان_نورانی 🍃🍃
🍃🍃 #روزتان_امام_زمانی🍃🍃
╭━━⊰💠❄️☃❄️💠⊱━━╮
https://eitaa.com/m_rajabi57
╰━━⊰💠❄️☃❄️💠⊱━━╯
🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃
🔻 #سبک_زندگی_مهدوی 🔻
🔰مسئله ی دیگر برای #تربیت_مهدوی، نوع #برخورد خانواده ها با بچه ها و ایجاد فضایی است که در آن نام و #یاد حضرت مهدی (علیه السلام) زنده شود،
👈 اشتباه نشود وقتی می گوییم فضای مهدوی به این معنا نیست که مدام در خانه بگوییم «یا حجت ابن الحسن العسکری (عج)» یا همه جای خانه عکس و تابلوی امام زمان (عج) را نصب کنیم؛
☑️ مقصود این است که فضایی که در خانه حاکم است یعنی #اخلاق و #رفتار پدر، مادر و سایر اعضا باید در #احترام به امام زمان (عج)، عشق به ایشان و شناخت آن حضرت (عج) و ذکر ویژگی های ایشان با هم هماهنگی داشته باشد.📚سخنان حجت الاسلام #راستگو به نقل از سایت شبستان ❣#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣ 🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃 💠🔹 @m_rajabi57 🔹💠 https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام🙋♀️
#چهارشنبه بیست اسفند ماه
دعا میکنم در
این روز زیبا
مرغ آمین
بیاید و بر آرزوهایتان
آمین بگوید🤲
دلواپسی در خیالتان نماند
خدايا امروز زيباترين سرنوشت
را براي عزيزانم مقدر كن🤲
امضای خدا، پای همه آرزوهاتون🙏
💐 #روزتون_سرشار_از_برکت💐
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸اگر نمیتوانی به کسی
امید بدهی نااميدش هم نکن …🍃🌸
اگر شنونده خوبی هستی
رازدار خوبی هم باش …🍃🌸
اگر نمیتوانی زخمی را مرهم باشی
نمك هم نباش …🌸
یک کلام! #مهربان باش …🍃🌸
#صبحتون_شاد
#تلنگرانه
•✾https://eitaa.com/m_rajabi57 ✾•
روز مبعث روزے است که حضرت محمد (صلے اللہ علیہ وآلہ وسلم) به #پیامبرے مبعوث شدند.
#مبعث #پیامبر_گرامے_اسلام سیزدھ سال قبل از هجرت نبوے و چہل سال پس از عام الفیل واقع شدھ است.
این روز یکے از روزهاےعظیمے است کہ از اعیاد مهم اسلامے محسوب مے گردد.
شیخ کفعمے در کتاب «المصباح» از حضرت امام جواد (علیہ السلام) روایت نمودھ است کہ فرمودند:
«در ماه رجب، شبے است کہ از تمام آنچہ کہ خورشید بر آن میےتابد بهتر است و آن شب، شب «بیست و هفتم» ماھ رجب است کہ در صبح این شب، #رسول_خدا (ص) به رسالت مبعوث گردید و از شیعیان ما هر کس در آن شب عملے را انجام دهد، پاداش آن به اندازھ عمل شصت سال خواهد بود."
براے شب مبعث اعمال و دعاهایے روایت شده که از جملہ آنها:
🌼1- غسل کردن در این روز مستحب است.
🌼2- دوازدھ رکعت نماز روایت شدھ از حضرت امام محمد جواد (علیہ السلام)
🌼3- زیارت امیر المومنین علے بن ابے طالب (علیہ السلام)
🌼4- قرائت دعاے "اَللّـهُمَّ إِنّے أَساَلُكَ بِالتَّجَلِّے الأعْظَمِ فے هذِھ اللَّيْلَةِ مِنَ الشَّهْرِ الْمُعَظَّمِ...".
💐اما براے روز #بیست_وهفتم ماه رجب که روز پیامبری #حضرت_محمد (صلے الله علیہ وآلہ وسلم) است، اعمال ذیل روایت شده است:👇
🌺1- غسل
🌺2- روزھ: روزھ این روز برابر کفارھ شصت سال نقل شدھ است.
🌺3- ذکر صلوات بر محمد و آل محمد
🌺4- زیارت پیامبر (ص) و زیارت امیر المومنین (علیه السلام)
🌺5- سے رکعت نماز، در هر رکعت سورھ حمد یکبار و سورھ توحید دھ بار..
#اعمال_مبعث
🍃🌺 #عید_مبعث_مبارک 🌺🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
@m_rajabi57
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃