eitaa logo
مِشْکات
107 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر دِین چارده معصومم اما گردنم زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است با سلامش می‌کند قم را معطر بیشتر 🖤شهادت مظلومانه باب الحوائج الی الله حضرت امام کاظم سلام الله علیه بر شما شیعیان حضرتش تسلیت باد. 🆔 @m_rajabi57
🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 ❔❓پرسش: ❓❕چرا بین معصومین علیهم السلام، به ، می گویند؟ 📿📿 بخش اول :📿📿 ✴✍️پاسخ: ✅ آنچه مسلم است این است که : برآورنده حاجت‏ ها خداوند است. ‌‌ 📌پیامبران و ائمه و صلحا و شهدا، همه باب الحوائج اند. 🔹این بزرگواران به جهت قربی که نزد خدا دارند، اگر ما خدا را به حق اینان بخوانیم و یا از روح بلند این بزرگواران بخواهیم که برای ما دعا کنند ، ممکن است به نتیجه برسیم و این عمل اشکالی ندارد ‌ ‌💠این مطلب اختصاص به برخی از اولیای خدا ندارد. 👈زیرا همه این بزرگواران ، باب الحوائج و وسيله تقرّب به خداوند و موجب گشايش گره هاي زندگي هستند. ‌ 🍃اگر امامان معصوم ، هر كدام به اسم خاص شهرت پيدا كرده اند ، به لحاظ مناسبت هايي بوده كه آن اسامي مبارك در آن تجلّي كرده است . چنانكه از حكمت اين چنين استفاده مي شود كه هر حاجتي را بايد به يكي از ائمه متوسل شد. 🔹همانگونه كه درباره خداوند نيز چنين است كه انسان مريض به اسم شافي و انسان بدهكار به اسم غني و انسان گناهكار به اسم غفور به خداوند توسل جوید ؛ 🗞به همین جهت خوب است در راه توفيق طاعت الهي مستحب است به اسم مبارك رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) ،‌ فاطمه زهرا سلام الله علیها و امام حسن علیه السلام و امام حسين (علیه السلام) توسل جست . ✏انسان گرفتار ، دردمند و مريض به اسم مبارك امام كاظم (ع) توسل يابد.(ملكي تبريزي، آقاجواد، المراقبات في اعمال السنّة، ص ۳۰) ‌ ‌ ☘️پس آنچه كه امام كاظم (علیه السلام) به آن شهرت يافته ، از اين باب بوده كه بسياري كه به مشكلات مبتلا بوده اند ، به آن امام متوسل شده و آن حضرت نيز از آنان شفاعت كرده و مقبول واقع شده است و آن حضرت به باب الحوائج شهرت يافته است . ◾️همه امامان معصوم باب رحمت الهي اند و به همان دليل كه مي توان به امام كاظم (ع)باب الحوائج گفت براي سائر ائمه(ع) نيز مي توان اين لقب را بكار برد. ( اشتهاردي، محمد، سوگنامه آل محمد (ص) ، ص۴۹۷) ‌ 🗞 🏴 (ع) https://eitaa.com/m_rajabi57
📿📿بخش دوم :📿📿 بخش هایی از بیانات آیت الله وحیدخراسانی در مقام باب الحوائجی امام کاظم علیه السلام : او امامي بزرگ قدر ، عظيم الشأن ، بسيار متهجّد ، اهل جديت در كوشش ، كسي كه كرامات او آشكار و به عبادت مشهور ، و به طاعت مواظب بود . شبها را در حال سجود و قيام سپري مي كرد و روزها را با صدقه وروزه مي گذرانيد وبه خاطر شدت حلم و گذشتي كه نسبت به جسارت كنندگان به خود داشت ، كاظم خوانده مي شد . كسي را كه به او بدي مي كردبا نيكي و احسان پاداش مي داد . با جنايت كننده نسبت به خويش ، با عفو وبخشش مقابله مي كرد . و به خاطر كثرت عباداتش عبد صالح نام گرفت ، و در عراق به باب الحوائج إلي الله مشهور است . چرا كه كساني كه بوسيله او به خداي توانا متوسل مي شوند ، از توسل خويش نتيجه مي گيرند . كراماتش عقلها را حيران مي كند .. . » . و نيز إبن حجر ، دانشمند بسيار متعصب سني درباره ايشان چنين مي گويد : « او نزد اهل عراق به باب قضاء حوائج ،نزد خداوند معروف بود و عابدترين مردم زمانش و داناترين و سخاوت مندترين آنان بود .» در این کلام و بیانات ، به کرامات فراوانی که از ایشان دیده شده اشاره کرده اند که در فرصتی دیگر همین جا به اشتراک خواهیم گذاشت. https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🐈 🐈 🐈🐈 :👇 رقصانی کنایه از کارهای بی مغز و مایه و اعمال کودکانه است . یا به تعبیر دیگر در کارها مانع به وجود آوردن ، کاری را به تاخیرانداختن ، تعلل و امروز و فردا کردن در ادای حقی که در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه و تمثیل می شود .  اما چه و ریشه ای باعث شده این عبارت به شکل ضرب المثل درآمده و در افواه مردم بماند؟؟ در پست بعد ببینیم🙂👇 🐈 🐈 🐈 🐈 🐈 @m_rajabi57
: : در ازمنه قدیم نه عروسک صامت پیدا می شد و نه عروسک ناطق پس بهترین راه چاره برای دختر بچه ها این بود که بچه گربه ملوس و مانوسی را که در غالب خانه ها نگاهداری می شد با همان تکه پارچه ها قنداق کنند یعنی دستها و پاهایش را در درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نکند. آنگاه او را در بغل گرفته در گوش او لالایی بخوانند تا به زعم خویش او را بخوابانند . گاهی هم به این حد قناعت نکرده به قول شادروان مستوفی : ” دختر بچه ها گربه را قنداق می کردند و سردست گرفته می رقصانیدند که گربه رقصانی کنایه از همین کارهای بی مغز و مایه بچگانه است !” اتفاقاً را قنداق کردن و رقصانیدن در ما هم معمول و متداول بود و شاید در بعضی روستاها نیز هنوز معمول و رایج باشد . سابقاً بچه گربه ها به قدری ملوس و مانوس بودند که برای بزرگترها در هنگام فراغت و برای دختر بچه ها در همه حال وسیله سرگرمی و نشاط به شمار می آمدند و کمبودها را از لحاظ تفریح و انبساط خاطر و رفع بیکاری بدان وسیله جبران می کردند . البته بزرگترها با انگشتان دست و ‌دستمال و رشته های تسبیح که غالباً در دست داشتند بچه گربه ها را به بازی می گرفتند و دختر بچه ها از ترس آنکه بچه گربه ها با ناخنهای تیزش پنجه نزند او را قنداق کرده به اصطلاح می کردند ولی امروزه نه آن بچه گربه ها را در خانه نگاهداری می کنند و نه برنامه های متنوع رادیو و تلویزیون و دستگاههای ضبط صوت و نوارهای موسیقی مجال چنین تفنن را می دهد . به هرحال از مشغولیات شیرین و لذت بخش دختر بچه ها در ازمنه گذشته بود و این وسیله سرگرمی و نشاط آن چنان مورد توجه و عنایت اطفال قرار داشت که رفته رفته به صورت درآمده هرکار بی رویه و بچگانه را که نفع و فایدتی برآن متصور نباشد به آن تشبیه و تمثیل کرده اند . منبع : دانشنامه تی تیل , گربه رقصانی https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐄🐮 زنده کردن گاو مرده 🐮🐄 علی بن مغیره گوید: همراه در می‌رفتیم که با زنی روبه‌رو شدیم که که فرزندان کوچکش به دورش حلقه زده بودند و همگی سخت می‌گریستند. امام فرمود:" چرا گریه می‌کنید؟ " زن که امام را نمی شناخت گفت:" تنها سرمایه من و این فرزندان یتیمم گاوی بود که از شیرش زندگی را می‌گذراندیم. اینک گاو مُرده و ما درمانده شده‌ایم." امام فرمود:" آیا دوست داری آن گاو را زنده سازم؟ " گفت: "آری، آری!" امام به گوشه ای رفتند و دو رکعت نماز خواندند و دست به سوی آسمان گرفتند و دعا نمودند. آنگاه کنار گاو مرده آمد و ضربه ای به پهلوی گاو زد.. ناگهان گاو زنده شد و از جا بلند شد. زن با دیدن این صحنه فریاد زد: " بیایید که قسم به خدای کعبه، او است! " مردم ازدحام کردند و به تماشای گاو و سخنان زن مشغول شدند و امام خود را در بین مردم گم نمودند و به راه خود ادامه دادند.. منبع: بحار الانوار، ج 48، ص 55، از بصائر الدرجات. https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖📚نگاهی کوتاه به : 📚 (ع) در سال 128 هجری در «ابواء»منزلی بین مکه و مدینه متولد شدند، نام مادرشان است، پدر گرامی شان حضرت (ع) این گونه بشارت ولادت نور دیده‌اش را به اصحاب دادند که : «خداوند به من پسری عنایت فرموده که بهترین مخلوقش است». در سایه­ تربیت پدر بزرگوارشان دوران کودکی و نوجوانی را سپری کردند تا جایی که هوش و ذکاوت امام موسی بن جعفر (ع) در نوجوانی مشهود و آثار نبوغ و تیز هوشی از رفتار و کردار ایشان نمایان بود. 🍃صفاتی چون بزرگواری، بخشندگی، بردباری، گذشت و علم از رفتار و سکناتشان هویدا بود. 🍃حضرت(ع) به مدت بیست سال با پدرشان (ع) زندگی کردند و طی این مدت فنون دانش و ریزه‌کاری‌های حکمت و منطق را فرا گرفت. 📚هنگامی که ابوحنیفه از پاسخ موسی ۵ ساله شگفت‌زده شد! ماجرای گفت‌وگوی امام موسی کاظم(ع) در دوره کودکی با خود تأییدی بر این مطلب است: سفری به مدینه می‌کند تا از (ع) در حل مشکلات خود کمک بگیرد. بیرون منزل با کودکی پنج ساله مواجه شد از او سئوالی پرسید: آن کودک جواب سؤال او را جامع‌تر از آنچه او تصور داشت داد. ابوحنیفه پرسید اسمت چیست؟ می‌گوید: . دیگر بار سؤال دیگر از او پرسید: معصیت مربوط به کیست؟ از جانب خداوند یا بنده؟ امام در پاسخ می‌فرمایند: از سه حال خارج نیست، یا از جانب خداست و هیچ به بنده مربوط نیست. در این صورت، خدا حق ندارد بنده‌ای را که هیچ کاری نکرده مواخذه کند! و یا مربوط است هم به بنده و هم به خدا که خدا تواناترین آن دو است که شریک و عمل بوده‌اند. در این صورت برای شریک نیرومند روا نیست که شریک ناتوان خود را به دلیل گناهی که هر دو در ارتکاب آن برابر بوده‌اند مواخذه کند! یا اینکه گناه تنها مربوط به بنده است. در این صورت خدا اگر بخواهد می‌بخشد و اگر خواست کیفر می‌دهد و بنده نیازمند کمک است. ابوحنیفه که از جواب این کودک باهوش و فهیم قانع شده بود، بدون ملاقات امام رفت و با خود می‌گفت: نوادگان خاندان رسالت علم را یکی پس از دیگری به ارث برده‌اند و همگان عالم به همه علوم اند! https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
915_salavat_emam_kazem_farahmand.mp3
1.21M
: اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَأَهْلِ بَيْتِهِ، وَصَلِّ عَلَىٰ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَصِيِّ الْأَبْرارِ، وَ إِمامِ الْأَخْيارِ، وَعَيْبَةِ الْأَنْوارِ، وَوارِثِ السَّكِينَةِ وَالْوَقارِ، وَالْحِكَمِ وَالْآثارِ، الَّذِي كانَ يُحْيِي اللَّيْلَ بِالسَّهَرِ إِلَى السَّحَرِ بِمُواصَلَةِ الاسْتِغْفارِ، حَلِيفِ السَّجْدَةِ الطَّوِيلَةِ، وَالدُمُوعِ الْغَزِيرَةِ، وَالْمُناجاةِ الْكَثِيرَةِ، وَالضَّراعاتِ الْمُتَّصِلَةِ https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 السلام علیک یا باب الحوائج یا موسی ابن جعفر(ع) ایها الکاظم یابن رسول الله. https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ـــــــ قسمت سوم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷 🇮🇷 📚 🆔 @m_rajabi57 ✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 سوم چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ! بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن، دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم،هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن... - هی سیاه ! کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟! - من بهش گفتم! اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون، ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ... زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم، یه نگاه به اونها،خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ؛ یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید، مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه و مشتش رو آورد بالا که یهو سارا هلش داد ... - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی، اینجا غذاخوریه ... - همه اش تقصیر توئه ،تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ،حالا هم خودت رو قاطی نکن و هلش داد.. از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به میز فلزی غذا ، ساعدش پاره شد، چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد! به خودم که اومدم ، ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن.. سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ، ماها رو دفتر؛ از در که رفتیم تو،مدیر محکم زد توی گوشم ، _می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ؛ تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد: دهن کثیفت رو ببند، و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ،هر چی دلشون می خواست گفتن و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ؛ حرف شون که تموم شد ، مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد، زود باش! سریع زنگ بزن پلیس بیاد.. با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد، پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت، مغزم دیگه کار نمی کرد، گریه ام گرفته بود.. - غلط کردم آقای مدیر،خواهش می کنم من رو ببخشید؛ قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم، التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت، یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن،با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ، سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ، اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ؛ علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ، من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد.. با تمام وجود گریه می کردم ، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ، 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم؛ چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود، درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم.. دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن، من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ؛دیگه نمی گفتم بی گناهم ، فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ؛بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ، با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ، یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن ؛ یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ، همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن.. همه تعجب کرده بودن، چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ؛ اول، تعدادشون زیاد نبود اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان یه عده دیگه هم اومدن جلو حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ، صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ، هر چند پلیس بالاخره من رو با خودش برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود، احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود.. توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن؛پدرم جلوی در منتظرم بود، بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم؛مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت،من رو در آغوش گرفته بود، هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم.. شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست، مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ! - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه، آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی،برگرد کوین ، الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن،حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی،با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی.. مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد و پدرم ساکت بود هیچی نمی گفت،چشم ازش برنداشتم، اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد، تو دیگه شانزده سالت شده ،من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه اینکه ادامه بدی یا ولش کنی.. ✍🏻 نویسنده: سیدطاها ایمانی ♻️ .... https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌴 🌴  ♦️ ♦️ و 👸🏻👸👸🏻👸👸🏻👸 و تفقد الطیر فقال ما لی اری الهدهد ام کان من الغائبین  (سوره نمل: 23) ♻️پرندگان به فرمان خداوند مسخر سلیمان بودند و در مواقع احتیاج، پر و بال خود را بر سر او می گسترانیدند و در برابر آفتاب برای او سایبانی تشکیل می دادند.  یکی از روزها متوجه شد که آفتاب بر صورت او می تابد. چون به سوی بالا نظر کرد، هدهد را ندید. از غیبت ناگهانی و بی موقع او، خشمگین شد و گفت: او را به عذاب سختی معذب، یا ذبحش می کنم، مگر اینکه برای غیبت خود عذر موجهی بیاورد.  طولی نکشید که هدهد پدیدار شد و عذر غیاب خود را به عرض رسانید و گفت من از کشوری دیدن کردم و اطلاع یافتم که تو از آن اطلاع نداری و از مملکت سبا اخبار تازه ای به پیشگاه تو آورده ام. در آن مملکت عظیم، ملتی را دیدم که زنی فرمانروای آنها بود و تمام شرایط سلطنت برای او جمع شده و تخت سلطنت او بس بزرگ و قابل توجه بود.  اما آنچه موجب تأسف گردید آن است که اهالی آن سرزمین و پادشاهشان، همه در مقابل خورشید سجده می کردند و چنان جهل و نادانی بر آنها چیره شده که خدای بزرگ را از یاد برده و در برابر موجودی بی اراده سر تسلیم فرود آوردند.  ♻️سلیمان که این خبر جالب را شنید، گفت: ما در این مورد رسیدگی می کنیم، تا صدق یا کذب سخن تو بر ما آشکار شود. اینک تو نامه ما را بگیر و به آنها برسان و ببین چه عکس العملی نشان می دهند.  هدهد نامه سلیمان را گرفت و به سوی کشور سبا پرواز کرد و پس از رسیدن به مقصد، آن را در مقابل ملکه سبا بر زمین گذارد. ملکه رو کرد به اطرافیان خود و گفت: همانا نامه ای بزرگ و محترم به من رسیده و آن نامه از سلیمان است و مضمونش این است:  (🍃"به نام خداوند بخشاینده مهربان"🍃 بر من سرکشی نکنید و همه اسلام اختیار کنید و در حال مسلمانی بر نزد من آئید. اینک نظر و عقیده شما در مورد من چیست؟) وزیران و درباریان گفتند: ما دارای نیروی قابل توجهی هستیم و در روز جنگ هم، مرد میدان و اهل رزم و مبارزه ایم ولی امر، امر تو است. هر چه خواهی فرمان ده اجرا کنیم.  از سخن آنها استشمام کرد که آنان متمایل به جنگ و لشکر کشی هستند. این نظریه را نپسندید و به کنایه به آنها فهمانید که تا ممکن است کاری را به صلح و خوبی تمام کرد، نباید به جنگ اقدام نمود.  زیرا پادشاهان، وقتی بر کشوری دست یابند، رشته های آنها را در هم می ریزند و اوضاع آن را دگرگون می سازند و عزیزان آن کشور را ذلیل و خوار می گردانند. من در این مورد هدیه ای برای می فرستم، تا روش او را ببینم و بفهمم پیامبران خدا چگونه رفتار می کنند؟! ♻️ طبق نظریه خودش، هدایای گرانبهائی تهیه دید و به همراه جمعی از خردمندان قوم، به حضور سلیمان فرستاد. سلیمان که از جریان آگاه شده بود دستور داد یکی از کاخ های مجلل سلطنتی را به بهترین طرز آراستند و قصر عظیم او را برای ورود نماینگان بلقیس مهیا نمودند.  فرستادگان وقتی به حضور سلیمان شرفیاب شدند، از مشاهده تشکیلات عظیم و کاخهای مجلل او مبهوت ماندند و در دل، از ارائه هدایای خود، خجل و شرمنده گشتند.  سلیمان با روی گشاده به آنها خوش آمد گفت و مقصودشان را جویا شد و پرسید درباره نامه من چه تصمیم گرفته اید؟!  نمایندگان، هدایای ملکه را به حضور سلیمان تقدیم داشتند ولی او با نظر بی اعتنائی به آنها نگریست و گفت: این هدایا را به صاحبش برگردانید زیرا خداوند آنقدر نعمت به من عطا فرموده که به هیچکس نداده است و در این صورت چگونه ممکن است من به واسطه این هدایای ناقابل شما از تبلیغ رسالت خود، دست بردارم و فریفته تحفه های شما شوم؟!  نه. این هدایا برای من ارزشی ندارد بلکه شما به این هدایا دلخوشید. اینک برگردید و من سپاهی به سوی قوم سبا می فرستم که آنان را نیروی مقاومت آن نباشد و سپس ایشان را از آن مرز و بوم با ذلت و خواری پراکنده و دربدر خواهم کرد.  وفی https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی ندیدن و نشنیدن لازم است! دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگ تر می دهند! اما دوتکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند ! پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برای مان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد! آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است. سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد. 👌 در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد. گاهی لازم است کوتاه بیایی! گاهی نمی توان بخشود و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری! گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی! ولی با آگاهی و شناخت... ... •✾📚 @m_rajabi57 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا