#سیره_شهدا
نامش را فراموش كردم ، اما پسری سيزده ساله بود كه پدرش راننده بود و در يك سانحه از دنيا رفت. ابراهيم خیلی مراقب اين پسر بود. برايش خرج می كرد ، او را باشگاه برد و وقتش را پر كرد بعد متوجه شد كه اينها مستأجر هستند و چند ماهی است اجاره منزلشان عقب افتاده .
روز بعد همان پسر در جمع ما گفت ، خدا اين همسايه روبرویی ما رو حفظ كن ، تموم اجاره های عقب افتاده را پرداخت كرد و به صاحبخانه ما گفته كه از اين به بعد اجاره ها را او پرداخت می كند !
او خوشحال بود و ابراهيم هم ساكت ، اما من می دانستم كه ابراهيم با همسايه صحبت كرده و هزينه ها را پرداخت كرده!!
خدای ابراهیم فرموده است ،
فَأَمَّا الْيَتيمَ فَلا تَقْهَرْ
و اما ( به شکرانه این همه نعمت كه خدا به تو داده ) یتیم را خوار و رانده و تحقیر مکن.... (ضحی/9)
#شهیدابراهیم_هادی
📕 خدای خوب ابراهیم
🍃🌹
@mabareshohada
قبل از خواب زمزمہ ڪنیم🍃🌸
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
✨"خداونداااا✨
آخر و عاقبت ڪارهاے ما را
ختم بہ خیر ڪن ..."🍃🌸
🌙آرامش شب نصیب تون🌙
@mabareshohada
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_443
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@mabareshohada
❄️🍃🌹🍃❄️
443_Page.MP3
951.9K
🌺💐🌺
#فایل_صوتی_بسیار_زیبا
#صفحه_443_قرآن_کریم
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🕊🔹🕊
🔸انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش اومد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر.
همیشه مینشستم توی ماشین بعد روبوسی میکردیم. موقع روبوسی دیدم چشمهاش خون هست و سر و ریشش پر از خاک.
🔹از زور خواب به سختی حرف میزد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روزه خونه نرفتم.
گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خونه نمیری؟ گفت چند تا از بچهها اومدن آموزش،
خیلی مستضعفن؛ یکیشون کاپشنش رو فروخته اومده.
به خاطر چنین آدمهایی شب و روز نداشت.
🔻یکبار گفت من یک چیزی فهمیدم؛ خدا شهادت رو همیشه به آدمهایی داده که در کار سختکوش بودن.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#درس_اخلاق
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#سیره_شهید 🌷
شناسنامه اش رو دستكاری كرد تا بتونه بره جبهه...
وقت #جبهه رفتن مادرش گفته بود:
"تو هنوز كم سن و سالی نرو جبهه"
اونم جواب داده بود:
"مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزیزتر از حضرت قاسم نیستم."
پدر تازه از دنیا رفته بود و مادر اجازه نمی داد كه بره جبهه....
محمدحسن تو خواب دیده بود كه پدرش درب بهشت ایستاده و داخل نمیشه، بهش گفته بود: "چرا وارد نمیشی؟!"
پدر بهش گفته بود: "پسرم منتظر تو هستم."
خوابش رو برای مادر تعریف میكنه و بالأخره رضایت مادر رو میگیره...
عكس جدیدی میگیره و به مادرش میده و میگه:
"مادر این عكس به زودی روی پوستر و سر كوچه و بازار نصب میشه و زیرش می نویسند " شهید محمد حسن جوكار فرزند شعبان "
برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت.
تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: #شهید_محمدحسن_جوكار
و وقتی بهش گفته بودن تو كه زنده ای گفته بود:
"من #شهید زنده ام و به زودی به شهادت میرسم."
سرانجام در حالی كه ۱۵ بهار از عمرش نگذشته بود ۱۳۶۱/۲/۱۸ تو عملیات بیت المقدس و تو خرمشهر عزیز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتیان پیوست.
تو وصیتنامه اش نوشته بود:
"مادر جان! همیشه به تو گفته بودم شهید می شوم، من امانتی هستم از طرف خدا نزد شما و روزی باید پیش او بروم و امروز همان روز است...."
#شهید_محمدحسن_جوکار
🍃🌹
@mabareshohada
#شلمچه
آن ها #چفیه داشتند…
من #چادر دارم!
آنان چفیه می بستند تا #بسیجی وار بجنگند!
من چادر می پوشم تا #زهرایی زندگی کنم...
.
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی #شیمیایی نشود!
من چادر می پوشم تا از نفَس های #آلوده دور بمانم...
.
آنان موقع #نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند!
من چادر می پوشم تا از نگاه های #حرام پوشیده باشم...
.
آنان با #چفیه زخم هایشان را می بستند!
من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی #مادرم می افتم...
.
آنان #سرخی خونشان را به #سیاهی چادرم امانت داده اند!
من #چادر سیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...🌸🍃
@mabareshohada