eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
18.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
368 ویدیو
62 فایل
کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» ✨ ما توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. دوره‌های ما فعلا در دو دپارتمان زیر برگزار می‌شه: 🔸دپارتمان نویسندگی 🔸دپارتمان روایت انسان خانم میم هستم، ادمین مبنا.☺️ بیاین باهم گپ بزنیم: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
و دریای جمعیت از دانشگاه تهران به سمت آزادی... | @mabnaschoole |
✨️آخرین دیدار مردمی رئیس جمهور در تهران 🔻ارسالی از خانم فاطمه نجار @nevisandegi_mabna
پدرم در همه‌ی سال‌های عمرش و در همه‌ی سال‌های عمر جمهوری اسلامی نه بر سر سفره انقلاب اسلامی نشسته است و نه حتی کامی از آن برگرفته است. او در همه‌ی این سال‌ها، جمعه‌ها که می‌شد سجاده‌اش را توی ساک دستی‌اش می‌گذاشت و می‌رفت تا به نماز جمعه برسد. کرونا اما همتش را در هم شکست. چند روزی است بابا که حالا دیگر موهای سپیدش بر سیاهش می‌چربد، چنان بی‌حال روی تخت افتاده که حتی نای غصه خوردن را هم ندارد. آقای رئیسی امروز به نیابت از بابا آمدم که بگویم او همیشه دعاگویت بود. سفرت به سلامت... 🖋منصوره جاسبی | @mabnaschoole |
پدربزرگم، همه‌ی عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشم‌هایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم صدای بلندی شنیده باشم ازش. تا وقتی تمام موهایش سفید شد و قلبش نتوانست ادامه بدهد. پدربزرگم آرام رفت. بی‌صدا. توی رختخواب خودش. همه می‌دانستند قلبش مریض است، او بی‌توقع بود از همه. گفتن این چیزها سخت است. اما، شکل رفتن پدربزرگ، مامان را دلخوش می‌کند. بدن سرد پدر توی اتاق زیبا بوده و بلند بالا و تر و تمیز. دل مامان قرص می‌شود که جایگاه آن مرد حالا خوب است. مرگ بد هم دیده‌ام. مرگ آدم‌هایی که نمی‌دانم خوب بودند یا نه. می‌دانم مهربان نبودند. عارشان می‌آمد از خندیدن. شکل رفتن از این دنیا قابی است از خلاصه زندگی. | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
پدربزرگم، همه‌ی عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشم‌هایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم ص
🔖 آدم می‌تواند وسط مستی سنگ‌کوب کند. فارغ از این‌که این مست سنگ‌کوب‌کرده خوب بوده یا بد که قضاوتش باخداست، اعتقاد دارم همان‌طور مرده که بیشتر عمرش را زیسته. شاید در بی‌خبری. آقای رییسی یک سد مرزی را افتتاح می‌کند. نمازش را می‌خواند و نهار نمی‌خورد. می‌رود تا پتروشیمی تبریز را بازدید کند. جوان‌ها کار کنند. نان ببرند سر سفره خانواده‌شان. قبل رفتن به تبریز، با مردم محلی حرف می‌زند. آدمهایی که یک عمر شنیده نشده‌اند، آن‌قدر که نیازی ندیده‌اند فارسی یاد بگیرند. ماها فکر می‌کنیم اصلا غریبه‌اند در این مملکت. حرفشان شنیده شد، با یک لبخند پررنگ و دو چشم که تا عمق برق می‌زدند. نمی‌شود شاعرانه ننوشت. تصاویر این گفتگوها مانده. مثل تصاویر شلپ شلپ راه رفتنش در گل و لای سیل سیستان. یک عکس هم هست. انگار فاصله‌اش تا پریدن خیلی کم بوده. آخرین عکس رسمی حتی. آقای رییسی و سه نفر دیگر ایستاده‌اند. پشتشان، یک صخره سنگی قاب را پوشانده. زیرپایشان شن و خاک. باد پرچم سه رنگ را کشیده روی تن آقای رییسی و عکس ثبت شده. بعد هم رفته و سوار بالگرد شده. باز دارم شاعر می‌شوم. مامان گاهی گریه می‌کند. می‌گوید؛ باید مریضی پدربزرگ را جدی‌تر می‌گرفتیم. | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖 آدم می‌تواند وسط مستی سنگ‌کوب کند. فارغ از این‌که این مست سنگ‌کوب‌کرده خوب بوده یا بد که قضاوتش با
🔖 آرامش می‌کنم. آدم‌ها در همان لحظه‌ای که باید بروند، می‌روند. همه چیز از قبل تعیین شده. مگر تا این‌جای تاریخ، آدم ماندگار داشته‌ایم؟ من عکس‌ها را نگاه می‌کنم. عکس‌های این سه سال که او رییس جمهور بود. توی کارخانه‌های از نو راه افتاده. میان آدم‌هایی که انگشت‌های روغنی سیاهشان را نشانش می‌دهند و حق طلب می‌کنند. عکسش با لباس‌های خاکی، وسط مردم رنج‌دیده. چطور آن‌جا لباسش خاکی شد؟ سرشانه‌های لباس چطور خاکی می‌شود؟ چند شب قبل رفتن، او به ما نزدیک بود. مازندران. در نساجی تعطیل‌شده را باز کرد. من از تلویزیون دیدم. خودش آمده بود، خود رییس مملکتش.  آدم هر طور زندگی کند، همانجور از دنیا می‌رود. می‌افتد توی جنگلی دور. زیر باران و برف. خونش جاری می‌شود روی خاکی که دوستش دارد و همه عمر برای ساکنانش دویده و یک لبخند پررنگ گوشه لبش بوده وقتی مردمش را می‌دیده. آدم درست همان لحظه که باید، نفس آخر را می‌کشد. 🖋 خانم شیرین هزارجریبی | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سال‌ها شبیه این عاشقی را فقط در جاده منتهی به کربلا در طریق الحسین دیده بودیم حالا اما به برکت خون شهدا در کوچه‌های شهرم، عطر عاشقی حسین را استشمام می‌کنم. حسین ای پیونددهنده‌ی دل‌ها... 🖋 حسین فرهانیان مقدم | @mabnaschoole |
انگار خوشی به ما ایرانی‌ها نیامده. تا آمدیم یک ذره با آن شب بیاد ماندنی وعدهٔ صادق کیف کنیم، این بلا آمد سرمان. هرچه آن شب تا صبح بیدار ماندیم و دلمان غنج رفت برای پهپادها، پهپادها این‌بار قلب‌مان را آوردند توی دهان‌مان. یک‌شنبه‌شب هم مثل همان شب ول‌کن دعا نبودیم. چه‌کاری ازِمان بر می‌آمد جز دعا؟ کم پیش آمده بخواهم برای کسی یا چیزی یا کاری تا صبح بیدار بمانم... | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
انگار خوشی به ما ایرانی‌ها نیامده. تا آمدیم یک ذره با آن شب بیاد ماندنی وعدهٔ صادق کیف کنیم، این بلا
🔖 شب‌های احیا حسابش جدا؛ ولی حتی شب‌های انتخابات هم هیچ‌وقت بیدار نمانده‌ام. شگفتیِ بی‌خبری در صبحِ رأی‌شماری شیرین‌ترین ناشتایی من است؛ وقتی یک نامزد بی‌هوا از رقبا پیشی می‌گیرد، دل توی دلم نمی‌ماند. معرکه‌ای می‌شود تماشایی. ولی رئیسی هم مرد شگفتی‌های بی‌هوا نبود. از همان اول که شناختمش تکلیفش با همه روشن بود؛ ساده و روراست، مثل کف دست. چه توی انتخابات، چه آن شب. از همان سر شب، که خبر سقوط سخت را دادند، چشمم مات ماند به زیرنویس شبکهٔ خبر تا گرگ‌ومیش صبح. زبانم بی‌مکث و نشمرده می‌چرخید، به هر ذکری که بلد بودم. انتظار شگفتانه‌ای نبود. هر چقدر دوست داشتم صحیح و سالم برگردد، عقلم زیر بار نمی‌رفت. آخر در آن جنگل سنگلاخیِ پوشیده از انبوه درختان سوزنی، فرود سخت چه معنی داشت؟ | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖 شب‌های احیا حسابش جدا؛ ولی حتی شب‌های انتخابات هم هیچ‌وقت بیدار نمانده‌ام. شگفتیِ بی‌خبری در صبحِ
🔖 آفتاب که زد، همه چیز روشن شد: «انا لله و انا الیه راجعون. رئیس‌جمهور ایران به همراه وزیر امور خارجه، امام‌جمعهٔ تبریز و استاندار و چند تن از تیم حفاظت ایشان و تیم پروازی در سانحهٔ سقوط بالگرد به درجهٔ رفیع شهادت رسیدند.» کنترل را برداشتم. به‌سختی دکمهٔ خاموش را از دکمهٔ بی‌صدا تشخیص دادم. دلم را گرم کردم به این‌که خادم‌الرضا در روز عید دعوت شده به جشن آقایش. او که به آرزویش رسیده. دیگر چرا منِ داغ‌تر از آش غمبرک بزنم؟ این هم‌نشینی عجیب ولی معنادار «تبریک و تسلیت» را هم فکر کنم فقط ما ایرانی‌ها داریم؛ انگار غم‌وشادی، تلخی‌وشیرینی، گریه‌وخنده را با هم زندگی می‌کنیم. حالا باید با خودم تمرین کنم، تا خوشی بعدی رگ‌به‌رگ نشوم. 🖋آقای حمیدرضا نوری | @mabnaschoole |
گفتم حتما ایستاده تا در این هوای گرم شربتی بخورد و گلویی خنک کند و برود. این خالکوبی‌ها و این تیپ را چه به این حرف‌ها.گفت پوستر هم میخواهم. پیاده شد و با دقت پوستر را پشت ماشینش چسباند. بعد گفت:" یکی دیگر هم آن طرف شیشه می‌خواهم بزنم‌." 🖋خانم فاطمه شجاعی | @mabnaschoole |
خبر گم شدن بالگرد را که شنیدم، همه‌جا می گفتند دعا کنید برای این‌که سالم باشند. همان شب من رفتم به خاطرات سال ۶٨. اواسط امتحاناتمان بود. کلاس دوم دبستان بودم. شب بود. بابا آماده باش. چون امام خمینی حالش خوب نبود. | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
خبر گم شدن بالگرد را که شنیدم، همه‌جا می گفتند دعا کنید برای این‌که سالم باشند. همان شب من رفتم به خ
🔖 مامان گفتند:"بیاید با هم برای امام دعا کنیم." بعد از دعا خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم و آماده می‌شدیم که من و برادرم به مدرسه برویم و امتحان بدهیم. رادیو روشن بود. ناگهان اعلام کرد روح خدا به ملکوت اعلا پیوست. دیدم مامان به پهنای صورت دارد اشک می‌ریزد. من معنی حرف  را نفهمیدم به مامانم گفتم:"یعنی چی؟" مامان گفتند:"یعنی امام خمینی رفتند پیش خدا." همان لحظه چشمانم پر از اشک شد. دیشب این همه ما و مردم دعا کردیم، چرا؟ مامان گفت:" شاید خود امام دعا کرده بود که برود. چون خودش پیش خدا عزیزتر بوده دعایش زودتر مستجاب شده." | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖 مامان گفتند:"بیاید با هم برای امام دعا کنیم." بعد از دعا خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم و آماده می‌
🔹 دوباره برگشتم به سال ١۴٠٣، با خودم می‌گفتم من دعا می کنم ولی بعید نیست که دعای خودشون چون عزیزتر بودند،   زودتر از دعای ما مستجاب بشود. منتظر روز چهارشنبه بودیم که به تشییع برویم. وقتی همسرم گفت که خودش هم می‌آید و به بچه‌ها هم توصیه کرد که بیایند، خوشحال شدم که خانوادگی می رویم. همسرم به آقای رییسی رای نداده بود ولی آمد. سیل جمعیت بسیار زیاد بود با این‌که مسیر طولانی بود. دربین راه پیرمرد پاکبانی بود که درحین تمیز کردن خیابان وقتی از بلندگوها صدای سلام به امام رضا علیه السلام پخش می‌شد دست روی سینه‌اش گذاشت و سلام می‌داد. وقتی مداحی می‌کردند سینه می‌زد و چشمانش پر از اشک بود. پدری بود که پسر بزرگی از این بچه‌ها که احتمالا رشد بدنی داشتند ولی توان حرکت  ندارند و معلول بودند روی کولش گذاشته بود و با خودش آورده بود. مادری که نوزاد شاید یکی دو هفته ای خود را بغل کرده بود و آمده بود. دخترهای نوجوان و جوانی که شاید حجابی هم نداشتند و معمولا  مذهبی‌ها هم خیلی حسابشان نمی‌کنند، اما آمده بودند. پیرزن هایی که با ویلچر آمده بودند. اصلا فکر نمی‌کردم که این همه جمعیت بیایند و شهدای راه خدمت را بدرقه کنند. ما تازه فهمیدیم چه کسانی را ازدست داده ایم. | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔹 دوباره برگشتم به سال ١۴٠٣، با خودم می‌گفتم من دعا می کنم ولی بعید نیست که دعای خودشون چون عزیزتر ب
🔖 با خودم می‌گفتم خدا بخواهد هرکسی را عزیز می.کند و این‌ها بودند که چون مخلصانه برای خلق، برای اسلام و مسلمین کار کردند، خدای مهربان هم عزیزشان کرد. اذان ظهر پخش شد هرکجا را می‌دیدی در گوشه‌های خیابان و پیاده رو افرادی به نماز ایستادند یا به جماعت یا به فردی. این‌جا بود که هم رؤیاهایم را دیدم و هم منتظرم روزی بیاید که پشت سر صاحبمان آقایمان حجة ابن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نماز را اقامه کنیم. یاد و خاطره شهدای خدمت جاودان. 🖋سیده زینب رشیدی فرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری مردم یه جوریه که خانوم کناری‌ام می‌گه انگار عاشورا دوماه افتاده جلو... دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
با خودم زمزمه می‌کردم، نکند سید از ما خسته شده و مثل مولایش از پروردگار خواسته تا او را از ما بگیرد تا مجازاتمان زندگی کردن در دنیای بدون او باشد، غافل از این‌که کودکان غزه در بهشت برای رسیدن سید محرومان و مظلومان سر از پای نمی‌شناختند. آنان قدرش را بیشتر از ما می‌دانند. 🖋 سید محمدجواد قریشی | @mabnaschoole |
✨۳۱ اردیبهشت که گریه امانم را بریده بود، دخترکانم پرسیدند: مامان چی شده؟ گفتم: خبرهایی در راهه، فکر کنم شهید میارن. پرسیدند: کی؟ خواستم بگویم رئیسِ جمهور بودی، خواستم بگویم آیت الله بودی، خواستم بگویم خیلی صبور بودی، خواستم بگویم مهربان بودی، خواستم بگویم مجاهد بودی، خواستم بگویم سید ِمحرومان بودی، خواستم بگویم سرباز امام خامنه‌ای(مدظله) بودی، خواستم بگویم خادم الرضا(ع) بودی اما نتوانستم، چون به‌ نظرم دخترکانم آنچنان معانی اين‌ها رو نمی‌فهمند، پس عکستان را نشان دادم و گفتم ایشان، شهید شدند. خودشان گفتند: مادر؛ آقا سید است؟ گفتم: بله. پشت سرهم گفتند: آقا حاج آقا ست، آقا مهربان است، آقا رئیس جمهور است، آقا زیاد کار و تلاش می‌کند، آقا بچه ها را دوست دارد، آقا فقیرها را دوست دارد، آقا دوست رهبرمان هست. دیدم بچه‌هایم با دیدن یک عکس چه خوب شناختند و فهمیدند آنچه که من فکر می‌کردم نمی‌دانند. آنها شما را در تلوزیون دیده بودند و یادشان آمده بود که چه‌جور مجدّانه و مجاهدانه خدمت می‌کردید و رفتار و کردارتان چطور بود. بود ، بود... هنوز سخت است که افعال گذشته برایتان به کار ببرم اما اقتضای دنیای محدود و فانی همین است. 🖋زهرا کریمی | @mabnaschoole |
🔻قول قرار آقای وزیر با دخترک ۱۱ ساله دلمان کربلا بود، قسمت نبود برویم، خانه‌نشینی و فراق و بیتابی بعد از سفر اول امانمان را بُریده بود. اینجا بود که تنها راه آرام گرفتن این جزر و مد دلتنگی حریم امن او بود. قصد سفر کردیم. برعکس تمام دنیا که اربعین را میهمان حسین[ع] میشوند، ما میهمان روضه‌خوانِ حسین[ع] شدیم. بعد از دلتنگی‌های یک ساله وصال هم شیرین‌تر بود و هم پر از تعریف از شب‌ها و روزهایی که گذشت. بر حسب تقدیر عزیزانمان هم از مسیری دو برابر تر از مسیر ما قصد مشهد کرده بودند. فردا، قرار برای دیدارمان از سوی صحن‌آزادی به رواق امام‌خمینی[ره] بود. بعد از دیدار و آغوش‌ها و بازی زینب و پسرخاله روی ویلچرهایی که از ورودی همراهمان بودند عزیزانمان برای استراحت از حرم رفتند. مادر و پدر نماز میخواندند. زینب مشغول بازی در حیاط صحن بود. معصومه، آن‌یکی خواهرم را نمیدیدم. گرچه عادت داشتیم به این ناگهانی غیب شدن هایش و برگشتنش با خبری خوش. دنبال بازی زینب رفتم تا مبادا گم شود. زینب میگفت، آجی‌جون، آجی‌جون! این آقاهه توی تلوزیون! آجی معصومه رفته پیشش.. خط نگاه زینب را گرفتم ؛ قد و قامت معصومه را ندیدم. آنچه دیدم حصار دوستان و محافظان و مردم و او بود‌. او، آن قد رشید که عزت کشورم را مثل پرچمی بر فراز در فراز سرش میپروراند. زینب را بغل گرفتم و داخل رواق دویدم. هنوز داشتند نماز میخواندند. السلام‌علیکم‌ورحمت‌الله‌وبرکاته. - بابااا بدو بیا آقای امیرعبداللهیان. بدو بابا. وایساده ورودی رواق. بیا ببین! معصومه جلو تر رفته بود، بابا زینب را بغل کرد و وارد حلقه‌ی مردم شد. معصومه پیش‌پیش گفته بود آقای امیرعبداللهیان میشه ما رو ببرید دیدار آقا ؟ او هم انگار نظری کارشناسی از کسی دریافت کند، دفترش را از جیب کنش درآورده بود و با آن دست چپ مینوشت.. بابا که به حلقه مردم و محافظان میرسد درخواست‌های معصومه جان میگیرد. - اسمت چیه ؟ معصومه الهائی سحر - چندسالته ؟ ۱۱ - شماره‌تون و بگید .‌ ۰۹۱۶۰۰۰۰۰۰۰ او به شوخی به معصومه میگوید ؛ - بابای شما ایشونه ؟ بله. [پدرطلبه‌هستند] - ایشون که پارتیش کلفت‌تر از ماست :)))) و میخندند. بابا صحبت میکند که چطور درخواست دیدار حضرت‌آقا را پیگیری کنیم؟ و توضیحاتی دریافت میکند و شماره‌ای رد و بدل میشود. و آقای‌شهید هم هرچند دقیقه یک‌بار لپ زینب را میکشد و او را میخنداند. وقتی به محل استقرار میرسیم معصومه تعریف میکند که بعد از گفتن درخواستش دقیقا چه جمله‌ای دریافت کرده ؛ - وقتی گفتم آقای‌امیرعبداللهیان ما رو دیدار آقا ببرید، گفتن یه شرط داره! گفتم چی ؟ آقای‌امیرعبداللهیان گفتن ؛ دعا کنی من شهید شم ! منم گفتم قبوله! از آن به بعد هر وقت در تلوزیون او را دیدیم معصومه را صدا زدیم ؛ - معصومه ؟ بیا دوستت رو ببین! چندماه بعد از نوشتن درخواست و ارسالش به وزارت امورخارجه در تاریخ ۱۳ آبان‌ماه نامه‌ای از بیت مهمان خانه‌مان میشود، به علاوه‌ی کتاب قصه‌های‌خوب‌برای‌بچه‌های خوب. و حالا، چندماه بعدتر معصومه ناراحت است از اینکه به این قول و قرار عمل کرده.. از اینکه شرط را پذیرفته و برایت دعا کرده. بابا میگوید، شهید حق دوستی را برای تو تمام کرد. چه دوست خوبی داشتی! 🖋فاطمه‌الهائی‌سحر شما هم روایت‌های خود را از شهدای خدمت به آیدی @adm_mabna ارسال کنید. | @mabnaschoole |
من هم اگر میدیدمت نمی‌گفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره ساده‌زیستی وتلاش شبانه‌روزی و مردمی بودنش را تعریف می‌کنند، اما تو - سید ابراهیم رییسی - سه سال است که این خاطره پدر را برای من مجسم کردی. روایت متفاوت خانم سمیه کچویی را - فرزند شهید کچویی (نخستین رئیس زندان اوین بعد از انقلاب) - از شهید جمهور در پیام بعدی بخوانید. | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
من هم اگر میدیدمت نمی‌گفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره
🔻اینجا انگار یک نفرجامانده بود... ✍️سمیه کچویی آخرین بار که قوه قضاییه یادش بود من فرزند یکی از شهدای سال شصت هستم، خاطرم نیست.اما یادم هست که فاطمه ساداتم کوچک بود ومحمدجواد در آغوش پدر. وقتی دعوت میشدیم میدانستیم که این مهمانی، شهید مسئول وغیرمسئول ندارد. ممکن بود یک نفر تنه بزند به تو و دوکلمه هم به زبانی که نمیشناسی بشنوی، در مسیر سالن پذیرایی. همه خانواده شهدای قوه ،دعوت بودند. بالاتر و پایین تر نداشت این دعوت نامه.شاید به همین علت بعضی نمی آمدند. سخنرانی اش که تمام میشد می آمد پایین سن و دیگر در دسترس همه بود. همهٔ همه. ممکن بود یکی از چک برگشتی اش گله کند یکی از بیماری فرزندش،یکی از.... ابراهیم رییسی همه را میشنید ونامه ها را دریافت میکرد. نامه گفتم، روضه تازه یادم آمد. دوهفته پیش نامه ها راجمع کردند و بردند برایش که مهمان قم بود وحالا یکی یکی پیامک وصولشان دارد میرسد. لابد از بهشت.... پنجشنبه ,هفت ونیم صبح پشت چراغ قرمز چهارراه گلزار بودیم که سبز شد وکسی حرکت نکرد. یک ردیف پژو از روبرو پیچیدند سمت گلزار. فهمیدیم که آمده و استقبال ساعت ده صبح برنامه چندمش است. به دخترم گفتم : «رییس جمهوری که هیات همراهش با پژو سفرکنند، استثناییه.» مدیر پیامک داد: «فردا اقای رییسی میاد سالن شهید اوینی.میای؟ قراره مشکلات اموزش وپرورش رو بگیم.» گفتم :«بیام؟» وپیش خودم فکرکردم جمعه و اون دریای کار عقب مانده! گفت: «اگردوست داری بیا.» گفتم :«میام » ونگفتم اگر یک صندلی در این مراسم خالی بماند، من باید پرش کنم. اگر یک جای خالی ایستاده در سالن بماند ،من باید آنجا بایستم. ابراهیم رییسی، ارزشش را دارد. آمدم ولی تو نیامدی ،همه دلخور بودند. گفتم : «اشکالی نداره ،کارهاش زیاده باید تقسیم کنه . معاون هم مثل خودشه.» مجری اخبار که داغ پرزدن وسوختنت را برایمان قطعی کرد, همسرم مارا برد به همان سالنِ نمیدانم کجا و دعوتِ نمیدانم چندسال پیش. - «خانم یادته خاطره من رو؟ وقتی رفتیم برای نماز ،رییسی گفت :آقاسید بایست جلو،همه مسئولیت ها که نباید گردن من باشه! ومن که طلبه جوانی بودم ایستادم جلو ورییسی بمن اقتدا کرد.» میدانم خبر نداشتی این اقا سید, داماد زندانی سیاسی سالهای مبارزه و اولین رییس زندان جمهوری اسلامیست که هشت تیر شصت،ترور شد. من هم اگر میدیدمت نمیگفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره ساده زیستی وتلاش شبانه روزی ومردمی بودنش را تعریف میکنند، اما تو ،سید ابراهیم رییسی،سه سال است که این خاطره پدر را برای من مجسم کردی. تو انگار جامانده بودی از مسئولین جمهوری اسلامی که همان اول کار،ترور شدند. دیروز آمدم بدرقه ات. بازهم عجله داشتی وحتما کارهای خیلی مهم . نشد سلامی کنم وعلیکی بشنوم . فقط رفتنت را تماشاکردم وگریستم. یادت باشد سید ابراهیم رییسی،یک سلام وعلیک به من بدهکاری. | @mabnaschoole |
پیرمرد، درگیر "چرا" های زیادی بود، پاراگراف اول را که نوشت، قاب کوچکش پر شد. زیر لب گفت، او مرد این دنیای کوچک نبود. جوابش را پیدا کرد... | @mabnaschoole |
ماشین حمل شهدا رفت ... پیکرها رفتند... سید مظلوم ما رفت... ولی این مردم خیابان‌ را رها نمیکنند! مشهد قیامتی به‌‌ پا شده که تمام هم نمی شود! هرچه از مردم میخواهند که از خیابان اصلی به خیابان‌های اطراف بروند اما بازهم جمعیت است که می‌آید ... این مردم ما هستند که تمام نمی شوند ‌... https://eitaa.com/joinchat/3098280028Cd3fba4451e
با کالسکه پسر کوچکم توی یکی از فرعی‌ها ایستاده بودم. ماشين شهدا که از مقابلمان رد شد صدای هق هقی شنیدم. پشت سرم را که نگاه کردم پسر نوجوانی را دیدم که تازه پشت لبش سبز شده بود. دست‌هایش به برادر کوچکترش بود که قلمدوشش بود. اشک‌هایش می‌ریخت روی لباسش... 🖋 خانم محمدی | @mabnaschoole |
بلاخره این دل کار خودش را می‌کند، توی تراس می‌ایستد و دست به سینه می‌گیرد. ده دقیقه‌ای هست که آنجاست و انگار خیال رفتن هم ندارد. دلش هنوز آرام نشده... | @mabnaschoole |
انگار قصه انقلاب ما همین است، خادم‌ها شهید می‌شوند! | @mabnaschoole |