eitaa logo
شعر،روضه،سرود،نوحه،زمینه،واحد،شور
3.9هزار دنبال‌کننده
403 عکس
82 ویدیو
715 فایل
این کانال فقط مخصوص سخنرانان ومداحان اهلبیت(ع)میباشدولاغیر. لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/241434681Cd30712864d نظرات،پیشنهادات و انتقادات خویش را درباره ی کانال با آیدی زیر مطرح بفرمایید. AHSy3762
مشاهده در ایتا
دانلود
ای زجر ! ای نامرد ! از جانم چه می خواهی از سیلی ات افتاد دندانم ، چه می خواهی خنده ندارد بر زمین افتادن یک طفل خاکی شده موی پریشانم ، چه می خواهی صد بار گفتم بی حیا ، دعوا ندارم من شرمی کن از چشمان گریانم ، چه می خواهی چیزی نگفتم من ، نزن این قدر با شلاق زخمم ز سر تا پا ، نمی دانم چه می خواهی جان مرا بر لب رساندی ای خدا نشناس از دست تو مرگ است درمانم ، چه می خواهی خیلی تعصب بر عمو عباس دارم من کمتر بگو بد از عموجانم ، چه می خواهی من دخترم نه مرد میدان ، کم بزن فریاد ای زجر ای نامرد از جانم چه می خواهی
پدر هرجا که بودی یا نبودی مثل هم بودیم به صورت در سپیدی در کبودی مثل هم بودیم تو از بالای نی من از فراز ناقه افتادم صعودش جای خود در هر فرودی مثل هم بودیم تو بالا سنگ می خوردی و من پایین لگد یعنی؛ میان کوچه تنگ یهودی مثل هم بودیم . من و تو در حقیقت رد پای مشترک داریم تو از بالا من از پایین دعای مشترک داریم یکی موی پریشان و یکی فقدان دندان و... من و تو در نداری دردهای مشترک داریم منو تو هر دو از دلواپسی عمه می ترسیم چنین از کربلا در دل بلای مشترک داریم تو سر بر دامن مادر شدی من هم چنین گشتم من و تو پیش زهرا نیز جای مشترک داریم . پدر جان قسمت زجر آور این داستان مانده پدر جان بعد تو یک نیمه جان از عمه جان مانده خدا صبرش دهد این نیمه جان را٬ عمه جانم را که غیر از حرف دشمن٬طعنه های دوستان مانده پدر حق می دهم از آسمان خون سر کند آخر؛ سرِ بر نیزه ی تو در گلوی آسمان مانده تو رفتی و عمو رفت و علیِ اصغرت هم رفت ولیکن زجرهای حرمله پیش سنان مانده سه شعبه رفت,سر هم رفت, دنبالش پسر هم رفت رباب اما هنوز ای وای با قد کمان مانده حسابش را بکن من با رباب و نجمه و لیلا نگو دیگر چرا از عمه مُشتی استخوان مانده تو خوردی چوب را در تشت زر اما چرا بابا به لبهای رقیه ردِّ چوب خیزران مانده؟؟؟ دلیل گریه ام این است بابا جان که آن نامرد؛ سرت را از خرابه برده اما بوی نان مانده رقیه رفت اما غصه ی غسّاله اش باقی ست به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان مانده
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت کربلا از من عموی مهربانم را گرفت وقت دلتنگی همیشه او کنارم می‌نشست بی‌وفا دنیا انیس و همزبانم را گرفت از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود «منکرِ معراج» از من نردبانم را گرفت... روز عاشورا چه روزی بود؟ حیرانم هنوز جانِ کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت خرمنِ جسمی نحیف و آتشِ داغی بزرگ درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت تار شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید! «آن مَلک» آهی کشید و بعد جانم را گرفت
چشمِ انتظارِ میهمان ، زد زیرِ گریه بغضش شکست و ناگهان زد زیرِ گریه دیگر توانِ ایستادن  هم  ندارد طفلک نشست و بی امان زد زیرِ گریه سر بوده در کنج تنور...پس مطمئنا پیچید وقتی بویِ نان زد زیرِ گریه دستش که بر زخمِ لبِ خشک پدر خورد اُفتاد  یادِ خیزران -  زد زیرِ گریه انگشترِ بابا به یادش مانده بود و... تا دید دستِ ساربان ؛ زد زیرِ گریه خیلی دلش پُر درد از بزمِ شراب است پنهان زِ چشمِ دیگران زد زیرِ گریه میگفت "بابا"  باز  "بابا"  باز "بابا" با هق هق و لکنت زبان زد زیرِ گریه با دیدنِ او حرمله  "زد زیر خنده" با دیدنِ شمر و سنان "زد زیرِ گریه" سیلی ، غمِ بازار ، نامحرم ، اسیری با گفتنش هم روضه خوان زد زیرِ گریه - - - شیرین زبانِ قافله از دست رفت و... آمد کنارش عمه جان... زد زیرِ گریه
كم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش خال لبت كجاست كه گيرم نشانه اش دستت نرفت در كمرم آنقدر كه شمر پيچيد دور گردن من تازيانه اش آتش بگيرد اي پدر اي كاش سر به سر بازار شام و روسري بچه گانه اش سنگ عقيق تو به دكانِ كوفه بود بر سنگ بسته باد دكان و دهانه اش نيمي به شعله سوخت و نيمي به باد رفت زلفي كه بود دست ابالفضل شانه اش دختر پدر پرست بُوَد منع من نكن دختر دلش خوش است به بوس شبانه اش يادم نرفته است درختي كه بين راه رخساره ي تو بود چراغ شبانه اش يادم نرفته است كه راهب مسيح شد زآن كُنج لب به كُنج كليسا و خانه اش از راهب و درخت چه كم داشت دخترت آويز اين دلي و بهاي بهانه اش روز جزا كه هر كه بيارد عبادتي معني دلش خوش است به شعر و ترانه اش
دستِ خالی زِ من و تارِ عبایش با تو مُژه‌ای از من و خاکِ کفِ پایش با تو زحمت روضه‌مان هم که فقط با زهراست قندش از مادر تو مزه‌ی چایش با تو کاش می‌شد که در این یک‌دهه جان می‌دادیم ضجه از ما زدن و مرثیه‌هایش با تو وا غریبا ز تو و جامه‌دریدن با من وا حسینا زِ من و سوز صدایش با تو بین این روضه که پاگیر شدم فهمیدم گریه‌اَش از تو دم‌اَش از تو و جایش با تو مادرم گفت دَمِ پنجره فولادِ رضا گوشه‌ای در حرمِ کرببلایش با تو یک سفر پای پیاده به زیارت با ما یک سحر گریه در ایوانِ طلایش با تو کاش می‌شد حرم عمه‌تان می‌رفتیم آرزو از من و یک بار دعایش با تو
ای دخترِ صغیرم بابا! برات بمیرم  من که بدن ندارم، تو رو بغل بگیرم؟ سرم تو طشتِ زرّین، در بزمِ کفرِ بی دین تو در خرابه ی شام، در زیرِ دِشنه ی کین جسمم فتاده بابا، بی سر میونِ صحرا زخمی تو سنگ و خارا، اونم غریب و تنها دیدی ز تیغِ کینه، بابا سرم جدا شد دیدی که خیمه هامون، آماجِ اشقیا شد تو مثلِ مرغِ بی جون، موندی به کنجِ ویرون من با پَرِ شکسته، افتادم این بیابون دیدم که پا برِهنه، با گریه می دویدی وقتی سرِ مرا در، بالای نیزه دیدی آخه به چه بهونه، از خنجرِ زمونه پرپر شدی تو ای گل، در زیرِ تازیونه؟  امشب ز دیده بارون، با اشک و آهِ محزون کردم تو رو وداع من، با سینه ای پُر از خون ای دخترِ صغیرم، بابا برات بمیرم آخه چجوری با سر، تو رو بغل بگیرم؟
تا محرم آمد و دل پَر کشید رفت دشتِ نینوا را سر کشید رفت تا بیند در آن شامِ بلا چه مصیبت زینب مضطر کشید تا شود شاهد تمام صحنه را چه عذابی آلِ پیغمبر کشید آن یزیدِ پستِ بی شرم و حیا آتشی بر خرمن حیدر کشید ظالمی از تیغِ کینِ اشقیا خیمه ها را آتشِ صر صر کشید لاله های باغِ آن ریحانه را در میانِ خاک و خون پرپر کشید کافری با خنجرِ بیداد خویش دشنه فرقِ ساقیِ کوثر کشید اجنبی دنبالِ زینب می دوید از سرِ او چادر و معجر کشید لاله ها بی سر همه نقشِ زمین سرمه ی خون دیده ی خواهر کشید آتشی بر باغِ پیغمبر فتاد هر کجا را گرد و خاکستر کشید گو عدو شرمش نبود از فاطمه آن زمان روی گُلش خنجر کشید بی کس و تنها میانِ قتلگه ضجّه ی ای وای یا مادر کشید دستِ خون آلودِ خود بر سر نهاد تیر از کامِ علی اصغر کشید تا که شد وقتِ وداعِ اکبرش دستِ حسرت قامتِ اکبر کشید این زمان عرشِ خدا هم ناله کرد ظالمی تا گیسوی دختر کشید بر درِ هر خیمه جلادی چنان از سر و دستِ زنان زیور کشید خواهرش با ناله های سینه سوز آهِ سردی از دلِ خود بَر کشید ای پدر! یکدم بیا ظالم ببین نعل ها بر پیکرِ بی سر کشید شعله ی تیرِ ستم اسباب شد آتشی بر جانِ خشک و تر کشید ای پدر جان دخترت در کربلا گو همه جامِ بلا را سر کشید تا که جلادی سرا پا آتشین پرده را از چهره ی محشر کشید ذوقِ دستی که فقط با اشکِ خون غربتِ این نظم را دفتر کشید!
میروم دست بسته بابایی غم به قلبم نشسته بابایی از روی نیزه دیده ای یا نه سر من هم شکسته بابایی دست خود بر سرم گرفتم باز تار مویی نمانده در سر من پس کجایی برس به فریادم تو بیا لحظه های آخر من شده رنگین کمان تمام تنم جای سالم نمانده در بدنم در دهانم نمانده دندانی بی هوا خورده مشت در دهنم دخترت شعله شعله میسوزد تا که دشمن شروع آتش کرد عمه جانم چقدر پایم سوخت لحظه هایی که دخترت غش کرد زن غساله هم نمی شورد چه کند عمه تو با بدنت چه کسی مشت بی هوا زده که دو سه دندان نمانده در دهنت دشمنان با پدر پدر کردن اشک چشم مرا در آوردند من تو را خواستم عزیز دلم به روی یک طبق سر آوردند جای من زد به روی لبهایت خیزرانی مکررا بوسه جای من هم به روی لبهایت زده لبهای خیزران بوسه
باید که شرح داد خرابات طور را پای تو ریخت زمزم اشک طهور را باید که شست زلف تو را با گلاب ناب چون راهبی که درک نموده حضور را از بس که باد پنجه زده بین زلف تو باید که باز کرد گره های کور را پاهایم آبله زده بابا، عمو کجاست؟ باید عمو ادب بکند راه دور را انبان به دوش خانه ی ما هم سری زدی سهم خرابه کرده ای آیات نور را همراه اشک، سوره ی کوثر بخوان پدر بابا بخوان برای همه، این سطور را حوریه را کنیزی منزل نمی برند در بین طشت زمزمه کن "یا غیور" را از روی نیزه زمزمه کن "ان یکاد" را دیدی به دور قافله چشمان شور را؟ بخشیده ام به یمن حضور تو زجر را اما نخواه تا که ببخشم تنور را اما نخواه تا که ببخشم شراب را طشت طلا و بوسه ی چوب جسور را جان می دهم بیا و مرا تا نجف ببر تا که دوباره حس بکنم آن غرور را ...
با این پر شکسته کبوتر نمی شود بی یاد مرگ هرشب او سر نمی شود کم سو شده ست چشم ورم کرده اش ولی با روضه ی کنیز ... برابر نمی شود دستی کشید زیر گلو گفت با خودش این جای زخم تیزی خنجر نمی شود "گفتند دختر است از او کار می کشیم" بایدکه سرشکست به منبر...نمی شود ### بینایی اش چه سود که کور حقیقتست چشمی که درمصیبت او تر نمی شود در روضه ی سه ساله به کرات دیده ایم چیزی شبیه غارت معجر نمی شود تنها خرابه نه همه ی شام گریه کرد حالا بگو که یک تنه لشکر نمی شود !؟
این دل پریشان شد برایت یا رقیه جان همه عالم فدایت یا رقیه الگوی صبرو عفت و عشق و حیایی عالم همه گشته گدایت یا رقیه نوکر شدن بر درگهت شد افتخارم این هم بود از لطف بابایت رقیه من گشته ام خادم به درگاه ابالفضل تو کرده ای این را عنایت یا رقیه تو میبری من را حرم پای پیاده من اربعین هستم به یادت یا رقیه دل داده و دیوانه ی میخانه هستم گردیده ام مست از صبویت یا رقیه مردم همه در گفت و گوی این و آنند روز و شبه من ، فکر رویت یا رقیه رویت شده نیلی مثاله روی زهرا سیلی روانه شد به سویت یا رقیه آتش زده بر خیمه ها یک نا مسلمان افتاده آتش روی مویت یا رقیه تو تشنه بودی ، نوکران تو بمیرند خشکی نباشد در گلویت یا رقیه با شمر و زجر و حرمله هم کاروانی باشد نگهدارت خدایت یا رقیه
اشک است سلاحی که تو در معرکه داری کافیست چنان ابر بیایی و بباری سوگند به صدیقه صغری شدن تو ای نور! به آئینه ی زهرا شدن تو عالم همه از امر تو در بند دوام است گر دست به نفرین بزنی کار تمام است در چشم من ای شان تو از ساره فراتر جا دارد اگر سنگ شود دست ستمگر حرمت شکنی را ز تو آغاز نکردند از معجر صبرت گره ای باز نکردند با آه تو هر لحظه به پاخواسته طوفان کی راه تو سد میشود از خار مغیلان خصم از سرِ طوفان تو در خار و خس افتاد آمد پی تو زجر، ولی از نفس افتاد فریاد شدی حنجره در حنجره از خشم زد معجر تو دست خودش را گره از خشم
یاس کبود صورت او التهاب داشت معجراگرچه سوخته بود،اوحجاب داشت گرچه به سمت آن تن بی سر پناه برد هر گوشه رفت همره خود ،یک سپاه برد طفل سه ساله قامتش از غم خمیده بود بوی طعام شمر به صحرا رسیده بود بر روی نیزه اشک علمدار جاری است زجر لعین موظف یک سر شماری است در پای غرق تاول او خار رفته بود قد خمیده مجلس اغیار رفته بود اشک سه ساله در دل صحرا سرود بود ای عاشقان دو گونه ی سرخش کبود بود هر درد و قصه ای که بگویی چشید او باسیلی عاقبت به خرابه رسید او
آه از این راه که نیرویِ مرا با خود بُرد داد از این حلقه که بازویِ مرا با خود بُرد جایِ بازیِ من آغوشِ عمو جانم بود رفت با مَشک و هیاهویِ مرا با خود بُرد بویِ سیبِ تو مرا پُشتِ سرَت می‌آوَرد نیزه‌دارت گُلِ شب‌بویِ مرا با خود بُرد دختری با پدرش آمد و دستم انداخت داشت میرفت النگویِ مرا با خود بُرد آنقدر کوچه به کوچه به زمین اُفتادم سنگ ریزه رویِ زانوی مرا با خود بُرد سنگ برداشت کنیزی و به دندانت زد سنگِ دوم که زد اَبروی مرا با خود بُرد تازه با شانه‌یِ سوغاتیِ تو خوش بودم پنجه‌ی پیرزنی مویِ مرا با خود بُرد هرچه کردیم که خاموش شود طول کشید معجرِ سوخته گیسوی مرا با خود بُرد ناقه و خواب و بلندی و زمین خودنِ من مادرت دید که پهلویِ مرا با خود بُرد جایِ تو جایِ عمو   زجر سراغم آمد سویِ چشمانِ مرا سویِ مرا با خود بُرد ساربان زد ولی ای کاش نمی‌دیدم که ضربِ انگشترِ تو رویِ مرا با خود بُرد
آنقدر ناله زدم تا که طبق سر آورد آنقدر گریه شُدم تا سَرت آخر آورد دیشب عمه چقدر گریه کنارم می‌کرد تا که از شانه‌یِ من مویِ مرا در آورد باز در گوشه‌ی ویرانه رُبابت غَش کرد باد از نیزه که بویِ علی‌اصغر آورد تازه آموخته بودم که بخوانم لالا تازه دلخوش شده بودم که برادر آورد هرکه از دستِ تو با اهل و عیالش نان بُرد رفت و نان خشک برایم دو برابر آورد ماکه مدیون همان مردِ مسیحی هستیم سرِ خاکستری‌ات بُرد و مُعطر آورد آمدی حیف تو را تشتِ شرابش انداخت چه بلایی به لبت چوبِ ستمگر آورد خیزران بود و تو بودی و مُکرر دیدم که چه‌ها بر سرِ دندان تو آخر آورد روسری‌هایِ مرا یک به یک آتش سوزاند خوب شد با خودش عمه دو سه معجر آورد زجر آنقدر مرا زد نفَسش بند آمد تا تلافیِ عمو را سرِ من در آورد
تازه می‌فهمم الف ‌چون‌ دال ‌می‌ریزد ‌چرا از دل این بیتها جنجال میریزد چرا روزگار فتنه جو، مشتِ بلا و درد را بیشتر روی سر اطفال می ریزد چرا غالبا گودال در خود آب می گیرد ولی تشنگی‌ دارد در این گودال‌ می‌ریزد چرا من‌هنوز از هفت ‌سالم ‌مانده، ‌امّا مانده‌ام اینکه دندانهای ‌من امسال‌ می ریزد چرا آه از این‌ مهمان‌ نوازی‌ های ‌دخترهای ‌شام سنگ دارد وقت استقبال می ریزد چرا بخت ‌دنیا مثل ‌عمر من اگر کوتاه نیست برگ آه از شاخه اقبال می ریزد چرا بر نی در بین تشت و بر سر زانوی من خون لبهای ‌تو در هر حال می ریزد چرا زود می بینم که می پرسند اطفال حرم عمه جان اشک زن غسّال می ریزد چرا
باباببین رویم شده نیلوفرانه لطف یتیمی بود و لطف تازیانه طرح ضریح پیکرم بلکل عوض شد از بس کتک ها خورده ام با هر بهانه روی سرم یک تار مو سالم نمانده وقتی که برگشتی نزن بر موم شانه من در دهان دندان سالم هم ندارم خونی شده کل دهانم این نشانه یک جای سالم هم ندارم روی پیکر از بسکه خوردم ضربه های وحشیانه من مثل زهرا مادرت میمیرم آخر بابا بیا شد روی لبهایم ترانه بابا بیاور با خودت آب و غذایی بوی غذا پیچیده از هر آشیانه در انتظارت مینشینم تا بیایی برگرد برگردیم با هم سوی خانه بابا بیا گهواره را هم پس بگیریم لالایی خود را بخوانم عاشقانه بابا به من سوغات یک معجر بیاور سخت است بی معجر شدن ُاف بر زمانه
خوش گذشته است به من بی تو سفر باور کن! من نیفتاده ام از ناقه پدر باور کن! با من خاک نشین جان پدر خاکی باش می کندتشت طلاخون به جگر باور کن! صورتم خورده به جایی که شده سخت کبود هست اینها همه از چشم و نظر باور کن! زجر تا شام بیاورد مرا بر شانه نیست بر پای من از راه اثر باور کن! بهر بوسیدن تو قامت خود خم کردم جان بابا نشکسته ست کمر باور کن! جان به لب آمده از شوق لبت بابایی ساده از درد دل من مگذر باور کن! قاسم از شوق عسل گفت , غریبا اما مرگ با بوسه دهد طعم شکر باور کن!
شرابی به نام عزیز رقیه خدا خود بود باده ریز رقیه نمی گشتم از جان غلامش اگر که نمی گشت مادر کنیز رقیه چه طوفانی است این که در بزم عباس زند روضه خوان گر گریز رقیه چگونه نگردد دلم مست با این شراب خوش و موج خیز رقیه نه ام ابیها، تویی ام عالم پدر ساقی است و تویی خم عالم کنار غمت کوه کوتاه باشد اگر چه به روی لبت آه باشد بفهمد دلیل سه نقطه به کوثر کسی که ز سن تو آگاه باشد مزین شود از تو دوش عمویت چو شاهین که بر شانه شاه باشد به آغوش عمه وجود عزیزت چو تشدید بر روی الله باشد به حق بی بدل تر ز هر بی بدیلی پیمبر حسین است و تو جبرئیلی...... دلم خوش نمودم به دلداری تو شدم مات چشمان بازاری تو تو قاری قران شدی روی نیزه من از روی ناقه شدم قاری تو خرابه خرابات من روضه دارم که امشب شوم مست افطاری تو برای همین زنده ماندم من ای دوست خودم را به اینجا کشاندم من ای دوست...... تماشا چو کردی مرا از بلندی دلم خواست یک بار دیگر بخندی نصیحت کند عمه آرام تر ،لیک کجا عاشقی گوش داده به پندی به من که بجز جان ندارم به دامن بگو یوسف روی نیزه تو چندی؟ تو را روی نیزه نظر تا نمودم تو گشتم تماما دگر من نبودم به دنبال تو مثل مادر دویدم چو زهرا به دنبال حیدر دویدم شنیدم به ویرانه آیی از این رو به شوق وصال تو با سر دویدم قسم بر خداوند با خسته حالی من از ترس دستان کافر دویدم فقط لحظه ای خواب ماندم ولیکن پی قافله تا به آخر دویدم از این قصه عمه فقط با خبر شد که من از ره و ره ز من خسته تر شد پدر یاد داری تو دل بردنم را به زانوی تو ناز بنشستنم را پدر یاد داری ز روی محبت به آغوش خود می فشردی تنم را پدر یاد داری چه ذوقی نمودی نخستین پدر جان پدر گفتنم را پدر یاد داری که بود آرزویت لباس عروسی به تن کردنم را دگر بار آخر بگویم پدر جان غریبانه باید دهم تا سحر جان
بگذار تا برایِ تو باشم عزیزِ من مجروحِ های هایِ تو باشم عزیزِ من از دست پختِ مادرتان لقمه‌ای خورَم پاگیرِ قند و چایِ تو باشم عزیزِ من بگذار تا‌ که ریشه بگیرم در این دَهه تا ریشه‌یِ عبایِ تو باشم عزیزِ من فرموده است حضرتِ صادق به گریه‌ام مشمولِ ربنایِ تو باشم عزیزِ من کاری اگر که هست بگو کار می‌کنم تا پیشِ چشمهایِ تو باشم عزیزِ من بگذار کفش جفت کنم یا غذا کِشَم یا خرجِ کربلای تو باشم عزیزِ من با دیگ شُستَنم به تو نزدیکتر شوَم بی منت آشنایِ تو باشم عزیزِ من پیشِ سماوری که زِ غَم جوش میزنَد ماندم که در هوایِ تو باشم عزیزِ من این استکانِ چای مرا قُرب می‌دهد تا عاشقِ خدایِ تو باشم عزیزِ من پا منبری بزرگ شدم لطفِ مادرم تاکه فقط گدایِ تو باشم عزیزِ من مانندِ پیرهای جوانمُرده می‌شوم بگذار همصدایِ تو باشم عزیزِ من پیراهنی که غرقِ بخون است دستِ توست امشب شود که جایِ تو باشم عزیزِ من سر را گرفت کنجِ خرابه به گریه گفت : در فکرِ بوریایِ تو باشم عزیزِ من
شعله‌های خیمه‌ها موی سرش را... بگذریم رد این زنجیرها بال و پرش را... بگذریم یک پدر با چشم‌هایی نیمه‌باز از روی نی سیلی زجرآوری بر دخترش را... بگذریم هر زمان چشمش به سرها می‌خورد در بین راه شمر پیش چشم‌هایش خنجرش را... بگذریم درد پایش هیچ؛ وقتی درد پهلو می‌گرفت با لگد آرام شد تا مادرش را... بگذریم در دلش گل کرد حس خواهرانه بین راه خواند لالایی که قدری اصغرش را... بگذریم با عمو عباس گفت آخر نمی‌بینی مگر خواهرت نامحرمان دور و برش را... بگذریم *** با وجود زخم تاول، زخم گوش و زخم دست دل‌خوش است از این‌که بر سر معجرش را... بگذریم
١ آمدى باباى من آخر سراغ دخترت من به قربان سرت (٢) رفتى اما مانده در يادم نگاه اخرت من به قربان سرت (٢) ٢ از سر ناقه مرا از جناح انداختند اى پدر جانم حسين (٢) با غنيمت ها حراجى ها به راه انداختند اى پدر جانم حسين (٢) ٣ شاه بى سر سوى منزلگاه ويران آمده عمه! مهمان آمده (٢) آب و آيينه بياور كه پدر جان آمده عمه! مهمان آمده (٢) ٤ اى پدر خون تو را اب وضويت كرده اند اى پدر جانم حسين (٢) اين چه كارى بود اخر با گلويت كرده اند؟ اى پدرجانم حسين (٢) ٥ عاقبت شد مستجاب آن ندبه كردن هاى من امده باباى من (٢) از خرابه سر زده خورشيد بر فرداى من امده باباى من (٢) ٦ امشبى را شه دين در بغلم مهمان است مكن اى صبح طلوع (٢) روى لب هاش هنوز، آيه اى از قرآن است مكن اى صبح طلوع (٢)
آن قدَر آه کشیدم جگرم زخم شده چِقَدَر گریه؟! دگر چشم ترم زخم شده زخم لب های تو نگذاشت که بوسه بزنم علّتش چیست؟ چرا ای پدرم زخم شده؟! وجه تشبیه من و تو چه قدر بسیار است! هر کجای بدنم می نگرم زخم شده قصّه ی ناقه و آن نیمه ی شب یادت هست؟ به زمین خوردم و دیدی کمرم زخم شده جان زهرا به موی سوخته ام دقّت کن جای این چند موی مختصرم زخم شده جز تو با هیچ کسی حرف خصوصی نزدم سینه ای که شده هر جا سپرم زخم شده زجر هم مثل مغیره چه قدَر بد می زد!!! زیر شلّاق و لگد بال و پرم زخم شده
دردِ غروب گریه‌ی ما را بلند کرد این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد در خواب ناز بودم و من را صدا نزد در بین خواب بودم و پا را بلند کرد در راه کار زجر فقط این دو کار بود یا پشت دست یا که صدا را بلند کرد همسایه‌ی یهودی ما صبح تا غروب هنگام پخت بویِ غذا را بلند کرد او را شناخت عمه به گودال دیده بود وقتی که پیرمرد عصا را بلند کرد این خون تازه  رنگِ حنای مرا که بُرد عمه گریست تا کفِ پا را بلند کرد دیدی میان مجلس نامحرمان شام طفلت نشست و دست دعا را بلند کرد از من گرسنه‌تر که رباب است عمه جان آنجا کباب بعد کباب است عمه جان شانه نکش به موی سرم می‌خورد گره با خارهای دور و برم می‌خورد گره "خیلی یواش"لاله‌ی خود را بغل بگیر آرامتر سه ساله‌ی خود را بغل بگیر گلبرگ‌های لاله کبودی ندیده بود این دخترِ سه ساله یهودی ندیده بود پا را گذاشت روی پرِ من پرم شکست نوشید آب و کاسه‌ی آنهم سرم شکست زنجیر را که بست النگوی من کشید زنجیر را گشود به پهلوی من کشید از لابه لای گیسوی من خار را بکِش من خورده‌ام به در نوکِ مسمار را بکِش خوردم زمین و دختر شامی نگاه کرد بال و پرم که سوخت حرامی نگاه کرد حتی به یک سلام محلم نمی‌دهند این دختران شام محلم نمی‌دهند اصلا صدا کنند مرا هم ،  نمی‌روم من جز به روی دوش عمویم نمی‌روم عمه به گریه گفت که راضی نمی‌شود با زخمهای آبله بازی نمی‌شود دیدم که باز هدیه‌ای از خود گرفته بود عمه برام جشن تولد گرفته بود باید کشید پارچه از  روی این طبق بوی تنور می‌رسد از بوی این طبق بابا رسیده پاره گلو روی دامنم عمه چقدر ریخته مو روی دامنم این هدیه خوب گریه‌ی ما را بلند کرد این زخم چوب گریه‌ی ما را بلند کرد