نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
حافظ شیرازی
☘🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸☘
فرخنده باد بر همگان مقدم بهار
☘🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸☘
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_صالحه
(مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_اول
۱۷ شعبان، در ایام ولادت امام زمان به دنیا آمدم.💫
مادرم دوست داشت مرا صالحه صدا کند،
اما پدرم شناسنامهام را نرگس گرفت که رسمیتر باشد.
آخرین روزهای دیماه سال ۷۳ بود.❄️
پدر و مادرم اصالتاً از خطّهٔ لرستان بودند. اما از اوایل جوانی برای درس خواندن آمده بودند تهران و بعد ازدواج هم ماندگار شده بودند.
مادرم از سادات بروجردی و پدرم اهل پلدختر بودند.
با آمدن من، جمع ۲ نفرهٔ خانواده، ۳ نفره شد.👨👩👧
بعد از من، دو برادر، یکی با فاصلهٔ کم، و دیگری بعد از ده سال، به دنیا آمدند.👦🏻👶🏻
وضع زندگیمان نسبتاً خوب بود.
به خاطر شغل پدرم که در وزارت خارجه کار میکردند، تقریباً نیمی از عمرم را تا دوران دبیرستان، در ایران زندگی نکرده بودم!🧳🗺
سختی زندگی ما، غربت بود.🥺
یا خارج از کشور بودیم.
یا حتی اگر ایران هم بودیم، از پدر بزرگ و مادربزرگها و اقواممان در لرستان، دور بودیم.
خانوادهٔ پدری و مادریام، پرجمعیت و پر از حال خوب بودند.🥰
تابستانها یا تعطیلاتی که میرفتیم و به آنها سر میزدیم از بهترین اوقات زندگی و از خوشبختیهای ما بود.
حدوداً ۳.۵ ساله بودم که فرصت یک سفر حج تمتع 🕋 برای مادرم پیش آمد.
برادرم هم ۲ ساله بود و آن موقع در کشور بوسنی و هرزگوین اقامت داشتیم.
این سفر حدوداً ۲۰ روز طول کشید.
ما آنجا غریبِ غریب بودیم.😔
فامیل که نداشتیم هیچ؛😞
خانوادههای ایرانیِ همکار پدرم هم در آن ایام تقبیحِ فرزندآوری، اکثراً بچههایشان بزرگ و مدرسهای بودند و تمایلی به رفت و آمد با خانوادهٔ ما نداشتند که مبادا ما بچه کوچولوها خرابکاری کنیم.😖
تقریباً فقط یک خانواده بود که در همان ایامِ فرزند کمتر زندگی بهتر، ۴ فرزند داشتند.🥰
ایشان یک روحانی مهربان بودند که همسرشان بانویی بینظیر و فوقالعاده بود. این خانواده تصمیم گرفتند نگهداری از فرزندان کوچک خانوادههایی که خانمِ خانهشان قرار بود به حج مشرف بشوند را بر عهده بگیرند.😍😇
من و برادرم و بیش از ۱۰ بچهٔ دیگر، تقریباً ۲۰ روز مهمان خانهٔ این مهربانان بودیم!😚
یعنی ۱۶_۱۷ بچه در یک خانه که من و برادرم جزء کوچکترین بچهها بودیم.😄
🗓️ فروردین ۱۳۷۷، ذی الحجه ۱۴۱۸، آوریل ۱۹۹۸
آن زمان بوسنی، همسایهٔ یوگوسلاوی بود که جنگ کوزوو در آن جریان داشت.⚔
سر و صداهای خمپارهها تا سارایوو پایتخت بوسنی هم میآمد.😣
بعدها از زبانِ بانوی قهرمانی که از ما مراقبت میکرد شنیدم که وقتی دیوار صوتی میشکست، همهٔ ما بچههای کوچک، از ترس گوشه گوشهٔ خانه کز میکردیم.🥺
و ایشان برای اینکه ما را از این شرایط خارج کنند، هر روز به گردش در طبیعت میبردند تا هم سر و صدای جنگ کمتر باعث ترسمان بشود، و هم دوری مادرانمان را فراموش کنیم.🥲
معمولاً شبها برمیگشتیم پیش پدرهایمان.
ولی گاهی هم به خاطر شرایط جنگ، همانجا میخوابیدیم.
دامنِ مادرِ طبیعت در سارایوو، آن هم در بهار، خیلی زیبا بود.🌳
سبزِ پستهای درختانِ پر از شکوفههای صورتی و سفید
و آسمان آبی...
بعد از ۲۰ روز مادرم بازگشت.🤩
از آن لحظهای که من و برادرم به آغوشش رفتیم، یک عکس قدیمی به یادگار مانده.
من مثل بچه کوالا به مادرم چسبیده و بغض کردهام.🥺
مادرم هم خوشحال هست و دارد میخندد.
برادرم با آنکه از من کوچکتر است، مشغول خوردن یک آبمیوه با نی است.😁
از آن عکس همیشه این برداشت را میکنم که قطعاً به من سخت گذشته.
اما حالا که بزرگ شدیم، اصلاً آن سختیها و ترسها یادمان نمیآید.
ولی طعمِ شیرچایِ خانه میزبان که در آن نان تیلیت شده بود، هنوز زیر زبانم مانده🥰
و منی که حالا شیرچای را به نوشیدنیهای دیگر ترجیح میدهم.💓☕️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
دوست میدارم من این نوروز فرخفال را😍
تا کنم نو بر جبین خوبرویان سال را🥰
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
مردی نزد رسول خدا (صلی الله علیه و اله) آمد و عرض کرد: ای رسول خدا! خویشاوندانی دارم که جز ستم، قطع رحم و دشنام من، کاری نمیکنند، آیا آنان را رها کنم؟
فرمود: در این صورت خدا همهٔ شما را ترک خواهد کرد.
پرسید: پس چه کنم؟
فرمود:
با کسی که پیوند خود را با تو گسسته پیوند برقرار کن و به آن که تو را محروم ساخته عطا کن و از آن که بر تو ستم کرده در گذر. هر گاه چنین کردی خدا در برابر آنان پشتیبان تو است.
أنّ رجلاً أتی النّبیّ فقال: یا رسول الله! أهلُ بیتی أبَوْا إلّا تَوثُّباً علیَّ و قطیعةً لي و شتیمةً، فأرفُضُهم؟ قال: إذا یَرفُضَکم اللهُ جمیعاً. قال: فَکیفَ أصنَعُ؟ قال: تَصِلُ مَن قطعک و تُعطي مَن حرمک و تعفو عمَّن ظلمک، فإنَّکَ إذا فعلْتَ ذلک کان لکَ مِن اللهِ علیهم ظَهیرٌ.
(مفاتیح الحیاة، فصل یکم، خویشاوندان)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام دوستان 😀
حال و هوای بهاریتون چطوره؟
اینجا که حسابی بارونیه.
اما
نوبتی هم باشه، نوبت اعلام برندههای قرعه کشی پویش کتابخوانی اسفندماهمونه 🤩
از بین ۱۸۸ نفری که کتاب «کاش برگردی» رو کامل خوندن، این ۱۰ نفر برندهی جایزهی ۵۰ هزار تومانی شدن😍👇🏻
۱. زینب فرازمندی
۲. فاطمه رفیعی
۳. خانم حشمتی
۴. خانم موسی زاده
۵. زهرا سلیمانی
۶. سمیه سلیمانی
۷. آمنه فلاح کفشگری
۸. سمانه قربانی
۹. زهراسادات فیاضی
۱۰. زهرا عباسی
مبارکشون باشه ❤️
انشاءالله بزودی جوایزشون تقدیم میشه.
✅ از بین شرکتکنندههای پویش اسفندماه:
۱۰۶ نفر کتاب صوتی گوش دادن،
۴۷ نفر نسخه الکترونیکی کتاب رو خوندن،
۳۵ نفر هم نسخهی چاپی کتاب رو مطالعه کردن.
حالا بریم سراغ معرفی کتاب پویش فروردینماهمون
منتظر باشید بزودی اطلاعرسانی میکنیم 🤓
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
🔅 مادران شریف ایران زمین برگزار میکند:
📚 پویش کتابخوانی
«خاطرات مرضیه حدیدچی، دباغ»
زندگینامه پر فراز و نشیب
بانوی مبارز و فداکار و انقلابی
خانم مرضیه حدیدچی، معروف به طاهره دباغ، از زمانی که ۳ فرزند داشتن کم کم درس حوزه و فعالیتهای انقلابیشون رو شروع کردن و وقتی ۸ فرزند داشتن، چندبار توسط ساواک دستگیر شدن.
بعد هم از کشور خارج شدن و ۴ سال دور از وطن و خانواده، مبارزه کردن.
ایشون در نوفل لوشاتو محافظ بیت امام خمینی رحمهالله علیه بودن و بعد از انقلاب هم یکی از اعضای منتخب برای رساندن پیام تاریخی حضرت امام رحمهالله علیه به گورباچوف شدن.
با توجه به جایگاه و فعالیتهای ایشون قبل و بعد از انقلاب، خاطراتشون خیلی خیلی جالب و پر هیجان و البته انگیزهبخشه.
✅ مهلت شرکت در پویش: ۱ تا ۳۱ فروردین ماه
🎁 ۵ هدیهٔ ۵۰ هزار تومانی به قید قرعه
تقدیم میشه به عزیزانی که کتاب رو کامل مطالعه کنن یا گوش بدن.
🔷 یک گروه همخوانی کتاب مختص خانمها داریم. اول کتاب رو تهیه کنید و بعد این فرم رو پر کنید (لینک عضویت در پایان نمایش داده میشه):
🔷 b2n.ir/Dabbagh
🔶 برای دریافت اخبار پویش عضو این کانال بشید:
(برنامههای جالبی توی کانال داریم. مثلا نذر فرهنگی و قرعه کشی و اهدای کتاب😍)
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
📚 روش تهیه کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی:
🔶 خرید نسخه صوتی و اکترونیکی از فراکتاب:
با تخفیف ۵۰ درصد به قیمت ۷۵۰۰ تومان
🔗 www.faraketab.ir/b/10243?u=82039
🔶 نسخه چاپی فعلا موجود نیست.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«از بچگی اهل کتاب بودم، حتی به زبانهای دیگر»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله)
#قسمت_دوم
زندگی در غربت و اقتضائاتش، آن هم در دو دورهٔ حساس زیر هفت سال و نوجوانی، شخصیت من را با همسالانم مقداری متفاوت کرده بود.🙄
مثلاً تکروی را به جمعگرایی ترجیح میدادم.
خیلی محبتم زیاد نبود و در دوران کودکی، دنیای درونیِ خودم را داشتم و با یک پریِ خیالی دوست بودم.😅
گرههای دوران کودکی کمکم باز شد اما چالشهای دوران نوجوانی و هویتیابیام جدیتر و سختتر بود. تا مدتها درگیر آنها بودم.
عادات و الگوهای فرهنگی برای ما مثل هوا برای نفس کشیدن اند.🌫
ما اصلاً متوجهش نمیشویم، تا وقتی که وارد فرهنگ متفاوتی شویم و تازه آن وقت میفهمیم که چقدر ناخودآگاه تحت تاثیر آنها بودیم.
یک مزیت مهم خانوادهٔ ما این بود که مادرم از قبل از دبستان، من و برادرم را با قرآن آشنا کردند.💕
مادرم با من قرآن تمرین میکردند اما برادرم از من بهتر حفظ میکرد.
و بالاخره هم برادرم در دوران نوجوانی، در دورهٔ حفظ یک ساله شرکت کرد و توانست حافظ کل قرآن شود و آرزوی دیرینهٔ مادرم با این موفقیت برادرم برآورده شد.🤩
سوم ابتدایی را جهشی خواندم.
عشقِ کتاب هم بودم. مادرم همیشه میگویند که من تو را با کتاب از شیر بریدم.😅
اوایل دورانِ راهنمایی، ساعات فراغت به کتابخانهٔ مدرسه میرفتم و همینطور ایستاده کتاب میخواندم. بچهها در حیاط بازی میکردند و ترجیح من قصههای خوب برای بچههای خوب بود.🙂
۱۲-۱۳ ساله که بودم، پدرم برای سفر بازگشتمان به ایران، تدارک سفرِ حج عمره دید.🕋💖
نوجوان بودم که حج را به جا آوردم.😊
در حد توان خودم سعی کردم مستحبات را هم انجام دهم.
شنیده بودم اولین بار که مشرف میشوی برای زیارت خانه خدا، اگر وقتی وارد مسجدالحرام میشوی، سرت را بیندازی پایین و به جایی برسی که با اینکه میتوانی خانه خدا را ببینی، ولی سرت را بالا نیاوری و به سجده بروی، در آن سجده از خدا هر چه بخواهی، مستجاب میشود.😇
من هم همینکار را کردم.
یادم است از خدا همه چیز خواستم.
مادی و معنوی دنیا.💗
علیالخصوص یک همسر خوب و نسل و فرزندان سالم و صالح.💝
انقدر هیجانِ آن لحظات زیاد بود و دلم میخواست زودتر خانهٔ خدا را ببینم که نگو...🤗
اما الان دوست دارم برگردم به آن لحظات و سرم را از سجده بر ندارم.🥺
در آن حج، یک دور سعی صفا و مروه هم رفتم به نیّتِ باز شدنِ گره ازدواجِ داییام. اینطور بود که در هر بار رفت و هر بار برگشت باید سورهای را میخواندم.
وقتی برگشتیم، همان سال داییام ازدواج کرد.😍
سوم دبیرستانم که تمام شد، همسرِ همان داییام که گفتم، متقاعدم کرد که به جای دانشگاه، بروم حوزه.😊
درسم خیلی خوب بود و معدلم بالا بود اما تصمیم گرفتم به جای طبیب جسم شدن؛ طبیب روح بشوم.🤗
ضمن اینکه آن موقع فکر میکردم که معلوم نیست اگه بروم دانشگاه همینطوری بمانم.🤷🏻♀️
پیشدانشگاهی را نخوندم.
آزمون ورودی حوزههای علمیه را دادم و سریع قبول شدم.
توی کلاسمان از همه کوچکتر بودم.😄
من ازدواجی نبودم ولی حوزه مرا ازدواجی کرد. میدیدم همه ازدواج کردهاند، من هم بدم نمیآمد.😝
همان سال چند تا خواستگار غریبه برایم آمد.
من تنها دختر خانواده بودم و پدر و مادرم در رعایت رسم و رسوم خواستگاری و... بیتجربه بودند.
چون ازدواج خودشان سنتی نبود.
در دانشگاه با یک واسطه با هم آشنا شده بودند و بعد خانوادهها را در جریان گذاشته بودند. همچنین سالها از فضای فرهنگی کشور و زادگاهشان دور مانده بودند.
به خاطر همین رعایت نشدن آداب در خواستگاریها، تحت فشار بودم.😰
به علاوه فکر میکردم اگر پدر و مادرم دوست دارند من ازدواج کنم به این معناست که مرا دوست ندارند!!😪
مجموع این شرایط باعث شد وقتی تابستان آمد و حوزه تعطیل شد، به مادرم گفتم اصلاً خواستگار راه نده.😑
من ازدواج نمیکنم!😒
اما همان موقع که این حرف را زدم، یک خانمی زنگ زد!😂
اصرار داشت که با پسرِ طلبهاش بیایند خواستگاری...
مادرم با اینکه وضعیت من را میدیدند اما میگفتند من نمیتوانم یک پسر جوان مومن را رد کنم و باعث فتنه در زمین بشوم.🤷🏻♀️
✨به استناد روایت امام جواد علیهالسلام که فرمودند: "اگر کسی به خواستگارى دختر شما آمد و از تقوا و تدیّن و امانتدارى او مطمئن بودید، با او موافقت كنید وگرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگى در روى زمین خواهید شد."
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
خدايا!
اين ماه را با بندگیمان برای حضرتت پُر كن،
و اوقاتش را به طاعتمان برای وجود مباركت زينت ده،
و در روزش ما را به روزه داشتن و در شبش ما را به نماز و زاری به درگاهت، و فروتنی به پيشگاهت، و خواري در برابرت ياری فرما تا روزش به غفلت ما از روزه، و شبش به كوتاهی ما از عبادت گواهی ندهد.
اللّهُمّ اشْحَنْهُ بِعِبَادَتِنَا إِيّاكَ، وَ زَيّنْ أَوْقَاتَهُ بِطَاعَتِنَا لَكَ، وَ أَعِنّا فِي نَهَارِهِ عَلَي صِيَامِهِ، وَ فِي لَيْلِهِ عَلَي الصّلَاةِ وَ التّضَرّعِ إِلَيْكَ، وَ الْخُشُوعِ لَكَ، وَ الذّلّةِ بَيْنَ يَدَيْكَ حَتّي لَا يَشْهَدَ نَهَارُهُ عَلَيْنَا بِغَفْلَةٍ، وَ لَا لَيْلُهُ بِتَفْرِيطٍ.
(صحیفهٔ سجادیه، نیایش هنگام فرارسیدن ماه رمضان)
🌙🌙🌙
مژده ای منتظران ماه خدا آمده است
ماه شبهای مناجات و دعا آمده است
ماه دلدادگی بنده به معبود رسید
بر سر سفرهٔ شاهانه، گدا آمده است
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
فقط چهارچوب تعیین میکردم! ☝🏻😑
#مامان_صالحه
(مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_سوم
تابستان سال ۹۱ وقتی این خواستگار آمد، فقط ۱۷ ساله بود و سال اول حوزه را تمام کرده بودم.
با اصل ازدواج مشکلی نداشتم اما واقعاً هیچ وقت در تصورم نمیگنجید در این سن ازدواج کنم!😳
از آن طرف پدرم هم ایران نبودند و مادرم جلسات خواستگاری را با این خواستگارِ غریبهٔ طلبه و ساده، تند تند برگزار میکردند.
فقط ده جلسه خواستگاری با همین یک خواستگار، بدون حضور پدرم، برگزار کردند!🤯
هر چه به او میگفتم صبر کن، گوش نمیکرد.
کلا فشار از پایین زیاد بود و چانهزنی از بالا جواب نمیداد.😂
برای من خیلی سخت بود که بدون حضور پدر و رعایت شرایط، داریم طوری جلسات را جلو می بریم که دیگر جواب منفی دادن سخت شود.😣
مادرم همیشه میگفتند: من ۲۶ ساله بود که ازدواج کردم و خیلی دیر بود. نمیخواهم در مورد دخترم این اشتباه را بکنم!😵💫
برای همین فشار مضاعفی روی من بود.
مدام بحث میکردیم!🤦🏻♀
مادرم در مورد هر خواستگاری که میپسندید از من استدلال میخواست که چرا میخواهی نه بگویی!؟😅 و من باید دلیل و برهان میآوردم.
جلسهٔ یازدهم خواستگاری بود که پدرم برگشتند.😫
تازه بزرگان فامیل آمدند و یک خواستگاری رسمی شکل گرفت!!🤧
طوری هم بود که انگار جواب من مثبت است؛
ولی هیچ چیز از پریشانی من کم نمیکرد.🤕
آن روزها من درگیر فضای فکری عقیدتی سیاسی شده بودم.
انگار ایام انقلاب باشد!😅
بلند میشدم میرفتم لانهٔ جاسوسی خیابان مفتح، برای شرکت در جلسات شرح کتابهای شهید مطهری در بسیج دانشجویی!🤪
هفتهنامههای تند جریان انقلابی را میخواندم.😎
خیلی آرمانخواه شده بودم.
فضا هم انقلابی و سیاسی بود. سالهای بعد از ۸۸...
از یک طرف، برنامهٔ درسی کمالگرایانهام این بود که سطح سه تفسیر و فقه و فلسفه و... (!) را بگیرم و الگویم بانو امین بودند.😅
و از آن طرف برای خودم وظایف زن در خانه را به صورت حقوقی تعریف میکردم!🤦🏻♀
به جای اینکه نگاه اخلاقی و حقوقی همزمان به زندگی داشته باشم.😐
مثلاً دنبال مردی بودم که محدودم نکند و حق طلاق و تحصیل و انتخاب مسکن و خروج از کشور به من بدهد.😅
فقط هدف و چهارچوب تعیین میکردم.☝🏻
بدون اینکه به فضای واقعی و میدانی توجهی بکنم...
در همان مدت یک ماه خواستگاری، چند نفر از فامیل هم از من خواستگاری کردند!!!😳
کمکم حرف و حدیث سر خواستگاری ایشان شکل گرفت و صدای مخالفت بلند شد که این آدم به درد دختر شما نمیخورد. چون نازپرورده است و آخرش بدبخت میشود.😶🌫
راستش ما از لحاظ فکری و آرمانهای زندگی با هم تفاهم داشتیم.
ولی بقیهٔ چیزها نه...😮💨
آنها اصالتا از شهر و فرهنگ دیگری بودند و وضع اقتصادی ما خیلی بهتر بود.
حتی از ظاهرش هم خوشم نمیآمد!🥴
دوست داشتم پدرم مخالفت کنند تا کارم راحت شود.🥲
اما ایشان یک جلسه رفتند برای تحقیق و خیلی خوشحال برگشتند و گفتند: «خیلی پسرِ خوبیه!»😂
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
ضمن خیر مقدم به اعضای جدید، این قصهی زندگی جذاب و پرماجرای یکی از مامانهای مهربون ایرانه، که پر از اتفاقات مختلف بوده...
از زندگی در بوسنی گرفته تا مشکلات و اتفاقات ازدواج و ارشد خوندن با سه تا بچه...
قسمت اولش رو از اینجا بخونید👆🏻
#پیام_شما
سلام
بله، همینطوره...
در مورد این بانوی بزرگوار که از ۱۷ - ۱۸ تا بچه نگهداری کردن تا مادرهاشون به حج برن، از #مامان_صالحه پرسیدیم.
جالب بود که گفتن ایشون الان مادر ۵ فرزند هستند و بعد از اینکه به ایران برگشتند، یک فرزند دیگر هم آوردند.
دو تا دختر دارند که اولین دخترشون، ۵ یا ۶ تا بچه دارند...
و اینکه این بانو از فعالان اجتماعی و مردمی خیلی خفنِ 😍 استان کرمان هستند و کارهای ایشون منشأ برکت برای خیلی از خانوادههای کرمانی شده...
مخصوصا در دوران کرونا.
«و ناگهان همهٔ این برنامهها قطع شده بود.»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله)
#قسمت_چهارم
در ایام خواستگاری نشانههایی بود که کار نه گفتن را برای من سخت میکرد. 🧩
پیش استاد اخلاقِ خانوادهٔ خودمان رفتیم که نظر بدهند ما به هم میخوریم یا نه.
به من که گفتند: "تو لیاقت این پسر را نداری."😳
اما به ایشان گفتند: "این دختر، یک دختر بچه است. باید تاتیتاتی او را جلو ببری."😂
از همه مهمتر اینکه شخصِ همسرم، از نظر فکری و عقیدتی نزدیک ۸۰-۹۰ درصد با ملاکهای منِ آرمانخواه مطابقت داشت و میدانستم چنین خواستگاری دیگر خیلی سخت پیدا میشود.☝️🏻🤐
من عادت نداشتم احساساتی تصمیم بگیرم. کتابخواندن، فکر و عقل مرا طوری تنظیم کرده بود که غیر از موافقت راه دیگری نداشتم.🤒😬
بله را گفتم.
ولی انگار زورکی بود!🙄
هنوز به لحاظ عاطفی آماده نشده بودم و مجموع اتفاقات به شدت اذیتم کرده بود.😪
از آن طرف هم مثل دخترهای عادی فکر نمیکردم و همه چیز را خیلی دقیق موشکافی میکردم؛ ولی از عهدهٔ تحلیلشان برنمیآمدم و نمیتوانستم مشکلاتم را حل کنم.🤯
آخرِ تابستان ۹۱ بود که عقد کردیم.
همسرم همهٔ تلاشش را میکرد که گرههای روح و روانم را باز، و کمبودهایم را جبران کند.❤️
من هم از قیدوبند نظارت پدر و مادر رها شده بودم و از این قضیه خوشم میآمد.😝
مثلاً اگر میخواستم با دخترخالهام (که خواهر رضاییام بود و همسن هم) بروم کوه، اجازه میدادند چون دیگر متأهل شده بودم.🤭
پدر و مادرم به خاطر به هم نخوردن زیّ طلبگیِ همسرم، جهیزیهام را بینهایت ساده و مختصر دادند.
طوری که بعداً هرکس میدید، تعجب میکرد.😯
خودم هم بدم نمیآمد از زوائد بزنم. از همان زمان برای دوران فرزنددار شدن دوراندیشی میکردم.😌
تخت و بوفه و مبل نخریدیم.
فقط وسایل معمول و سادهٔ برقیِ آشپزخانه و خانه، یک کاناپه و چند تا کمد برایِ منی که کلی لباس و خرت و پرت داشتم و چرخ خیاطی که بلد بودم و پدرم به من هدیه داد. همین.😉
حتی تلویزیون و تلفن نداشتیم.
فقط قفسههای کتابخانهمان زیاد و زیادتر میشد.📚
۹ ماه دوران عقدمان طول کشید.
تاریخ عروسی افتاده بود بین روزهای امتحان پایان ترمم.
یادم هست که صبح روز ۲۴ خرداد رفتیم برای انتخابات ریاست جمهوری رأی دادیم.🗳
فردای آن روز درحالیکه نامزد ریاست جمهوری مورد نظرمان رای نیاورده بود، مشغول شادی عروسی بودیم.😁
و دو روز بعد از عروسی هم امتحان یک درس سخت را داشتم که در جلسهٔ امتحان حاضر شدم و نمرهٔ نسبتاً خوبی گرفتم.😌
برخلاف جهیزیه، عروسیِ ما البته ساده نبود.
همسرم برای دلخوش کردن و پایبند کردن من به زندگی و بستن دهانِ منتقدان و خوش گذشتن به فامیل و ... خودشان را در قرض انداختند و همه کار برایم کردند.
اما بعد از عروسی تازه مرا در جریان بدهیهایش گذاشتند 🤦🏻♀ و من هم همهٔ سکههای هدیهٔ اقوام پدری و النگوهای هدیهٔ اقوام مادری را بهخاطر هزینههای عروسی برای فروش به ایشان دادم تا زودتر از بار قرضها رها شویم.
متأسفانه ما آن زمان، سواد مالی درست و حسابی نداشتیم که از قبل، تبعات کارهای خودمان و آن عروسی پرخرج را پیشبینی کنیم.😖
چیزی که زوجهای جوان معمولاً توجه نمیکنند و بهخاطر یک شب و یک حرف و یک دلخوشی زودگذر، سختیهای جبرانناپذیری را به جان میخرند.😓
از همان ابتدایِ زندگی برای درس همسرم به قم رفتیم.👩❤️👨
و من هم به حوزهٔ معصومیه انتقالی گرفتم.
البته بعداً متوجه شدم کار انتقالیام با مرخصی تحصیلیام تلاقی کرده و برای همین انتقالیام را قبول نکردهاند.
بهتر هم شد.🙃
سال بعدش انتقالی گرفتم به جامعهالزهرا که شرایط درس خواندن برای متاهلها و بچهدارها در آنجا فراهمتر بود.🥳
سال اول زندگی آنقدر تحت فشار اقتصادی بودیم که عملاً هیچ خریدی نمیکردیم.😩
من به شوهرم فشار نمیآوردم که برایم حتی یک روسری یا جوراب بخرد.😔
وسیلهٔ نقلیه هم نداشتیم و منی که در تمام عمرم به تعداد انگشتان دست هم سوار اتوبوس نشده بودم، فشار زیادی را تحمل میکردم.😥
چون اصلاً سختیکشیده نبودم.
دور شدن از خانوادهام و زندگی در یک شهر غریب هم مسئلهٔ دیگر بود.
مثلاً وقتی من تهران بودم، برای تفریح به استخر و کوه میرفتم،🏔
نقاشی میکردم،🎨
خیاطی میکردم،👚🧥
کلاسهای فکری و فرهنگی می رفتم...🎒
و ناگهان همهٔ این برنامهها قطع شده بود.😪
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
جوایز برندههای پویش کتابخوانی اسفندماه (کتاب کاش برگردی) تقدیم شد. 😍
بشتابید به سوی پویش فروردین 🤩
کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) 👆🏻
✅ اطلاعات بیشتر در کانال پویش کتابخوانی مادران شریف ایران زمین:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک مشاورهٔ تخصصی»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_پنجم
بهخاطر مشکلات زندگی و البته گرههای عاطفی قدیمی خیلی راحت جلوی پدرم، مادرم و همسرم حرف از طلاق میزدم.😨
به خاطر خراب بودنِ حالِ روانم آن سال را مرخصی گرفتم.
این مرخصی خیلی خوب و لازم بود و بعداً که دوستانم متوجه شدند به من آفرین گفتند که شجاعت به خرج دادم و مرخصی گرفتم.👌🏻
آن زمان همیشه علت مشکل را اشتباه تشخیص میدادم.
فکر میکردم علت این ناراحتیها این است که شوهرم را دوست ندارم.
اما اینطور نبود و واقعا در کنارش آرامش گرفته بودم.💞
تصورات غلطی هم داشتم.
مثلاً فکر میکردم خانوادهٔ شوهرم و فرهنگ متفاوت آنها باعث میشوند من از زندگی لذت نبرم.😑
به این فکر افتادم که کمکِ تخصصی بگیرم.👩🏻💼
آن زمان من در حوزهٔ علمیه واحد روانشناسی داشتم.
استادمان واقعا باسواد و فرهیخته بودند.
اما فقط کسانی را که مشکلشان خیلی جدی بود، به ایشان ارجاع میدادند.
به مشاور معمولی حوزه مراجعه کردم و ایشان تشخیص دادند که بهتر است به خانم دکتر مراجعه کنم.✍🏻
خانم دکتر اطلاعات زندگی ما را پرسیدند و همان اول به من این اطمینان را دادند که من و همسرم، نیمهٔ مکمل هم هستیم و در مسیر رشد خیلی میتوانیم به یکدیگر کمک کنیم. 🌱
این بیانِ ایشان به من آرامش داد.💆🏻♀
بعد هم تمرینی را برایم تجویز کردند:👌🏻
👈🏻اول: محسنات و معایب همسرم را بنویسم.
👈🏻دوم: اختلافات فرهنگی خودم و خانوادهٔ همسرم را نادیده بگیرم و اصلاً تصور کنم که همسرم خانوادهای ندارند...
👈🏻سوم: توصیهٔ جدی کردند که دنبال کردن علایقم را دوباره شروع کنم.
انجام دادن تمرینها را پرانگیزه شروع کردم.
وقتی محاسن و معایب همسرم را نوشتم، دیدم که واقعاً خوبیهایش خیلی بیشتر است.
بعد سعی کردم مدتی به خانوادهٔ همسرم و اختلافاتمان با آنها، فکر نکنم.
با توجه به اینکه آنها تهران بودند و ما قم، و رفتوآمدمان کم بود، این کار واقعا عملی بود.
البته بعد از مدتی که خلقیات ایشان دستم آمده بود و آنها هم مرا شناختند، اوضاع خیلی بهتر شد.
چون معمولاً اوایل ازدواج، دلخوریهای ناشی از صحبتهای پیش پا افتاده و فرهنگ متفاوت، بیشتر است.
ولی با گذشت زمان، عروس، مادرشوهرش را میشناسد و مادرشوهر، عروسش را و زندگی روی روال میافتد.
حتی زن و شوهر هم برای شناخت اخلاق یکدیگر زمان لازم دارند.⏰
در قدم سوم، شروع کردم به دنبال کردن علایقم.
نقاشی کشیدن، کتاب خواندن، استخر رفتن و...
که واقعاً در بهبود حالم خیلی تاثیر داشت.😍
حال روحیام خیلی بهتر شد.
ولی با این حال، مشکلات مالیمان جدی بود و من هم دختری نبودم که از این چیزها شکایت کنم و جلوی دیگران حرفش را بزنم. 💪🏻
الحمدلله زمستانِ اولین سال ازدواجمان، همسرم یک موتور خریدند.🏍
با همان موتور میرفتیم زیارت و در شهر میگشتیم و اغلب اوقات به ویتامینههای شهر قم میرفتیم تا آبمیوه بخوریم.🍹
همسرم دل به دلم میدادند تا غصههایم را فراموش کنم❤️ و به زندگی مشترک عادت کنم.💖
با دوستانش هم آشنا شده بودیم و رفتوآمدمان روزبهروز زیادتر میشد.
همسرانِ رفقای شوهرم برایم عین خواهر بودند.😘 معاشرت با آنها، باعث میشد حال و هوایم عوض شود و دلگرم زندگی شوم.
همسرم اهل درس بود و دلم نمیآمد به کاری غیر از درس وادارش کنم که وضع مالیمان بهتر شود.
زنداییام گفته بود که سورهٔ ذاریات مشکلات مالی را حل میکند.✨
من هم هر روز صبح، بین الطلوعینها سورهٔ ذاریات میخواندم.
روز چهلم یا پنجاهم بود که پدرم برایم یک پراید مدل ۸۳ خریدند.😍🤩
خیلی امیدوار شدم.
همهاش توی دلم میگفتم خدایا، یعنی وقتی من ده ساله بودم تو به فکرِ ماشینِ من بودی! خدایا شکرت.🥰🤲🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
*«مهاجرت به روستایی در قم»*
#مامان_صالحه
(مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_ششم
کمکم روحیهام داشت بهتر میشد...
همان روزها مسالهٔ جمعیت را حضرت آقا مطرح کردند و همسرم گفتند بیا بچهدار شویم...
ما از زمان خواستگاری، روی ۴ تا بچه توافق داشتیم، ولی در مورد زمانش حرفم این بود که من تحت فشار ازدواج کردم و دیگر تحت فشار بچهدار نمیشوم.😑
یا میگفتم اگر بچهدار شوم باید باز هم بیاورم که بچهام تنها نماند.
تا اینکه بچهٔ یکی از دوستانمان به دنیا آمد.
من و همسرم رفتیم یک لباس برای نوزاد هدیه بگیریم تا برویم دیدنِ بچه.👶🏻
یادم میآید دمِ در مغازه، کوچکیِ لباس نوزاد شگفتزدهام کرد.😍
با خودم گفتم: به دنیا آمدن بچه، یک معجزه است! و خیلی ناگهانی راضی شدم که بچهدار شویم!!☺️
بار اول سقط شد، اما ناامید نشدیم.
اصلاً هم نمیترسیدم و به آینده فکر نمیکردم که بخواهم بهخاطر مشکلات اقتصادی بچه نیاورم.
همیشه این آیهٔ کلامالله زیر گوشم بود که «وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ»☝️🏻
از آن گذشته، من که نمیتوانستم روند پیشرفت زندگیام را معطل وضع مالیمان کنم!🤷🏻♀️
آن ایام، پدرم یک سالی بود که به ماموریت طولانی مدت رفته بودند، در کشوری که شرایط اقامت با خانواده در آنجا مهیا نبود.
به همین دلیل مادرم که یک سال در تهران تنها زندگی کرده بودند، تصمیم گرفتند به قم بیاید تا لااقل در کنار من باشند.
این برای من لطف خدا بود که مادرم تا حدود تابستان ۹۶ در شهر قم ساکن شدند.💓🤲🏻
ترم اول سال تحصیلی ۹۴-۹۵ را باردار بودم و با حمایت مادرم سر کلاس رفتم.
آن ترم، معدلم فقط چند صدم مانده بود تا ۲۰ بشود.😊
ترم بعد مرخصی گرفتم تا بدون اضطراب، مادری را تجربه کنم.🥰
مقدار زیادی قرآن برای فرزندم خواندم. فرزندی که نمیدانستم دختر است یا پسر.👧🏻👦🏻
سونوگرافی هم نرفته بودم.
دلم میخواست همان لحظهٔ به دنیا آمدن، اشتیاقی برای هوشیار ماندن داشته باشم و واقعا لحظهٔ شیرین به دنیا آمدنش هیچوقت از خاطرم نمیرود...
۵ روز مانده به شروع سال ۹۵، وقتی بیستویک ساله بودم، دخترم به دنیا آمد و من به "مقام مادری" نائل شدم.🤱🏻😍😇
دخترم حدوداً سه ماهه بود که جابهجا شدیم.
از حومهٔ شهر به خانهای داخل شهر رفتیم که خیلی بد بود.😣
شاید از بد بودنش بود که صاحبخانه میگفت هرکس در این خانه آمده صاحبخانه شده، چون واقعا آدم تلاش میکرد از آن وضعیت خلاص شود.😩
تابستان آن سال تصمیم گرفتم از مادرم برای نگهداری دخترم کمک بگیرم و ۴ واحد تابستانی بردارم و با این کار، واحدهای درسیام را به حد نصاب خاصی برسانم که دیگر میتوانستم درسم را غیرحضوری ادامه دهم، ولی مدرکم مانند معرفتجویان حضوری صادر شود.🤓🎓
دخترم ۶ ماهه شده بود و نزدیک ایام اربعین...
برای اولین بار، سفر اربعین به صورت خانوادگی نصیبمان شد.🤩
خیلی خاطرهانگیز بود. هم خانوادهٔ خودم و هم خانوادهٔ همسرم با ما همراه شدند.😄
و البته آخرش در عراق به سختی مریض شدم و مجبور شدیم زود برگردیم.
در مسیر رفتن، در یک توقفگاه در ایران، به خانهای برای پذیرایی شدن رفتیم که معماری قدیمی و باصفایی داشت.😍
کرسی گذاشته بودند و همهٔ وسایلشان سنتی بود.😍🤩
من اجازه گرفتم و از آنجا چند تا عکس گرفتم...
گرچه شاید مستقیماً از امام حسین علیهالسلام خانه نخواستیم، اما رزق مادی آن سفر برایمان خانهای شبیه آن خانه شد.☺️
خانهای که در آن ساکن بودیم هم اجارهاش بالا بود و هم به خاطر معماری منزل خیلی نمیتوانستیم مهمان دعوت کنیم و البته خیلی دلگیر بود.
به همین خاطر، جرقهٔ رفتن از آن خانه در ذهن ما زده شد. تصمیم گرفتیم به یک روستا نزدیک قم برویم.😍 روستای طایقان.
در آن روستا، از یک خانهٔ خشتی با سقفِ طاقیشکل خوشمان آمد که البته در ظاهر خیلی بیرنگ و لعاب بود.
تصمیم گرفتیم همانجا را بخریم و بعد با هم بسازیمش.💪🏻
خانه را فقط با قیمت ۳۴ میلیون تومان (در سال ۹۵) خریدیم.😍
این پول در واقع پول رهن خانهٔ قبلیمان و پول فروش سرویس طلای من بود.
۵ میلیون هم خرج بازسازیاش کردیم و تمام!
و اما خانه چه شکلی بود؟😁
سه اتاق داشت که فقط دوتایشان به هم متصل بود.
یک اتاق آن طرف حیاط قرار داشت که طبقهٔ پایینش هم یک زیرزمین بود.
دستشویی و حمام هم در حیاط بودند.
همسرم دو ماه و نیم روی خانه کار کرد.
آنجا را رنگ زد و یک حمام کنار یک اتاق درست کرد و همینطور یک حوض آب داخل حیاط.🙂
و چقدر هم دوستانش در این ماجرا به ما کمک کردند.💓
در اتاق بالای زیرزمین که جدای از بقیهٔ بخشهای خانه بود، کتابخانهمان را چیدیم و آنجا را اتاق مهمان کردیم و بقیهٔ وسایل را در آن دو اتاق متصل به هم گذاشتیم.
از اوایل سال ۹۶ به آنجا رفتیم و آن خانه شد خانهٔ دوستداشتنیِ ما.😍💞😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif