رمان دوست دارید؟ یه رمان دخترونه و عاشقانه 😍
از دیروز کتاب »جین ایر» رو داریم میخونیم.
شماهم تشریف بیارید دورهم دربارهش صحبت کنیم.
اطلاعات تکمیلی و عضویت توی گروه همخوانی از اینجا 👇🏻👇🏻
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۷. نه به رسومات دست و پاگیر»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_هفتم
تعطیلات نوروز ۸۶ من و خواهرم به خانه برگشتیم، غافل از اتفاقاتی که قرار است خیلی سریع شرایط زندگیام را تغییر دهد.☺️
صبح اولین روز سال نو، همان طلبهٔ گلستانی تماس گرفتند و اجازه خواستند تا با هم صحبت کنیم.
خانوادهها دربارهٔ کلیات صحبت کرده بودند، ما هم دو روز فشرده صحبت کردیم تا با اهداف و برنامههای یکدیگر آشنا شویم.
مهمترین ملاک هر دویمان ایمان، اخلاق و عمل صالح بود.😁
کفویت فکری و اخلاقی و خانوادگی با همسر آیندهام برایم مهم بود.
به نظر هم کفو میآمدیم.
ایشان از نظر مالی تقریباً دستشان خالی بود. شهریهٔ مختصر طلبگی بدون پسانداز! سربازی هم نرفته بودند.🫢
ولی اینها اهمیت کمتری داشتند و برآیند شرایط، مورد پسندم بود.
روز هفتم عید جواب مثبت دادم.
از آنجایی که با اتمام تعطیلات باید به کیش برمیگشتم میخواستیم صرفاً قرار و مدار ازدواج را در یک مراسم رسمی با حضور بزرگترها بگذاریم و در تعطیلات تابستان عقد کنیم.
ولی با اصرار و عجلهٔ خانوادهٔ داماد مواجه شدیم که ما این همه راه آمدیم، عقد را بخوانیم و کار را تمام کنیم!😅
من که آقای خواستگار را پسندیده بودم، دلیلی برای تاخیر عقد پیدا نکردم! جز اینکه بلافاصله بعد از عقد باید برمیگشتم کیش و تا خرداد هم امکان بازگشت نبود!🤦🏻♀️
بالاخره با همت همهٔ خانواده، سفره عقدی برپا شد. خرید مختصری هم کردیم.
و من یکدفعه وارد دنیای متاهلی شدم.
چند روز بعد هم رفتم کیش و دوباره غرق در کار و درس شدم. با این تفاوت که حالا همسری داشتم کیلومترها آنطرفتر، در شهر قم. جایی که قرار بود به زودی زندگی مشترکمان را آنجا شروع کنیم.🧡
بالاخره سال تحصیلی تمام شد و برگشتم قم.
از اول میخواستیم همه چیز را راحت بگیریم و دست و پای خودمان را در سنتهای غلط گیر نیندازیم!
پدر همسرم در قم خانهای داشتند که یک زیرزمین نیمهساز داشت. تصمیم گرفتیم همان جا ساکن شویم.
من و پدر و مادرم مشغول تهیهٔ جهیزیه شدیم، و همسرم مشغول آماده سازی زیرزمین چهل متری.
قرار گذاشته بودیم که همیشه در منزلمان برای اهل بیت مجلس بگیریم. به همین خاطر خرید جهیزیه را متناسب با این نیاز انجام دادم. مثلاً به جای یک سرویس چینی چند پارچه، چند دست بشقاب و کاسه گرفتم. به این فکر میکردم که بتوانم برای چهل نفر سفرهٔ نذری بیندازم.
سرمان حسابی گرم بود که خبر ناگواری همه چیز را متوقف کرد.😣
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
پیامبر گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
وقتی یتیم گریه میكند عرش خدای رحمن به لرزه درمیآید.
«اِنّ الیَتیمَ اِذا بَكی اِهتَزَّ لِبُكائِهِ عَرشُ الرَّحمنِ.»
(لئالی الأخبار، جلد ٣، صفحه ١٨١)
قدش خمیده...زینب کبری، رقیه است
صورت کبود... حضرت زهرا، رقیه است
چون روز روشن است، به مقتل نیاز نیست
زخمیترین سه سالهٔ دنیا، #رقیه است
🏴شهادت غریبانهٔ دخترک سه سالهٔ امام حسین (علیهالسلام) بر تمامی شیعیان تسلیت باد.🏴
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۸. به یاد روضهٔ حضرت زینب (سلاماللهعلیها)»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_هشتم
فاصله سنی کم با برادرم و خاطرات شیرینی که از کودکی با هم داشتیم باعث شده بود خیلی به او دلبسته باشم.
خبر ناگوار این بود که در یک حادثه برادرم را از دست دادهایم.😭
من که برای آخرین بار هم نتوانسته بودم با او خداحافظی کنم، خیلی تحت فشار روحی بودم. اصلاً نمیتوانستم به چیزی فکر کنم.
همه چیز متوقف شده بود.
حتی گریه هم نمیتوانستم بکنم.😞
با روضهٔ حضرت زینب به قلبم آرامش میدادم.
پدر و مادر عزیزم علیرغم سنگینی داغی که به دلشان نشسته بود، اصرار داشتند که نهایتاً تا چهلم برادرم صبر کنیم و بعد برویم سر خانه و زندگی خودمان. میخواستند با این کار سنت غلط صبر کردن تا سال مرحوم را بشکنند.
برای من تصمیم سختی بود، دل و دماغ عروسی نداشتم.😓
همیشه دلم می خواست که یک عروسی ساده و خودمانی داشته باشم، از تجملات دستوپاگیر ازدواج خوشم نمی آمد!
ترجیح میدادم با یک سفر حج و ولیمهٔ ساده عروسی را برگزار کنیم، ولی خانوادهٔ همسرم میخواستند عروسی بگیرند.
ما هم مراسم گرفتیم، ولی به سبکی متفاوت.
در مهدیهٔ بزرگ شهر مهمانی گرفتیم. نماز جماعت و مولودی داشتیم. فقط یک مدل غذا سفارش دادیم. لباس عروس را هم با هزینهٔ خیلی کم اجاره کردیم. به جای آتلیه هم یکی از دوستان زحمت ثبت خاطرات عروسی ما را کشید.😊
همهچیز برای مهمانان عجیب بود، هم سادگی مراسم، هم صبر نکردن تا سال برادرم... بعضیها تحسین میکردند و بعضی سرزنش.
ولی رضایت خدا و پدر و مادرم برایم مهمتر بود.
بالاخره رفتیم سر خانه و زندگی خودمان.
همان اول کار همسرم درخواستی داشتند که قدری عجیب به نظرم آمد! با صحبتهای قبل از عقدمان هم متفاوت بود.
از من خواستند سرکار نروم و تمرکزم را روی خانواده و درس و پژوهش بگذارم.🤔
استدلال ایشان این بود که برای فعالیت علمی و فرهنگی لازم نیست که حتما یک خانم مدام از خانه خارج شود، فشار مسؤولیت های مختلف را با هم به دوش بکشد و دیگر توان کافی برای اداره زندگی نداشته باشد.
من هنوز غم سنگینی داشتم و از نظر روحی در شرایط عادی نبودم.
پذیرش پیشنهاد همسرم برایم سخت و سنگین بود!
از نوجوانی در تلاش و تکاپو بودم و علیرغم اینکه خانه داری و اصطلاحا کدبانوگری را دوست داشتم، همیشه خودم را فعال در اجتماع میخواستم.
در ذهن و فکر من خانه و اجتماع در کنار هم بودند.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۹. با تولد پسرم دنیا رنگو بوی دیگری گرفت.»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_نهم
من که سرم درد میکرد برای شرکت در جلسه و دوره و همایش، حالا از طرف همسری که او را همسفر و همراه مسیر طلبگیام میدانستم، دعوت به آرام گرفتن در خانه میشدم!🤯
به جای بحث و جدل با همسرم،
با یکی از اساتیدم مشورت کردم.
ایشان من را دعوت به صبر کردند! گفتند «به همسرت بگو چشم و فعالیتهایت را کم کن. مطمئن باش که بعد از مدتی همسرت تو را تشویق به حضور در اجتماع خواهد کرد!»🤔
همین طور هم شد! سال بعد با تشویق و اصرار ایشان شروع به ادامه تحصیل حضوری دادم.☺️
شروع زندگی مشترکمان درحالی بود که من کنار تحصیل در جامعةالزهرا (سلاماللهعلیها)، در موسسهٔ امام خمینی هم غیر حضوری کلام میخواندم. بلافاصله سطح سه جامعه هم شروع کردم.
مشغول درس و بحث بودم و صلاح خدا این بود که مدتی چشم انتظار مادر شدن بمانم.
اردیبهشت ۸۹ با تشویق همسرم در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم. درحالیکه باردار بودم و اصلاً فکر نمیکردم که بخواهم استخدام بشوم! بیشتر دوست داشتم با مدارس همکاری غیررسمی داشته باشم و وقتم در اختیار خودم باشد.
اما برخلاف تصوراتم مهرماه همان سال به عنوان معلم وارد یک مدرسه روستایی شدم!
هم درس میخواندم،
هم مدرسه میرفتم،
هم کلاسهای بدو خدمت را میگذراندم!
درحالیکه سه ماهه سوم بارداریام را طی میکردم.☺️
از نظر روحی نشاط عجیبی داشتم و احساس خستگی نمیکردم.
هر چند اواخر بارداری به توصیهٔ پزشکم مجبور شدم مرخصی بگیرم و استراحت کنم.
پدر و مادرم لطف کردند و مبلغی را برای سیسمونی گل پسر در اختیار ما گذاشتند. ما واقعاً توقعی نداشتیم ولی رد احسان هم نکردیم. در حد ضروریات وسایلی خریدیم. ترجیح میدادم به جای خرید کفش و اسباببازی و وسایلی که در سال اول تولد فرزندم مورد نیازش نیست، برای مامای همراه و بیمارستان هزینه کنیم. شرایط جسمی ویژهای داشتم و زایمان طبیعی برایم تقریباً غیرممکن بود! هر چند با کمک ماما و دکتر و لطف خدا، اقا محمدرضا بهمن ۸۹ با زایمان طبیعی به دنیا آمد.
من از دوران نوجوانی خیلی اهل ارتباط با بچهها نبودم!
ولی با تولد پسرم دنیا برایم رنگ و بوی دیگری گرفت. چند روز اول تولدش اصلاً نمیتوانستم بخوابم! سرشار از هیجان بودم، مدام بغلش میکردم، نگاهش میکردم میبوییدمش.
احساس میکردم خدا مستقیم از بهشت، فرزندم را هدیه فرستاده.🧡
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۰. مرخصی زایمان به سرعت تمام شد!»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_دهم
دو هفته بعد از تولد پسرم، در فکر ترم جدید تحصیلم بودم. قانونی وجود داشت که اجازه میداد با وجود مرخصی تحصیلی، دو یا چهار واحد حضوری سر کلاس بروم.
ولی یکدفعه تب و لرز کردم! مشکلات جسمی به قدری حالم را خراب کرد که وقتی مادرم میخواستند به شمال برگردند، مجبور شدم با ایشان بروم.
این سفر بیشتر از دو ماه طول کشید تا اینکه اوضاعم کمی بهتر شد.
برگشتیم به خانه تا زندگی سه نفرهمان را شروع کنیم.☺️
مامان اولی بودم و حساس!
تجربهٔ بچهداری نداشتم. همه امور مربوط به نگهداری پسرم را با دقت خاصی انجام میدادم. مدام دنبال اطلاعات بهروز و کاربردی و علمی بودم.
در ساعات طولانی نبود همسرم، با پسرم حرف میزدم، برایش کتاب میخواندم، با هم بازیهای فکری حرکتی انجام میدادیم.👌🏻
با تب یا مریضیاش خیلی بیتاب میشدم. روی سلامت و تغذیهاش شدیداً حساس بودم! حتی لباسهایش را با صابون مخصوص خودش میشستم!😄
پسرم موقع تولد وزن نسبتاً بالا و قد بلندی داشت، ولی از حدود شش ماهگی دچار کاهش وزن شد. مدام دنبال غذای تقویتی مناسب بودم و بعضی وقتها حتی سه مدل غذا و پوره میوه و عصاره برایش درست میکردم!🤦🏻♀️
خلاصه با استانداردهای عجیب و سختگیرانهای که برای خودم بهعنوان مادر قائل بودم، تماموقت مشغول گل پسرم بودم!
ولی خیلی زود مدت شش ماهه مرخصی زایمان تمام شد و من باید برمیگشتم سرکار!
برایم خیلی سخت بود که از او جدا بشوم!🥺 اصلاً حاضر نبودم او را مهدکودک بگذارم.
دنبال مرخصی بدون حقوق رفتم، ولی به خاطر کمبود نیرو با درخواستم موافقت نکردند.
میخواستم پسرم را با خودم به مدرسه ببرم و پرستار او را نگه دارد. من هم با استفاده از مرخصی ساعتی به او شیر بدهم.
ولی مدارس روستایی حتی فضای کافی برای دانش آموزان هم نداشتند، این گزینه هم منتفی شد.😓
بچه به بغل در اداره کل دنبال حل این مشکل بودم. در نهایت قرار شد دو روز در هفته صبحها، و دو روز بعداز ظهرها به مدرسه بروم.
دو روزی که صبحی بودم، پسرم را به یکی از اقوام تازه عروس همسرم میسپردم. ایشان بسیار خانم مومن و مهربانی بودند.💛
دو روز شیفت بعدازظهر را هم همسرم ظهر میآمدند خانه و پسرمان را نگه میداشتند تا من برگردم.
همسرم در کنار حوزه، مشغول تحصیل در مقطع ارشد هم بودند. با یک موسسهٔ فرهنگی هم همکاری داشتند و محتوای رسانهای تولید میکردند.
وقتی من به خانه برمیگشتم، ایشان سرکار میرفتند تا ۱۲ شب!
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام دوستان🌸
داریم یه کتاب جذاب و خواندنی رو شروع میکنیم:
«کتاب ساجی، خاطرات نسرین باقرزاده، همسر شهید بهمن باقری»
داستان زندگی یک دختر خرمشهری که جنگ زندگیش رو زیر و رو کرد.
نویسنده اونقدر خوب نوشته که بعضی جاها از ته دل باهاش میخندیم و بعضی جاها از عمق جان اشک میریزیم.
دو کتاب دیگهٔ نویسنده (خانم بهناز ضرابی زاده) هم خیلی معروفن:
🔸دختر شینا
🔸گلستان یازدهم
و البته به نظر میاد کتاب ساجی از اون دو کتاب قویتر و پرماجراتره.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
✔️این کتاب رو از الان تا پایان شهریور باهم میخونیم.
✔️ آخرش هم قرعه کشی برای ۱۰ جایزهٔ ۱۰۰ هزار تومانی داریم.
🛍️ نسخهٔ الکترونیکی و صوتی این کتاب رو هم با تخفیف ۵۰ درصد میتونید تهیه کنید.
🔶 اگر دوست دارید با ما کتاب رو بخونید، تشریف بیارید کانال پویش کتاب مادران شریف:👇🏻👇🏻
🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
‼️روش تهیهٔ کتاب و عضویت در گروه همخوانی و بقیهٔ اطلاعیهها، فقط توی کانال پویش اطلاعرسانی میشه.👆🏻
برشی از کتاب #ساجی
خاطرات نسرین باقرزاده، همسر شهید بهمن باقری
«فکر کردم بهمن کنار ماست. پیش من و بچههاست. فکر کردم بهمن شهید نشده.بهمن بر میگردد. او عاشق من بود.
یاد بچگیهایم افتادم که همیشه موهایم را میکشید و نمیگذاشت سوار موتورش شوم. وقتی ازدواج کردیم گفت: "از بچگی دوستت داشتم." پرسیدم: "پس چرا اون همه اذیتم میکردی و موهامو میکندی؟" میخندید و میگفت: "اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی!"
گفتم: "بهمن، حتماً باز مثل بچگی داری سربهسرم میذاری. میدونم از اینکه اذیتم کنی لذت میبری. باشه قبول. من حرفی ندارم. باز اذیتم کن. میدونم دوستم داری. میدونم اگر با من نبودت هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی. باز ظرف منو بشکن. باز قلب منو بشکن. حالا دیگه قلبم جای تو و بچههای توست. باشه. همهچی قبول. اما بیا و برگرد. من و بچهها دلمون برات تنگ شده؛ برای چشمای سیاه و قشنگت، برای اون شونههای قوی و پهنت، برای اون قد و بالای بلندت که هر چی میپوشیدی تو تنت مینشست." »
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
امام حسن مجتبی (عليه السلام) خطاب به مردى كه با ايشان دربارهٔ ازدواج دختر خود مشورت كرد:
«او را به مردى باتقوا شوهر ده؛ زيرا اگر دختر تو را دوست داشته باشد گرامیاش مىدارد و اگر دوستش نداشته باشد، به وى ستم نمىكند.»
«زَوِّجْها مِنْ رَجُلٍ تَقىٍّ فَاِنَّهُ اِنْ اَحَبَّها اَكْرَمَها وَ اِنْ اَبْغَضَهالَمْ يَظْلِمْها»
(مكارم الأخلاق : ۱ / ۴۴۶ / ۱۵۳۴)
دو غم به روی دلت ماند حضرت مادر
ڪفن برای حسـینُ حرم برای حسـن
🏴شهادت امام کریم، امام حسن مجتبی (علیهالسلام) تسلیت باد.🏴
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۱. درسم را نصفه رها کردم!»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_یازدهم
از نظر جسمی ضعیف شده بودم و جمع تحصیل و اشتغال و بچهداری و کارهای خانه در توانم نبود.🤷🏻♀️
دو مشکل خیلی اذیتکننده هم وجود داشت، یکی اینکه ساعات طولانی پسرم از من دور بود،
دوم اینکه وقت مفیدم برای مطالعه خیلی خیلی کم شده بود.
فقط می توانستم سر کلاس شرکت کنم، واحدها را پاس کنم و مدرک بگیرم!
این همه عمر و انرژی بگذارم، از آرامش خودم و همسر و فرزندم بزنم، برای مدرک؟! واقعاً خسارت بود.😞
از طرفی از مادرم هم دور بودم و کمک کار نداشتم.
تنها خواهرم که نزدیکم بود، شرایطش کاملاً مشابه من بود و خودش نیاز به کمک داشت.
سطح سه جامعةالزهرا (سلاماللهعلیها) ۸ ترم بود، و من به ترم پنجم رسیده بودم. درسها سخت و تخصصی شده بودند.
مدرسه مرخصی نمیداد! مجبور شدم
سه ترم پشت سر هم از جامعه مرخصی بگیرم و بعد هم دیگر منفصل از تحصیل شدم!
مدتی خیلی ناراحت بودم که چرا درسم را نصفه رها کردم!
نه به این خاطر که زندگی مشترک و فرزندآوری را کم اهمیت بدانم.
بلکه به دلایل مختلف از بچگی با کیفیت درس خواندن، برایم به یک اصل تبدیل شده بود.
نمی توانستم خودم را ببخشم که تحصیل را رها کردم!😓
هر چند الان که تجربهام بیشتر شده، از انتخاب آن موقعام راضی هستم. به خودم حق میدهم که با داشتن تکفرزند خیلی تحت فشار بودم و طبیعی بود که نتوانم بین همهٔ آنکارها جمع کنم. خصوصاً که کمتجربگیام هم باعث شده بود تربیت فرزند را برای خودم خیلی سخت کنم!
شرایط جسمیام طوری بود که نتوانستم با فاصله سنی مد نظرم بچهدار شوم.
بارداری دومم برخلاف اولی خیلی سخت بود. تا ماه پنجم با ویار دست و پنجه نرم میکردم!
بهتر که شدم با اعلام خطر بالا برای جنین مواجه شدم! من از ادامهٔ مراحل غربالگری امتناع کردم، اما آزمایشگاه اصرار داشت که ادامه بدهم و در صورت تایید احتمال خطر، جنینم را سقط کنم.
ولی من بدون ذرهای تردید به مسئول آزمایشگاه گفتم من جنینی را که خدا به او حق حیات داده، سقط نمیکنم پس دلیلی برای انجام ادامهٔ مراحل آزمایش نمیبینم.☺️
از ماه هفتم هم دردهای کاذب و خطر زایمان زودرس سراغم آمد!
به خاطر این مسائل، سال تحصیلی ۹۳_۹۴ را هم از مدرسه مرخصی گرفتم.
بالاخره خدا خواست که فاطمهزهرا خانم دی ماه سال ۹۳ صحیح و سالم به دنیا بیاید.
محمدرضا که تولد خواهرش را نتیجهٔ استجابت دعاهای خودش میدانست، خیلی خوشحال بود.
من و همسرم هم مسرور از نعمت دختردار شدن بودیم.💛
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۲. در حسرت یک خواب راحت!»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_دوازدهم
فاطمهزهرا، دختر خوش روزی ما، در خانهای به دنیا آمد که مدت کوتاهی قبل از تولدش خریده بودیم.
پول آن خانه از پساندازهای زمان خرید جهیزیه و عروسی کمکم جمع شده بود، یکبار اشتراکی زمین کوچکی گرفته بودیم و حالا با فروش آن زمین و وام و قرض، صاحب آپارتمان بدون امکاناتی شده بودیم.
آن خانه را با کابینتهای فلزی ارزان قیمت تجهیز کردیم و بعد از تولد دخترم با پولی که باقی مانده بود، ماشین هم خریدیم.
همان قدر که فاطمهزهرا خوش قدم بود، نوزادیِ سختی داشت.🤯
تا شش ماهگیاش مدام گریه میکرد و شبها خوب نمیخوابید. روزگار سختی بود. صبحها اصلاً توان نداشتم و تا دخترم میخوابید، من هم کنارش بیهوش میشدم. محمدرضا که تنها بود سراغم میآمد و بیدارم میکرد.ولی من دوباره خوابم میبرد. تا ظهر به سختی میگذشت تا میتوانستم بیدار شوم و لابهلای گریههای دخترک و بهانههای پسرک قدری کارهای خانه را انجام بدهم.😓
همسرم از ۵ صبح تا ۱۰ شب خانه نبودند و عملاً فرصت کمککردن نداشتند! با خودم فکر میکردم یعنی میشود من بتوانم استراحت کنم و با آرامش به کارهای شخصی خودم برسم؟!
وقتی محمدرضا نوزاد بود، چند جلد کتاب را حین شیردادن به پسرم خوانده بودم ولی حالا حسرت چند خط کتاب خواندن داشتم. اعصابم آنقدر از صدای گریههای پیوستهٔ بچه، ضعیف شده بود که نمیتوانستم سراغ مطالعه بروم.😞
باید فکری به حال خودم میکردم. میدانستم اگر در روز فقط چند خط کتاب بخوانم حالم بهتر میشود. هر طور شده فرصتش را برای خودم ایجاد کردم. با کتابهای باریک و کوتاه شروع کردم و در فاصلههای محدودی که داشتم کمی میخواندم.☺️
قدری حالم بهتر شده بود، بیقراریهای فاطمهزهرا هم کمتر شد. مدت مرخصی زایمان به ۹ ماه افزایش پیدا کرده بود و من کمکم باید آمادهٔ مدرسه رفتن میشدم.
خواهرم هم شرایط مشابه من را داشت، من با دو بچه و خواهرم با سه بچه باید به مدرسه میرفتیم.
آن سال تحصیلی پدر و مادرم به قم آمدند تا بچههای ما را نگه دارند. نگهداری همزمان از دو نوزاد ۷-۸ ماهه کار راحتی نبود. من و خواهرم سعی کردیم برنامهٔ کاریمان رو طوری تنظیم کنیم که کمتر به مادرم زحمت بدهیم.
همه چیز نسبتاً روی روال بود!
خانه و ماشین داشتیم، قرض و وامها را هم کمکم پرداخت میکردیم.
با حضور محمدرضا و فاطمهزهرا هم، به قول معروف، جنسمان جور بود. ولی ما از اول با همسرم تصمیم گرفته بودیم سه فرزند داشته باشیم.😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۳. با فرزند سوم مشغول تحصیل شدم»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_سیزدهم
میدانستم هر چه فاصلهٔ سنی بچهها کمتر باشد، از نظر زمانی برای من بهصرفهتر خواهد بود.
دخترم را که از شیر گرفتم، باردار شدم.
دوران بارداریام تقریباً بدون مشکل سپری شد. تنها مسئلهٔ موجود طبق معمول، مشغلهٔ زیاد همسرم و دست تنها بودن من بود. البته لطف خدا به شکلهای مختلف خودش را نشان میدهد. در همان ایام همسایههای نازنینی داشتیم که هم از لحاظ عاطفی حمایتم میکردند و هم چند باری برای دکتر رفتن کمکم کردند.🧡
شرایط طوری بود که تصمیم گرفتم غیرحضوری درس بخوانم، این بار کارشناسی روانشناسی در موسسهٔ امام خمینی.
انگار یاد گرفته بودم که روش مطالعه و تحصیل یک مادر با زمان مجردی و بدون بچه متفاوت است. ولی به این معنا نیست که با بچه نشود درس خواند.
وقتی فقط یک بچه داشتم دنبال فرصت فراغت طولانی بودم تا بتوانم با تمرکز مطالعه و مباحثه و پژوهش انجام بدهم. فکر میکردم اگر چنین فرصتی نداشته باشم یادگیریام عمیق نخواهد بود و ارزشی ندارد!😅
اما حالا یاد گرفته بودم که چطور در زمانهای کوتاه، مطالعهٔ با کیفیتی داشته باشم.
از طرفی بچهها با هم بازی میکردند و من فرصتی داشتم که بتوانم درس بخوانم.
شاید هم ظرفیت روحیام با مادری بیشتر شده بود و میتوانستم چند کار را با هم مدیریت کنم.☺️
یک تغییر مهم هم در زندگی ما ایجاد شده بود. من با مطالعه و تحقیق دربارهٔ سلامت و طب سنتی، سبک تغذیهٔ خودم و خانواده را تا حدی اصلاح کرده بودم. این موضوع در افزایش توان جسمی و روحیام واقعاً موثر بود.
با همراهی مادرم و خواهرجان، دخترم را قبل از تولد نوزاد جدید از پوشک گرفتیم.
تا اواخر بارداری سرکار میرفتم، فاطمه زهرا پیش یکی از همسایهها میماند و محمدرضا پیش دبستانی.
فاطمه زهرا هنوز سه ساله نشده بود که مریم کوچولو پا به خانهٔ ما گذاشت.
مریم بچهٔ آرامی بود و الگوی خواب منظمتری داشت.
وقتی میخواستم مریم را بخوابانم، از بچهها تمنا میکردم که ساکت باشند و خودم در اتاق تلاش میکردم تا بخوابد! ولی نمیخوابید. مستأصل از اتاق بیرون میآمدم و بعد از مدت کوتاهی میدیدم خانم کوچولو وسط سروصدای خواهر و برادرش خوابیده!😅
بزرگکردن بچهٔ سوم واقعاً راحتتر بود.
وقتی خستگی امانم را میبرید، با مریم میخوابیدم و خیالم راحت بود که محمدرضا و فاطمهزهرا تنها نیستند و با هم مشغول بازی میشدند تا من تجدید قوا کنم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۴. افسردگی بعد از زایمان!»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵ و #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_چهاردهم
بعد از تولد مریم با اینکه شرایط بچه به ظاهر خوب بود، درگیر افکار آزاردهندهای شده بودم!😔
مدام نگران بودم بچهها آسیبی ببینند. بیش از حد اضطراب داشتم و وسواس عجیبی نسبت به سلامت بچهها به سراغم آمده بود. نسبت به کمک گرفتن از دیگران مقاومت میکردم و میخواستم مثل تلاطمهای قبلی زندگی، خودم حلش کنم.💪
ولی نمیتوانستم... تا اینکه بالاخره پذیرفتم شرایطم احتمالاً ناشی از افسردگی پس از زایمان است و بهتر است از مشاور کاربلدی کمک بگیرم.👩💻
در آن دوره اصلاح تغذیه هم به کمکم آمد.🍳🥬🥗
ضعف جسمیام برطرف شد. از طرف دیگر با کمک مشاور توانستم خودم را مشاهده کنم و به افکارم مسلط شوم. کمکم شرایط روحیام بهتر شد.😊😌🥰
از همان موقع لیستی از کارهای حال خوب کن دارم که حواسم بیشتر به حال روحی خودم باشد و نگذارم کار به افسردگی برسد:
رفتن به مسجد و هیئت🕌
ارتباط و دورهمی با دوستان👭
پیادهروی🚶♀
زیارت🕋
راه رفتن در رودخانه🌊🏝
نگاه کردن به آسمان🌃
مطالعه📚
شعر خواندن📖
خوردن یک خوراکی خوشمزه به تنهایی یا با همسرجان و بچهها🍹🍭
تمرینات تنفسی 🧘
و...
مسالهٔ دیگر، سخت نگرفتن به خودم بود. تلاش میکردم که ظاهر خانه مرتب باشد. غذا برای خوردن و لباس تمیز برای پوشیدن داشته باشیم!🍛👕
قبلاً تصوّرم این بود که اگر میخواهم مادرخوبی باشم یا خانهداریام خوب باشه، باید همهچیز در حد عالی باشد! بیشتر کارها را خودم به تنهایی انجام بدهم، حتی سبزی را حاضر نبودم آماده بگیرم و میخواستم حتماً خودم سبزی پاک کنم.🥦
ولی تصمیم گرفتم آن مادر و زن مثلاً ایده آل را-که از کودکی به من القا شده بود- از ذهنم پاک کنم. توقع کمتری از خودم داشته باشم و از زندگی در لحظه در کنار فرزندانم لذت ببرم.👩👧👦
مرخصی بعد از تولد مریم هم تمام شد و باید سرکار میرفتم. پرستار فاطمه زهرا قبول کرد که مریم را هم نگه دارد. همچنان در روستا کار میکردم. مدت زیادی در روز در رفت و آمد بودم.🚌 🚙
همسرم پیشنهاد وسوسهکنندهای مطرح کردند.گفتند خودمان هم به روستا برویم. دراینصورت به محل کارم نزدیکتر میشدم، بچهها از زندگی در یک خانهٔ حیاطدار لذت میبردند، هیئتداری و مهمانداری هم در خانهٔ روستائی راحتتر از آپارتمان بود.🏡
علیرغم مخالفت اطرافیان، آپارتمان را فروختیم و یک زمین در روستا خریدیم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵. سه تا و بیشتر!»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵ و #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_پانزدهم
پول زیادی برای ساخت خانه نداشتیم. همسرم طراحی نقشهٔ ساختمان، خرید مصالح و حتی ساختوساز را در حدی که میتوانستند، به عهده گرفتند. 🏗🪜🔧
هربار پولی به دستمان میرسید، قسمتی از خانه را میساختیم، تا اینکه در تابستان ۹۸، یعنی سه سال بعد از خرید زمین، به خانهٔ روستاییمان رفتیم! این درحالی بود که هنوز آن خانه تکمیل نشده بود. در و پنجره نداشت، گاز نداشت و دیوارها سفیدکاری نشده بود!
کمکم خانه آمادهٔ سکونت میشد. مریم را از شیر و پوشک گرفته بودم. به هدف سه فرزند هم رسیده بودم و حالا میتوانستم منتظر باشم بچهها از آب و گل دربیایند و من با فراغت بیشتری به درس و کارم برسم.☺️📖💪🏻
ولی نمیتوانستم از کنار توصیههای مکرر حضرت آقا به افزایش تعداد فرزندان و هشدارهایشان دربارهٔ بحران سالمندی راحت عبور کنم و صرفاً به فعالیتهای اجتماعیام بپردازم. در شرایط جاری کشور، مهمترین و اولویت دارترین وظیفه اجتماعی خودم را همین فرزندآوری میدانستم.👩🏻🍼
به همسرم گفتم: این سه تا را برای دل خودمان آوردیم، از حالا به بعد برای خدا، هر چند تا خودش توفیق بدهد فرزند بیاوریم.👼🏻
همسرم دربارهٔ تربیت فرزندان تردید داشتند. میترسیدند با افزایش تعداد فرزندان، از پس تربیتشان برنیاییم. ولی چیزی که در عمل تجربه کردیم این بود تربیت بچهها در محیط خانه انجام میشود و اتفاقاً هرچه تعدادشان بیشتر باشد، فضای تربیت هم غنیتر خواهد بود. اینطور نیست که تربیت هرکدام از آنها جداگانه وقت زیادی بگیرد. اصل کار همان زحمتی بود که برای پسر اولم کشیدیم. اکنون به وضوح اثر رفتارهای اشتباهی که با محمدرضا داشتیم را در محیط خانه میبینیم و به عکس، اثر مثبت تلاشهایی که آن موقع داشتیم در فضای خانه مشهود است.
مهرماه سال ۹۸ باید به مدرسه میرفتم، در روستا پرستار پیدا نکردیم!
آن زمان همسرم دانشگاه درس میخواندند. با همسرم شیفت معکوس کار میکردیم.صبحها همسرم خانه بود و کارهای پژوهشیاش را انجام میداد و وقتی من از مدرسه برمیگشتم همسرم میرفتند دانشگاه.
آغاز بارداری چهارم با شروع کرونا همزمان شد!🤰🏻
وحشت کرونا همهجا سایه انداخته بود.😷🤒
مدارس مجازی شد.👩🏻💻 البته کار همسرم همچنان حضوری بود و ایشان از صبح به سرکار میرفتند.💼
محمدرضا کلاس سوم بود و پیگیری کارهای درسیاش به عهدهٔ خودم بود. فاطمهزهرا را هم در یک پیشدبستانی مجازی ثبت نام کردم و این یعنی معلم در خانهاش خودم بودم! 👩🏻🏫 کلاس مدرسهٔ خودم، تولید محتوای درسی و کلاس آنلاین هم که سر جایش بود! روزانه ده ساعت گوشی به دست بودم!📱
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif