eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
130 ویدیو
25 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
امام سجاد (عليه‌السلام) فرمود: فرزنـدم! بپرهـيز از سـتم بر كسى كه ياورى جز خدا ندارد. «يـابُنّـى ايّاكَ وَظُلْمَ مَنْ لايَجِدُ عليكَ ناصِرا اِلاّ اللّه» (اصول الكافى، جلد ۲، صفحه ۳۳۱) دل سودا زده‌ام ناله و فریاد کند هر زمان یاد غم حضرت سجاد کند بی‌گمان، اشک به رخساره بریزد از چشم هر که یادی ز غم آن شه عُباد کند 🏴 شهادت علی‌بن‌الحسین، امام زین‌العابدین (علیه‌السلام) تسلیت باد.🏴 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
منحصربه‌فرد،شبیه اثر انگشت‌ (مادر سه فرزند ۸/۵ ساله، ۵ ساله و ۲ ساله) بچه اول‌مان، روزی که پوشکش را باز کردیم، از همان شب اول، توی خواب هیچ خطایی نداشت. ولی امان از موقع بیداری، که چند سال تا اطمینان نهایی طول کشید. بچه دوم از روزی که پوشکش را باز کردیم، یک سال شاید بیشتر طول کشید تا پروژه شبش تکمیل شود، ولی روز را خیلی زودتر یاد گرفت. سومی را از پوشک نگرفتیم، خودش دارد خودش را از پوشک می‌گیرد. زیر دو سال بود که یک روز پوشکش را درآورد، اصرار کرد برویم دستشویی، نشست و کارش را انجام داد! از حکمت‌هایی که یک مادر چندفرزندی به آن می‌رسد، همین تفاوت آدم‌هاست؛ هر کدام اثر انگشت منحصر به فردی هستند، که مسیر رشدش شبیه هیچ کس نیست. در جان و جهان ، هربار یکی از مادران سخن می‌گوید،از آفاق تا انفس 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane ☘☘☘ کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
توی گروه بحث درباره‌ی کتاب حسابی داغ بود. همه مشغول نظردهی که: وای چقدر این مادر فعال بودن، آخه چقدر همت، چقدر خلاقیت، ماشاءالله به روحیه‌شون و ... یه نفر پرسید: - خانم احمدیان هنوز در قید حیات هستن؟ - بله - کسی میدونه کجا زندگی میکنن؟ - اهواز، پادادشهر، همچنان هم مشغول کارآفرینی، تازه اسپانسر هم شده‌ان و برای بچه‌های محلات محروم تیم فوتبال تشکیل دادن. طرح‌های اقتصادی زیادی دارن که در مجال صفحات کتاب نمی‌گنجیده. - شما ایشون رو از کجا می‌شناسین؟ - بنده ماه‌پری هستم! اینجا بود که یکهو همه اینطوری شدیم: - وای خدای من نویسنده! 🤩 - آخی، خانم ماه‌پری شما هستین؟ 😍 - واقعا نویسنده‌ی کتاب تو گروهه!؟ 😳 و پاسخ ایشون رو خوندیم که: - بله، چند روزی هست افتخار دارم در جمع شما باشم، خودمم همپای شما کتاب رو شروع کردم، إن شاءالله هر چی یادم باشه میگم خدمتتون. اینطوری بود که همه‌ی اعضا فعال شدن و مشغول ابراز احساسات در مورد کتاب و قهرمانش. خانم ماه‌پری هم لطف می‌کردن و با سعه‌ی صدر سوالات همه رو جواب میدادن، گاهی هم خاطره‌های نابی برامون تعریف میکردن که تو کتاب نیومده. ☺️ از خلاقیت و فعالیت بی‌وقفه‌ی مادر شهید برامون گفتن، از اینکه هنوز هم سرحال و قبراق مشغول کارند و از هر چیز ساده‌ای که به ذهن کسی هم نمی‌رسه بهترین استفاده‌ها رو میکنن. ماجرای کشتارگاه رفتن‌شون و خرید شکمبه‌های حیوانات 🐄🐑🐐 رو تعریف کردن که وقتی با خنده و تعجب اطرافیان مواجه میشن که آخه اینا به چه درد میخورن، میگن: اون علوفه که حیوون خورده هنوز بذر داره، چرا هدر بدیم؟! خالی میکنن تو زمین بایر، هم کود داشته و هم بذر و خلاصه مفت و مجانی زمین میره زیر کشت علوفه! 🌱 خاطره‌ی برادر خانم احمدیان که استاد دانشگاه اصفهان هستن رو برامون تعریف کردن که وقتی می‌شنون یه خانومی اومده اصفهان و داره آپارتمان سازی 🏢 می‌کنه و حتی زیر کامیون تیرآهن 🚛 میره و بار خالی می‌کنه تا کار ساخت و ساز یه لحظه لنگ نمونه، بلافاصله میگن: این عصمت ماست! جز خواهر من هیچ زنی این مدلی کار نمی‌کنه. بعدم به حاج خانم زنگ می‌زنن که آجی تو رو خدا این کارها رو همون اهواز انجام بده 😂 بعدم از دعای خیر پدر شهید در حقشون گفتن، وقتی که بعد از مراسم رونمایی کتاب خدمتشون میرسن برای عرض ادب، در حالیکه کمی ناخوش‌احوال بودن و روی تخت دراز کشیده بودن، بهشون میگن: دخترم، الهی خوشبخت بشی! الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده، خیر ببینی که خاطرات زندگی ما رو ثبت کردی ... واقعا هم خاطرات امثال این مادر باید تو دفتر تاریخ این سرزمین ثبت بشن تا همه بدونن چه شیرمردان و شیرزنانی این خاک رو حفظ کردن و مایه‌ی عزت و افتخارش شدن. این جمله‌ی خانم احمدیان تو گوشم زنگ میخوره که: «می‌خوام این زمین فردای قیامت بگه خدایا من شهادت می‌دم عصمت همه‌ی جاهایی که در توانش بود اومد و خدمت کرد» ... 🪴🪴🪴 این ماه توی پویش کتاب مادران شریف کتاب رو میخونیم، خاطرات خانم عصمت احمدیان مادر شهیدان فرجوانی ⏳ تا آخر مرداد برای شرکت در پویش فرصت هست. 🎁 ۱۰ جایزه‌ی ۱۰۰ هزارتومانی داریم + ۱۰ جایزه‌ی جذاب فرهنگی 🟢 برای اطلاع از جزییات پویش و عضویت توی گروه همخوانی کتاب وارد کانال زیر بشین: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام سلام😎 طرفدارای تجربیات تخصصی مادران شریف کجان؟! بدویید بیاید که قراره با تجربهٔ یه مامان‌معلم همراه بشیم.🧡 مامانی که این ماه، همراه داستان زندگی‌شون‌ هستیم، فعلاً ۴ فرزند دارن.☺️ سطح سه حوزه در رشتهٔ کلام اسلامی خوندن و کارشناسی روانشناسی دارن‌. ۱۲ ساله که استخدام آموزش و پرورش‌ هستن، معلم و مشاور و مدرس دوره‌های مختلف بهزیستی هم بودن. اگر شما هم کنجکاوید و می‌خواید بدونید چطور میشه یه خانوم هم معلم رسمی و هم مامان چهار فرزند باشه👇🏻 منتظر داستان زندگی خانم باشید.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کودکی‌های پر از خاطره» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تیرماه سال ۶۳ در رشت متولد شدم. پدرم ارادت خاصی به امام رضا (علیه‌السلام) و حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) داشتند. قبل از به دنیا آمدنم، اسمم مشخص بود. پدرم در نامه‌هایی که از جبهه برای مادرم می‌فرستادند، حال معصومه کوچولو را می‌پرسیدند. در‌حالی‌که اصلاً مادرم سونوگرافی نرفته بودند.😅 فرزند اول خانواده بودم. خواهرم تیر ۶۴ و برادرم اسفند ۶۵ به جمع ما پیوستند. با توجه به حضور مداوم پدرم در جبهه، نداشتن آب لوله‌کشی، کوپنی بودن ارزاق و نفت و صف‌های طولانی‌اش و دست تنها بودن مادرم میان این همه، مدام توصیه می‌شدند به اینکه دیگر بچه نیاورید!🫢 اما خواست خدای مهربان در این بود که پسر دیگری در خرداد سال ۷۰ جمع خانوادهٔ ما را جمع‌تر کند.آن هم در اوج تبلیغات فرزند کمتر، زندگی بهتر. کلاس اول را تازه تموم کرده بودم که برادرم به دنیا آمد. تولدش به جز خوشحالی تک پسر خانه از اینکه داداش دار شده، باعث شد که من هم ترک تحصیل نکنم!😅 مادرم آن قدر روی درس خواندن من حساس بودند که اگر مشغول نوزاد تازه‌وارد نمی‌شدند، احتمالاً من تحصیل را در اولین فرصت ممکن می‌بوسیدم و کنار می‌گذاشتم!😩 اما به برکت تولد داداش کوچولو، مادرم من را رها کردند. حتی خودم برای خودم دیکته می‌گفتم! از آنجایی که با خواهرم یازده ماه و با برادرم حدوداً ۲.۵ سال فاصله داشتم، تمام دوران کودکی‌ام پر از خاطرات بازی‌ها و دعواهای کودکانه است؛ خاله بازی کردن در حیاط و باغچه، کتاب خواندن و نقاشی کردن در دفترهای تعاونی، پارک رفتن و دوچرخه سواری نوبتی، دعوا و کشمکش‌های کودکانه که نمک خواهری و برادری ما بود و البته طولی نمی‌کشید که به دوستی و مهر تبدیل می‌شد، تابستان‌های شرجی شمال که با خنکای کتاب‌های کانون پرورش فکری گوارا می‌شد، مخصوصاً تاب‌بازی‌های یواشکی بعدازظهرهای گرم تابستان که وقتی مطمئن می‌شدیم مادرم خوابیده، کاملاً بی‌سروصدا و هماهنگ به حیاط می‌رفتیم و با همکاری بی‌سابقه بازی می‌کردیم.😅 نوبتی کشیک می‌دادیم تا اگر مادرم بیدار شد، سریع برگردیم و خودمان را به خواب بزنیم و چه بسا که واقعاً به خواب می‌رفتیم.☺️ دسته‌های محرم و تشییع شهدا هم یکی از برنامه‌های جذاب دوران کودکی ما بود. من و خواهرم روی دوش پدرم و دایی‌جان سوار می‌شدیم و درحالی‌که داشتیم آبنبات می‌خوردیم، از بالا جمعیت و خیابان‌ها را با لذت نگاه می‌کردیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. ساک و کمد جادویی خانهٔ ما!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) پدرم در کارخانه‌ای در رشت کار می‌کردند. کشاورزی و نجاری ساختمان هم انجام می‌دادند. خانه‌ای را که در آن زندگی می‌کردیم پدرم خودشان ساختند. مادرم تمام‌وقت خانه‌داری و بچه‌داری می‌کردند، با اینکه دیپلم داشتند و می‌توانستند معلم یا کارمند باشند، اما پدرم اصرار داشتند که مادر وقتش را صرف بچه‌ها کند و اصطلاحاً شاغل نباشد.☺️ با شرایط سخت زندگی و امکانات محدود و حضور مداوم پدرم در جبهه، واقعاً مشغلهٔ مادرم سنگین بود. با این حال برای تربیت ما هم تمام تلاششان را می‌کردند. از وقتی یادم می‌آید مادرم من و خواهرم را به کلاس‌های مکتب‌القرآن می‌بردند. این انس با قرآن در کودکی باعث شده بود در دوران دبیرستان هم خودمان به دنبال کلاس‌های قرآن باشیم.😉 پدرم به خاطر شرایط خاصی مجبور شده بودند خیلی زود سرکار بروند و تحصیلاتشان در حد ابتدایی بود، اما خیلی به درس خواندن علاقه داشتند. یادم می‌آید که وسط آن همه مشغله کنار ما می‌نشستند و حتی با ما درس می‌خواندند.😍 خانهٔ ما همیشه پر از کتاب بود، تا حدی که ما به جای آجر برای درست کردن مرز خانه‌های خاله‌بازی، از کتاب‌های برگ‌برگ شده استفاده می‌کردیم.😅 مادرم یک ساک جادویی داشتند که پر از تنقلات آن زمان بود. و یک کمد جادویی! که همیشه پر از مداد و دفتر و لوازم‌التحریر بود. هر بچه سهمیهٔ مشخصی از این دو تا گنجینه خانوادگی داشت.😉 درس خواندن، مطالعه، حجاب و نماز! این چهار مورد خط قرمز پدر و مادرم بودند، ولی همهٔ این‌ها بدون امر و نهی در خانه اجرا می‌شد.👌🏻 اقوام ما خیلی اهل رعایت حجاب نبودند، تقید ما به حجاب به خاطر علاقهٔ شدیدی بود که به مادرم و خاله‌ام داشتیم. آن‌ها محجبه بودند و در برخورد با نامحرم خیلی اهل مراعات بودند. زمانی بود که مادرم مجبور بودند سر مزرعه کار کنند، ولی چون نمی‌توانستند با چادر کار کنند سر ظهر در گرما با مانتوی بلند وگشاد می‌رفتند تا قبل از آمدن مردها سهم کارشان را انجام بدهند. پدر و مادرم اول وقت مهیای نماز می‌شدند. ما از پدرم خیلی حساب می‌بردیم، اگر می‌پرسیدند نماز خواندید یا نه خجالت می‌کشیدیم بگوییم نه! به همین خاطر ما هم سر وقت نماز می‌خواندیم.😅 اوایلی که به سن تکلیف رسیده بودم، سر نماز بی‌دقتی می‌کردم!🤦🏻‍♀️ وسط نماز خوابم می‌برد😴 یا مشغول خیال‌پردازی می‌شدم🫢، بعد که به خودم می‌آمدم، نمازم را از همان جای قبلی ادامه می‌دادم😅، فقط برای مادرم سوال بود که چرا این قدر سجده‌های من طولانی می‌شود!🤪 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
📣 پویش کتاب مادران شریف برگزار می‌کند: 📚 هم‌خوانی مجموعه ۱۳ جلدی «من‌دیگرما» این کتاب با تکیه بر آیات و روایات به تربیت فرزند از منظر اسلام پرداخته. ⏱️شروع: از ۱ شهریور 📙مقرری: روزی حدود ۱۰ تا ۱۵ صفحه مطالعه (تعطیلی در پنج‌شنبه، جمعه و تعطیلات رسمی) ✅ اگر دوست دارید در این هم‌‌خوانی همراهمون باشید، تشریف بیارید توی کانال پویش کتاب مادران شریف در پیام‌رسان ایتا عضو بشید. اونجا روش تهیهٔ کتاب‌ها با تخفیف و روش عضویت در گروه هم‌خوانی رو توضیح دادیم👇🏻👇🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📣 پویش کتاب مادران شریف برگزار می‌کند: 📚 هم‌خوانی رمان «جین ایر»، نوشته شارلوت برونته ماجرای دختر یتیمی که تصمیم می‌گیره روی پای خودش بایسته، معلم سر خونه میشه و توی این مسیر با چالش‌های عجیبی مواجه می‌شه. ⏱️شروع: از شنبه ۲۸ مرداد 📙مقرری: روزی بین ۱۵ تا ۳۰ دقیقه از کتاب صوتی (تعطیلی جمعه‌ها و تعطیلات رسمی) ✅ اگر دوست دارید در این هم‌خوانی شرکت کنید، تشریف بیارید توی کانال پویش کتاب مادران شریف در پیام‌رسان ایتا عضو بشید. اونجا روش تهیهٔ کتاب با تخفیف و روش عضویت در گروه هم‌خوانی رو توضیح دادیم👇🏻👇🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام خانوما 🥰 دو تا خبر خوب و جذاب براتون داریم. 👈🏻 خیلی‌هاتون گفته بودید کاش هم‌خوانی مجموعه کتاب‌های «من‌دیگرما» دوباره برگزار بشه.😊 👈🏻 از طرفی تصمیم گرفتیم یه هم‌خوانی تفریحی متفاوت و جدید برگزار کنیم. یک رمان جذاب که نویسنده‌ش یه خانوم معتقد مسیحیه و شخصیت اصلی داستانش هم یه دختر جوانه.😍 پس حالا؛ این شما و این دو تا هم‌خوانی جذاب🤩👆🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۳. قاچاقی چادر می‌پوشیدم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) به خاطر حساسیتی که دربارهٔ تحصیل و تربیت ما داشتند، با زحمت و سختی، خانهٔ دوست‌داشتنی بچگی‌ام را فروختند و به محله‌ای در مرکز شهر رفتیم تا دسترسی بهتری به مدرسه‌های خوب و مسجد و کتابخانه داشته باشیم. این جابه‌جایی هم‌زمان با تولد برادر کوچکم بود! در واقع این رشد خانواده به برکت قدم چهارمین فرزند خانواده و رزق بچه‌ای بود که همه می‌گفتند اگر بیاید خانواده به سختی و تنگنا می‌افتد!😌 پدر و مادرم خیلی حواسشان به دوستی‌های ما بود. تقریباً خارج از مدرسه، دوست صمیمی نداشتم و بیشتر وقتم را با درس و کتاب و کارهای هنری پر می‌کردم. لباس‌های ما را مادرم می‌دوختند و من همیشه از اینکه چطور چند تکه پارچه یا مقداری کاموا تبدیل به لباس‌های قشنگ می‌شود، شگفت زده می شدم.😅 اگر چه مادرم آن موقع نمی‌گذاشتند ما دست به پارچه و کاموا بشویم و مدام ما را تشویق به درس خواندن می‌کردند، ولی دیدن آن صحنه‌ها اثر خودش را داشت. بعدها من و خواهرم خیاطی هم یاد گرفتیم.👌🏻 ذهن کودکانه‌ام پر از سوال بود و دنبال جواب! معلم کلاس چهارم، آخر سال تحصیلی، کتاب ختم نبوت شهید مطهری را به من هدیه دادند! طبیعتاً آن موقع هیچ درکی از این کتاب نداشتم، ولی همیشه منتظر روزی بودم که بتوانم این کتاب را بخوانم و بفهمم و جواب پرسش‌هایم را پیدا کنم.☺️ با اینکه بیرون از مدرسه چادری بودم، ولی در مدرسه مادرم اجازه نمی‌دادند چادر بپوشیم. چون زود به زود خاکی می‌شد و نیاز به شستن پیدا می‌کرد!😄 از طرفی پوشش فرم مدرسه را برای ما کافی می‌دانستند. در دورهٔ راهنمایی عضو بسیج مدرسه شدم، یک روز با بچه‌های بسیج به نماز جمعه رفتیم، آنجا باید چادر می‌پوشیدم. بعد از آن دیگر کوتاه نیامدم و گفتم: «من دیگه بزرگ شدم، زشته بدون چادر برم مدرسه» خواهرم که همیشه و در هر کاری با هم همراه بودیم، هم می‌خواست چادر بپوشد! ولی هنوز ابتدایی بود و اجازه نداشت! چادر را در کیفش قایم می‌کرد و وقتی از در خونه بیرون می‌رفت می‌پوشید. موقع برگشت به خانه هم، توی کوچه چادرش را در می‌آورد و در کیفش جاساز می‌کرد‌.😁 یک روز که در مدرسه جایزه گرفته بود، یادش رفت که عملیات مخفی کردن چادر را انجام بدهد! با شادی و سروصدا و البته چادر به سر وارد خانه شد! و همین اتفاق مجوز چادر پوشیدنش شد.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۴-ریاضی، انسانی یا حوزه علمیه؟! (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) دوران راهنمایی من با دوران اصلاحات و شعارهای آزادی و گفت‌وگوی تمدن‌ها و... هم‌زمان بود. من که مدام دنبال خواندن و شنیدن حرف‌های نو بودم، بیشتر کتاب‌های کتابخانهٔ پدرم را خواندم. کتاب‌های اعتقادی دههٔ شصت، کتاب‌های دکتر شریعتی‌، شهید مطهری و نهج‌البلاغه و اصول کافی بود. چند تا دبیر خوب و دلسوز داشتیم که کم‌کم تحت تاثیر آن‌ها مسیر فکری و مطالعاتی‌ام شکل درستی پیدا کرد، البته همچنان خورهٔ مطالعه بودم و اگر یک کتاب یا مجلهٔ جدید به دستم می‌رسید، تا تهش را درنمی‌آوردم رهایش نمی‌کردم. پدرم تمام مجلاتی که برای کودکان و نوجوانان منتشر می‌شد برای ما می‌خریدند. در دوران امتحانات، مطالعهٔ غیردرسی ممنوع بود. مجله و کتاب می‌خریدند، اما ضبط می‌شد تا پایان امتحانات. هر چند من کتاب‌های تازه را در سرویس بهداشتی و حمام و گوشهٔ کمدِ تنها اتاق خواب خانه جاساز می‌کردم و قاچاقی بخشی از آن‌ها را می‌خواندم.😅 در تمام تشکل‌ها و فعالیت‌های مدرسه حضور فعال و پرشوری داشتم؛ از گروه سرود و فرزانگان تا بسیج و انجمن اسلامی و برنامه‌های صبحگاه و مناسبت‌ها. آن روزها در یک محفل مذهبی با خانم طلبهٔ جوانی آشنا شده بودم که خیلی خوش برخورد بودند. تا آن زمان نمی‌دانستم که خانم‌ها هم می‌توانند به حوزه بروند و مبلغ بشوند. جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شد.👌🏻 آن زمان انتخاب رشته در پایان سال اول دبیرستان انجام می‌شد. تمایلم به ادامهٔ تحصیل در حوزه را مطرح کردم. ولی پدرم اجازه ندادند و گفتند اول دیپلم بگیر، بعد راجع‌به به اینکه حوزه بروی یا دانشگاه تصمیم بگیر. من هم که بعد از حوزه علمیه عاشق فلسفه و ادبیات بودم، انتخابم رشتهٔ انسانی بود. اما نتیجهٔ آزمون هدایت تحصیلی برای من رشتهٔ ریاضی بود!🤦🏻‍♀️ مدیر، مشاور، پدر و مادرم و به خصوص پدرم اصرار داشتند که من باید ریاضی بخوانم. از طرفی مدرسهٔ ما که یکی از بهترین دبیرستان‌های شهر بود، رشتهٔ انسانی نداشت😏 و اساساً این تصور اشتباه وجود داشت که رشتهٔ انسانی مخصوص بچه‌هایی است که ضعف درسی دارند و از پس ریاضی و فیزیک و شیمی و... برنمی‌آیند. بعد از اصرارهای زیاد من، پدرم تسلیم شدند و اجازه دادند که من بروم انسانی.😍 این یعنی مدرسه‌ام را باید عوض می‌کردم. مدرسهٔ جدید فضای جالبی نداشت، چادری‌ها انگشت‌شمار بودند و سطح درسی بچه‌ها هم ضعیف بود.🥴 هر چند اکثر دبیرها مهربان و مذهبی بودند و از نظر علمی توانمند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام دوستان😃 یادتونه گفتیم به امید خدا قراره یه هیئت مخصوص مادران داشته باشیم؟ حالا جزئیات و زمان و مکانش مشخص شده. منتظرتون هستیم👇🏻
اینجا هیئتی مادرانه است؛ هیئت ما و شما... 🔆 منتظر حضورتان هستیم 💚 زمان: شنبه و یکشنبه ۲۸ و ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ / ساعت ۱۵ تا ۱۷ 💙 مکان: فاطمیه بزرگ تهران / تقاطع خیابان کارگر شمالی و فاطمی / دسترسی: مترو کارگر، اتوبوس، خارج از محدوده طرح 💟 لطفاً جهت مشارکت در مواسات پذیرایی (لقمه‌های طیب نان و پنیر که به دست مادران هیئت با عشق به حسین و محبین حسین علیه‌السّلام پیچیده شده اند، سیب‌های کوچکی که با مهر به کودکان عاشورایی شسته شده اند) با آیدی زیر هماهنگ بفرمایید. @moh255 ✅ لطفاً درصورت تمایل به شرکت در مراسم، فرم زیر را برای کمک به ما درجهت ارزیابی نسبی شرکت کنندگان عزیز پر کنید https://survey.porsline.ir/s/jcdoAN4s ✅ حسینیه کودک فراهم است. ✅ از آوردن پسران بالای ۶ سال خودداری فرمایید. قاری، مداح، سخنران و جمیع خادمین خانم هستند. 🏴 در مجلس حضرت مادر، مادران جمع‌اند؛ مادران شهر را خبر کنید... (👈 نشر پوستر با شما) شماره کارت کمک به برپایی مراسم ۶۰۳۷ ۶۹۷۶ ۳۵۹۶ ۴۵۹۳ موحدی نیا
«۵. جرقه‌ای که شعله‌ور شد...» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) مدرسهٔ جدید من یک کتابخانهٔ متروکه داشت که درش بسته بود و کتاب‌هایش خاک گرفته بود. از مدیر مدرسه اجازه گرفتیم و با دو سه نفر از بچه‌های پایه، کتابخانه را حسابی تمیز کردیم.😍 کتاب‌های فرسوده را به خانه می‌بردم و با کمک پدرم، تعمیرشان می‌کردم. با پارچه و چسب چوب و کاغذ، جلد نو برایشان درست می‌کردم. با این کار کتاب‌ها می‌توانستند دوباره به آغوش گرم کتابخانه برگردند.☺️ پس از مرتب و شماره‌گذاری کردن کتاب‌ها، شروع به عضوگیری کردیم و حتی مسابقهٔ کتابخوانی هم برگزار کردیم. در کنار درس و کتابخانه، کارهای فرهنگی و بسیج و اردو و حتی آموزش نظامی😅 و گاهی پیاده‌روی‌های طولانی اوقات نوجوانی‌ام را پر کرده بود. من که به رشتهٔ مورد علاقه‌ام رسیده بودم و از طرفی می‌خواستم پیش پدر سربلند باشم، تمام تلاشم را می‌کردم. تا جایی که همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. حتی سال سوم دبیرستان در المپیاد ادبی شرکت کردم و جزء نفرات برتر استان شدم و آزمون مرحلهٔ کشوری هم شرکت کردم. اما در مرحلهٔ کشوری، به این نتیجه رسیدم که همه چیز به استعداد و پشتکار و تلاش نیست، آموزش تخصصی هم جای خود را دارد. از همان جا تصمیم گرفتم که اگر می‌خواهم چیزی را یاد بگیرم باید سراغ سرچشمه‌اش بروم و از بهترین استادها استفاده کنم.👌🏻 جرقه‌ای که قبل از انتخاب رشته در ذهنم شکل گرفته بود (ادامهٔ تحصیل در حوزه)، دوباره شعله‌ور شد. پس تصمیم گرفتم برای ادامهٔ تحصیل به قم بروم. جلب رضایت پدر و مادرم کار ساده‌ای نبود!🤦🏻‍♀️😅 به سال کنکور رسیده بودم و پدرم توقع داشتند سد کنکور را با موفقیت پشت سر بگذارم! با تعداد زیاد داوطلبان دههٔ شصتی و تعداد کم صندلی‌های رشته‌های پرطرفدار در دانشگاه‌های دولتی خوب.🫢 بازار کتاب‌های تست و کلاس‌های کنکور هم حسابی گرم بود، ولی من عادت کرده بودم به خودخوان و مستقل بودن. به ویژه که به خاطر رونق چرخ‌های توسعه در دههٔ هفتاد🤦🏻‍♀️، کارخانهٔ محل کار پدرم ورشکست شده بود. خشکسالی هم اوضاع کشاورزی را از خراب کرده بود! پدرم برای پیشرفت علمی من حاضر بودند به خودشان زحمت بدهند ولی من دلم نمی‌خواست به آن‌ها فشار بیاورم. سال پیش‌دانشگاهی دوباره فشار اطرافیان زیاد شد که؛ بی‌خیال حوزه بشو و برو دانشگاه، حوزه را غیرحضوری بخوان، خودت آزاد مطالعه کن و... و حتی مادرم من را پیش یکی از مشاورهای تحصیلی مطرح شهرمان بردند که شاید من هدایت بشوم!😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده می‌رود دایره در دایره پژواک صدایت 💡 عزم کنیم امسال صدای کاروان میلیونی اربعین باشیم و قبل از سفر مجهز شویم به ابزار روایت. دورهمگرام دوره های سه گانه مجازی زیر را برگزار میکند: 🎞ساخت کلیپ محتوایی حرفه‌ای ساخت reels و محتوای رسانه‌ای مؤثر ◽مدرس کارگاه تدوین با موبایل: سید محمد رسول تراب ■ زمان: شنبه ۲۸ مرداد ■ ساعت ۱۴-۱۶ و ۱۷-۱۹ ■ هزینه : ۷۰۰۰۰ تومان ✍ سوژه یابی تبدیل خاطره به روایت مؤثر نویسی ◽مدرس کارگاه روایت نویسی: فائضه غفار حدادی: نويسنده کتاب سر بر خاک دهکده( روایت‌هایی از سفر اربعین) ■ زمان کارگاه: دوشنبه ۳۰ مرداد ■ ساعت ۱۴-۱۶ ■ هزینه : ۷۰۰۰۰ تومان 📱 بهترین قاب و ترکیب بندی عکس تنظیم لنز و نور در عکاسی ◽مدرس کارگاه آموزش عکاسی با موبایل: زهرا دشتی‌زاده ■ زمان: چهارشنبه ۱ شهریور ■ ساعت ۱۴-۱۶ و ۱۷-۱۹ ■ هزینه : ۷۰۰۰۰ تومان دوره ها مجازی و در بستر اسکای روم برگزار میشود. 👈 جهت ثبت نام به آیدی زیر مراجعه کنید: 📍@mimanemo ما آماده دریافت آثار تولیدی شما هستیم و در انتشار آن کنار شماییم. 🌟 منتظر جشنواره سفیران حسین با محوریت روایت از سفر اربعین باشید ...‌ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 💠 eitaa.com/dorehamgram
🍀اگه هم مایلید، میتونید کمک‌های نقدی‌تون رو به این شماره کارت بدید... ۶۰۳۷ ۶۹۷۶ ۳۵۹۶ ۴۵۹۳ به نام موحدی‌نیا
«۶. وقت فکر کردن به ازدواج نداشتم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که کنکور را جدی نگیرم و قبول نشوم!😅 به جایش تمرکزم روی منابع آزمون ورودی جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) بود. با این تدبیر، لب مرزی قبول نشدم. پدرم خیلی ناراحت شدند. هر چند خیلی زود نتیجهٔ آزمون ورودی جامعه لبخند را به لبان پدر و مادرم بازگرداند.☺️ حالا دیگر پدرم باید به قولشان عمل می‌کردند و اجازه می‌دادند که تنها به قم بروم. من اولین طلبهٔ فامیل بودم و حتی برای بعضی از اقوام طلبه شدن یک خانم خیلی عجیب بود.😄 بالاخره در یک روز گرم شهریور با پدر و مادرم، وارد جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) شدیم و بعد از انجام مراحل ثبت‌نام، موقع خداحافظی رسید. من که نهایت جدایی‌ام از خانواده، در حد اردوی یک هفته‌ای بود، ناگهان با غم فراق طولانی مدت از عزیزانم مواجه شدم.🥺 اما با ظاهری خندان از پدر و مادرم خداحافظی کردم و سریع دور شدم که اشکهایم را نبینند. خیلی زود با دوستان جدید، درس‌ها و اساتید و حرم مشغول شدم، تا جایی که بیشتر از دو ماه گذشت و من به خانه برنگشتم. آب و هوای قم، جوری دلم را گرم کرده بود و خاکش جوری دامن‌گیرم کرده بود، که هر چقدر هم دلتنگ شرجی شمال و آغوش پر مهر پدر و مادرم بودم، باز هم فکر برگشت را از سرم بیرون می‌کردم. سال بعد هم خواهرم به جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) آمد و دیگر تنها نبودم. در طول چهار سال تحصیل در قم، خیلی جدی و عمیق، مطالعه و مباحثه می‌کردم. یادگیری مهارت‌های تدریس و پژوهش هم از جمله کارهایی بود که در آن ایام انجام می‌دادم.👌🏻 از همان ابتدا در تعطیلات حوزه برای تبلیغ به مدارس می‌رفتم، مدارس شهر خودم. احساس می‌کردم باید دِینم را به منطقه‌ای که در آن بزرگ شدم ادا کنم. ترم آخر و در حال انجام‌ کارهای پایان‌نامه بودم، که برای تدریس، مشاوره و امور فرهنگی به حوزهٔ علمیهٔ یکی از شهرهای هرمزگان دعوت شدیم. با رفتن به کیش سرم شلوغ‌تر از قبل شده بود، ادامهٔ تحصیل به شکل غیرحضوری، کارهای اجرایی حوزه و تدریس سطوح مختلف، سخنرانی و تبلیغ و همکاری با مجموعه‌های فرهنگی مختلف! اواخر زمستان ۸۵ چند نفر پیشنهاد ازدواج داده بودند. من که سرم حسابی گرم کار و تحصیل بود، همه را به پدر و مادرم ارجاع دادم. پدر و مادرم هم از بین خواستگارها، همسرجان را پسندیدند. همسرم از طلاب گلستان بودند و از طرف یکی از دوستان خانوادگی‌ معرفی شده بودند. پدر و مادرم در غیاب من وارد تحقیقات و صحبت‌های اولیه با آقای خواستگار و خانوده‌شان شدند. تقریباً به جواب مثبت رسیده بودند😅 و منتظر بودند که من در تعطیلات عید برگردم و تصمیم نهایی را بگیریم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مامانایی که مشتاق هم‌خوانی کتاب‌های تربیتی بودین، عجله کنین که داریم از ۱ شهریور مجموعه کتاب «من دیگر ما» رو شروع می‌کنیم. جا نمونید. دوستاتون رو هم خبر کنید. ✅ اطلاعات تکمیلی توی کانال پویش کتاب مادران شریف: 👇🏻👇🏻 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab