eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
141 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۱۳. بعد تولد پسرم، دوستامون هم به بچه‌دار شدن فکر کردن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد به دنیا اومدن پسرم، از طرف بیمارستان یه پرستار می‌اومد بهمون سر می‌زد. هفتهٔ اول یه روز در میون، هفتهٔ دوم دو بار و هفتهٔ سوم یه بار، بعدش هم تلفنی، تا حدود یک ماه و نیم در ارتباط بودیم و وضعیت خودم و بچه و شرایط افسردگی و... رو بررسی می‌کرد. یکی از چیزهای عجیبی که اون موقع از‌ پرستار دیدم، این بود که یه روز همسرمو از اتاق بیرون کرد و یواشکی ازم پرسید: «آیا از جانب پارتنرت (به جای شوهر، گفت پارتنر!) برای خودت و بچه احساس خطر می‌کنی یا نه؟😵‍💫» با خودم فکر کردم گویا چنین چیزی اینجا رایجه، که بچه داشته باشن و خانوم از جانب زوجش احساس خطر کنه و اینا در موردش بپرسن تا کمکش کنن.🥲 اون اوایل کمی افسردگی داشتم. یادمه یه روز همسرم برای خرید پوشک رفته بودن و چون می‌خواستن تعداد زیاد بخرن، باید فاصلهٔ دوری رو می‌رفتن. پیش‌بینی من این بود که دو ساعته برمی‌گردن و شده بود پنج شش ساعت.😫 موبایل هم همراهشون نبود که خبر بگیرم. اون موقع فقط یه موبایل داشتیم که خونه بود. توی همون چند ساعت دلم هزار راه رفت.😥 بعداً که اومدن، متوجه شدم بنده خدا رفته بودن برای من هدیه بخرن🥹. اما من به خاطر تنهایی و بی‌خبری، کلی گریه و زاری کرده بودم.😭😅 خداروشکر افسردگی‌م خیلی جدی نبود و زود برطرف شد. چند روز اول زایمان، دو تا از دوستامون خیلی لطف کردن و می‌خواستن حالا که مامان من اینجا نیستن، بهم رسیدگی کنن. چند باری برامون غذا آوردن، در حدی که کلی از غذا موند و نمی‌تونستیم چیکارش کنیم.🤭 روزهای اول فقط خودمون سه تا بودیم و دست تنها. یه سری سختی‌ها داشت ولی کلی خاطره جالب هم از اون موقع داریم.😉 یکی دو روز اول برای شستن بچه کلی نجس‌کاری داشتیم که اعصابمونو خرد می‌کرد؛ شیر روشویی کوتاه بود و به سختی می‌شد بچه رو زیرش شست😫 و با یه وضعیت عجیبی بچه رو می‌شستیم. بعد از چند بار آزمون و خطا بالاخره دستمون اومد چیکار باید کنیم. الان که یاد اون روزها می‌افتم، کلی به کارامون می‌خندم☺️. یه کار اشتباهی هم اون روزا انجام می‌دادم که برام درس عبرت شد تکرار نکنم🥲. وقتی دوستامون می‌خواستن بیان دیدن ما، بلند می‌شدم بدو بدو خونه رو مرتب می‌کردم که جمع و جور باشه و خب خیلی بهم فشار می‌اومد🥺. نتیجه‌ش این شد که یه هفته بعد، کمردرد شدیدی گرفتم. البته الحمدلله با توصیه‌های تلفنی مامانا (مثل بستن پودر نخود و تخم‌مرغ به کمر) رفع شد، ولی همون چند روز هم خیلی اذیت شدم😥. با خودم فکر می‌کردم هر چند دوری از خانواده‌ها خیلی برامون سخت بود، ولی حداقل این مزیت رو داشت که توی کارهامون مستقل شدیم و مسائل تربیتی و چالش‌ها رو خودمون دو تایی مدیریت کردیم و حرف و حدیث و کدورتی، به خاطر اختلاف نظرهای احتمالی با خانواده هامون، پیش نمی‌اومد. خداروشکر با خط‌شکنی ما و به دنیا اومدن محمدعلی و شیرین‌کاری‌هاش، بقیهٔ دوستامون هم به فکر افتادن که بچه‌دار بشن. بعد از حدود یه سال از تولد پسرم، کلی از دوستامون بچه‌دار شدن. یکی‌شون بود که از دکتری انصراف داد و بعد بچه‌دار شد. یکی دیگه با فاصلهٔ کم دومی‌شو آورد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. نتونستم پسر شش ماهه‌م رو بذارم خونه و برم دانشگاه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) وقتی نتونستم مراحل پذیرش دانشگاه‌ UBC رو ادامه بدم، برای خودم برنامه ریختم که وقتی محمدعلی به شش ماهگی رسید و غذاخور و شیشه‌خور شد😍، می‌تونم ساعت‌هایی از روز بسپرمش به همسرم و دوباره مشغول درسم بشم😇. توی ونکوور دو تا دانشگاه بود؛ یکی دانشگاه UBC که فاصلهٔ کمی تا خونه‌مون داشت و همسرم هم همون‌جا درس می‌خوندن و شرایطش برام خیلی خوب بود، اما به خاطر شرایط ویار و بارداری نشد اونجا درس بخونم🥲. اون یکی دانشگاه یعنی SFU هم دور بود و روزی حدود یکی دو ساعتی باید توی راه رفت و برگشت می‌بودم🙃. ولی کمک هزینه دانشجویی داشت و این‌جوری با شهریهٔ همسرم، دو تا حقوق می‌گرفتیم و می‌تونستیم کلی پس‌انداز کنیم☺️. با خودم می‌گفتم عیبی نداره راهش زیاده، یه مقدار همسرم کارشونو سبک می‌کنن و بچه رو نگه می‌دارن تا من برم دانشگاه و بیام. با یکی از اساتید اونجا هم صحبت کردم و موافقت کردن که مصاحبه کنیم و فرآیند پذیرش رو شروع کنیم. تعطیلات عید اومدیم ایران و قرار بود بعد تابستون درس‌های من شروع بشه. هر چی می‌گذشت می‌دیدم پسرم لب به غذا نمی زنه!😶 پستونک هم نمی‌گرفت و از شیر خشک فراری بود🤐. وابسته به شیر من بود؛ انقدر شیر می‌خورد که من به طرز عجیبی لاغر و اسکلتی شده بودم. هر کی منو می‌دید اینو به روم می‌آورد و من به شوخی😌 می‌گفتم قانون بقای جرمه؛ جرم از یه فردی خارج شده و به فرد دیگه‌ای انتقال پیدا کرده😂. این‌جوری شد که دیدم نمی‌تونم بچه رو بذارم و برم، چون واقعاً گشنه می‌مونه🥺. این بارم قید دانشگاه و حقوق رو زدم؛ البته این دفعه با خیال راحت‌تری قیدش رو زدم چون قبلاً هم یه بار به خاطر شرایط بارداری، پذیرش دانشگاه رو رها کرده بودم🤭. تا ۲۷ سالگی‌م که پسرم به دنیا اومد، یکی از ارزش‌های بزرگ زندگی‌م که از نوجوونی توی وجودم شکل گرفته بود و کلی با مادرم در موردش حرف می‌زدیم، همین درس خوندن و فعالیت اجتماعی برای یه دختر مذهبی و چادری بود. همین چادری بودن رو هم مادرم با شیرینی برامون جا انداختن و تبدیل به ارزش کردن. ما توی فامیلی بودیم که هیچ‌کس حجاب چادر نداشت و اوایل که مسخره می‌شدیم، خیلی احساس بدی داشتیم. اما مامانم فلسفه‌شو برامون می‌گفتن. هدف من این بود که یه خانم فعال اجتماعی چادری یا یه استاد دانشگاه چادری بشم🥰 و معرف خوبی از خانم‌های مذهبی توی جامعه باشم😉. به همین خاطر تا قبل تولد پسرم، تمام زندگی‌م بر همین مدار می‌چرخید و این ارزش و رسالت بزرگ زندگی من، چه توی ایران و چه توی کانادا بود. اما بعد از تجربهٔ مادری که برام خیلی شیرین بود خداروشکر، مدام به این فکر می‌کردم که چه اشتباهی کردیم زودتر بچه‌دار نشدیم! با خودم می‌گفتم ما قبلاً خیلی خوش بودیم با هم، خیلی سفر می‌رفتیم، ولی دلمون به چی خوش بود تو خونه؟! جذابیت خونه‌مون چی بود، وقتی محمدعلی رو نداشتیم؟!🥲 الان تموم زندگی‌مونه، وقتی نبود چه جوری اصلاً زندگی می‌کردیم؟! نشسته بودم دربارهٔ خودشناسی فکر می‌کردم... با خودم می‌گفتم که وظیفه‌م توی دنیا مگه فقط درس خوندنه؟🧐 و این قضیه اون‌قدر برام بزرگ شد که کل زندگی‌مو فرا گرفت. می‌گفتم خدا منو خلق کرد و بهم امکان حیات داد که چیکار کنم؟ رسالتم از انسان بودن و زن بودن چیه؟ خدا از من چه توقعی داره؟ چی برای ابدیتم بهتره؟ نکنه دارم اشتباه میکنم؟! آیا من خلق شدم که یه مهندس یا یه استاد دانشگاه بشم و تمام؟ من برای این‌ها می‌تونستم مرد خلق بشم، پس چرا زن خلق شدم، با تمام قابلیت‌های زنانه؟ چه حکمتی پشتش بوده؟ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵. ‌الان دوران طلایی زندگی‌م برای بچه آوردنه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) من با محمدعلی یکی یکی قابلیت‌های زنانه‌مو کشف کردم. خیلی از توانایی‌هایی که وقتی پسرم نبود، اصلاً از وجودشون خبر نداشتم رو، تازه داشتم می‌شناختم. با خودم می‌گفتم خدا چرا اینا رو توی وجود من گذاشته؟ یه انتظاری داره دیگه ازم. مادر این بچه چه کسی غیر من می‌تونه باشه؟ درحالی‌که هر شغلی می‌خواستم، می‌شد به راحتی یکی دیگه بیاد جای من! من قبلاً داشتم برای به دست آوردن جایگاهی تلاش می‌کردم که خیلی از آدم‌ها براش مناسب بودن. مردهایی که نمی‌تونستن مادر بشن، ولی به اندازهٔ خودشون در اون جایگاه می‌تونستن خوب باشن. اما توی مادری کردن برای پسرم کسی نمی‌تونست جای منو بگیره!😉☺️ حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) دعایی دارن که می‌گن «خدایا اون چیزی که وظیفمه، تو انجامش منو موفق بدار.» من بعد از کلی فکر، به این نتیجه رسیدم که رسالتم، مادری و پرورش انسانه. واقعاً چی ارزشمندتر از اینه که خدا برای رشد و پرورش مخلوقاتش، روی من حساب کرده و منو مأمور این کار کرده؟ هر کی هم از من بپرسه «چرا بچه آوردی؟ آیا واقعاً به نفعته؟» می‌گم اون دنیا دست من خالیه و اگه خدا از من بپرسه عمرت رو در چه راهی صرف کردی؟ می‌گم: «خدایا تو برای خلقت اشرف مخلوقاتت به خودت احسنت گفتی🥹، و من سعی کردم نقشی توی پرورش این اشرف مخلوقات داشته باشم». و در واقع من برای منفعت خودم دارم بچه میارم😉. مدام توی خونه در این مورد فکر می‌کردم و می‌دیدم که خدا به کمک این حقایق فطری، راه رو نشونم می‌ده. توی حرف‌های بزرگان هم اینو می‌دیدم. مثلاً امام خمینی (رحمه‌الله‌علیه) می‌گفتن: «اشرف کارها در عالم مادری ست». شنیدن این جمله منو به پرواز در می‌آورد🥰. این شده بود یه چراغ روشن که من ازش قوت می‌گرفتم. خداروشکر می‌کردم که به این نتیجه رسیدم. من یه قدم به سمت خدا رفته بودم و خدا دائم داشت کلی در رو به روم باز می‌کرد💛. یادمه یه روزی که محمدعلی رو برده بودم شن بازی کنه، خانومی رو دیدم که چهار تا بچه داشت و پنجمی رو هم با فاصلهٔ کمی باردار بود. یکی از خانوما ازش پرسید: «فاصله بچه‌ها نزدیک نیست؟ خیلی زود نیاوردی؟🫣» اون خانم مطلب خیلی جالبی گفت که هنوزم چهره و صداش توی ذهنم مونده. گفت: «الان زمان طلایی (گلدن تایم) زندگی‌م برای بچه آوردنه. من نمی‌خوام بگذره و از دستش بدم. بعداً هم می‌تونم برگردم سر کارم و درس بخونم، اما الان رو خرج چیز دیگه نمی‌کنم و فقط بچه میارم.» اینجا بود که متوجه شدم با هدایت فطرتش، اون خانومی که نمی‌دونم اصلاً چه دین و آیینی داشت، همون فکری رو داشت که من مسلمون داشتم☺️. فکر می‌کردم اگه آدم به دور از هیاهوها و تشویق و تمجیدها و فشارهای اطرافیان برای پیشرفت‌های اجتماعی، خوب فکر کنه، به نتیجه می‌رسه که چرا خلق شده😇. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۶. خودمو توی بچه‌هام تکثیر می‌کنم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) فکرهایی که دربارهٔ هدف و مأموریتم می‌کردم و نکته‌های جدیدی که به ذهنم می‌رسید، منو خوشحال می‌کرد. از لحاظ نظری و تئوری کاملاً اقناع بودم، ولی یه جایی توی عمل، خیلی برام سخت شد😥. توی دورهمی‌ها و هیئت‌هامون دوستامو می‌دیدم که هم‌زمان با هم شروع کرده بودیم ، ولی اونا برعکس من🥲، پیشرفت درسی خیلی زیادی داشتن. مثلاً اون دوستمون که باهم برای تافل می‌خوندیم، با اینکه از دانشگاه آزاد شیراز مدرک گرفته بود، ولی تونست پذیرش SFU رو بگیره. می‌دیدم همه دارن پیشرفت می‌کنن و با خودم می‌گفتم: «نکنه من عقب موندم؟! نکنه من کم می‌ذارم و کوتاهی می‌کنم؟😞 ندیدی فلانی با بچه تونست درس بخونه؟ تو چرا نمی‌تونی؟😏» بعد خودم جواب خودمو می‌دادم: «شرایط آدما فرق می‌کنه. ارزش‌هاشون فرق داره. من دست تنهام و نمی‌تونم به هر مهد و پرستاری اعتماد کنم و بچه رو تحت هر شرایطی، هر جایی بذارم و به کار خودم برسم.» هی با خودم می‌گفتم: «نه، تو داری کار درست خودت رو انجام می‌دی🥰 و خدا هم این‌جوری ازت راضی‌تره.» طی این گفتگوها با خودم؛ نه ناگهانی، بلکه به مرور این رضایت، توی وجودم نهادینه شد☺️. دیگه به جایی رسیده بودم که اگه می‌دیدم یکی از دوستام که دختر عاقلی حسابش می‌کردم، می‌گفت داره دکتری شروع می‌کنه، تو دل خودم بهش می‌گفتم آخه بندهٔ خدا تو دیگه چرا این کار رو کردی؟!🥺 و واقعاً خیلی‌ها بودن که تازه توی اوایل سی سالگی دکترا رو شروع کرده بودن و با اون همه آزمایشگاه و کار عملی و... معلوم نبود کی تموم بشه و آیا بعدش بتونن بچه‌دار بشن یا نه🥲. می‌دیدم که متأسفانه بعضی‌هاشون توی همین شرایط چقدر افسرده شده بودن😥. بعدها که چند فرزندی شدیم، بعضی از دوستام بهم می‌گفتن: «خودت چی پس؟😏 تا کی همه‌ش بچه بچه؟ بچه وفا نداره و می‌ره و...» می‌گفتم: «من کاری ندارم می‌رن یا نه، بچه‌ها انگار که خود من هستن🥰. من دارم خودم رو توی بچه‌هام تکثیر می‌کنم. اینکه امام خمینی (رحمة‌الله‌) می‌گفتن ما مفتخریم که زنان ما در تمام عرصه‌های اجتماعی سیاسی فرهنگی نظامی و... فعالیت دارند، من خودم رو همون زنی می‌بینم که در تمام این صحنه‌ها فعالیت داره، علی‌رغم اینکه نشستم تو خونه و عملاً انگار که هیچ فعالیتی ندارم😉. قرار بوده من یه نفر به تنهایی توی جامعه موثر باشم؟ حالا قراره چند تا از من و تفکر من، توی جامعه فعال بشن و ان‌شالله خیر برسونن😍 و خدا هم امیدوارم به نیت‌هام برکت بده. من نمی‌دونم آزمایش‌های خدا چطور پیش می‌ره و چقدر از پسشون برمیام، ولی امید دارم به کمک و لطف خدا.» همین‌طور که محمدعلی بزرگ می‌شد، خانواده‌هایی رو می‌دیدم که پدر و مادر دوست داشتن برگردن و حتی اعتراف می‌کردن🥺 که اشتباه کردیم موندیم، ولی چون بچه‌هاشون اون‌جا مدرسه رفته بودن و دوست و رفیق داشتن و خودشونو اون‌جا پیدا کرده بودن، حاضر نبودن برگردن، و پدر و مادر هم به خاطر اونا مونده بودن. به این فکر می‌کردم که اگه محمدعلی هم به سن مدرسه برسه، دیگه نمی‌تونیم برش گردونیم ایران😓 و اگه برگردیم هم در اولین فرصت مهاجرت می‌کنه کانادا. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
‌ تو این مدت با شخصیت های خیلی خاصی توی کتاب های پویش کتاب‌خوانی آشنا شدیم😍 این بار میخوایم بریم با یه زن قوی و پرتلاش جنوبی آشنا بشیم که خیلی زندگی خاص و متفاوتی داشته😁 📚 قراره کتاب «جنگ فرخنده» رو باهم بخونیم. کتاب از سال های قبل انقلاب زندگی این بانو رو روایت میکنه و سیر تغییر و تحولات شخصیتی ایشون رو به نمایش میگذاره 😍 فرخنده خانم قبل از انقلاب درس پرستاری میخونه و با آدمای خاصی آشنا میشه و شکست هایی تو زندگی میخوره. بعد کم‌کم با انقلاب آشنا میشه و توی این مسیر قدم بر می‌داره و بعد انقلاب هم تو جبهه‌ها به عنوان پرستار خدمت میکنه🌺 بعد هم به کار پرستاری ادامه میده و همسر یک جانباز میشه و با سختی های این زندگی دست و پنجه نرم میکنه 🧐 سختی های از جنس روح و روان! سیر تحولات این خانوم اینقدر زیبا و تدریجی رقم میخوره که از شنیدنش لذت خواهید برد 😍 از اونجایی که نسخه صوتی این کتاب زیبا تو ایران صدا هست، میتونید رایگان دانلود کنید و گوش بدید😁 ⌛ مهلت شرکت در پویش: تا پایان شهریور ماه 🏆 جوایز: ۱۰ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه اگه شماهم دوست دارید این کتاب جذاب رو بخونید و توی گروه همخوانی عضو بشید، بیاید توی کانال زیر: 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلد نبودم نماز بخوانم. مغرور بودم و نمی‌خواستم از کسی بپرسم. در خلوت خودم و دور از چشم دیگران نماز می‌خواندم. ترتیب و قرائت درست را نمی‌دانستم؛ اما همین‌که می‌گفتم سبحان الله، دلم قرص می‌شد، آرام می‌شدم. یک روز بابا بشیری غافل‌گیرم کرد. نمازم که تمام شد، گفت: «فرخنده باباتی! چندتا رکوع رفتی؟» گفتم: «رکوع کدومش بود؟» زد زیر خنده ... 📚 برشی از کتاب جنگ فرخنده 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۱۷. اونایی که اونجا موندن، بچه‌هاشونو از دست دادن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) با خانواده‌هایی مشورت می‌کردم که بیست سی سال بود اونجا زندگی می‌کردن و جالب بود حتی یه خانواده هم نمی‌گرفت من خوشحالم از اینکه اینجا اومدم و موندم😥. یکی‌شون به من می‌گفت اینجا موندن مثل این می‌مونه که بچه‌تو بندازی‌ توی یه رودخونهٔ پر تلاطم، بعد بگی خلاف جهت آب شنا کن!🥺 باید برای تک تک اعتقادات و ابتدائی‌ترین کارهات، یه عالمه به بچه‌ت توضیح بدی که چرا ما با بقیه فرق داریم! و همین پیرت می‌کنه😣. خانواده‌ای اونجا بودن که خانوم استاد دانشگاه UBC بود و همسرش هم شغل و درامد خوبی داشت. دو تا دختر داشتن و به خاطر اینکه بچه‌هاشون تو مدرسهٔ مسجد شیعیان درس بخونن، خونه‌شونو جابه‌جا کرده بودن. اون اوایل هر دو دخترشون که ماشالله خیلی هم خوشگل بودن، محجوبانه می‌گشتن و تیپ‌های پوشیده داشتن، اما چند سالی که گذشت و وارد نوجوونی شدن، دیگه به زور روسری سرشون می‌کردن! مادرشون همیشه آه می‌کشید و می‌گفت ما اشتباه کردیم😓. همهٔ تلاشمونو کردیم، ولی بچه‌هامونو از دست دادیم. دختر مسئول مراسم‌هامون هم که محجبه بود، خاطراتی از زجر کشیدن‌هاش توی مدارس اون‌جا می‌گفت که عجیب بود. یکی از برادرهاش اون‌قدری پیش رفته بود که دیگه رسماً یه کانادایی شده بود و حتی حاضر نبود با یه دختر ایرانی ازدواج کنه🥲. با خودم می‌گفتم من نهایتاً بتونم نماز و حجاب و روزه رو به بچه ‌هام یاد بدم، ولی استکبارستیزی و تولی و تبری رو چیکار کنم؟🫣🤔 نماد استکبار چیه غیر از کشوری که داره تحت حمایتش زندگی می‌کنه؟ چطور بتونه بگه مرگ بر طاغوت و مرگ بر آمریکا؟ فرض بگیریم که بچهٔ من متوجه بشه، بچه‌هاش و نسلش چی؟ اونا دیگه چیزی از این ارزش‌ها یادشون می‌مونه به جز اینکه یه پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی دارن؟🥺 دوری از خانواده هم خیلی اذیتم می‌کرد. می‌گفتم مگه چقدر زنده‌ایم که مامانم توی ایران غصه بخوره که فلان جا رفتیم تو نبودی، فلان چیزو خوردیم که تو دوست داری و خودت نبودی و... همه‌ش هم فکر می‌کردن که حیف شد، یه بچه ای داشتیم که دورهم خوش بودیم، گذاشت و رفت و فقط سالی دو سه هفته می‌بینیمش. منم اون‌جا هر جایی می‌رفتم و هر غذایی می‌خوردم یاد مامانم بودم. توی هر خوشی انگار یه چیزی کم داشتم😥. همسرم هم با اینکه اولش قصد داشتن برای زندگی کانادا بمونن، ولی به مرور نظرشون عوض شد و تصمیم گرفتن برگردن🥰. می‌گفتن اینکه ما توی کانادا مالیات می‌دیم و ازش برای جنگ علیه مسلمان‌ها و مردم مظلوم استفاده می‌شه، مثل اینه که توی جنایت‌هاشون شریک باشیم. یه روایت از امام کاظم (علیه‌السلام) شنیده بودن که صفوان جمال رو به شدت نهی می‌کنن از اینکه شترهاش رو به هارون اجاره بده و حتی به اندازهٔ مدتی که قراره اجرتش رو بگیره، امید داشته باشه که اون حاکم طاغوت زنده بمونه. این برامون اتمام حجت بود و به خیلی از دوستامون هم گفتیم این روایت رو.🫣 از طرفی فکر می‌کردیم که ما توی بهترین دانشگاه دولتی ایران درس خوندیم و این‌قدر برامون از بیت‌المال سرمایه‌گذاری شده به امید اینکه یه خیری به کشور خودمون برسونیم، اون وقت درست نیست ما کلا بریم یه جای دیگه زندگی کنیم و کشورمون رو رها کنیم. بعدها که برگشتیم ایران، دانشجوهای همسرم مدام ازشون سوال می‌کردن علت برگشتنتون چی بوده و چرا اون زندگی و امکانات رو رها کردید. چون هی باید جواب می‌دادن و بحث‌ها طولانی هم بود، تصمیم گرفتن یه جزوه‌ای در این مورد بنویسن. دو سه سالی طول کشید و تبدیل به یه کتاب شد به اسم "چرا به ایران برگشتم". از بی‌تجربگی‌مون😓، چاپ این کتاب رو به نهاد رهبری در امور دانشجویان خارج از کشور، دادیم که متاسفانه کم‌لطفی و کم‌توجهی‌شون باعث شد دلشون برای بودجهٔ دولتی نسوزه و فقط ۵۰۰ جلد ازش چاپ کردن و به مدت یه سال، تو جشنواره‌های داخلی در حد به‌به و چه‌چه ازش رونمایی کردن و بعدم کنار گذاشتنش😫. کتابی که باید به دست دانشجوهای خارج کشور می‌رسید و توی انتخاب مسیر آینده کمکشون می‌کرد، این‌جوری از دست رفت. ناشرهای دیگه هم چون قبلاً کتاب توسط ناشر دیگه‌ای چاپ شده بود، قبول نکردن چاپ مجدد کنن🥺 و تلاش‌های چند سالهٔ همسرم برای این کتاب بر باد رفت. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۸. اوایل بارداری دوم، برای همیشه برگشتیم ایران.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) تصمیمون برای برگشت به ایران قطعی شد، ولی خدا برامون یه شگفتانه داشت!😉 محمدعلی رو دو سال قمری از شیر گرفتم و همون ماه باردار شدم. خداروشکر بارداری خیلی خوبی بود. سوزش معده داشتم ولی حالت تهوعم کمتر بود. هر کی متوجه می‌شد سوزش معده دارم، فکر می‌کرد به خاطر روزه ست🤭 (ماه رمضون بود). دلم نمی‌خواست اون اوایل بقیه متوجه بارداری‌م بشن. برخلاف بارداری قبلی، هم فصل بهار بود، هم خونه‌مون خوب بود، هم ماه رمضون بود و هر پنج روز با دوستامون تقسیم کرده بودیم و خونه هم‌دیگه افطاری ساده داشتیم. دم غروب می‌رفتیم یه جزء قرآن می‌خوندیم و بعدم افطاری، مثل نون و پنیر و خیار گوجه. همون جا شام ساده‌ای هم می‌خوردیم و برمی‌گشتیم. ماه رمضون‌ها اصلاً حس غربت و تنهایی نداشتم🥹. دورهم بودیم و مناسبت‌هایی مثل ولادت امام حسن و شب‌های قدر رو خیلی باشکوه برگزار می‌کردیم. وقتی قصد برگشتن کردیم، یه غصه داشتم. اگه من بچه نداشتم🫣 و دانشگاه می‌رفتم و درامد داشتم، می‌تونستیم با پولی که پس‌انداز کردیم، توی ایران خونه بخریم. ما تمام سعی‌مونو کرده بودیم که خرج‌هامون حداقل باشه و پس‌انداز کنیم، ولی اگه حقوق من هم بود، کارمون خیلی راحت‌تر می‌شد. از طرفی پشتیبانی مالی خانواده‌هامون رو نداشتیم و فقط روی پای خودمون بودیم. از اون‌جا که خدا خیلی مهربونه، هفتهٔ آخری که می‌خواستیم برگردیم و سرمون گرم جمع و جور کردن بود، همسرم یه ایمیل دریافت کردن که یه جایزهٔ علمی ۲۷ هزار دلاری برنده شدن. این همون برکتی بود که به خاطر پسرمون خدا به زندگی ما داد😍. باید کل زندگی رو توی ۶ تا چمدون ۳۲ کیلویی جا می‌دادم و خیلی فشار روم بود.😫. یه عالمه لباس و اسباب‌بازی داشتیم. بعضی از اسباب‌بازی‌ها هدیه بود و بعضی رو از دست‌دوم فروشی‌های خونگی پیدا کرده بودیم. اون‌جا گاهی خانواده‌ها توی انباری خونه‌شون وسایلی که لازم نداشتن رو برای فروش به صورت دست‌دوم با قیمت کم یا مجانی می‌ذاشتن و فرصت خوبی بود برای خرید😉. لباس‌های نوزادی محمدعلی چند تا چمدون شد. از طرفی از همون اوایل وقتی می‌دیدم فروشگاه‌ها تخفیف زده، لباس نوی پسرونه (حدس می‌زدم بیشتر بچه‌هام پسر می‌شن!😅) با سایزهای مختلف، برای بچه‌های آینده‌مون می‌خریدم. اون لباس‌ها جنس‌های خوبی داشتن و ما هم که برای بچه‌دار شدن برنامهٔ طولانی مدت داشتیم😉، دلم نمی‌اومد نیارمشون ایران. قبل از برگشتمون، هر کدوم از دوستامون که می‌خواستن بیان ایران و می‌تونستن بار بیارن، چمدون رو پر می‌کردیم و می‌دادیم بهشون و لطف می‌کردن می‌آوردن ایران و اونا رو تحویل خانواده‌مون می‌دادن. کلا چهارده تا چمدون شد🤭. باید خونه رو کاملاً تمیز تحویل می‌دادیم و اگه کمترین کثیفی‌ای بود، ازمون جریمه سنگینی می‌گرفتن😕. چند تا از دوستامون هم اومدن برای کمک توی تمیز کردن خونه و یه سری از وسایلمون هم که نشد بار کنیم، سپردیم که یا بدن بره یا اگه به دردشون می‌خوره بردارن. عصر روزی که پرواز داشتیم، از صبح هی می‌نشستم و می‌گفتم دیگه تموم شدم! دیگه نمی‌تونم! اما می‌دیدم دوباره یه جایی یه کاری مونده😫 و مجبور بودم با ته‌موندهٔ انرژی‌م برم سراغش. ۲۴ ساعتی تا ایران پرواز داشتیم. اول ۱۲ ساعتی تا آلمان رفتیم و منم تمام مدت روی صندلی نشسته بودم. بعد هم چند ساعتی فاصلهٔ بین دو پرواز رو روی صندلی‌های فرودگاه بودم، که اصلاً مناسب درازکشیدن نبود😥. سه صبح رسیدیم ایران و دو سه ساعت بعدش دچار لکه‌بینی و خون‌ریزی شدم😭. اصلاً امید نداشتم با اون همه فشار کاری و نشستن‌هام، بچه‌مون بمونه ولی خداروشکر عمرش به دنیا بود و با یه استراحت یکی دوهفته‌ای حالم خوب شد. شهریورماه ۱۳۹۲ بود که برگشتیم ایران. چهار سال تحصیل دورهٔ دکترای همسرم طول کشید و حدود نه ماهی هم پروژهٔ پست دکترا انجام دادن و چون برای استادی دانشگاه علم و صنعت استخدام شده بودن، باید قبل از مهرماه می‌اومدیم. مدتی بعد از برگشتمون، جایزهٔ همسرم رو نقد کردیم که می‌شد ۷۰ میلیون تومن. خودمون هم ۷۰ میلیون پس‌انداز داشتیم و با وام و قرض، تونستیم یه خونهٔ ۷۰ متری به قیمت ۳۱۳ میلیون بگیریم. علاوه بر خونه، یه پراید هم خریدیم😍. از دیدن ماشینمون خیلی ذوق داشتم و می‌گفتم خدایا ما پنج سال هی رفتیم ایستگاه اتوبوس و مترو و انتظار کشیدیم تا برسیم به مقصدمون، حالا شکرت که راحت می‌شینیم تو ماشین و می‌ریم. پرایدمون برام بهترین ماشین دنیاست😅😍. همونی که ما رو از بی‌ماشینی درآورد. با اینکه الان یه ماشین دیگه داریم ولی به همسرم پیشنهاد دادم اینو نگهش داریم. با وجود سر و صداهایی که از همه جاش در میاد، خیلی برام دوست داشتنیه☺️. 🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. پسر دومم زردی داشت و منم افسردگی گرفته بودم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بخشی از پول خونه‌ای که خریدیم رو از طریق رهن کامل مستاجر پرداخت کردیم و نمی‌تونستیم خونهٔ خودمون ساکن بشیم. یه خونه نزدیک مامانم اجاره کردیم. قدیمی بود و یه خوابه، زندگی کانادا دید منو باز کرده بود و یه خوابه بودنش برام کفایت می‌کرد☺️. فقط یه مشکلی که داشتیم، نداشتن اسباب و اثاث خونه بود!😅 قبل از رفتن همهٔ جهازم رو فروخته بودم و عملاً فقط چند تیکه خرده ریزه مونده بود. پولی هم نداشتیم🥲 و همه رو برای خرید خونه و ماشین داده بودیم. یه یخچال دست‌دوم، یه لباسشویی ایرانی و یه گاز ایرانی خریدیم. فرش رو هم یه بنده خدایی بهمون داد. از اون مدل قدیمی‌ها بود و اتفاقاً کنارش هم سوخته بود. ولی خب ناچار بودیم از همون‌ها استفاده کنیم. بقیهٔ خونه خالی بود و کفش هم موزاییکی. چند تیکه ظرف و ظروف از خونهٔ مادرم آوردیم و زندگی رو شروع کردیم. به خاطر قرض‌هامون زندگی خیلی سخت می‌گذشت و دستمون خیلی خیلی تنگ بود🥺. شهریور ماه بود که برگشتیم ایران و اسفند وقت زایمانم بود. ساعت نه صبح از درد بیدار شدم. همسرم توی جلسه بودن که زنگ زدم. گفتن مطمئن شو دردهای واقعیه، بعد بریم بیمارستان. چون سر محمدعلی دردهای کاذب زیاد داشتم. دلم خواست توی این فاصلهٔ مطمئن شدنم خونه رو دسته گل کنم! آشپزخونه مونده بود به عنوان آخرین نقطهٔ خونه‌تکونی که هی کثیف می‌شد.😅 کارمو تموم کردم و زنگ زدم مامانم. دردهام پنج دقیقه‌ای بود و تصوری از این مدل درد و نظمش، توی خونه نداشتم. (زمان زایمان محمدعلی ۱۲ ساعت توی بیمارستان طول کشید) مامانم هم می‌گفتن هنوز زوده، صبرکن بیام کاچی درست کنم برات، بعد بریم بیمارستان. دم اذان ظهر بود که رسیدیم بیمارستان و گفتم بذارید اول نمازمو بخونم. اما خانوم ماما گفت همین الان باید بری برای زایمان و تازه دیر هم اومدی!😅 یه ربع بیست دقیقه بعد محمدحسین به دنیا اومد. به همسرم که گفته بودن بچهٔ شما به دنیا اومده، باور نمی‌کرد و می‌گفت اشتباه می‌کنید!😂 فکر می‌کرد مثل زایمان قبلی کلی طول می‌کشه. مامانم توی بیمارستان همراهمون بود، اما متوجه شدم مریض شدن. آرد کاچی ریه‌شونو تحریک کرده بود و استرس زایمان هم مزید بر علت شده بود. فردا صبحش مامانم به خاطر اینکه حالشون بد بود، خونهٔ خودشون بودن و منم خونه خودمون. خیلی اهل کمک گرفتن از کسی نبودم و اینجا توی ایران هم، خودمون بودیم و نوزاد کوچولومون🥹 و کسی عملاً کمک کار ما نبود. مامانم که همچنان مریض بودن، مادرشوهرم هم با اینکه از پا افتاده بودن و نمی‌تونستن بیان، چند وعده‌ای غذا فرستادن برامون. خواهرمم هم‌زمان با من باردار بود و خودش هم از مامانمون کمک می‌گرفت. (توی یه ساختمون زندگی می‌کردن.) محمدحسین زردی داشت و خیلی غصه می‌خوردم. سر محمدعلی این تجربه رو نداشتم. افسردگی گرفته بودم، بعدها برادرم مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت یادته چقد گریه می‌کردی؟! ولی خداروشکر دو سه هفته‌ای برطرف شد و حال منم خوب شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۰. سقطی که داشتم برام از ده تا زایمان سخت‌تر بود.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) محمدحسین هم مثل داداشش به شیر خودم وابسته بود. بعداً هم که غذا خور شد، چون خیلی بدغذا بود، شرایطمون بدتر از زمان محمدعلی شد🥴. حداقل پسر اولم سر یک سالگی غذاخور شد، ولی دومی از همون اول تا الان که ده سال گذشته، هنوزم با غذا خوردن آشتی نکرده!🤐 رسماً به جز رسیدگی به بچه‌ها نمی‌تونستم کار دیگه‌ای بکنم. روحیه‌م طوری نبود که بچه‌ها رو جایی بذارم و برم و حتی اگه می‌خواستم برم هم به خاطر شیرخوار بودن کوچیکه، نمی‌شد حتی برای یه ساعت😬 بذارمشون پیش کسی. حدود یه ترمی به پیشنهاد دوستم معلم آزمایشگاه یه مدرسه شدم. یه روزش رو مامانم می‌اومدن پیش بچه‌ها و یه روزش مادرشوهرم. محمدحسین هشت ماهه بود و می‌دیدم آخر وقت مدرسه بهم زنگ می‌زنن که بدو بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده!😫😨 و واقعاً هم نمی‌خورد. دیدم این‌طوری نمی‌شه و از کارم استعفا دادم. دو سالی گذشت و دوباره تصمیم به بارداری گرفتم. محمدحسین رو تا ۲۱ ماه شیر دادم. از اختلاف سنی اون دو تا راضی بودم و دوست داشتم بچهٔ بعدی‌مون حتی اختلاف سنی کمی با محمدحسین داشته باشه. یازده هفته باردار بودم که رفتم سونو، انتظار شنیدن یه صدای قلب واضح رو داشتم🥹، اما دکتر گفت از هشت هفته به بعد دیگه قلبش نزده😭 و به زودی سقط می‌شه. خودشون گفتن برو خونه، سنش کمه و با قرص دفع می‌شه. قرص رو استفاده کردم و دچار دردهای شدیدی مثل درد زایمان شدم، با خون‌ریزی خیلی زیاد. این‌قدر حالم بد شد که غش کردم. کل صحنه‌های زندگی‌م مثل فلش کارت از جلوی چشمم رد می‌شد و صدایی نمی‌شنیدم. یه کم که گذشت همسرم صدام زد و تونستم دستمو براش تکون بدم. همسرم با خواهرم تماس گرفت و بنده‌‌خدا از شدت نگرانی گفته بود سریع بیاید که زهرا مرد😓. اونام از ترس و هولشون سریع سوار ماشین شده بودن، تا زودتر برسن به ما. مادرم هم بعداً پشت سرشون پیاده راه افتاده بودن سمت خونهٔ ما. ده دقیقه‌ای پیاده فاصله داشتیم. ولی تا رسیدن دیگه اورژانس منو برده بود بیمارستان. من تا صبح بیمارستان بودم تا کمی حالم بهتر شد. وقتی برگشتم خونه دیدم مادرم که شب رو پیش بچه‌ها مونده بودن، از استرس این اتفاق، دوباره حالشون بد شده😞. این سقط فشار خیلی زیادی به بدنم آورد. حس می‌کردم از ده تا زایمان هم‌زمان سخت‌تر بوده! کمردردهای زیادی داشتم و حافظه‌م کم شده بود؛ یادم می‌رفت فلان چیز رو کجا گذاشتم، یا یادم نمی‌موند چی گفتم و... توی همون روزا یکی از دوستام که از قضیهٔ سقط باخبر شد و متوجه شد من حالم بده و کمکی ندارم و با بچه‌ها خونه تنهام، یه روز اومد و خونه‌مون رو جارو زد و جمع و جور کرد و رفت. متأسفانه به خاطر اخلاقی که دارم، اصلاً به گرفتن نیروی کمکی و خدماتی راضی نمی‌شم. دو سه دفعه هم که اومدن و رفتن، واقعاً از کارشون راضی نبودم که بگم به دردم خورد و کارش خوب بود. به همین خاطر برای کارهای خونه، خودم تنهام. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۱. وقتی فهمیدم بچه‌م سالمه، از خوشحالی گریه کردم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) خداروشکر تونستم با توصیه‌های طب سنتی، بعد از سقط بدنم رو تقویت کنم و حالم بهتر شد. شش ماه بعد دوباره باردار شدم. به خاطر ترسی که از سقط قبلی داشتم🥺، همه‌ش دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم این یکی برامون بمونه. با دعای ۲۵ صحیفه سجادیه در حق فرزندان آشنا شدم و دیدم چقدر قشنگه و امام سجاد (علیه‌السلام) چقدر کامل و جامع، به عنوان یک پدر در حق بچه‌هاشون دعا کردن. توی سه ماهه اول بارداری، خیلی این دعا رو می‌خوندم. روزی هم که رفتم سونو و دکتر گفت شرایط جنین خوبه🥹، از خوشحالی گریه‌م گرفت. دکتر پرسید قبلاً نازا بودی و الان خدا بهت بچه داده؟😅 گفتم نه! و البته نگفتم که دوتا بچه دیگه هم دارم و برای چی دارم گریه می‌کنم. برای زایمان سوم هم مثل دومی، دردهای منظم داشتم. بیمارستان از خونه فاصله داشت. سومی هم بود و می‌ترسیدم دیر برسم و این یکی توی ماشین به دنیا بیاد🤭. به همین خاطر ترجیح دادم زودتر برم، البته بعداً فهمیدم که چه اشتباهی کردم!😓 ساعت دو صبح با مادرم رفتیم بیمارستان و گفتن زوده حالا، یا برو خونه، یا برو توی محوطه قدم بزن. مامانم توی نمازخونه استراحت می‌کردن و منم برای خودم قدم می‌زدم. ساعت شش رفتم بالا، ولی عملاً هفت وارد اتاق زایمان شدم و سه ساعتی طول کشید تا بچه به دنیا بیاد. این مدت خیلی بهم سخت و تلخ گذشت. شب رو نخوابیده بودم🥲 و صبح هم میلی به خوردن صبحانه‌ای که همسرم گرفته بودن، نداشتم. دهنم خشک شده بود و به سختی نفس می‌کشیدم. همهٔ خوراکی‌های تقویتی که برای زایمانم برده بودم، مثل خرما و شربت عسل و رنگینک هم دست مامانم بود و ایشونو اصلاً راه نمی‌دادن بیان پیش من!🤐 با اینکه کلی اصرار کرده بودن که بچه من داره زایمان می‌کنه و باید پیشش باشم، کادر بیمارستان نذاشته بودن. بعداً هم منکر شده بودن که نه این‌جوری نبوده! اگه می‌گفت زایمان داری، می‌ذاشتیم بیاد بالا!😏 خلاصه، زایمان محمدمهدی که خیلی هم تپل بود و سخت به دنیا اومد، برام تجربه شد که دیر بیمارستان رفتن بهتر از زود رفتنه!😉 ساعت ده صبح ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ بود که محمدمهدی به دنیا اومد. با فاصلهٔ سه سال از محمدحسین. مامانم تا ظهر بیشتر نتونستن پیشم باشن و باز مریض شدن. بعدش خواهر همسرم اومدن کمک ما و از فرداش هم دوباره ما پنج نفر تنها بودیم☺️. از توی بیمارستان سعی کردم خیلی خوب به خودم برسم که زود سر پا باشم. یه ساک رو پر کرده بودم از کاچی (که موقع سقط اولم پختشو یاد گرفته بودم) و شربت عسل‌گلاب‌بیدمشک و... و مدام می‌خوردم. بقیه هم می‌گفتن چه زائوی حواس جمعی هستی😉 و چقدر به خودت می‌رسی. برای این زایمان هم یه جوری که انگار اوضاع هیچ فرقی نکرده، برگشتم خونه و باز کلی کار روزمرهٔ خونه داشتم؛ از شستن و پختن و جمع کردن و... که تازه عیادت و مهمونی هم شده بود سختی مضاعف. باید بلند می‌شدم جمع می‌کردم و وسایل پذیرایی آماده می‌کردم. گاهی غبطه می‌خوردم به کسایی که بعد زایمان کمکی داشتن.🥺 ولی خداروشکر من هم چون دست تنها بودم، خدا کمکم کرده بود و بهم توان داده بود بتونم از پس کارام بر بیام. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۲. بچه‌داری تازه از سومی به بعد شیرین می‌شه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) به همه می‌گم بچه‌داری تازه از سومین بچه شیرین می‌شه. کارها زیاده ها ولی بچه‌داری راحت‌تره😉. زمان بچه اول والدین بی‌تجربه‌ان و زندگی تغییر اساسی کرده، مدیریت زمان و رفت‌و‌آمد همه باید با هماهنگی بچه باشه 😊. زمان دومی که مدیریت کردن نوزاد و یه بچهٔ دیگه باهم سخته😩. یکی وابسته‌ست و اون یکی رسیدگی فراوون می‌خواد. گاهی پیش می‌اومد موقع خوابوندن محمدحسین، محمدعلی نمی‌رفت بیرون اتاق و سر و صدا می‌کرد. زمان سومی اما، اولی و دومی هم‌بازی شدن🥰 و دیگه تو می‌مونی و شیرینی نوزاد داری. وابستگی بچه‌های اول و دوم هم خیلی کم می‌شه😉. یادمه یه هفته‌ای تا تعطیلات عید مونده بود و باید برای غربالگری محمدمهدی می‌رفتیم مرکز بهداشت. همسرم دانشگاه بودن و بابام اومدن دنبال ما و محمدحسین هم که به شدت بچهٔ وابسته‌ای بود، دنبال ما راه افتاد که بیاد🥲. بابام ما رو پیاده کردن تا برن ماشین رو پارک کنن، منم واسه خودم رفتم سمت در ورودی. غافل از اینکه محمدحسین هم پشت سر ما خواسته پیاده بشه🫣. پدرم پیاده‌ش کرده بودن و خودش از جوب آب پریده بود و تنهایی اومده بود و بدون هیچ گریه زاری‌ای خودشو رسونده بود به من. واقعاً همون یه دقیقه فاصله‌ای که بیاد به من برسه، عجیب بود برام🤔. سه ساله بود ولی اصلاً بچه مستقلی نبود و دیدن اینکه همه این کارا رو خودش مستقلاً انجام داده خیلی برام جالب بود. از همون روز بود که دیگه محمدحسین یه پسر دیگه شد و به عنوان یه کشف اینو مطرح می‌کردم؛ که تا دیده یه نوزاد کوچیک بغلمه، خودش متوجه شده که باید از این به بعد، روی پای خودش بایسته. خداروشکر تعطیلات عید رسید و همسرم خونه بودن. از اون‌جایی که خیلی بچه دوستن، توی کارای بچه‌ها کمک زیادی می‌کردن. همیشه هر جایی که مهمونی می‌رفتیم، بچه‌ها‌ی فامیل دورشون جمع می‌شدن و کلی با هم بازی می‌کردن🥰. البته بعد از اینکه اومدیم ایران و همسرم هیئت‌علمی تمام وقت دانشگاه علم و صنعت شدن و سنشون هم بالاتر رفت، کمتر فرصت می‌کردن بچه‌ها رو دور خودشون جمع کنن، ولی هم‌چنان توی کارای بچه‌داری کم نمی‌ذاشتن. مثل عوض کردن و حموم بردن و خوابوندن و...☺️ برخلاف بچه‌داری خوبشون، آشپزی اصلاً بلد نیستن. تا مجرد بودن که خونهٔ مادرشون زندگی می‌کردن و خوابگاهی هم نبودن، بعدش هم که ازدواج کردیم. این باعث شده بود نتونن توی این زمینه کمک کنن🤭 و بعد زایمان کار آشپزی‌م دو برابر بشه. باید یه غذای خاص و مقوی، مثل ماهیچه و کباب برای خودم می‌ذاشتم، یه غذایی هم برای بقیه. (نه اینکه از غذای خودم اصلاً به بقیه ندم😅، ولی باید جدا از بقیه حواسم به تغذیه خودم هم می‌بود.) من و خواهرم، موقع بارداری محمدحسین، باهم باردار بودیم و دخترش که به دنیا اومد، دو ماه از پسر دومی من بزرگتر بود. این هم‌زمانی شرایط جالبی رو برامون پیش آورد. خواهرم بعد از نه ماه که مرخصی زایمانش تموم شد، برگشت سر کار پرستاری‌ش. پسر بزرگترش پیش دبستانی می‌رفت و دخترش هم پیش مامانمون می‌موند. یه مدتی مامانم صبح‌ها که خواهرم کشیک داشت می‌رفتن خونه‌شون می‌موندن، اما بعد از یه مدت گفتن چرا ما این‌جوری تنها بمونیم توی خونه؟😉 دوتایی می‌اومدن خونه ما😍. این‌طوری روزهای خیلی خوشی کنار مامان و بابام و بچه‌ها داشتیم. بابام بازنشسته بودن و سرظهر به جمع ما اضافه می‌شدن، بچه‌ها هم دو به دو هم بازی شده بودن. بعدازظهر که می‌شد و وقت برگشت خواهرم بود، مامانم اینا هم می‌رفتن و دوباره فردا به همین شکل می‌گذشت. این همراهی و همکاری من و خواهرم یه جای دیگه هم خودشو نشون دادن: تامین لباس بچه‌ها! من خودم چندان اهل خرید نیستم و به نظرم یکی از سختی‌های بچه داریه!😅 برعکس خواهرم، اهل خریده. خواهرم وقتی می‌رفت خرید، برای بچه‌های من هم لباس می‌خرید. می‌گفت چون می‌دونم بعدا قراره بچه‌های تو هم از این لباس‌ها استفاده کنن، هیچ عذاب وجدان ندارم که برای بچه‌هام زیاد خرید کنم و اسراف بشه😉. این‌جوری همیشه بچه‌ها لباس آماده داشتن و لازم نبود برای هر مهمونی بدوم دنبال لباس و حالا جدای از هزینه‌های زیاد، لازم نبود وقتمو بذارم واسه خرید کردن😬. لبا‌س‌ها که پاره می‌شد، وصله می‌کردم برای استفاده توی خونه. با این ترفندها کلی به اقتصاد خانواده‌مون کمک می‌شد و همیشه هم بچه‌ها خوش تیپ می‌گشتن. اما یه مشکلی هم داریم؛ لباس‌ها ان‌قدر زیادن که انگار یه انبار لباس داریم🥴 و کلی بقچه. سالی چند بار باید بیارم بیرون که ببینم چیزی اندازهٔ بچه‌ها شده یا نه و خالی و پرشون کنم. مدیریت اون همه لباس، با وجود بچه‌هایی که دوست دارن ببینن توی اونا چه خبره🥲، سخته. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
شنيدم امام رضا (ع) می‌فرمودند: «به خدا هر يك از ما خانواده يا كشته مى‌شود (به زهر ستم) يا به شمشير كين. عرض كردند چه كسى شما را می‌كشد؟ فرمودند: بدترين خلق خدا در عصر خودم به وسيلۀ زهر، بعد مرا در سرزمين خوار و دور افتاده‌اى دفن می‌كند. هر كه مرا در غربت زيارت كند، خداوند براى او پاداش هزار شهيد و صد هزار صديق را و صد هزار حاجى و عمره‌گزار و صد هزار مرد جنگجو را می‌نويسد و با ما محشور مى‌شود و در درجات عالى بهشت رفيق ما است.» «قَالَ سَمِعْتُ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ: وَ اَللَّهِ مَا مِنَّا إِلاَّ مَقْتُولٌ أَوْ شَهِيدٌ فَقِيلَ لَهُ فَمَنْ يَقْتُلُكَ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ قَالَ شَرُّ خَلْقِ اَللَّهِ فِي زَمَانِي يَقْتُلُنِي بِالسَّمِّ ثُمَّ يَدْفِنُنِي فِي دَارِ مَضِيعَةٍ وَ بِلاَدِ غُرْبَةٍ أَلاَ فَمَنْ زَارَنِي فِي غُرْبَتِي كَتَبَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ أَجْرَ مِائَةِ أَلْفِ شَهِيدٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ صِدِّيقٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ حَاجٍّ وَ مُعْتَمِرٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ مُجَاهِدٍ وَ حُشِرَ فِي زُمْرَتِنَا وَ جُعِلَ فِي اَلدَّرَجَاتِ اَلْعُلَى مِنَ اَلْجَنَّةِ رَفِيقَنَا» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمةالأطهار علیهم السلام، جلد ۴۹، صفحه ۲۸۳) •┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈• دختر بدرالدجی امشب سه جا دارد عَزا گاه می‌گوید حسن گاهی پدر گاهی رضا •┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈• ایام سوگواری شهادت پیامبر خاتم (صلی‌الله علیه و آله)، امام حسن مجتبی و امام رضا (علیهم‌السلام) بر تمامی دوست‌داران ایشان تسلیت باد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif