«۱۷. اونایی که اونجا موندن، بچههاشونو از دست دادن.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
با خانوادههایی مشورت میکردم که بیست سی سال بود اونجا زندگی میکردن و جالب بود حتی یه خانواده هم نمیگرفت من خوشحالم از اینکه اینجا اومدم و موندم😥. یکیشون به من میگفت اینجا موندن مثل این میمونه که بچهتو بندازی توی یه رودخونهٔ پر تلاطم، بعد بگی خلاف جهت آب شنا کن!🥺 باید برای تک تک اعتقادات و ابتدائیترین کارهات، یه عالمه به بچهت توضیح بدی که چرا ما با بقیه فرق داریم! و همین پیرت میکنه😣.
خانوادهای اونجا بودن که خانوم استاد دانشگاه UBC بود و همسرش هم شغل و درامد خوبی داشت. دو تا دختر داشتن و به خاطر اینکه بچههاشون تو مدرسهٔ مسجد شیعیان درس بخونن، خونهشونو جابهجا کرده بودن. اون اوایل هر دو دخترشون که ماشالله خیلی هم خوشگل بودن، محجوبانه میگشتن و تیپهای پوشیده داشتن، اما چند سالی که گذشت و وارد نوجوونی شدن، دیگه به زور روسری سرشون میکردن! مادرشون همیشه آه میکشید و میگفت ما اشتباه کردیم😓. همهٔ تلاشمونو کردیم، ولی بچههامونو از دست دادیم.
دختر مسئول مراسمهامون هم که محجبه بود، خاطراتی از زجر کشیدنهاش توی مدارس اونجا میگفت که عجیب بود. یکی از برادرهاش اونقدری پیش رفته بود که دیگه رسماً یه کانادایی شده بود و حتی حاضر نبود با یه دختر ایرانی ازدواج کنه🥲.
با خودم میگفتم من نهایتاً بتونم نماز و حجاب و روزه رو به بچه هام یاد بدم، ولی استکبارستیزی و تولی و تبری رو چیکار کنم؟🫣🤔 نماد استکبار چیه غیر از کشوری که داره تحت حمایتش زندگی میکنه؟ چطور بتونه بگه مرگ بر طاغوت و مرگ بر آمریکا؟ فرض بگیریم که بچهٔ من متوجه بشه، بچههاش و نسلش چی؟ اونا دیگه چیزی از این ارزشها یادشون میمونه به جز اینکه یه پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی دارن؟🥺
دوری از خانواده هم خیلی اذیتم میکرد. میگفتم مگه چقدر زندهایم که مامانم توی ایران غصه بخوره که فلان جا رفتیم تو نبودی، فلان چیزو خوردیم که تو دوست داری و خودت نبودی و...
همهش هم فکر میکردن که حیف شد، یه بچه ای داشتیم که دورهم خوش بودیم، گذاشت و رفت و فقط سالی دو سه هفته میبینیمش. منم اونجا هر جایی میرفتم و هر غذایی میخوردم یاد مامانم بودم. توی هر خوشی انگار یه چیزی کم داشتم😥.
همسرم هم با اینکه اولش قصد داشتن برای زندگی کانادا بمونن، ولی به مرور نظرشون عوض شد و تصمیم گرفتن برگردن🥰. میگفتن اینکه ما توی کانادا مالیات میدیم و ازش برای جنگ علیه مسلمانها و مردم مظلوم استفاده میشه، مثل اینه که توی جنایتهاشون شریک باشیم.
یه روایت از امام کاظم (علیهالسلام) شنیده بودن که صفوان جمال رو به شدت نهی میکنن از اینکه شترهاش رو به هارون اجاره بده و حتی به اندازهٔ مدتی که قراره اجرتش رو بگیره، امید داشته باشه که اون حاکم طاغوت زنده بمونه. این برامون اتمام حجت بود و به خیلی از دوستامون هم گفتیم این روایت رو.🫣
از طرفی فکر میکردیم که ما توی بهترین دانشگاه دولتی ایران درس خوندیم و اینقدر برامون از بیتالمال سرمایهگذاری شده به امید اینکه یه خیری به کشور خودمون برسونیم، اون وقت درست نیست ما کلا بریم یه جای دیگه زندگی کنیم و کشورمون رو رها کنیم.
بعدها که برگشتیم ایران، دانشجوهای همسرم مدام ازشون سوال میکردن علت برگشتنتون چی بوده و چرا اون زندگی و امکانات رو رها کردید. چون هی باید جواب میدادن و بحثها طولانی هم بود، تصمیم گرفتن یه جزوهای در این مورد بنویسن. دو سه سالی طول کشید و تبدیل به یه کتاب شد به اسم "چرا به ایران برگشتم".
از بیتجربگیمون😓، چاپ این کتاب رو به نهاد رهبری در امور دانشجویان خارج از کشور، دادیم که متاسفانه کملطفی و کمتوجهیشون باعث شد دلشون برای بودجهٔ دولتی نسوزه و فقط ۵۰۰ جلد ازش چاپ کردن و به مدت یه سال، تو جشنوارههای داخلی در حد بهبه و چهچه ازش رونمایی کردن و بعدم کنار گذاشتنش😫.
کتابی که باید به دست دانشجوهای خارج کشور میرسید و توی انتخاب مسیر آینده کمکشون میکرد، اینجوری از دست رفت. ناشرهای دیگه هم چون قبلاً کتاب توسط ناشر دیگهای چاپ شده بود، قبول نکردن چاپ مجدد کنن🥺 و تلاشهای چند سالهٔ همسرم برای این کتاب بر باد رفت.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. اوایل بارداری دوم، برای همیشه برگشتیم ایران.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
تصمیمون برای برگشت به ایران قطعی شد، ولی خدا برامون یه شگفتانه داشت!😉
محمدعلی رو دو سال قمری از شیر گرفتم و همون ماه باردار شدم. خداروشکر بارداری خیلی خوبی بود. سوزش معده داشتم ولی حالت تهوعم کمتر بود. هر کی متوجه میشد سوزش معده دارم، فکر میکرد به خاطر روزه ست🤭 (ماه رمضون بود). دلم نمیخواست اون اوایل بقیه متوجه بارداریم بشن.
برخلاف بارداری قبلی، هم فصل بهار بود، هم خونهمون خوب بود، هم ماه رمضون بود و هر پنج روز با دوستامون تقسیم کرده بودیم و خونه همدیگه افطاری ساده داشتیم. دم غروب میرفتیم یه جزء قرآن میخوندیم و بعدم افطاری، مثل نون و پنیر و خیار گوجه. همون جا شام سادهای هم میخوردیم و برمیگشتیم. ماه رمضونها اصلاً حس غربت و تنهایی نداشتم🥹. دورهم بودیم و مناسبتهایی مثل ولادت امام حسن و شبهای قدر رو خیلی باشکوه برگزار میکردیم.
وقتی قصد برگشتن کردیم، یه غصه داشتم. اگه من بچه نداشتم🫣 و دانشگاه میرفتم و درامد داشتم، میتونستیم با پولی که پسانداز کردیم، توی ایران خونه بخریم.
ما تمام سعیمونو کرده بودیم که خرجهامون حداقل باشه و پسانداز کنیم، ولی اگه حقوق من هم بود، کارمون خیلی راحتتر میشد. از طرفی پشتیبانی مالی خانوادههامون رو نداشتیم و فقط روی پای خودمون بودیم.
از اونجا که خدا خیلی مهربونه، هفتهٔ آخری که میخواستیم برگردیم و سرمون گرم جمع و جور کردن بود، همسرم یه ایمیل دریافت کردن که یه جایزهٔ علمی ۲۷ هزار دلاری برنده شدن. این همون برکتی بود که به خاطر پسرمون خدا به زندگی ما داد😍.
باید کل زندگی رو توی ۶ تا چمدون ۳۲ کیلویی جا میدادم و خیلی فشار روم بود.😫. یه عالمه لباس و اسباببازی داشتیم. بعضی از اسباببازیها هدیه بود و بعضی رو از دستدوم فروشیهای خونگی پیدا کرده بودیم. اونجا گاهی خانوادهها توی انباری خونهشون وسایلی که لازم نداشتن رو برای فروش به صورت دستدوم با قیمت کم یا مجانی میذاشتن و فرصت خوبی بود برای خرید😉.
لباسهای نوزادی محمدعلی چند تا چمدون شد.
از طرفی از همون اوایل وقتی میدیدم فروشگاهها تخفیف زده، لباس نوی پسرونه (حدس میزدم بیشتر بچههام پسر میشن!😅) با سایزهای مختلف، برای بچههای آیندهمون میخریدم.
اون لباسها جنسهای خوبی داشتن و ما هم که برای بچهدار شدن برنامهٔ طولانی مدت داشتیم😉، دلم نمیاومد نیارمشون ایران.
قبل از برگشتمون، هر کدوم از دوستامون که میخواستن بیان ایران و میتونستن بار بیارن، چمدون رو پر میکردیم و میدادیم بهشون و لطف میکردن میآوردن ایران و اونا رو تحویل خانوادهمون میدادن. کلا چهارده تا چمدون شد🤭.
باید خونه رو کاملاً تمیز تحویل میدادیم و اگه کمترین کثیفیای بود، ازمون جریمه سنگینی میگرفتن😕. چند تا از دوستامون هم اومدن برای کمک توی تمیز کردن خونه و یه سری از وسایلمون هم که نشد بار کنیم، سپردیم که یا بدن بره یا اگه به دردشون میخوره بردارن.
عصر روزی که پرواز داشتیم، از صبح هی مینشستم و میگفتم دیگه تموم شدم! دیگه نمیتونم! اما میدیدم دوباره یه جایی یه کاری مونده😫 و مجبور بودم با تهموندهٔ انرژیم برم سراغش.
۲۴ ساعتی تا ایران پرواز داشتیم. اول ۱۲ ساعتی تا آلمان رفتیم و منم تمام مدت روی صندلی نشسته بودم. بعد هم چند ساعتی فاصلهٔ بین دو پرواز رو روی صندلیهای فرودگاه بودم، که اصلاً مناسب درازکشیدن نبود😥.
سه صبح رسیدیم ایران و دو سه ساعت بعدش دچار لکهبینی و خونریزی شدم😭. اصلاً امید نداشتم با اون همه فشار کاری و نشستنهام، بچهمون بمونه ولی خداروشکر عمرش به دنیا بود و با یه استراحت یکی دوهفتهای حالم خوب شد.
شهریورماه ۱۳۹۲ بود که برگشتیم ایران. چهار سال تحصیل دورهٔ دکترای همسرم طول کشید و حدود نه ماهی هم پروژهٔ پست دکترا انجام دادن و چون برای استادی دانشگاه علم و صنعت استخدام شده بودن، باید قبل از مهرماه میاومدیم.
مدتی بعد از برگشتمون، جایزهٔ همسرم رو نقد کردیم که میشد ۷۰ میلیون تومن. خودمون هم ۷۰ میلیون پسانداز داشتیم و با وام و قرض، تونستیم یه خونهٔ ۷۰ متری به قیمت ۳۱۳ میلیون بگیریم.
علاوه بر خونه، یه پراید هم خریدیم😍. از دیدن ماشینمون خیلی ذوق داشتم و میگفتم خدایا ما پنج سال هی رفتیم ایستگاه اتوبوس و مترو و انتظار کشیدیم تا برسیم به مقصدمون، حالا شکرت که راحت میشینیم تو ماشین و میریم.
پرایدمون برام بهترین ماشین دنیاست😅😍. همونی که ما رو از بیماشینی درآورد. با اینکه الان یه ماشین دیگه داریم ولی به همسرم پیشنهاد دادم اینو نگهش داریم. با وجود سر و صداهایی که از همه جاش در میاد، خیلی برام دوست داشتنیه☺️.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_sharif
«۱۹. پسر دومم زردی داشت و منم افسردگی گرفته بودم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
بخشی از پول خونهای که خریدیم رو از طریق رهن کامل مستاجر پرداخت کردیم و نمیتونستیم خونهٔ خودمون ساکن بشیم. یه خونه نزدیک مامانم اجاره کردیم. قدیمی بود و یه خوابه، زندگی کانادا دید منو باز کرده بود و یه خوابه بودنش برام کفایت میکرد☺️.
فقط یه مشکلی که داشتیم، نداشتن اسباب و اثاث خونه بود!😅 قبل از رفتن همهٔ جهازم رو فروخته بودم و عملاً فقط چند تیکه خرده ریزه مونده بود. پولی هم نداشتیم🥲 و همه رو برای خرید خونه و ماشین داده بودیم.
یه یخچال دستدوم، یه لباسشویی ایرانی و یه گاز ایرانی خریدیم. فرش رو هم یه بنده خدایی بهمون داد. از اون مدل قدیمیها بود و اتفاقاً کنارش هم سوخته بود. ولی خب ناچار بودیم از همونها استفاده کنیم. بقیهٔ خونه خالی بود و کفش هم موزاییکی.
چند تیکه ظرف و ظروف از خونهٔ مادرم آوردیم و زندگی رو شروع کردیم. به خاطر قرضهامون زندگی خیلی سخت میگذشت و دستمون خیلی خیلی تنگ بود🥺.
شهریور ماه بود که برگشتیم ایران و اسفند وقت زایمانم بود. ساعت نه صبح از درد بیدار شدم. همسرم توی جلسه بودن که زنگ زدم. گفتن مطمئن شو دردهای واقعیه، بعد بریم بیمارستان. چون سر محمدعلی دردهای کاذب زیاد داشتم. دلم خواست توی این فاصلهٔ مطمئن شدنم خونه رو دسته گل کنم! آشپزخونه مونده بود به عنوان آخرین نقطهٔ خونهتکونی که هی کثیف میشد.😅
کارمو تموم کردم و زنگ زدم مامانم. دردهام پنج دقیقهای بود و تصوری از این مدل درد و نظمش، توی خونه نداشتم. (زمان زایمان محمدعلی ۱۲ ساعت توی بیمارستان طول کشید) مامانم هم میگفتن هنوز زوده، صبرکن بیام کاچی درست کنم برات، بعد بریم بیمارستان. دم اذان ظهر بود که رسیدیم بیمارستان و گفتم بذارید اول نمازمو بخونم. اما خانوم ماما گفت همین الان باید بری برای زایمان و تازه دیر هم اومدی!😅
یه ربع بیست دقیقه بعد محمدحسین به دنیا اومد. به همسرم که گفته بودن بچهٔ شما به دنیا اومده، باور نمیکرد و میگفت اشتباه میکنید!😂 فکر میکرد مثل زایمان قبلی کلی طول میکشه.
مامانم توی بیمارستان همراهمون بود، اما متوجه شدم مریض شدن. آرد کاچی ریهشونو تحریک کرده بود و استرس زایمان هم مزید بر علت شده بود. فردا صبحش مامانم به خاطر اینکه حالشون بد بود، خونهٔ خودشون بودن و منم خونه خودمون.
خیلی اهل کمک گرفتن از کسی نبودم و اینجا توی ایران هم، خودمون بودیم و نوزاد کوچولومون🥹 و کسی عملاً کمک کار ما نبود. مامانم که همچنان مریض بودن، مادرشوهرم هم با اینکه از پا افتاده بودن و نمیتونستن بیان، چند وعدهای غذا فرستادن برامون.
خواهرمم همزمان با من باردار بود و خودش هم از مامانمون کمک میگرفت. (توی یه ساختمون زندگی میکردن.)
محمدحسین زردی داشت و خیلی غصه میخوردم. سر محمدعلی این تجربه رو نداشتم. افسردگی گرفته بودم، بعدها برادرم مسخرهام میکرد و میگفت یادته چقد گریه میکردی؟! ولی خداروشکر دو سه هفتهای برطرف شد و حال منم خوب شد.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۰. سقطی که داشتم برام از ده تا زایمان سختتر بود.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
محمدحسین هم مثل داداشش به شیر خودم وابسته بود. بعداً هم که غذا خور شد، چون خیلی بدغذا بود، شرایطمون بدتر از زمان محمدعلی شد🥴.
حداقل پسر اولم سر یک سالگی غذاخور شد، ولی دومی از همون اول تا الان که ده سال گذشته، هنوزم با غذا خوردن آشتی نکرده!🤐
رسماً به جز رسیدگی به بچهها نمیتونستم کار دیگهای بکنم. روحیهم طوری نبود که بچهها رو جایی بذارم و برم و حتی اگه میخواستم برم هم به خاطر شیرخوار بودن کوچیکه، نمیشد حتی برای یه ساعت😬 بذارمشون پیش کسی.
حدود یه ترمی به پیشنهاد دوستم معلم آزمایشگاه یه مدرسه شدم. یه روزش رو مامانم میاومدن پیش بچهها و یه روزش مادرشوهرم.
محمدحسین هشت ماهه بود و میدیدم آخر وقت مدرسه بهم زنگ میزنن که بدو بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده!😫😨 و واقعاً هم نمیخورد. دیدم اینطوری نمیشه و از کارم استعفا دادم.
دو سالی گذشت و دوباره تصمیم به بارداری گرفتم. محمدحسین رو تا ۲۱ ماه شیر دادم. از اختلاف سنی اون دو تا راضی بودم و دوست داشتم بچهٔ بعدیمون حتی اختلاف سنی کمی با محمدحسین داشته باشه.
یازده هفته باردار بودم که رفتم سونو، انتظار شنیدن یه صدای قلب واضح رو داشتم🥹، اما دکتر گفت از هشت هفته به بعد دیگه قلبش نزده😭 و به زودی سقط میشه. خودشون گفتن برو خونه، سنش کمه و با قرص دفع میشه. قرص رو استفاده کردم و دچار دردهای شدیدی مثل درد زایمان شدم، با خونریزی خیلی زیاد.
اینقدر حالم بد شد که غش کردم. کل صحنههای زندگیم مثل فلش کارت از جلوی چشمم رد میشد و صدایی نمیشنیدم. یه کم که گذشت همسرم صدام زد و تونستم دستمو براش تکون بدم.
همسرم با خواهرم تماس گرفت و بندهخدا از شدت نگرانی گفته بود سریع بیاید که زهرا مرد😓.
اونام از ترس و هولشون سریع سوار ماشین شده بودن، تا زودتر برسن به ما. مادرم هم بعداً پشت سرشون پیاده راه افتاده بودن سمت خونهٔ ما. ده دقیقهای پیاده فاصله داشتیم. ولی تا رسیدن دیگه اورژانس منو برده بود بیمارستان.
من تا صبح بیمارستان بودم تا کمی حالم بهتر شد. وقتی برگشتم خونه دیدم مادرم که شب رو پیش بچهها مونده بودن، از استرس این اتفاق، دوباره حالشون بد شده😞.
این سقط فشار خیلی زیادی به بدنم آورد. حس میکردم از ده تا زایمان همزمان سختتر بوده! کمردردهای زیادی داشتم و حافظهم کم شده بود؛ یادم میرفت فلان چیز رو کجا گذاشتم، یا یادم نمیموند چی گفتم و...
توی همون روزا یکی از دوستام که از قضیهٔ سقط باخبر شد و متوجه شد من حالم بده و کمکی ندارم و با بچهها خونه تنهام، یه روز اومد و خونهمون رو جارو زد و جمع و جور کرد و رفت.
متأسفانه به خاطر اخلاقی که دارم، اصلاً به گرفتن نیروی کمکی و خدماتی راضی نمیشم. دو سه دفعه هم که اومدن و رفتن، واقعاً از کارشون راضی نبودم که بگم به دردم خورد و کارش خوب بود. به همین خاطر برای کارهای خونه، خودم تنهام.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۱. وقتی فهمیدم بچهم سالمه، از خوشحالی گریه کردم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
خداروشکر تونستم با توصیههای طب سنتی، بعد از سقط بدنم رو تقویت کنم و حالم بهتر شد. شش ماه بعد دوباره باردار شدم. به خاطر ترسی که از سقط قبلی داشتم🥺، همهش دعا میکردم و از خدا میخواستم این یکی برامون بمونه. با دعای ۲۵ صحیفه سجادیه در حق فرزندان آشنا شدم و دیدم چقدر قشنگه و امام سجاد (علیهالسلام) چقدر کامل و جامع، به عنوان یک پدر در حق بچههاشون دعا کردن.
توی سه ماهه اول بارداری، خیلی این دعا رو میخوندم. روزی هم که رفتم سونو و دکتر گفت شرایط جنین خوبه🥹، از خوشحالی گریهم گرفت. دکتر پرسید قبلاً نازا بودی و الان خدا بهت بچه داده؟😅 گفتم نه! و البته نگفتم که دوتا بچه دیگه هم دارم و برای چی دارم گریه میکنم.
برای زایمان سوم هم مثل دومی، دردهای منظم داشتم. بیمارستان از خونه فاصله داشت. سومی هم بود و میترسیدم دیر برسم و این یکی توی ماشین به دنیا بیاد🤭. به همین خاطر ترجیح دادم زودتر برم، البته بعداً فهمیدم که چه اشتباهی کردم!😓
ساعت دو صبح با مادرم رفتیم بیمارستان و گفتن زوده حالا، یا برو خونه، یا برو توی محوطه قدم بزن. مامانم توی نمازخونه استراحت میکردن و منم برای خودم قدم میزدم. ساعت شش رفتم بالا، ولی عملاً هفت وارد اتاق زایمان شدم و سه ساعتی طول کشید تا بچه به دنیا بیاد. این مدت خیلی بهم سخت و تلخ گذشت. شب رو نخوابیده بودم🥲 و صبح هم میلی به خوردن صبحانهای که همسرم گرفته بودن، نداشتم.
دهنم خشک شده بود و به سختی نفس میکشیدم. همهٔ خوراکیهای تقویتی که برای زایمانم برده بودم، مثل خرما و شربت عسل و رنگینک هم دست مامانم بود و ایشونو اصلاً راه نمیدادن بیان پیش من!🤐 با اینکه کلی اصرار کرده بودن که بچه من داره زایمان میکنه و باید پیشش باشم، کادر بیمارستان نذاشته بودن. بعداً هم منکر شده بودن که نه اینجوری نبوده! اگه میگفت زایمان داری، میذاشتیم بیاد بالا!😏
خلاصه، زایمان محمدمهدی که خیلی هم تپل بود و سخت به دنیا اومد، برام تجربه شد که دیر بیمارستان رفتن بهتر از زود رفتنه!😉 ساعت ده صبح ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ بود که محمدمهدی به دنیا اومد. با فاصلهٔ سه سال از محمدحسین.
مامانم تا ظهر بیشتر نتونستن پیشم باشن و باز مریض شدن. بعدش خواهر همسرم اومدن کمک ما و از فرداش هم دوباره ما پنج نفر تنها بودیم☺️. از توی بیمارستان سعی کردم خیلی خوب به خودم برسم که زود سر پا باشم. یه ساک رو پر کرده بودم از کاچی (که موقع سقط اولم پختشو یاد گرفته بودم) و شربت عسلگلاببیدمشک و... و مدام میخوردم. بقیه هم میگفتن چه زائوی حواس جمعی هستی😉 و چقدر به خودت میرسی.
برای این زایمان هم یه جوری که انگار اوضاع هیچ فرقی نکرده، برگشتم خونه و باز کلی کار روزمرهٔ خونه داشتم؛ از شستن و پختن و جمع کردن و... که تازه عیادت و مهمونی هم شده بود سختی مضاعف. باید بلند میشدم جمع میکردم و وسایل پذیرایی آماده میکردم. گاهی غبطه میخوردم به کسایی که بعد زایمان کمکی داشتن.🥺
ولی خداروشکر من هم چون دست تنها بودم، خدا کمکم کرده بود و بهم توان داده بود بتونم از پس کارام بر بیام.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۲. بچهداری تازه از سومی به بعد شیرین میشه.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
به همه میگم بچهداری تازه از سومین بچه شیرین میشه. کارها زیاده ها ولی بچهداری راحتتره😉.
زمان بچه اول والدین بیتجربهان و زندگی تغییر اساسی کرده، مدیریت زمان و رفتوآمد همه باید با هماهنگی بچه باشه 😊.
زمان دومی که مدیریت کردن نوزاد و یه بچهٔ دیگه باهم سخته😩. یکی وابستهست و اون یکی رسیدگی فراوون میخواد. گاهی پیش میاومد موقع خوابوندن محمدحسین، محمدعلی نمیرفت بیرون اتاق و سر و صدا میکرد.
زمان سومی اما، اولی و دومی همبازی شدن🥰 و دیگه تو میمونی و شیرینی نوزاد داری. وابستگی بچههای اول و دوم هم خیلی کم میشه😉.
یادمه یه هفتهای تا تعطیلات عید مونده بود و باید برای غربالگری محمدمهدی میرفتیم مرکز بهداشت. همسرم دانشگاه بودن و بابام اومدن دنبال ما و محمدحسین هم که به شدت بچهٔ وابستهای بود، دنبال ما راه افتاد که بیاد🥲. بابام ما رو پیاده کردن تا برن ماشین رو پارک کنن، منم واسه خودم رفتم سمت در ورودی. غافل از اینکه محمدحسین هم پشت سر ما خواسته پیاده بشه🫣. پدرم پیادهش کرده بودن و خودش از جوب آب پریده بود و تنهایی اومده بود و بدون هیچ گریه زاریای خودشو رسونده بود به من. واقعاً همون یه دقیقه فاصلهای که بیاد به من برسه، عجیب بود برام🤔. سه ساله بود ولی اصلاً بچه مستقلی نبود و دیدن اینکه همه این کارا رو خودش مستقلاً انجام داده خیلی برام جالب بود. از همون روز بود که دیگه محمدحسین یه پسر دیگه شد و به عنوان یه کشف اینو مطرح میکردم؛ که تا دیده یه نوزاد کوچیک بغلمه، خودش متوجه شده که باید از این به بعد، روی پای خودش بایسته.
خداروشکر تعطیلات عید رسید و همسرم خونه بودن. از اونجایی که خیلی بچه دوستن، توی کارای بچهها کمک زیادی میکردن. همیشه هر جایی که مهمونی میرفتیم، بچههای فامیل دورشون جمع میشدن و کلی با هم بازی میکردن🥰.
البته بعد از اینکه اومدیم ایران و همسرم هیئتعلمی تمام وقت دانشگاه علم و صنعت شدن و سنشون هم بالاتر رفت، کمتر فرصت میکردن بچهها رو دور خودشون جمع کنن، ولی همچنان توی کارای بچهداری کم نمیذاشتن. مثل عوض کردن و حموم بردن و خوابوندن و...☺️
برخلاف بچهداری خوبشون، آشپزی اصلاً بلد نیستن. تا مجرد بودن که خونهٔ مادرشون زندگی میکردن و خوابگاهی هم نبودن، بعدش هم که ازدواج کردیم. این باعث شده بود نتونن توی این زمینه کمک کنن🤭 و بعد زایمان کار آشپزیم دو برابر بشه. باید یه غذای خاص و مقوی، مثل ماهیچه و کباب برای خودم میذاشتم، یه غذایی هم برای بقیه. (نه اینکه از غذای خودم اصلاً به بقیه ندم😅، ولی باید جدا از بقیه حواسم به تغذیه خودم هم میبود.)
من و خواهرم، موقع بارداری محمدحسین، باهم باردار بودیم و دخترش که به دنیا اومد، دو ماه از پسر دومی من بزرگتر بود.
این همزمانی شرایط جالبی رو برامون پیش آورد. خواهرم بعد از نه ماه که مرخصی زایمانش تموم شد، برگشت سر کار پرستاریش. پسر بزرگترش پیش دبستانی میرفت و دخترش هم پیش مامانمون میموند. یه مدتی مامانم صبحها که خواهرم کشیک داشت میرفتن خونهشون میموندن، اما بعد از یه مدت گفتن چرا ما اینجوری تنها بمونیم توی خونه؟😉 دوتایی میاومدن خونه ما😍. اینطوری روزهای خیلی خوشی کنار مامان و بابام و بچهها داشتیم.
بابام بازنشسته بودن و سرظهر به جمع ما اضافه میشدن، بچهها هم دو به دو هم بازی شده بودن. بعدازظهر که میشد و وقت برگشت خواهرم بود، مامانم اینا هم میرفتن و دوباره فردا به همین شکل میگذشت.
این همراهی و همکاری من و خواهرم یه جای دیگه هم خودشو نشون دادن: تامین لباس بچهها!
من خودم چندان اهل خرید نیستم و به نظرم یکی از سختیهای بچه داریه!😅 برعکس خواهرم، اهل خریده.
خواهرم وقتی میرفت خرید، برای بچههای من هم لباس میخرید.
میگفت چون میدونم بعدا قراره بچههای تو هم از این لباسها استفاده کنن، هیچ عذاب وجدان ندارم که برای بچههام زیاد خرید کنم و اسراف بشه😉.
اینجوری همیشه بچهها لباس آماده داشتن و لازم نبود برای هر مهمونی بدوم دنبال لباس و حالا جدای از هزینههای زیاد، لازم نبود وقتمو بذارم واسه خرید کردن😬.
لباسها که پاره میشد، وصله میکردم برای استفاده توی خونه. با این ترفندها کلی به اقتصاد خانوادهمون کمک میشد و همیشه هم بچهها خوش تیپ میگشتن.
اما یه مشکلی هم داریم؛ لباسها انقدر زیادن که انگار یه انبار لباس داریم🥴 و کلی بقچه. سالی چند بار باید بیارم بیرون که ببینم چیزی اندازهٔ بچهها شده یا نه و خالی و پرشون کنم. مدیریت اون همه لباس، با وجود بچههایی که دوست دارن ببینن توی اونا چه خبره🥲، سخته.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
شنيدم امام رضا (ع) میفرمودند:
«به خدا هر يك از ما خانواده يا كشته مىشود (به زهر ستم) يا به شمشير كين. عرض كردند چه كسى شما را میكشد؟ فرمودند: بدترين خلق خدا در عصر خودم به وسيلۀ زهر، بعد مرا در سرزمين خوار و دور افتادهاى دفن میكند. هر كه مرا در غربت زيارت كند، خداوند براى او پاداش هزار شهيد و صد هزار صديق را و صد هزار حاجى و عمرهگزار و صد هزار مرد جنگجو را مینويسد و با ما محشور مىشود و در درجات عالى بهشت رفيق ما است.»
«قَالَ سَمِعْتُ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ: وَ اَللَّهِ مَا مِنَّا إِلاَّ مَقْتُولٌ أَوْ شَهِيدٌ فَقِيلَ لَهُ فَمَنْ يَقْتُلُكَ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ قَالَ شَرُّ خَلْقِ اَللَّهِ فِي زَمَانِي يَقْتُلُنِي بِالسَّمِّ ثُمَّ يَدْفِنُنِي فِي دَارِ مَضِيعَةٍ وَ بِلاَدِ غُرْبَةٍ أَلاَ فَمَنْ زَارَنِي فِي غُرْبَتِي كَتَبَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ أَجْرَ مِائَةِ أَلْفِ شَهِيدٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ صِدِّيقٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ حَاجٍّ وَ مُعْتَمِرٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ مُجَاهِدٍ وَ حُشِرَ فِي زُمْرَتِنَا وَ جُعِلَ فِي اَلدَّرَجَاتِ اَلْعُلَى مِنَ اَلْجَنَّةِ رَفِيقَنَا»
(بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمةالأطهار علیهم السلام، جلد ۴۹، صفحه ۲۸۳)
•┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈•
دختر بدرالدجی امشب سه جا دارد عَزا
گاه میگوید حسن گاهی پدر گاهی رضا
•┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈•
ایام سوگواری شهادت پیامبر خاتم (صلیالله علیه و آله)، امام حسن مجتبی و امام رضا (علیهمالسلام) بر تمامی دوستداران ایشان تسلیت باد.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۳. دکترا گفتن مامانم نهایتاً شش ماه دیگه زنده میمونن.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
روزهای خوشمون کنار هم میگذشت تا اینکه تابستون ۹۶ رسید. خواهرم و مامانم خانوادگی رفتن سفر مشهد. توی مسیر برگشت مامانم احساس تنگی نفس شدیدی کرده بودن.
این اتفاق قبلاً هم با شدت کمتر رخ داده بود؛ اون سالی که ما برگشتیم ایران، مامانم برای پیادهروی اربعین رفته بودن. بعد برگشت سرفههای زیادی میکردن و اوضاع ریهشون بد بود🥺. پیگیری کردیم و دکترا میگفتن مشکوکه و احتمال وجود تودهٔ سرطانی میدادن، اما مادرم دکتر گریز بودن و نمیخواستن باور کنن مشکلی هست و میگفتن به خاطر پیادهرویه و سرما خوردم.
از طرفی سابقه سرطانشون نگرانمون میکرد. سال ۷۴، که ما خیلی بچه بودیم، تشخیص سرطان سینه داده بودن و با وجود اینکه دکترا گفته بودن زنده نمیمونن، به لطف خدا، با تخلیه سینه و شیمیدرمان و پرتودرمانی به زندگی برگشته بودن. بعد خوب شدن حالشون دکتر خیالمونو راحت کرد که دیگه مشکلی نیست و فقط باید سالانه اسکن و بررسی بشن. اتفاقاً توی یکی از چکاپها دکتر مشکوک شد، ولی مامانم قبول نکردن پیگیر بشیم و گفتن نه حالم خوبه😓.
این سری وضعیت خیلی حاد بود و نمیشد نادیده بگیریم. پیگیری کردیم و کلی دکتر رفتیم که ببینیم مشکل از کجاست. بچهها پیش من میموندن و خواهرم با مامانم میرفتن دکتر. متوجه شدیم تودهای توی ریهشون هست که متأسفانه خیلی بدخیم شده😭 و دیگه حتی شیمیدرمانی هم براشون فایدهای نداره. دکترا گفتن نهایتاً تا شش ماه دیگه زنده میمونن...
شوک وحشتناکی به ما وارد شد. مامانم درد زیادی داشتن و با اینکه آدم خیلی صبوری بودن، گاهی خیلی بیتاب میشدن. مدام مسکن استفاده میکردن که درد کمتر اذیت کنه. اما هنوز امید داشتن شفا پیدا کنن.
ما از بهمن ماه رفتیم خونهٔ مامانم. هم مراقب بچههای خواهرم بودم، هم میزبان عیادتکنندهها. اونم چه عیادتی! از در خونه با گریه وارد میشدن، انگار که میخوان برن بالای سر یه فرد در حال احتضار...😏😭
خیلیها به ما میگفتن مامانم رو بذاریم بیمارستان بمونن. اما خواهرم میگفتن اونجا نمیتونن درد و نالهشونو تحمل کنن🥴 و بلافاصله مسکن میزنن که بخوابن و ممکنه باعث بشه دیگه برنگردن. دو سه باری هم پیش اومد که بستری شدن و خون بهشون تزریق کردن، اما فقط برای ۲۴ ساعت حالشون بهتر میشد. این شد که ترجیح دادیم با وجود سختیهای بچهداری و مهمونداری، توی خونه از ایشون مراقبت کنیم.
به سختی اون شش ماه گذشت و رسید به عید ۹۷. بیماری مامان وارد فاز جدید شد. درگیر تنگی نفس خیلی حادتری شدن، به خاطر بزرگ شدن اون توده که راه نفسشون رو بسته بود.
تصمیم گرفتیم مامانم یه سفر کربلا برن و حال و هواشون عوض بشه. چون به ذهنمون نمیرسید شفا بگیرن و دوست داشتیم این ماههای آخرشون، به زیارت بگذره، باز هم بعدش یه سفر مشهد رفتن.
چند روز مونده به عید غدیر، شهریور ۹۷ یه همایشی توی مشهد برگزار شد و من و همسرم مهمان دعوت شدیم، به عنوان دانشجوی خارج از کشور که برگشته بودیم ایران. در مورد شرایط مهاجرت و برگشتنمون صحبت کردیم و بعدش هم یه زیارت کوتاهی رفتیم.
همه مون از درد کشیدنهای مامانم خیلی غصهدار بودیم و خود مامانم هم با وجود امیدواری میگفتن کی این دردا تموم میشه😩 و منتظر مرگ بودن😭.
توی اون زیارت از امام رضا (علیهالسلام) خواستم تا همین عید غدیر تکلیف مامان منو روشن کنن. اگه موندنی هستن شفاشون بدن و اگه رفتنی هستن، ببرن😔.
عید غدیر همیشه برای مادرم روز ویژهای بوده و هر سال نذری داشتن و بین فامیل پخش میکردن. اون سال هم برادرم نذری رو پختن و پخش کردن و عصرش که کارا تموم شد و برگشتن، مادرم پر کشیده بودن😔.
بعد از فوت مامانم بارها به این فکر کردم که چقدر خوب شد برگشتیم ایران. اگه من کانادا میموندم و توی این شرایط پیش مامانم نبودم، هرگز نمیتونستم خودمو ببخشم.
اگر اونجا میموندیم احتمالاً کاری از دستم برنمیاومد و فقط سر خط یه سری خبر به دستم میرسید که: «مامان مریض شد، مریضی مامان سرطانه، مامان حالش خوب نیست. و... مامان فوت کرد.»
اصلاً برام ارزش نداشت که توی کانادا خونه و شرایط زندگی خوب و ماشین لوکس و... میداشتم ولی از مامانم دور بودم. به علاوه اون روزهای خوشی که از ۹۲ تا ۹۶ با مامانم داشتم رو هرگز تجربه نمیکردم.
اون یک سال و دو سه ماهی که از تشخیص بیماری تا فوتشون زمان بود و خدمتشون رو کردم، اون مسافرت کربلایی که باهم رفتیم، نتیجهش شد دعای مامانم برای من🥺، که میدونم این دعا برای کل زندگی من کافیه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
دکتر موحد رو میشناسی؟
همون که روز زن پارسال در محضر رهبر انقلاب صحبت کرد
پزشک و مادر ۵ فرزنده 😍
کانالشون نکات تربیتی و پزشکی داره
با چاشنیِ مهمِ #تجربه_زیسته 😎☺️
احتمالا متنهای ادبی
یا نوشتههای بی روتوش مادرانه شون رو جاهای دیگه خوندی😇
حالا این کانال خودشونه👇
https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
❗️این روزها دارن سفرنامه اربعین رو میذارن. با ۵ تا فرزندشون رفتن کربلا
مادران شریف ایران زمین
دکتر موحد رو میشناسی؟ همون که روز زن پارسال در محضر رهبر انقلاب صحبت کرد پزشک و مادر ۵ فرزنده 😍
کانال خانم دکتر موحدی رو توصیه میکنیم داشته باشید.
هم نکات پزشکی دارن و هم تجربیات زندگی و تربیت فرزند
و هم قلم بسیار جذاب😃
«۲۴. میخواستیم خونهای بخریم که بشه توش هیئت برگزار کرد.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
بعد از فوت مامانم چند ماهی محمدمهدی رو شیر دادم تا ۲۱ ماهش تموم شد و متوجه شدم باردارم. اما این بارداری هم به ثمر نرسید😥. لکهبینی پیدا کردم و وقتی رفتم سونو، متوجه شدم از هشت هفتگی دیگه قلبش نزده🥺. طبق تجربهٔ سخت قبلیم، از سقط کردن با قرص میترسیدم و ترجیح دادم صبر کنم تا خودش توی خونه سقط بشه.
منتظر بودم و سعی کردم شرایط خوبی برای خودم فراهم کنم و استراحت کنم. اما نهایتاً به خاطر خونریزی زیاد حالم بد شد و بردنم بیمارستان و چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد؛ کورتاژ...
برگشتم خونه، حالا دیگه بعد دو تا سقط پوستکلفت شده بودم!
بچهها و نیازهاشون سر جاشون بودن و باید بازم زندگی میکردیم. شروع کردم برای خودم انواع کاچیها رو درست کردم. تا دو سه هفته روزی دو بار کاچیهای مختلف درست میکردم و میخوردم. به برکت رزقی که از حضور بچهها داشتیم، از نظر مالی مشکلی نداشتیم و روغن حیوانی و مغزیجات توی کاچی میریختم و میخوردم و فکر کنم همونها سریع حالم رو بهتر کرد.
بعد از چند ماه دوباره برای بارداری اقدام کردیم اما یه مشکلی بود! خونهمون🤔. ما با یه بچه اومده بودیم توی این خونه و حالا داشتیم برای چهارمی اقدام میکردیم. خونهمون یه ساختمون سه طبقه بود و ما طبقهٔ وسط. همیشه هم سر و صدای بچهها بلند بود🫣.
طبقهٔ اولمون خانوم و آقایی میانسالی زندگی میکردن که بچههاشون سر خونه زندگی خودشون رفته بودن. با وجود سروصدا و اذیت بچهها و میگرن داشتن اون خانوم، هیچ وقت تذکری به ما ندادن☺️.
به جز یه دفعه که اونم بچهها با میخ و چوب و چکش😩 سر و صدای عجیبی درست کرده بودن و آقای همسایه اومدن تذکر دادن که البته به حق هم بود و تازه خانومشون بعداً عذرخواهی کردن که بچهان چه عیبی داره و... .
منم هر از گاهی میرفتم و بابت آرامشی که برای ما فراهم کردن و خیالمون ازشون راحت بود، تشکر میکردم. یه بار گفتم انشالله به جبران این آرامشی که به ما دادید، خدا توی بهشت براتون جبران کنه و یه خونهٔ باآرامش بهتون ببخشه. با اینکه ظاهر مذهبی نداشتن ولی خیلی دعای منو دوست داشتن🥰.
به خاطر زیاد شدن بچهها، دیگه رومون نمیشد بیشتر از این، توی اون خونه بمونیم😅. قسط و قرضهامونم تموم شده بود. به همسرم پیشنهاد دادم همت کنیم و بگردیم دنبال خرید خونهٔ بزرگتر.
اصرار خاصی برای اینکه کدوم محله باشه، نداشتیم. فقط برامون مهم بود شرق تهران باشه که به دانشگاه علم و صنعت که محل کار همسرم بود، نزدیک باشه.
به طرز عجیبی هر خونهای که پیدا میکردیم و حتی تا پای قولنامه میرفتیم، جور نمیشد😓. شروع کردم به کلی دعا و توسل و چله زیارت عاشورا و حدیث کسا و... واقعاً خیلی دعا میکردم.
به شوهرم میگفتم انقدر که برای خونه خریدن دعا کردم، برای شوهر کردن دعا نکردم!😂 البته شوخی میکردم، چون من برای شوهر کردنم هم خیلی دعا کردم😇.
برای خرید خونه، یه سری ویژگیها مد نظرمون بود؛ با توجه به سر و صدای بچهها، حتماً طبقهٔ اول باشه و نورگیر خوبی داشته باشه. خوشنقشه باشه و البته برای هیئت گرفتن مناسب.
توی کانادا تجربهٔ هیئت گرفتن توی خونه هفتاد متری رو داشتیم و ایران هم که اومدیم تا قبل از فوت مامانم، دو سالی مراسم داشتیم.
یه پرده دوخته بودم و پذیرایی رو دو قسمت کرده بودم، خانوما یه طرف، آقایون یه طرف. ده دوازده نفری میشدیم.
شروع این هیئت خونگی هم از اینجا بود که متوجه شدم همسر یکی از دوستانمون، با اینکه ظاهر مذهبی داشتن، اما خیلی از اصول اولیه و طبیعی رو در حقوق خانومشون رعایت نمیکردن!😞 به همسرم پیشنهاد دادم که خیلی بده ایشون بلد نیست و نمیدونه و داره ظلم میکنه. بیا مراسم دعای ندبه بگیریم جمعه صبحها و موضوع سخنرانیش مسائل خانوادگی باشه که به درد همهمون بخوره.
چون هیئت گرفتن توی خونه برامون خیلی مهم بود، دقت میکردم خونهای که انتخاب میکنیم، چه جوری میشه توش هیئت گرفت و زنونه مردونهشچه جوریه.
از گشتنهای زیاد خیلی خسته شده بودیم تا اینکه یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید! چرا ما تا حالا نرفته بودیم نزدیک خود دانشگاه محل کار همسرم دنبال خونه بگردیم؟🧐
دومین خونهای که توی اون محله دیدیم رو خوشمون اومد؛ ولی طبقه پنجم بود، نه طبقه اول.😬
توی نگاه اول خیلی به دلم نشست و دیدم چقدر برای هیئت خونگی خوبه😍. نگران همسایهها و سروصدای بچهها بودم. با کسی که قبلاً اونجا ساکن بود و میخواستیم خونه رو ازش بخریم، صحبت کردیم و خیالمو راحت کردن که خودشون هم کلی نوه دارن که همیشه میاومدن خونهشون و خداروشکر همسایههای پایینی مشکلی نداشتن😉.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۵. چند ساعت بعد از تولد چهارمی، خودم رو از بیمارستان مرخص کردم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
توی اثاثکشیمون خیلی بهم سخت گذشت. کسی کمکمون نبود و من و همسرم با سه تا بچه باید همهٔ کارها رو خودمون انجام میدادیم😥.
خانوادهٔ همسرم فکر میکردن ما کمک لازم نداریم😅 و ما هم چیزی بهشون نگفتیم. خانوادهٔ خودم هم مشغول اثاث شی خونهٔ بابا بودن که بعد فوت مامان دیگه دوست نداشتن اونجا بمونن. دقیقاً اثاثکشی ما و خونهٔ بابا توی یه روز افتاده بود🥲. تا حدود یک ماه و نیم هر روز تیکه تیکه کارا رو انجام دادم تا تموم شد.
خداروشکر از رزق بچهها خونهٔ بزرگی قسمتون شده و اینو یه معجزه میدونم. البته برای خریدش کمکی نگرفته بودیم از پدرهامون و به همین خاطر بعد خرید خونه دیگه دستمون خالی بود. این شد که نتونستیم همون اول فرش کافی برای خونه بگیریم. از قبل فقط چهار تا فرش شش متری داشتیم. با همین بیفرشی😉، دو ماه بعد اینکه اونجا ساکن شدیم، محرم بود و هیئت گرفتیم.
الان پنج سالی از زمانی که ساکن این خونه شدیم گذشته و حالا نتیجهٔ اون چله گرفتن و توسل رو میبینم. برای ما نور و نقشهٔ خونه اولویت بود ولی چه معیارهای مهم دیگهای که در نظر نگرفته بودیم ولی خدا با بزرگیش برامون جبران کرد☺️. همسایههای خوبی داریم که همهشون مالکن و ما دغدغهٔ رفتوآمد مستأجر نداریم. با اینکه ظاهر مذهبی ندارن ولی خداروشکر خوشفکرن و هیچ کدوم ماهواره ندارن و آدمهای سالمی هستن.
خونهمون خیلی به دانشگاه نزدیکه و ما که از خانوادهٔ اساتید هستیم به راحتی میتونیم وارد دانشگاه بشیم و بعدازظهرها بچههای اساتید، داخل محوطه و زمین چمن دانشگاه بازی میکنن.
خودمم که کارام تموم بشه، میرم با دوستانم دیداری تازه میکنم و گاهی هم عصرونه و بساط شام داریم توی حیاط دانشگاه و باباها هم بعد تموم شدن کارشون، به ما ملحق میشن. به این ترتیب بهار و تابستونهای خیلی خوبی رو به برکت این نزدیکی به دانشگاه، میگذروندیم😍.
بچههای همسایههامون معمولاً توی خونه ما دور هم جمع میشن، دلم نمیاد یه دفعه بچههام بریزن سر یه مامان تکفرزندی😅🤭، به هر حال صبر آدما یکی نیست.
گاهی اوقات هم توی پاگرد طبقهمون زیرانداز میندازن و بازی میکنن و گاهی هم توی حیاطن.
وقتی تازه به این خونه اومده بودیم، یکی از همسایهها که فقط یه پسر پنج ساله داشتن، خونهشونو گذاشته بودن برای فروش. اما وقتی پسرشون با محمدحسین من که هم سن همدیگه بودن، هم بازی شده بود، از تصمیمشون برای فروش خونه منصرف شدن و همینجا موندن. حالا هم که گاهی ما میریم سفر و خونه نیستم، اون بچهٔ طفلی از تنهایی و نبود همبازیهاش خیلی اذیت میشه.
خیالمون که از خونه راحت شد، مجدد اقدام به بارداری کردیم و دو ماه بعد، همزمان با ماه محرم باردار شدم. بارداری سختی داشتم و استخوان درد شدیدی گرفتم😥. انقدر اذیت بودم که نمیتونستم تا چهل هفته صبر کنم. به خدا میگفتم این بچه ۳۸ هفتهش کامل بشه و خیالمون از ریهش راحت بشه، اون دو هفته رو تخفیف بده که زودتر به دنیا بیاد!🥴
جالبه که دقیقاً دم سحر روزی که ۳۸ هفتهم کامل میشد، درد سراغم اومد. همسرم گفتن زود بریم، اما من گفتم صبر کن برای خودم کاچی درست کنم. شربت زعفرون و گلاب و رنگینک هم از قبل درست کرده بودم. کاچی آماده شد، ولی دیگه توان نداشتم توی ظرف بریزم. به همسرم گفتم من میرم پایین، شما کاچی رو بریز توی ظرف و بیا. فقط من و همسرم بودیم که میرفتیم بیمارستان، و چقدر اون موقع دلم برای همراهی مادرم تنگ شده بود🥺.
به مادرشوهرم هم زنگ زدیم که بیان پیش بچهها.
خداروشکر وقتی رسیدیم بیمارستان نزدیک زایمان بود؛ برخلاف زایمان قبلی که ساعتهای زیادی اونجا بودم و بهم خیلی سخت گذشت. محمدهادی خرداد ۹۹ به جمع خانوادهمون وارد شد. تا ظهر بیمارستان بودیم. با رضایت شخصی درخواست ترخیص دادیم و با وجود مخالفت پرستارها، عصری مرخص شدیم.
مادرشوهرم و بچهها خونه منتظرمون بودن. به خاطر درد شدید پاهای مادرشوهرم، دلم نیومد زیاد بهشون زحمت بدیم و به همین خاطر میخواستم زودتر مرخص بشم. در جواب اینکه گفتن میخوای شب پیشت بمونم؟ گفتم نه، ممنون بچه که پیش خودمه و بزرگترها هم میخوابن☺️.
از اونجایی که پسرم دو هفته زودتر از زمانی که فکر میکردیم به دنیا اومده بود، خواهرم مسافرت بود و کنارم نبود.
محمدهادی هم زردی داشت و من که به یاد نبودن مامانم میافتادم، مینشستم و به حال تنهایی خودم و زردی بچهم زار میزدم. یکی دو هفتهای اوضاع اینجوری بود.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۶. بعد تولد پنجمی، دوستام برام سنگ تموم گذاشتن.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
سعی میکردم از نظر غذایی به خودم رسیدگی کنم و نذارم دست تنها بودنم، اثرش رو روی توان جسمیم بذاره. از قبل با واسطه، از خانم دکتر لباف شنیده بودم که کله پاچه برای بعد زایمان خوبه و یه دست کامل رو تمیز و فریز کرده بودم😉. خونه که اومدم، اونو درست کردم و دو سه روزی ازش خوردم.
فکر میکردم شاید بعضی غذاها باعث بشه زردی بیشتر روی بچه بمونه، ولی به هر حال اگه حاد نباشه، خیلی زود برطرف میشه. اما اگه سردی و ضعف توی بدن مادر بمونه، جبران اون سخته.👌🏻
محمدهادی ۱.۵ ساله بود که تصمیم گرفتیم همزمان با شیردهی پسرم، برای بچهٔ بعدی اقدام کنیم.
سه ماهی که توی بارداری بهش شیر دادم مشکلی پیش نیومد، اما از شیر گرفتن پسرم و ویار بارداری که همزمان شده بود، خیلی بهم سخت گذشت😵💫. من میخواستم حداقل شبها بخوابم که از ویار خلاص بشم، اما پسرم که عادت داشت با شیر بخوابه، نمیخوابید! همسرم خیلی همکاری کردن اما به هر حال یک ماهی رو شبها با داد و هوار بچه میگذروندیم🤐.
اواخر بارداریم، روز ۱۷ ربیعالاول از خواب که بیدار شدم متوجه شدم دردهای عجیبی دارم. برخلاف بچههای قبلی ریتم منظمی نداشت. درد شدیدی سراغم میاومد و بعد انگار نه انگار، تا دو ساعت بعد. شب رفتیم بیمارستان تا ببینیم اوضاع چطوره که گفتن بچه داره میاد. محمدهادی دو سال و چهار ماهه بود که فاطمه به دنیا اومد.
رزق پر برکت دخترمون، از همون اول خودش رو نشون داد. تا از بیمارستان اومدیم خونه، یکی از دوستام با یه سبد بزرگ از چند مدل غذا و کاچی و... اومد خونهمون😍. فرداش هم دوست دیگهم پیام داد که برای شام چیزی آماده نکن، خودم میام و براتون غذا میارم🥹. بعداً متوجه شدم اینا یه گروهی زده بودن و با هم هماهنگ کرده بودن. تا روز دهم، هر روز یکی از دوستام برامون غذا میآورد.
وقتی این توجه دوستام رو میدیدم، اینکه میان و چند دقیقهای بچه رو نگه میدارن و دور هم صحبت میکنیم، انرژی مضاعفی میگرفتم. با اینکه همچنان مثل قبل حالت تنهایی بعد از زایمان رو داشتم، ولی خداروشکر اصلاً مثل زایمانهای قبلی، افسردگی سراغم نیومد.
خداروشکر بعد تولد فاطمه زندگی پنج فرزندیمون روی روال افتاده بود. اما یه مشکلی که داشتیم ساعت خواب بچهها بود😴. همسرم اغلب تا ساعت هشت و نه شب دانشگاه بود و بچهها هم دوست داشتن تا اومدن باباشون بیدار باشن. بیشتر اوقات همسرم برای ناهار میاومدن خونه، ولی دوست داشتم برای شام هم دور هم باشیم🤭😉.
شبها تا خاموشی بزنیم و بخوابیم میشه حدود ۱۱ شب و دیگه از خستگی، جونی برای خودم نمیمونه که بخوام بیدار بمونم.
معمولاً صبحها زودتر بیدار میشم و اون زمان برای خودمه. از سالهای اول ازدواج هم، بعد نماز صبح با همسرم مینشستیم و صحبت میکردیم. در مورد خودمون، بچهها یا موضوعاتی که نباید بچهها در جریانش میبودن😇.
برخلاف قبلترها، دیگه وقت زیادی برای کتاب دست گرفتن ندارم و به جاش، بین کارام کلی سخنرانی و دورهچهٔ تربیتی و اعتقادی گوش میدم. با اینکه بچهها وسطش تمرکزمو میگیرن🥲، ولی از اینکه بخوام خشک و خالی به کارام برسم خیلی بهتره و کلی حال معنویمو خوب میکنه و لابهلاش کلی مطلب یاد میگیرم.
سعی میکنم برای بچهها طبق نیاز و خواستههای واقعیشون خرید کنم.
یادمه محمدعلی حدوداً شش ساله بود و من سر محمدمهدی، دو سه ماهه باردار بودم. بچه یه خواستههایی داشت. مثلاً پانچ انگشتی و یا تراش رومیزی دیده بود و میخواست.
گاهی ناخنشو میخورد که گفته بودم بعد از اینکه دیگه ناخنتو نخوردی، برات تفنگ میخرم. هر وقت میخواست ناخن بخوره، میگفتم تفنگ! تفنگ!😅 و اینجوری این کارو ترک کرد.
طی چند ماه کلی چیزا لیست کرده بود که میخواد. بعضیهاشم که خواستههای الکی و لحظهای بودن، از سرش میافتادن. بهش گفتم بعد از اینکه محمدمهدی به دنیا اومد، میریم بازار و برات وسایل مد نظرت رو میخریم.
محمدمهدی دو ماهه بود و طبق قولی که داده بودم، باید میرفتیم بازار. با اینکه بچهم مثل قبلیها، چیزی به جز شیر مادر نمیخورد، ولی طی یه اقدام انقلابی، گذاشتمش پیش همسرم و گفتم با قاشق بهش شیر بده😉😅 تا ما بریم و برگردیم. رفتیم بازار و اون چند موردی که به قطعیت رسیده بود و میدونستم به دردش میخوره، رو خریدیم. این فرصت چند ماهه باعث شده بود هم صبر رو یاد بگیره و معقولتر انتخاب کنه.
این اتفاق براش خاطرهٔ خوبی شده بود و ازش درس گرفته بود. حتی برای داداشهاش هم اون خاطره رو تعریف میکرد و میگفت مامان اگه بگه یه چیزی رو میخره، حتماً میخره ولی باید صبر کنیم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
سلام دوستان عزیز
حلول ماه ربیع مبارک 🌸🍀🌸
اگر با کانال ما همراه هستین میدونین که مدتیه مشغول همخوانی کتابهایی با موضوع روایتهای مادرانه هستیم.
تا الان ۵ تا کتاب رو با هم خوندیم 😉
#بادبانها_را_بکشید
#مادر_پروازی
#پناهم_باش
#معجزه_بنسای
#سررشته
خیلی از شما عزیزان توی گروهها یا بصورت خصوصی پیام دادین و گفتین که چقدر با روایتهای این کتابها احساس نزدیکی داشتین، چرا که همهی اونها حرف دل مامانها رو میزدن و همهمون با پوست و گوشت تجربههای مادرانهشون رو لمس و تجربه کردیم 😊
حالا برای شروع کتاب بعدی آمادهاید!؟ 😋
یه کتاب که ۱۶ تا روایت از زندگی ۱۶ تا مامان با جایگاهها و نقشهای متفاوت رو به تصویر میکشه که وجه اشتراک همهشون سه فرزندی بودنه
🧡💙💚
اگر دوست دارین قابهایی از تصاویر زندگی ۵ نفره رو بدون روتوش و سانسور تماشا کنین با همخوانی کتاب #فکرشم_نکن همراه باشین 😉
🔗 https://eitaa.com/joinchat/2884764562C46a8ee976b
❗️گروه همخوانی مختص خانمها❗️
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#بریده_کتاب
#فکرشم_نکن
📘📘📘
مردم راست میگفتند بچه سوم پدیدهٔ سختی بود. از آن جهت که سر و صدا بیشتر شده بود و ماشین لباسشویی زودتر پر میشد و تناوب جاروبرقی بیشتر و در کل عامل بینظمی جدیدی به نظم سابق خانه تحمیل شده بود. ولی نه آنقدری که نظم زندگیام با بچه اول به هم ریخته و با بچه دوم شلوغتر شده بود.
بچه سوم موجودی بود که لای دست و پای دو بچهٔ دیگر برای خودش بزرگ میشد. پستونک افتادهاش را یکی از برادرها میبرد و میشست و میآورد و میگذاشت دهانش و جغجغهاش را آن یکی برایش تکان میداد.
چهار دست و پا راه میافتاد و پشت سرشان از این اتاق به آن اتاق میرفت و پاککن میخورد و پازل خراب میکرد و وقتی که جیغشان درمیآمد، فکر میکرد دارند باهاش بازی میکنند و یک خنده گنده میکرد و تُفش از کنار دو دندان کوچکش آویزان میشد و دل برادرها هم میرفت و بوسش میکردند.
دقایق طولانی توی روروئک مینشست و مردمک سیاه چشمهایش با توپی که بین دو برادرش این طرف و آن طرف میشد، تاب میخورد. گاه مینشاندندش توی سینی و نیم دایره میچرخاندند و میخندید و گاه کریرش را مثل ماشین روی فرش میکشیدند و کیف میکرد. دستش را میگرفتند و راه میبردند و بارها شعری که دوست داشت را برایش همخوانی میکردند.
شده بود باعث مشغولیت بزرگترها و خودش هم این وسط مشغول میشد. طوری که من وقت بیشتری حتی برای کتاب خواندن پیدا کرده بودم. و البته نه هنوز کتاب نوشتن و از این جهت هم خیلی راضی بودم. چرا که داشتم از بچهداری در حد فیلمهای مرضیه برومند لذت میبردم و مثل دو بچه قبل دنیا را برای خودم تیره و تار نکرده بودم.
📚 برشی از کتاب #فکرشم_نکن
به قلم مرضیه احمدی
نشر معارف
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab