#قسمت_یازدهم
#ز_فرقانی
(مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله)
یکی دیگه از برکات زیاد شدن بچهها تغییر روحیات همسرم بود.
اوایل همسرم همهش مشغول درس و کار بودن و من هم ناراحت بودم که کمتر پیش ما میمونن.😓
بعد تولد علی حس میکردم هنوز تو روابط پدر فرزندی راه نیفتادن و خیلی رسمی بودن باهاش.😅
طول کشید تا یاد بگیرن که چه جوری با بچه بازی کنن.
کمکم و مخصوصا بعد بچهی دوم که دختر هم بود، این نگرانی من هم رفع شد و سر دخترهای بعدی این روابط شیرین بیشتر و بیشتر خودش رو نشون میداد. تا جایی که سر بچهی چهارمم همسرم دلشون نمیاومد من و بچه رو تنها بذارن.😅
حالا دیگه خیلی از بازیها و تعامل پدر فرزندیشون لذت میبرم.
علاوه بر این، با اومدن بچهها برکات مالی زیادی توی زندگیمون حس کردیم.
اول ازدواج حقوق همسرم به زحمت به اجارهی خونه و قسط وامها میرسید.
علی که به دنیا آمد حقوقمون دو برابر شد و ماشینمون رو همون سالهای اول وقتی خریدیم که علی زبون باز کرده بود و خودش دعا میکرد.
بعد فاطمه هم دقیقا حقوق دو برابر شد و ما یه سال مستاجر بودیم و بعدش یه خونهی کوچیک خریدیم. طوبا که به دنیا اومد خونهی بزرگتری خریدیم و خلاصه کاملا رزق بچهها رو توی زندگیمون میدیدم و البته واسطهش همسرم بودن که بسیار پرتلاش و اهل کارن.👌🏻
واسه ثبت نام مدرسهی علی دستمون باز بود و برای پیشدبستانی یه مدرسهی غیرانتفاعی مذهبی ثبتنامش کردیم. اما بعدش دیدم سختگیریهای زیادشون و محیط ایزولهی مدرسه (مثل روش خودم!) علی رو بیش از حد پاستوریزه میکرد. از طرفی فضای چشم و همچشمی بین مذهبیا دربارهی مدرسهی بچههاشون برام ناخوشایند بود و همون سال از فرستادن علی به اون مدرسه منصرف شدم.😏
بعد از تحقیق و مشورت، علی رو فرستادیم یه مدرسهی دولتی خوب. الانم که کلاس ششمه راضیم خداروشکر.
فاطمه رو هم مدرسهی دولتی گذاشتیم که البته این روزها غیرحضوریه.
بعد بچهی چهارم حس میکردم بدنم افت کرده. با اینکه عملهام خیلی راحتتر از بار اول بود.
ولی به مرور توانم کمتر شده و حالا تو این بارداری هم احساس ضعف روحی و جسمی دارم.
واسه رفع کمخونی و اصلاح تغذیه و تقویت بدنم، علاوه بر دکترم با پزشک طب سنتی هم در ارتباطم.
شاید هم بخشی از این ضعف، به خاطر بالا رفتن سن باشه. گاهی فکر میکنم اگه ازدواجمون رو بیخودی عقب نمیانداختیم، این روزها این همه اذیت نمیشدم.
البته خدا رو شکر بازم پنج تا فرزندی که همون اوایل نذر کرده بودیم رو خدا بهمون داد.🤲🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پایانی
#ز_فرقانی
(مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله)
عمران رو خیلی دوست داشتم و موفق هم بودم. اما تعارضهایی هم بین روحیاتم با این رشته میدیدم. مثل ترس از ارتفاع، سختی سرپا بودن زیاد موقع کارورزی و اینکه طاقت از گل نازکتر شنیدن تو محیط خشن و مردونه رو نداشتم. بازم به کار دفتری و طراحی علاقمند بودم.
اما به مرور اولویتهام تغییر کرد و الان از زندگیم کنار بچههام راضیم خداروشکر. بدون احساس شکست و نارضایی.😊
کنار گذاشتن آرزوی شغل برای من تدریجی اتفاق افتاد. البته هنوزم گوشه ذهنم به دکترای عمران و تدریس فکر میکنم ولی فعلا اولویتم نیست.
بعد بچهها حس کردم کار تو محیط مردونه و بیرون از خونه برام سخته.
از طرفی کارم در زمینه شعر و تربیت شاعر رو خیلی دوست دارم و حس میکنم حضورم توی این کار نسبت به عمران ضروریتره. چون به عینه دیدم که اگر من نباشم، یک آقای دیگه میتونه جام رو پر کنه.👌🏻
اوایلی که دنبال کار بودم، همسرم برای یه آقایی دقیقا با گرایش ارشد من، کار جور کردن. اولش فکر کردم چرا من نرفتم سر این کار؟!
اما چندوقت بعد که دیدم اون آقا به خاطر شاغل شدنش، با خیال راحت خانواده تشکیل داد. گفتم چه بهتر که این فرصت شعلی به این آقا رسید و من نرفتم.
هیچوقت انگیزهی مادی برای کار نداشتم. همیشه دنبال رشد شخصی و خدمت به جامعه بودم برای همینم حس کردم دکتری عمران فعلا چیزی به من اضافه نمیکنه و باعث میشه از موضوع مهمی مثل بچهها و خانوادهم دور بشم.😓
هیچوقت با دیدن دوستان مجردم که به موقعیتهای مالی و شغلی خوبی رسیدن غبطه نمیخورم چون هدفم چیز دیگهای بوده و هست.
بچهها برام دلبستگی آوردن و از گذروندن وقتم باهاشون حس خوبی دارم.😍
همیشه احساس میکنم که خدا بهم لطف داشته و بهترین شرایط رو برام ایجاد کرده تا بتونم مسیر درست زندگیم رو پیدا کنم.👌🏻
دربارهی مرخصی الانم از کارهای باشگاه شعر طنز هم، همینطور فکر میکنم.
با اینکه به این کار خیلی علاقه دارم، اما الان اولویت زندگیم مراقبت از سلامتی جسمی و روحی خودم و توراهیم و توجه و رسیدگی به همسر و بچههامه
که عاشقشون هستم و اونها رو امانتهای خدا میدونم.🌹
هروقتم حس کنم میتونم کارهای شعریم رو ادامه بدم، سریع شروع میکنم دوباره.
یک بار صحبتی از یک استاد بزرگ شنیدم که خیلی به دلم نشست.
گفتن آدم همیشه نباید جان و مال خودش رو در راه خدا بده گاهی هم باید استعداد رو در راه خدا فدا کنه...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
(مامان محمد ۴ساله و علی ۲ساله)
موقع تولد محمد خیلیا فکر میکردن برای زایمان میرم تهران پیش خانوادهی خودم و همسرم.
اما نرفتم و زحمتش افتاد گردن مادرم که اومدن پیشمون.😍
مامانم هم نمیتونستن زیاد بمونن. پدر و برادرم تهران تنها بودن.😐
خیلی زود سعی کردم کارهایی مثل شستن بچه رو در حضور مامانم تمرین کنم تا یاد بگیرم.
محمد ۱۱ روزه بود که برای اولین بار من و گل پسر صبح تا شب رو با هم گذروندیم و زندگی سه نفره آغاز شد.👪
اگر تهران میرفتم قطعا به این زودی برنمیگشتم!
برای دختری که کلا استعداد خانهداری نداشته (و نداره😅) و تعاملش با بچه در حد نگهداری چند ساعته از بچههای فامیل بوده، تجربه ترسناکی می نمود!!😟
سر علی که اعتماد به نفسم بیشتر هم شده بود، فقط یک هفته مادرم پیشمون بودن.👧
همیشه شنیدیم که آخی! فلانی تو غربت دست تنها بچههاشو بزرگ کرده!
اما من یکی از امکاناتی که برای بزرگ کردن بچهها داشتم رو «دور بودن از خانوادهها» میدونم!🙃😮
حتی تو اوج بحرانها هم پیش نیومده که بگم کاش نزدیک هم بودیم!
البته اشتباه نشه ها!
محمد و علی شکرخدا #پدربزرگها و #مادربزرگهای خیلی خوبی دارن و وقتی با اونها هستیم خیلی بهمون خوش میگذره.😍 انشاءالله خدا عمر باعزت بهشون بده.🌷
ولی این تنهایی خیلی زود منو تبدیل به یه #مامان_توانمند کرد!
نه به این معنی که همیشه خونه مرتبه
یا غذا به موقع آمادهست!
و نه حتی به این معنی که با بچهها دعوامون نمیشه!
بلکه یاد گرفتم موقع #مشکلات به جای متلاطم شدن، دنبال #راه_حل بگردم!
از دلدرد بچه، شب بیداریهای مادرپسری و زخم شدن دست و پا... تا بحرانهای جدیِ خانوادگی!
خیلی زود با #رنجهای طبیعی مسیر زندگی مأنوس شدم.🧡
شاید اگر نزدیک خانوادهم بودم هیچوقت ضرورت #سحرخیزی رو درک نمیکردم!چون هر ساعتی میشد بچهها رو بسپردم و به کارهام برسم.😅
احتمالا اگر نزدیک بودم ترجیح میدادم به جای روشهایی که از کتب تربیت دینی بهش رسیدم، شبیه اطرافیانم بشم تا کمتر دچار تعارض بشم باهاشون و این یعنی گاهی از ایدهآلهام باید صرف نظر میکردم.
اگر نزدیک بودیم همسرم کمتر درگیر نگهداری از بچهها میشدن! ولی الان مجبوریم دوتایی بچههامونو بزرگ کنیم و این برای همهمون یه مزیت خیلی بزرگه!❤️
پ.ن:برای من این دوری لازم بوده و هست چون با استقلال، آرامش بیشتری دارم☺️هرچند هیچ وقت منکر سختی هاش نمیشم.
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ط_اکبری
مامان #رضا ۶سال و ۴ماهه، #طاها ۵سال و ۲ماهه، #محمد ۲.۵ساله)
کمکم احساس ضعف تو پاهام کردم
اما قنوتش همچنان ادامه داره!
خدایا خاله بیتا... عمو... خاله شیرین... مامان جون... پرستارا...
قرار شده هر وقت دعاهاش تموم شد بلند صلوات بفرسته تا همزمان بریم رکوع.
محمد کوچولو میاد تو اتاق و با ماشینش از رو پای رضای دست به قنوت، رد میشه!
پقی میزنه زیر خنده و سریع خودشو جمع و جور میکنه.😅
تو سجده هم میشینه رو سرش!
بازم تلاش میکنه همچنان مودبانه به نمازش ادامه بده...
نماز تموم شد.
پهن زمین شد و بلند بلند خندید و کلی محمد رو قلقلک داد😁
بغلش کردم و بهش گفتم ایول مرد!
چقدر بهش افتخار کردم❤️
چقدر به نمازش حسرت خوردم...
چه خوب موهاش و لباسشو مرتب میکنه واسه نماز.
همون رضا که چند دقیقه پیش تو خاک قل میخورد😆
چه زود گذشت...
دیدن بزرگ شدن رضا تحمل سختی و اذیتهای کوچیکترا رو برام آسونتر میکنه،
منو امیدوارتر میکنه،
امیدوار به لطف و عنایت خدا
که انشاءالله در آینده هم بتونم بهشون افتخار کنم.
یادمه اون اوایل وقتی "مامانِ رضا" صدام میکردند بهم برمیخورد!
مگه من خودم اسم و هویت ندارم؟!
اما الآن از خدااامه یکی بیاد و بهم بگه "مامانِ رضا" 😍
پ.ن: برای اینکه نماز برای فرزند ملکه بشه بهتره از ۷ سالگی با رعایت اصول شروع کنیم.
من و رضا به لطف خدا، مدتیه باهم نماز میخونیم.😊
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_پازوکی
(مامان زهرا ۲ ساله)
خواهرم چند ساعتی بیرون کار داشت. پسر کوچولوش رو گذاشت پیشم. تجربهای بود برای اینکه بفهمم برای بچهی دوم چند مرده حلاجم.😃
همهچیز ابتدا خوب پیش میرفت. سعی کردم بدون استرس نسبت به کارای خونه و درس، از بچهها مراقبت کنم.
زهرا اولش از دیدن علی خیلی خوشحال بود.
با نظارت من کلی با هم بازی کردند.( زهرا دو سال و علی تازه یک سالش شده)
کمکم علی از بازی خسته شد و مدام سراغ من میاومد و دستای کوچولوش رو به سمتم دراز میکرد.
من هم باید براشون غذا حاضر میکردم! دستهاشو گرفتم و تاتیتاتی اومدیم تو پذیرایی. بادکنک رو گذاشتم جلوش و برگشتم و همین داستان چندینبار تکرار شد.
غذا آماده شد ولی...ای دل غافل! زهرا بیموقع خوابش برد.😩
نیم ساعت بعد، صدای گریهی زهرا که از خواب بیدار شدهبود بلند شد.
بیحوصله و زودرنج شدهبود.
علیکوچولو از سر محبت میخواست بیاد پیشش و باهاش بازی کنه ولی زهرا انگار به علی آلرژی پیدا کردهبود!
زد زیر گریه...
علی هم شروع به بیتابی کرد!
همسرجان هم که ساعت ۸ شب، هنوز نرسیدهبود.
بیتاب شدم.
سر علی داد زدم.
علی گریه نکن😡
و بدتر زد زیر گریه...
خودمو آروم کردم. کتاب آوردم و مشغول قصهگفتن شدم.
علی دستاشو روی صفحات میکشید و زهرا سرش داد میزد، نکن.😬
دیدم فایده نداره باید بریم بیرون تا حال و هوای بچهها عوض بشه.
زدیم از خونه بیرون.
انگار دنیا برا جفتشون گلستان شدهبود. بالاخره خواهرجان از راه رسید.
برگشتیم خونه و رفتم تو فکر...
من اصلا جنبهی بچهی دوم رو ندارم.
من بیظرفیتم و زود عصبانی میشم.
فقط تو حرف خوبم...😢
از خودم ناامید شدم.
فکرم رفت سمت دو سه تا از دوستام که نینی سوم و چهارم تو راه داشتن...
ته دلم یاد حاجقاسم افتادم...
تو یه روز به خانوادههای شهدا سر میزد.
محور مقاومت عراق و سوریه و...رو که درگیر صدها هزار داعشی بودند جلو میبرد.
فکر آهوهای گرسنهی پشت پادگان بود.
از پدر و مادرش احوال میپرسید...
آرامش هم داشت...
کی بهش این همه توفیقات رو دادهبود؟ کسی جز خدا؟!...
و ما توفیقی الا بالله
اگر من ظرفیتم کمه، باید همینطوری کمظرفیت بمونم؟
یا بگم گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را👌🏻...
خدایا چشم امیدم به خودته.
اگه دست رو دست بذارم تا ۱۰سال دیگه هم ممکنه ظرفیت و پختگی کافی برای بچهی دوم که هیچ، همین بچهی اول رو هم نداشتهباشم!
ولی اگه تو بخوای و توفیقم بدی چه میشود.
پ.ن: البته جنس مسائل بچهی دوم با مهمون یه روزه، خیلی فرق داره، اما تو افزایش سعهی صدر و مدیریت مادر، مشترک هستند.
#سبک_مادری
#گرتو_نمی_پسندی_تغییر_ده_قضا_را
#اللهم_وفقنا_لما_تحب_و_ترضی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
🔵 مسابقه 🔵
.
همراهان عزیز مادران شریف سلام ☺️
.
یه مسابقهی جذااااب داریم. ❤️❤️
.
به بهانه سالروز شهادت #سردار_آسمانی میخوایم وصیتنامهشون رو باهم بخونیم.📚
.
فایل پی دی اف وصیتنامه رو میذاریم توی کانال.
.
برای شرکت در مسابقه :
.
۱. اول متن وصیتنامه رو #کامل بخونید.
۲. بعدش یکی از جملات وصیتنامه رو که بیشتر به دلتون نشسته، برامون بفرستید و آخرش هم #حتما بنویسید: (کامل مطالعه کردم.)
پاسخ هاتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@a_tavana76
نهایتاً قرعهکشی میکنیم و به ۵ نفر از عزیزان جوایزی متبرک به نام و یاد #سردار_آسمانی تقدیم میکنیم.❤️
⏰ مهلت این مسابقه تا یکشنبه شب ساعت ۲۱ هست.
.
به دوستانتون هم خبر بدید که بیان توی این مسابقه شرکت کنن.😍
.
#مسابقه
#مادران_شریف_ایران_زمین
☘️☘️☘️
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه #پادکست شنیدنی از حال و روز این روزهای مادرها...
بعد شهادت حاج قاسم سلیمانی بود که فهمیدم مراحلِ بزرگتری از زندگیِ یک مادر هم میتونه وجود داشته باشه...
وقتی فرزندی که اون #مادر با همهی سختیها و شیرینیها بزرگ کرده، تبدیل میشه به یه #قهرمان_بینالمللی
این بخش ماجرا میتونه پایانی خوب، لذت بخش و پرافتخار باشه برای تلاشها و خستگیهای #یک_مادر... ✋
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#از_لابهلای_کتابها
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ع_ف
(مامان #زهرا 3/5ساله و #احمد 1/5ساله)
از دست زهرا عصبانی بودم.😤
دختر ۳سال و نیمه همهش شیر میخورد.😳
شاید بگم روزی بیشتر از ۴ لیوان! به جای صبحانه و ناهار و شام.
هی فکر میکردم چی بپزم که دوست داشته باشه. بعد از کلی زحمت و لفت و لعاب دادن به غذا، میگفت: نمیخورم! شیر میخوام!🤦🏻♀
و اونقدر میگفت که کلافه میشدم..
اون روز کلی کار داشتم، داداشش هم مریض بود.
بیحوصله و خسته بودم.😩
وقتی دید دارم غذا میکشم گفت: شیر! شیر میخوام!
اشتباه کردم و محکم گفتم: نه!
گفت: میخوام، شییییییییر! شییییییییر!...
گفتم هر وقت شامتو خوردی شیر میدم.
شروع کرد به گریه.😭
باباشم عصبانیتر از من(!) گفت: "خانوم شیرها رو بذار تو کیسه بده طبقه بالا ( مامانم اینا)! ما شیر نمیخوایم"
همین کارو کردم!
گریه شدیدتر شد.
ما هم محلش نمیذاشتیم.
هر دومون!
انگار صدای گریههاشو نمیشنیدیم...
یک لحظه یاد چیزی افتادم که منو هشیار کرد!
یاد اینکه من در اوج ناراحتیها و تنهاییهام، وقتایی که هیچ کس حتی مادر و همسر و دوستم هم درکم نمیکنن، یه خدایی دارم که میرم پیشش. سر نماز، یا حتی موقع کارهای خونه باهاش حرف میزنم و درددل میکنم و ازش کمک میخوام. میدونم اون صدامو میشنوه و براش مهمم.
اما وقتی ما هر دو از دست زهرا عصبانی شدیم، اون دیگه هیچ کس رو نداشت،
هیچ پناهی نداشت.
و هیچ کسی که واسطه قرارش بده برای عذرخواهی!
حتی نمیدونست میتونه با خدا حرف بزنه.😞
پدر و مادر یه جورایی حکم خدایی برای بچهها دارن...
رفتم بغلش کردم تا گریهش تموم شد و سعی کردم با صحبت براش توضیح بدم غدا نخوردن باعث ضعیف شدنش میشه.(البته فایده نداشت!🙄)
پ.ن: راه بهتر اینه که همیشه یکی از والدین وساطت بچه رو بکنه. باهاش همدلی کنه وحرفاشو بشنوه.
بهش بگه تو فلان کار رو بکن، من مامان و راضی میکنم. براش توضیح بده دلیل ناراحت شدن مادرش چی بوده.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
اعلام نتایج مسابقهی وصیتنامه #سردار_آسمانی 👆👆
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_ایرانی
(مامان #فاطمه ۱.۵ساله)
دخترم از همون هفتههای اول تولدش بد خواب بود.
و هنوز هم ادامه داره...
ما بهش میگیم شبکاری😅
چند وقتی بود که الحمدلله خواب دخملی بهتر شده بود ولی دیری نپایید که...😞
دوباره #بدخوابیهای دخترم زیاد شده بود. حتی تا ۵ صبح و من هم باید بیدار میموندم.
تقریبا کل روزم (از صبح تا ظهر) به خواب با دخترم می گذشت😣😅
و هروقت باخانوادهم تماس میگرفتم از بدخوابی شکـــایت میکردم و اونها هم خیلی خیلی ناراحت میشدن.😣
دیگه صبرم تموم شده بود.
چند شب پیش با ناراحتی به همراه التماس، دعواش میکردم که تورو خدا بخواب!😰
خیلی از این بابت غر میزدم و کلافه بودم👿
تا اینکه امروز اتفاقی افتاد که خدا خواست تا من حواسم به نعمت بزرگ وجود دخترم باشه.
یه لحظه از اتاق بیرون رفت و ظاهرا یک قطعه سیبزمینی درشت رو گذاشته بود توی دهنش🤭
متوجه شدیم که صدای خفگی و سرفهی بچه میاد!
دویدم بیرون و دیدم رنگش سیاه شده. سریع به روش کمکهای اولیه خوابوندیمش روی دستمونو ضربه میزدیم ولی بچهم داشت از دستم میرفت.😭
سیاه شد و یکدفعه بیحال افتار روی دستم.
احساس میکردم بچهم داره از دست میره😞 همسرم ناگهان گرفتشو باضربهای خاص که خودشون آموزش دیده بودن، نفسش رو باز کردن تا آمبولانس رسید. الحمدلله نفس بچه برگشته بود ولی...
من مردم...😭
و پشیمون بودم از اون همه ناراحتی و گلهای که کردم.
خدا رو شکــر کردم که دوباره دخترم رو بهم بخشید... 💞
گاهی وجود بعضی از نعمات برام خیلی عادی و یا حتی خسته کننده میشه و خدا با یک تلنگر بهم یاد آوری میکنه.
اما متأسفانه کمی که میگذره و مسائل و سختیها هجوم میارن، شکر نعمات زندگیم، میره در دورافتادهترین نقطهی سرزمین افکارم.😞
سعی میکنم یادم باشه همیشه قدردان نعمتهای خداوند باشم، مخصوصا دراوج سختیها.😇
پ.ن۱: پرستارها کامل چکاپ انجام دادن و الحمدلله مشکل رفع شده بود.
پ.ن۲: اون ضربهای که همسرم زدن (هایملیخ) نام داره که برای همین مساله خفگی ناگهانی استفاده میشه. البته در کودکان و زنان باردار روشش متفاوته.
#سبک_مادری
#شکر_نعمت
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_اول
#ش_رهبر
(مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله)
متولد سال ۶۷ ام در یکی از شهرهای استان یزد.
یه برادر دارم که یک سال ازم کوچیکتره. از بچگی با هم خیلی بازی میکردیم و البته دعواها و شیطنتهای بچگانه هم داشتیم.😉
بزرگتر که شدم جایخالی خواهر رو حس میکردم. البته با بچههای همسایه و فامیل خیلی همبازی بودیم ولی هیچکس مثل خواهر نمیشد.😓
پدرم یه کشاورز پرتلاش بودن. روش تربیتشون طوری بود که ما خیلی بهشون احترام میذاشتیم و ازشون حرفشنوی داشتیم.
مادرم خانهدار بودن و در حد ابتدایی سواد داشتن، اما خیلی به درسخوندن و موفقیت ما اهمیت میدادن و همیشه مشوق ما بودن. چه توی درس و چه کارای هنری.❤️
یه مدت توی خونه، قالیبافی داشتیم. برای من یه دار قالی کوچیک میزدن. میبافتم و بعد میفروختیمش.
ناراحت بودم که چرا داداشم قالی نمیبافه و همش تلویزیون میبینه.😅 به زور میآوردمش پای دار قالی تا اونم ببافه.
یه بارم وقتی پاشدهبود نخها رو برداره، سوزن بزرگ قالیبافی رو گذاشتم زیرش و وقتی نشست فرورفت تو پاش!🙈
بعدش تا چند روز بهش باج میدادم که به پدرمون چیزی نگه.
راهنمایی و دبیرستان، تیزهوشان قبول شدم، اما چون مدرسهش توی یزد بود، نرفتم و همون نمونهدولتی شهر خودمون رو ترجیح دادم.
درسخون و البته شیطون بودم. یادمه یه بار چهارشنبهسوری، ترقه انداختیم توی کلاسای دیگه و فرار کردیم.
توی دبیرستان، یه مدیر هنردوست داشتیم که کلاسهای هنری برگزار میکردن. یادمه کلاسهای نقاشی و تذهیب و معرق و سفالگری رو شرکت کردم.
یه تابستون هم کلاس خیاطی رفتم. شرایط مالیمون خیلی خوب نبود. اما مامانم پارچههای خودشون رو با اینکه گرون بود، میدادن به من تا تمرین خیاطی کنم.😊
از سوم دبیرستان جدیتر درس میخوندم. بعضی از بچههای مدرسه، دانشگاههای خوب قبول شدهبودن و من هم خیلی انگیزه گرفتم.
مشاور و کلاس کنکور نداشتم. کتابهای تست رو از دوستم که کنکور دادهبود قرض گرفتم و خودم دقیق برنامهریزی کردم و تابستون قبل کنکور هر روز میرفتم کتابخونه درس میخوندم.
سال پیشدانشگاهی، بعد مدرسه ۷ ساعت و روزای تعطیل ۱۴ ساعت درس میخوندم. خودمم باورم نمیشد بتونم اینقدر درس بخونم.
نوروز قبل کنکور، توی خوابگاه مدرسه موندم که بیشتر درس بخونم.
همون موقع، داداشم یه بار برام کیک درست کرد و برام آورد.😍
تا قبل از دبیرستان خیلی باهم دعوا میکردیم، اما بعدش یهو خیلی خوب و عاطفی شد روابطمون.🌹
بعدشم که دیگه اومدم تهران و کلا از هم دور شدیم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_دوم
#ش_رهبر
(مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله)
سال ۸۵ کنکور قبول شدم.😊
ریاضی و فیزیک رو دوست داشتم و میخواستم رشتهی آیندهم هم شبیه همینا باشه.
انتخابهام به ترتیب برق و کامپیوتر و صنایع بود. که نهایتا صنایع امیرکبیر قبول شدم و بعدها بهش علاقه پیدا کردم.
ترم اول دوری از خانواده برام سخت بود و من و مامانم هردو خیلی گریه میکردیم، اما دیگه کمکم خودمو مشغول درسخوندن کردم تا کمتر غصه بخورم. زیاد درس میخوندم و اولویت اولم درس بود. در کنارش کارهای فرهنگی توی گروههای دانشگاه هم انجام میدادم.
چندتا از هماتاقیهام خیلی مقید نبودن و نماز نمیخوندن. برام خیلی عجیب بود، چون توی شهرمون همه دوستام مذهبی بودن.
میترسیدم که یه وقت ازشون تاثیرات منفی بگیرم. برای همین وارد گروهها و اردوهای مذهبی دانشگاه شدم و دوستای جدید پیدا کردم.🥰
کارشناسیم رو با رتبهی ۲ تو گرایش خودمون تموم کردم و حالا میتونستم بدون کنکور، وارد ارشد بشم.
تابستون قبل ارشدم، همسرم ازم خواستگاری کردن. همشهری خودمون بودن و ارشد علموصنعت میخوندن. شغل پارهوقت داشتن و سربازیم نرفتهبودن. شرایط فرهنگی و مالی خانوادهشون هم مثل خودمون بود.
بعد از چند جلسه و تحقیقات و مشورتها، نامزد شدیم و سه ماه بعدش هم، طبق رسم شهرمون، عقد و عروسی رو همزمان گرفتیم. خیلی ساده و تو خونهی پدرهامون. مهریهم هم ۱۴ سکه بود.👌🏻
بعدش باهم اومدیم تهران واسه شروع سال جدید تحصیلی. سه چهار ماهی هرکدوم خوابگاه بودیم و بعد، یه خونه نزدیک دانشگاه همسرم اجاره کردیم و با یه جهیزیهی معمولی رفتیم خونهی بخت.
حدود ۷ ماه بعدش خدا خواست و باردار شدم.👶🏻 اولش خیلی شوکه بودم چون داشتم درس میخوندم و نگران شدم که نتونم درسم رو ادامه بدم، اما خانوادههامون خیلی از این خبر خوشحال شدن و بهمون روحیه دادن.🤗
درسم رو توی بارداری ادامه دادم و دیگه چند واحد درس و دفاع پایاننامهم، موند برای بعد زایمان.
واسه زایمان، تجربه و اطلاعاتی نداشتم و از قبل هم برای تسهیل زایمان طبیعی، کاری نکردهبودم.
این شد که رفتم یه بیمارستان، توی شهر خودمون و هم درد زایمان طبیعی رو کشیدم هم نهایتا سزارین شدم.😑
بعد دو هفته برگشتیم تهران، چون دوست داشتم زودتر مستقل بشم.
دو سه ماه اول، پسرم مدام دلدرد و گریهزاری داشت و شبا بیدار بود. برای همین یه ترم مرخصی گرفتم. به مرور که شرایط پسرم بهتر شد، دوباره کارای پایاننامهم رو از سر گرفتم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif