#ما_ملت_شهادتیم
شهادت مظلومانه زائران مزار سردار دلها رو به همه مردم ایران تسلیت عرض میکنیم. 🖤
بقیه ختم قرآن رو به نیابت از همه شهدای عزیزی که امروز مهمان حاج قاسم هستن هدیه میکنیم به حضرت فاطمه سلام الله علیها
و برای خانوادههای داغدار صبر و اجر از خدا میخوایم.
⬛ مشارکت در ختم مجازی قرآن:
🔗 iporse.ir/6243517
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۷.دعاهای فاطمهسادات مستجاب شد!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
قرار نبود به خاطر درس، هدف فرزندآوری رو فراموش کنم. فاطمهسادات به حد خوبی از استقلال رسیده بود و خونه خالی شده بود از صدای نوزاد.🥰
با اینکه کارهای چکاپ قبل از بارداری و دندانپزشکی رو به امید یه بارداری سبک و راحت انجام داده بودم، (با این دید که برنامهریزی برای آینده داشته باشم) بااینحال این بارداریم از دو بارداری قبلیم سختتر بود.
ویارهای شدید داشتم و بین بارداری، مجبور به گرفتن خدمات دندانپزشکی شدم و من ایمان بیشتری پیدا کردم که ارادهٔ خدا فوق تمام ارادههاست و هیچ برنامهای بالاتر از برنامهٔ خدا نمیشه.❤️
هنوز از تصمیم جدیدی که گرفته بودیم و نینی جانی که در وجودم داشتم، کسی با خبر نبود.😉 این بار بر خلاف دو بار گذشته، میخواستم با مقدمه و هیجانانگیز خبر بارداری رو به بقیه بدم. پس تا معلوم شدن جنسیت نینی، صبر کردیم. حتی به بچهها هم نگفتیم.😌 نمیخواستم ویارها و حال بد من رو از جانب نینیجان بدونن. از طرفی چون باید مدل بازی با بچهها رو، از بدو بدو و هیجانی، به آروم و نشستنی عوض میکردم، نمیخواستم بگم نینیجان مانع بازی مامان با شما شده. نمیخواستم حس بدی از ابتدا به نینی پیدا کنن.☺️
تقویم رو نگاه کردم. روز کنکور من، روز عید غدیر هم بود. بعضی وقتها فکر میکنم چرا خیلی وقتها کارها و اتفاقهای مهم، با هم رقم میخورن...؟
و تنها چیزی که به ذهنم میرسه، اینه که دارم تلاش میکنم تمام ابعاد زندگی رو پیش ببرم.🤭
قرار بود از سمت محله، بیان داخل حیاط خونه و ذکر مولا علی (علیهالسلام) بگیرن.
کارها رو مثل قبل تقسیمبندی کردم.
بخشی به تمیز کردن دیوار و مبل و اینا مربوط بود که از یک ماه قبل شروع کردم.
و مرتب کردن خونه رو هم از یک هفته قبل کمکم انجام میدادم. غذا رو هم قرار بود همسرم همراه آشپز، به تعداد ۲۵۰ پرس، داخل زیر زمین درست کنن.
از دو روز مونده به کنکور، دیگه تقریباً همهٔ کارها رو سپردم به همسرم. ایشون خیلی جدی بهم گفتن که برای کنکور من شما زحمت کشیدین و بچهها رو نگهداری کردین، حالا نوبت منه.😉 و تمام تلاششون رو کردن. حتی یک روز هم مرخصی گرفتن.
یادم میاد شب قبل کنکور میخواستم یه کمی از کارها رو انجام بدم، ایشون بهم گفتن الان فقط باید بخوابی. یکه وقتهایی قراره بخشی از آیندهت رقم بخوره. باید براش تلاش کنی.
زمانی که سر جلسه کنکور بودم نه به بارداری و حال بدم فکر کردم، نه به اینکه دم ظهر قرار هست از محل کلی آدم بیاد خونهمون.🙃
امتحان که تموم شد برگشتم و آمادهٔ پذیرایی از مهمونها شدم...
حالا نوبت این بود که به بچهها وجود نینیجان رو بگم. دلیلش هم این بود که بعضی وقتها پسرکها انرژیشون زیاد میشد و بازیهای خطرناکی انجام میدادن.🤪
کیک پختم، کمی خونه رو تزئین کردم و برای هر کدوم یه نامه درست کردم. داخل نامه، عکس لباس نینی و پستونک بود. بهشون گفتم که قراره خدا یه بچهٔ دیگه بهمون بده.🤩
فاطمهسادات پر شد از دعا، که میشه دختر باشه؟!🥺
وقتی برای سونوگرافی تعیین جنسیت رفتم، هم استرس داشتم و هم ذوق خیلی زیاد. خانم دکتر پرسید که بچهٔ چندمه؟ وقتی گفتم که بچهٔ چهارم با تعجب پرسیدن، هنوزم ذوق داری؟ گفتم مگه میشه برای این موجود ناز ذوق نداشت؟😉😍
انگار دعاهای فاطمهسادات مستجاب شده بود. نینی دختر بود.
زهرا سادات 🥰
نتیجهٔ کنکور هر دومون اومد. رتبهٔ همسرم عالی بود و دانشگاه دولتی قبول شدن. ولی رتبهٔ من آنچنان خوب نبود و دانشگاه دولتی مجاز نشده بودم. اولش خیلی ناراحت شده بودم. حس شکست داشتم.
اینکه باید دانشگاه آزاد برم...
دوباره حسهای متناقض مادری، اومد سراغم...
اگه بچهدار نبودم حتماً دولتی قبول میشدم...
اگه بچهها مهد میرفتن، میتونستم بخونم...
اگه منم پرستار داشتم، رتبهم بهتر میشد و...
با ناراحتی انتخاب رشته کردم. رشتهای که دوست داشتم و دانشگاه نزدیک. مدیریت آموزشی دانشگاه آزاد تهران شمال قبول شدم. ایدهآلم نبود، ولی با شرایطی که داشتم، بهترین نتیجهای بود که میتونستم داشته باشم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. امتحان دانشگاهی توی بیمارستان!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
خبر بارداری من و قبولی دانشگاه تقریباً با هم توی فامیل پخش شد. کسایی که همیشه منو دختر گرفتاری، قضاوت میکردن که از زندگی و درس مونده و مجبوره سه تا بچه رو نگهداری کنه، حالا در نظرشون به خانمی تبدیل شده بودم که با وجود بارداری، تحصیل هم میکنه😒 و چقدر این نگاه، به مادری که ترجیح داده شغل خانهداری رو داشته باشه، بد و ناپسنده.🙁
کلاسهای مجازی شروع شد و من با بچهها کلاسها رو شرکت میکردم.
از طرفی کمردرد زیادی سراغم اومده بود.😩 سعی میکردم هر زمان که میتونم توی رختخواب دراز بکشم. بازی با بچهها رو هم به اتاق خودمون منتقل کرده بودم.
تاریخ امتحانها که مشخص شد، فهمیدم که دقیقاً مصادف با روزهاییه که باید منتظر اومدن دختر جان باشم.😍 چند باری با دکترم صحبت کردم و گفتن تا جایی که میتونیم صبر میکنیم ولی جان دخترک از همه چی واجبتره.☺️
کلی تلاش کرده بودم که تولد زهرا سادات بعد از اتمام امتحانات باشه، ولی بازم بهم ثابت شد ارادهٔ خدا فوق برنامهریزهای منه.😉
سه تا از امتحانها رو گذرونده بودم و داشتم برای امتحان بعدی میخوندم که با علائم کرونا، بیمارستان بستری شدم. دکترها برای اینکه جنین آسیب نبینه، اتمام بارداری دادن.😢 از شدت استرس مشکوک بودن به کرونا، امتحانها، به دنیا اومدن زهرا سادات، واکنش بچهها به تولد دخترک و سلامتی کوچولویی که گفته بودن بعد از به دنیا اومدن نمیتونی پیشش باشی😪، شروع کرده بودم به گریه کردن.
با کمک یه پرستار و آرامشی که بهم دادن تونستم به خودم مسلط بش و وقتی زهرا سادات رو دیدم، همهٔ ناراحتیها تموم شد.😍 بعداً آزمایشها هم مشخص کرد که کرونا نداشتم. بااینحال به نظرم لطف خدا بوده برای زمان خوب تولد زهرا سادات.
امتحان بعدی رو داخل بیمارستان دادم.
درحالیکه پرستار میاومد و میگفت که میخوام فشارت رو بگیرم.😅 دو تا امتحان بعدی همراه با فسقل جان تو خونه...
الحمدلله همهٔ امتحانات رو با نمرات بالایی سپری کردم. چون میدونستم شرایطم چهجوریه، در طول ترم خونده بودم و نمرات اضافه هم گرفته بودم.😉
هنوز هفت روز از تولد زهرا سادات بیشتر نگذشته بود، که فهمیدم همسرم کرونا گرفتن.😐 مادر همسرم تازه رفته بودن شهرستان. از مادر خودم هم خواهش کردم که اصلاً منزل ما نیان😔، تا مبادا کرونا بگیرن.
من موندم که تازه زایمان کرده بودم.
نینی جان هفت هشت روزه👼🏻
سه تا بچهٔ کوچیک🥴
و همسری که کرونا گرفته بود.😢
داخل اتاق قرنطینهشون کردیم و من شدم پرستارشون. مدام براشون خوردنیهای مختلف درست میکردم تا زودتر بتونن سرپا بشن. مراقب بچهها و خودم هم بودم که کرونا نگیریم.
و زهرا سادات که خیلی حساستر بود.
حقیقتا روزهای سختی بود...😓
بعد از دو هفته، به لطف خدا حال همسرم خوب شد. بچهها هم فقط دو تاشون یه شب تب کردن و کرونا نگرفتن الحمدلله.🤲🏻
از زمان فاطمهسادات فهمیده بودم که خواب مادر باردار چقدر میتونه روی خواب فرزند (بعد از تولد) تاثیر داشته باشه. برای همین، از ابتدای بارداری زهرا سادات به ساعات خوابم دقت بیشتری داشتم. حتی اگه به خاطر کمردرد و دست درد، نمیتونستم بخوابم، سعی میکردم سکوت رو رعایت کنم.☺️
زهرا سادات دلدردی بود و تا شبا بتونه بخوابه، حدود دو ساعت طول میکشید. ولی الحمدلله از وقتی که میخوابید تا صبح، حدود ۴ ۵ ساعتی زمان برای خواب داشتم و همین باعث شده بود که در طول روز سرحال باشم.👌🏻🥰
فاطمهسادات از داشتن خواهر خیلی خوشحال بود و خیلی وقتها باهاش حرف میزد.
انقدر باهاش حرف میزد و براش قصه میخوند که خوابش میبرد.😴 بعد میاومد به من میگفت: مامان! یواش... خوابوندمش.😍
از یه ماهگی نینی، کلاسهای مجازی مجدد شروع شد. این بار علاوهبر مدیریت سه تا بچه، شیر دادن، گرفتن بادگلو و آروم کردن زهرا سادات هم به شرایط کلاس مجازی اضافه شده بود.😅
یادم میاد یه بار استاد ازم خواستن که میکروفونم رو فعال کنم و سوالم رو بپرسم. بهشون گفتم که نمیتونم. بچه بغلم خوابیده. اگه بشه تایپ کنم.
وقتی این رو شنیدن گل از گلشون شکفت.😍
چیزی بهم گفتن که تا چند روز حالم رو خوب کرده بود.
استاد بهم گفتن: «همین که مادر هستی و مادری میکنی برای بچههات، یک ملت باید ازت تشکر کنن. اینکه در کنارش داری درس میخونی، زحمت مضاعفی هست که با از خودگذشتگی داری انجامش میدی...»
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. پسرکها به سن پیشدبستانی رسیدن»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
وقتی پسرهای خواهرهام نزدیک یک ساله شدن، بهشون گفتم که نمیخواد برید کاپشن بخرید. کاپشن کودکی پسرها سالمه. از اینها استفاده کنید.☺️😉
یا سر فاطمهسادات وقتی به تخت احتیاج داشتیم، از دیوار، تخت دستدوم خریداری کردیم. سالم و نو، با قیمت تقریباً یک سوم.
همینطور آغوشی، کالسکه و صندلی کودک...
از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم، ولی دوست داشتیم این فرهنگ جا بیفته که اگه وسیلهٔ نو و خوبی رو لازم نداری، بفروش و اگه وسیلهای نیاز داری، اول بین دستدومها بگرد.😉 به چند دلیل... از لحاظ مالی به صرفهتره، از انباشت وسایل جلوگیری میشه و به خاطر محیط زیست! چون هر وسیلهای که استفاده نشه و دور انداخته بشه، بخشی از زمین خودمون رو آلوده میکنه.🥲 و یاد دادن فرهنگ قناعت در عین زندگی خوب، به بچهها.🥰
بخشی از لباسهای نوی فاطمهسادات رسیده بود به دخترک خواهرم و بخشی از لباسهای نوی دخترک خواهرم، رسید به زهرا سادات.
روزی از روزها، وقتی زهرا سادات تازه یک ماههش شده بود، از محل کارم پیشنهاد یک پروژه جدید رو دادند. خیلی دو دل بودم که برم یا نه.🤔 و در نهایت قبول کردم. اولین باری که بعد از به دنیا آمدن زهرا سادات رفتم محل کارم، ۳۸ روزه بود.
محل کار من محیط خوب و امنی برای مادر و کودک بود. مهد مجاور داشت و امکان بردن نوزاد به جلسات رو داشتیم.😍 یه مجموعه با طراحی برای الگوی سوم زن.
قطعاً همراه بردن چهار تا بچه به مجموعه برام سخت بود. راحتتر بودم بشینم تو خونه؛ ولی دوست داشتم برای آرمانهام تلاش میکردم و بچه ها میدیدن این تلاش رو.☺️ این برام از ارزشهای دیگه شاید پر رنگتر بود...
کرونا به آخرهاش رسیده بود و بعد از عید، کلاسها حضوری شدن. من دو روز در هفته کلاس داشتم. یه روز ۴ کلاس پشت سر هم (۱ تا ۷) و یه روز دو کلاس (۳ تا ۶)
دخترک من سه ماهه بود و فقط هم شیر مادر میخورد. نزدیکی دانشگاه به خونه، اینجا خیلی به کارم اومد. از خونه تا دانشگاه ده دقیقه راه بود.😍 ده دقیقه آخر یه کلاس، ده دقیقه فاصله بین کلاسها، و ده دقیقهٔ اول کلاس بعدی، نیم ساعت میشد. از اساتید برای این ده دقیقهها اجازه میگرفتم و بدو بدو میرفتم و به زهرا سادات که پیش مادرم بود، سر میزدم و دوباره برمیگشتم.
در تمام مدت با مادرم در ارتباط بودم. اگه میگفتن بیداره و گریه میکنه، دو بار بین کلاسها میرفتم. و اگه میگفتن خوابه، فقط یه بار بین کلاس دوم و سوم میرفتم.👌🏻
بچههای دیگه مستقل بودن و بازی میکردن. براشون از قبل نقاشی، رنگآمیزی و بازی آماده میکردم. ساعت تلویزیون رو هم استفاده نمیکردن که اون زمان استفاده کنن.😅
خواهرم با اینکه همسایهمون بودن، ولی نمیتونستم ازشون کمک بگیرم. چون خودشون اون زمان دوقلوی یکساله داشتن.
ولی همسرم معمولاً یک یا دو ساعت آخر میرسیدن و بچهها رو میگرفتن.
همینطور که ترم جلوتر میرفت، دخترک بزرگتر میشد و کار راحتتر.
تابستون که شد، رفتیم مشهد تا دوباره از امام رضا بخوایم کربلا رو این بار نصیب خانوادهٔ شش نفرهمون کنه.😍 بعد از دوسال که کرونا بود، اجازهٔ پیادهروی داده بودن و خیلی خیلی خوشحال بودیم و با بررسیهای زیاد، تصمیم گرفته بودیم که این بار با زهرا سادات ۷ ماهه و بچهها، به کربلا بریم.
یادم میاد یه بار یکی ازم پرسید، چرا بچهها رو میبرید اربعین کربلا؟
گفتم چون نمادها برام مهم هستن.☺️
اربعین و پیادهروی یه نماده برای ما... نماد گوش به زنگ بودن... نماد از همه چیز گذشتن برای رسیدن به هدف... نماد کنار هم بودن. و هیچ جای دیگهای این نمادها رو نمیتونستم به این وضوح به بچهها نشان بدم.
سوالهای پشت سر هم فاطمهسادات نشان از همین بود:
مامان ،چرا میذارن ما بریم داخل خونهشون بخوابیم؟
مامان ازمون پول نمیگیرن برای غذاها؟
مامان، اینا امام حسین (علیهالسلام) رو خیلی دوست دارن؟
مامان، منم دلم میخواد مثل این خانمه باشم...
از کربلا که برگشتیم، پسرکها به سن پبشدبستانی رسیده بودن. همون مهد کودکی که بچهها رو میبردم، پیشدبستانی هم داشت.
فاطمهسادات رو هم پیش یک ثبتنام کردم.
سال تحصیلیشون که شروع شد. واحدهای درسی منم شروع شد. البته که کلاسهای من فقط چهارشنبه و پنجشنبهها بودند. تبدیل شده بودم به سرویس مهد کودک بچهها.😅 صبح به صبح چهار تا بچه رو سوار ماشین میکردم و میرفتیم. اون روزها من برای اولین بار، مادر یک بچه بودن رو تجربه میکردم.
یکی دو ماه از سال گذشته بود که مادر یکی از همکلاسیهای پسرها با ترس و لرز پیشم اومد و محترمانه مطرح کرد که یه گفتار درمان خیلی خوب میشناسه...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۰. حرف زدن دربارهٔ گفتار درمانی ممنوع!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
شمارهٔ خانم گفتار درمان رو ازشون گرفتم و زنگ زدم. یکی از پسرها در این مدت صحبت کردنش طبیعی شده بود، اما اون یکی با وجود بهتر شدن، هنوز مشکل داشت... با این حال امید داشتیم که مشکل اون هم طی مراحل رشدش، حل بشه.😢
برای اولین جلسه، چند باری برنامه جابهجا شد، ولی بالاخره عصر یک روز که مادرم هم نبودن، یکی از پسرها و فاطمهسادات رو به خواهرم سپردم و با اون یکی پسرم و زهرا سادات راهی گفتار درمانی شدیم. زهرا سادات وابستگی شدیدی به من داشت و اصلاً پیش کسی، حتی پدرش نمیموند.🥴
در تمام راه این امید رو به خودم میدادم که الان گفتار درمان میگن که مشکلی نداره و داره بهتر میشه. با خودم میگفتم فقط میخوام خیالم راحت بشه.😊
در طی جلسه رفتار و حرکات و حرف زدن پسرک به طور دقیق مورد بررسی قرار گرفت. زهرا سادات هم در تمام طول جلسه ناله کرد و بهونه آورد.😐 بررسیها که تموم شد، درمانگر از من پرسیدن خب به چه علت مراجعه کردید؟
گفتم که پسرک کمی بد حرف میزد و آوردم تا بررسی بشه که نیاز به گفتار درمانی داره یا نه.
این جمله رو که گفتم درمانگر با عصبانیت بهم گفت: «خانم این بچه نزدیک ۶ سالشه و هیچ حرفی به جز د و ب نداره و شما تازه میخواین بررسی کنید که نیاز داره یا نه!😡
نیاز داره!
زیاد هم نیاز داره!
۶ ماه هفتهای دو جلسه باید بیاریدش، منزل هم هر روز باید باهاش کار کنید. جلسهٔ بعد هم این کوچولو رو نیارید.»
و منی که از درون فرو ریختم.😵
پذیرش اینکه این بچه نیاز به درمان داره، داشت داغونم میکرد. حرف همهٔ آدم هایی که این مدت بهم گفته بودن کم کاری تو بوده. اینکه حتماً من مادری نکردم براش.😢 هر جر و بحث کوچیک و بزرگی که از بچگی تا حالا باهاش داشتم، جلوی چشمم اومد و داشتم توش پیدا میکردم تقصیر خودم رو...
از طرف دیگه میون اون همه کار و بدو بدو و بچهداری و دانشگاه و دخترک وابسته، هفتهای دو بار رفتن و اومدن رو چطوری مدیریت میکردم؟😓
فکر هزینهای آزاد، کمترین چیزی بود که اون لحظه تو ذهنم اومد...
وقتی رسیدیم خونهٔ خواهرم، بهتزده ماجرا رو براش تعریف کردم.😔
اعصابم داغون بود. زنگ زدم به خواهر دیگهم که دکترن و شروع به گریه کردم. اونقدر باهاش حرف زدم تا دلم آروم شد.
تصمیم گرفتم که انجامش بدم. ولی هنوز از قضاوت بقیه میترسیدم. قدغن کرده بودم کسی در مورد جلسات گفتار درمانی با دیگران حرف بزنه. حتی پسرها تو مهد اجازه نداشتن به دوستاشون بگن. به هیچ کس.
ساعت جلسات رو صبحها انتخاب کرده بودم. ساعت ۱۰ تا ۱۰:۳۰. بچهها رو ۷ میبردم مهد؛ زهرا سادات رو که خواب بود، تحویل مربی میدادم، همونجا جلوی مهد داخل ماشین مینشستم تا اگه زهرا سادات گریه کرد بغلش کنم. تا ساعت نزدیک ۹:۳۰ که میگرفتمش و شیرش میدادم و دوباره میخوابوندم و تحویل مربیش میدادم و میرفتیم.🥺
سخت بود. هیچ کدوم طاقت دوری هم رو نداشتیم. نه من، نه اون... دلم همهش پیشش بود.
ولی پسرک هم مراقبت میخواست. تازه میفهمیدم وقتی مادرم میگفت کاش من چهار تا بودم (به تعداد ما بچهها) یعنی چی.🥺
تمرینها زیاد بودن. پسرک حساس شده بود... ناراحت میشد. بچههای دیگه هم به خاطر وقت اختصاصیای که مادر با پسرک میذاشت، ناراحت بودن... ولی ادامه دادیم.🥲
بارها شد که پسرک گریه کنان اومد گفتاردرمانی. چون میخواست بره و بازی کنه و نتونسته بود. دکتر اما کاربلد بودن. بازی میکردن و حرف زدن یاد میدادن.
دونه به دونه،
مرحله به مرحله،
دل من ولی آروم نبود!
مدام سوالهای مختلف میپرسیدم.
من پسرک رو زود از پوشک گرفتم. این تاثیر نداشته؟
بچه بود یک بار عسل خورد، دلیل اون نبوده؟
یه بار بچه بود خیلی ترسیده...
من خیلی براش کتاب میخوندم؛ بد بوده یعنی؟
و همهٔ سوالهایی که وقت و بی وقت تو ذهنم میاومد...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#گردهمایی
#مادرانه_فناورانه
📌گردهمایی مادرانه فناورانه
🔰 زمان :چهارشنبه ۲۰ دی ماه ساعت ۱۴
🔰مکان :سالن ربیعی دانشکده کامیپوتر دانشگاه شریف
برنامه به صورت حضوری برگزار میشود و لطفا حتما در لینک زیر ثبت نام کنید.
برنامه شامل گفتگو های جذاب با بانوان فناور و کارآفرینی و برنامه های ویژه است همراه با پذیرایی و مسابقه و جایزه
☎️برای اطلاعات بیشتر با شماره ۰۹۱۲۰۶۳۴۲۳۷ تماس بگیرید.
https://evand.com/events/مادرانه-فناورانه-02556586
«۲۱. پس بیا تمومش کنیم...»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
نزدیک دی امتحانات ترم آخر ارشد رو دادیم. واحدهای درسی تموم شد و زمان بیشتری میتونستم برای پسرک بذارم.
تعطیلات عید تصمیم گرفتیم بریم شهرستان پیش اقوام همسرم. آخرین جلسه قبل از عید نکات تکمیلی رو پرسیدم و جلسات رو تا بعد عید تعطیل کردیم.☺️
پسرم اعتماد به نفسش بالا رفته بود. هنوز کسی نمیدونست که میره گفتار درمانی. حتی مادربزرگش...🫣 شهرستان که بودیم، چندین بار اقوام بهمون گفتن که چقدر بهتر شده حرف زدنش. همه خوشحال بودن. پسرم از همه بیشتر.
وقتی برگشتیم تهران و رفتیم پیش درمانگر، با خوشحالی بهش گفت: خانم، من حرف زدم و بقیه فهمیدن.🥹🥲
و من چقدر با این جمله اشک ریختم. به درمانگر با خوشحالی گفتم تازه کسی نمیدونه. به کسی نگفتیم. دکتر به من نگاه کردن و گفتن بذار یه چیزی بهت بگم: «تو کم کاری نکردی»☺️
از کجا استرس وجودی منو فهمیده بودن، نمیدونم... ولی نگاهشون کردم.
ادامه دادن: «تو مادر فوقالعادهای هستی. اینو از وقت گذاریت برای بچهها فهمیدم.»
خواستم بپرسم که آخه اگه من فلان کار رو انجام میدادم...
که مجدد گفتن: «تو کم کاری نکردی. یه اختلاله که ممکنه برای بچهٔ منم پیش بیاد.»
حالا دیگه هم من خوشحال بودم هم پسرک.🥰😍🥲 جلسات رو به هر ترفندی که بود، سپری میکردم. دخترک اصلاً پیش مادرم و حتی همسرم نمیموند. بعضی روزها، از حجم فعالیتهایی که داشتم و نمیتونستم انجام بدم، کلافه و ناامید میشدم.
ولی دیدن پیشرفت صحبت کردن پسرک، منو امیدوار میکرد.🥰 یه بار که پسرم برای رفتن به مطب دکتر، خیلی ناراحتی کرده بود، ماشین رو نگه داشتم و باهاش حرف زدم.
گفتم: الان وقتی حرف میزنی چه احساسی داری؟
گفت: خوشحالم☺️
گفتم: چرا؟ گفت چون بقیه میفهمن من چی میگم.
گفتم: پس بیا تمومش کنیم.
قبول کرد و رفتیم.🥰
همزمان با تموم شدن پیشدبستانی پسرها، جلسات گفتار درمانی هم تموم شد.🤲🏻😍 جلسهٔ آخری که گفتار درمان گفتن دیگه نیاز نیست پسرک رو برای ادامهٔ روند ببرم، از شوق اشک میریختم.😭😍🥲😭🥹🥹
حس میکردم، کار نیمهتمومی که برای پسرک داشتم رو تموم کردم و واقعاً هم خودم به تنهایی انجامش داده بودم. همهٔ جلسات، خودم پسرک رو برده بودم. تمام تمرینها رو خودم باهاش انجام داده بودم. مدیریت زهراسادات که مهد کودک بمونه یا با خودم ببرمش و بیرون باهاش بشینم تا پسرک تمرینها رو انجام بده با خودم بود. البته که همراهی مادرم و همسرم هم در مواقعی که میتونستن، بود.
همزمان با این اوضاع و احوال بود که اتفاقات پاییز ۱۴۰۱ شروع شد و من بیشتر از قبل احساس کردم که چقدر نیاز به کار فرهنگی در مدارس، مخصوصاً دخترانه وجود داره. به فکر افتادم که به رویای همیشگی خودم یعنی معلمی، جامه عمل بپوشونم...☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۲. ما از پسش برمیایم...»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
با یکی از اقوام مطلع صحبت کردم و ایشون گفتن که آزمون استخدامی این بار، رشتهٔ کارشناسی شما (مهندسی صنایع) رو هم داره.😉 ولی من دوست نداشتم.🥲 چیزی که برای رشتهٔ من بود، صرفاً دبیری کار و فناوری بود...
مدرک ارشدم هنوز آماده نبود. چون پایاننامه مونده بود. یه بار با یکی از اساتید تا نوشتن پروپوزال پیش رفتم، ولی به دلیل مشغله، نشد ادامه بدم😣 و استاد هم از همکاری باهام منصرف شدن و گفتن که استادت رو عوض کن.😔
اگر با مدرک ارشد مدیریت استخدام میشدم، میتونستم آموزگار دبستان هم بشم. ولی خب...
با راهنمایی اون فامیلمون، ثبتنام کردم و شروع کردم به مطالعهٔ مواد امتحانی.
مجدد وقت کم و بچهداری و خانهداری.😅 با همون برنامهریزیهایی که قبلاً برای درس داشتم، شروع به مطالعهٔ مباحث کردم...
در همین اوضاع و احوال، موقعیت اثاثکشی هم برامون پیش آمد.😂 میخواستیم به جایی نزدیک محل کار همسرم جابهجا بشیم. دوباره تبدیل شدیم به آدمهایی که در حال بدو بدو بودن.🤦🏻♀️
با سرعت خیلی کم شروع کردم به بستهبندی وسایل. ابتدا از وسایلی که کمترین استفاده رو داشتیم. در همین حین، وسایل رو مرتب هم میکردم. وسایل اضافه رو دور میریختم، وسایلی که احتیاج به تعمیر داشت، تعمیر کردیم و خلاصه در حین اثاثکشی خونهتکونی هم کردم.🥰 تمام وقتم رو برای این کار نمیذاشتم و آهسته پیش میرفتم و وسط کارا برای درسا وقت میذاشتم.👌🏻
کارهای اثاثکشی و ثبتنام پسرکها برای مدرسه و کارهای آزمون خودم انقدر زیاد شده بود که مجبور بودم بچهها رو به مادرم بسپارم. روزهای اول زهرا سادات اصلاً پیش مادرم آروم نمیموند.😰 میخندیدم و میگفتم این بچه شما رو اصلاً ندیده.🫣😅
واقعاً همینطور بود.
مادرم با اینکه نزدیک من بودن، ولی شاید تا اون موقع و بعد از اون یک ترمی که زهرا سادات نوزاد بود، خیلی نتونسته بودن دخترک رو نگه دارن. اصلاً دخترک پیشش نمیموند و مدام گریه میکرد.
یه بار مادرم بهم گفتن: «به هرکسی می گم که ما توی یه ساختمان زندگی میکنیم، ولی شما انقدر مستقل هستید که تمام کارهای بچهداری رو خودتون میکنید، باورش نمیشه.»
همیشه و همیشه لطف مادرم بالای سرم بوده. ولی تا جایی که تونستم، سعی کردم بهشون زحمت ندم.☺️
روز امتحان فرا رسید. با توکل به خدا رفتم و امتحان رو به خوبی دادم. با این حال نگران بچهها بودم و سردرگم در دوگانگی نقشهای مادری و معلمی.
بچهها چطور کلاس اولشون رو سپری کنن؟
دخترها رو چیکار کنم؟
یعنی چی میشه؟😶
حتی روز مصاحبه وقتی قرار بود برم، نشستم و گفتم من نمیرم.
نمیخوام!😅
همسرم کلی باهام صحبت کردن که بچهها بزرگ شدن. ما از پسشون برمیایم.
تو میتونی. تا الان با توکل به خدا تونستی. از الان به بعدم همینطور...☺️ و بالاخره رفتم مصاحبه.
اثاثکشی قرار بود اواخر مهر باشه و مدرسهٔ پسرها نزدیک منزل جدید بود. اون روزهایی از مهر که هنوز جابهجا نشده بودیم، خیلی سخت شد. چون مجبور بودم که هر روز حدود ۳ ساعت وقت برای بردن و آوردن پسرها صرف بکنم.😩
روز قبل اثاثکشی، مادر همسرم برای کمک اومدن و تا چند روز بعدش هم موندن. بالاخره جابهجاییها تموم شد و کمی کارها روی روال افتاد.😍
روز دومی که فراغ بال داشتیم، به همسرم گفتم باور کنید دو روز دیگه اعلام میکنن باید برید مدرسه😅
و همین شد...😂
پنجشنبه شب، تماس گرفتن که فردا جمعه بیاین برای ساماندهی.🙃 تعداد معلمها کم بود و آموزش و پرورش تاکید زیادی داشت که معلمها هر چه زودتر شروع به کار کنند. و من از اول آبان امسال به صورت رسمی مشغول کار شدم.
برای دبیری دورهٔ دوم دبیرستان. درسها چون سال اول هست، کمی نامرتبط هست و زمان زیادی میبره تسلط به متن کتابها.
الان، سه روز مدرسه میرم و مابقی روزها خونهم. این روزهایی که منزل هستم، سعی میکنم خونه رو تمیز کنم تا برای روزهایی که نیستم ذخیرهٔ تمیزی داشته باشم.😅 همینطور سعی میکنم بیشتر با بچهها زمان بگذرونم.
قبل اینکه بخوابم، کیف مدرسه و مهد کودک بچهها، حتی لباسی که قراره بپوشن، کیف و لباسهای خودم، تغذیهٔ پسرکها و هر چی لازم هست رو آماده میکنم.☺️👌🏻
امسال پسرها مدرسه میرن و دخترها مهدکودک. همگی صبحها با هم از خونه خارج میشیم و ظهرها برمیگردیم خونه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۳. فقط باید بخوای...»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
خیلیها میپرسن چطوری میرسی به همهٔ کارات؟
و وقتی میگم خب ممکنه به یه سریها نرسم😉، تعجب میکنن!
خب مگه کسی که چند فرزند داره آدم نیست؟😅
گاهی بعضیها که من رو میشناسن، مدام میگن ما خجالت میکشیم جلوی تو از مشکلات بچهذاری بگیم،
تو خیلی صبوری و...
در صورتی که منم مثل همهٔ مامانها، بارها و بارها کم آوردم🙃 و حداقل این فکر چندین بار تو ذهنم اومده که وای کاش تنها بودم...
و اصلاً بد هم نیست.
ولی وقتی مدام از اطراف بهت میگن که تو توانمند هستی، تو قوی هستی، یا خیلی صبوری، اگه یک زمانی کم بیاری یا صبرت تموم بشه، حتی اگه کسی نفهمه و نبینه، تو ذهن خودت، آدم دورویی شدی...😣
و این کمکم روانت رو خراب میکنه.
ما مادران چندفرزندی، دائم در معرض قضاوت بقیه هستیم. چون چند تا بچه آوردیم!
اگه یه وقت ما ناراحت و عصبی بشیم یا بچه رو دعوا کنیم، سریع میگن که چون چند تا آورده، نمیتونه تربیت کنه.😶
یا مثلاً اگه بچه مریض بشه، سریع میگن که چون رسیدگی نداشتی!🥲
یا اگه دفتر بچهٔ کلاس اولی کثیف بشه، یا دیکته نمرهٔ کمی بگیره، خیلی راحت قضاوت میکنن که چهار تا بچه داره و نمیتونه به همهشون برسه...🫢
درحالیکه ممکنه همهٔ این اتفاقها برای یه مادر تک فرزندی هم بیوفته. چون طبیعت زندگیه. مهم اینه که چهجوری باهاش رشد بدی خودتو و مدیریتش بکنی.
خدا نکنه موقع خرید برای بچهها، حسابکتاب کنی یا مثلاً بگی که الان روز اسباببازی نیست!
سریع محکوم به این میشی که نداشتی، بچه نمیآوردی.🤦🏻♀️ در صورتی که اصلاً پشت خیلی از حساب کتابها تربیت اقتصادی بچه هست.
ما مادرهای چند فرزندی، اگه خودمون همهٔ کارهای خونه رو انجام بدیم، میگن زندگیتو تباه کردی و شدی بشور و بساب خونه و اگه پرستار بگیریم یا مادرمون کمک کنه،
میگن کمک داشته که آورده!😶
برای من خیلی اتفاق میافته ببینم نمیتونم به همه کارها برسم،
تو این مواقع سعی میکنم اولویتها رو در نظر بگیرم. از کارهایی شروع کنم که اگر انجام ندم، زندگی مختل میشه. مثل غذا یا ظرفها...
و اینکه عادت کردم چند تا کار رو با هم انجام بدم.
مثلاً اگه بخوام تلویزیون ببینم (کلا که کم میبینم)، همزمان کار دیگهای هم دست میگیرم.😉 مثل مرتب کردن محوطهٔ جلوی تلویزیون، خرد کردن پیاز، مرتب کردن کیف پسرها یا نقاشی دور دفترهاشون.
یا مثلاً دیکتهٔ پسرها رو، حین تمیز کردن گاز میگم. یا تماسهایی که دارم با هندزفری بلوتوثیه (با قیمت کم خریدم) و حین مرتب کردن آشپزخونه.
از بچهها کمک میگیرم برای مرتبی خونه.
مثلاً دو بار یا یک بار در روز میگم بدو بدویی🤭 خونه مرتب بشه. یعنی فقط همه چی از هال بره سر جاش.
با این حال اگه هم نرسم به کاری، تلاش میکنم نیمهٔ پر لیوان رو ببینم.😅
مثلاً اگه فقط تونستم اتاق رو تمیز کنم، دیگه استرس بقیهٔ خونه رو نداشته باشم و از تمیزی همون اتاق لذت ببرم.😊☺️
شاید بعضی مادرها، خودشونو با بقیه مقایسه کنن و احساس ناتوانی یا شکست کنن،
ولی در واقع این مهمه که آیا از زمانی که دارم، استفاده میکنم یا نه... این چیزیه که خداوند هم در آخرت ازمون سوال میکنه.😉
من همیشه به خودم این امیدواری رو میدم:
تو روایت هست که خداوند در روز قیامت از ما میپرسن جوانیات رو در چه راهی خرج کردی؟
و من به واسطهٔ مادر بودنهای پشت سر هم، امید دارم بتونم اونجا این جواب رو بدم که داشتم به بنده کوچولوهای شما خدمت میکردم...
و شاید این قبول بشه از من.🤲🏻
اینکه بدونیم هدفمون از زندگی چی هست و بعد براش برنامهریزی کنیم، کل هدف من برای نوشتن این یادداشتها بوده.
اگر فرزندآوریه،
اگر فعالیت اجتماعیه،
اگر مرتبی خونهست،
اگر یکنواخت کردن زمان خواب بچهست...
همه و همه با برنامهریزی و توکل به خدا امکانپذیره...
در آخر اینکه من سعی کردم تو این نوشتهها، واقعیت رو بگم...
ولی ادعا نمیکنم که تونستم همهٔ واقعیت رو بگم.
بالاخره کل دوران یا تحولات رو نمیشه گفت.
همین شیرینیها و تلخیها، راحتیها و سختیها کنار هم هست که زندگی رو میسازه...
#قسمت_پایانی
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
❓اگر آزادی بچه باعث به هم ریختگی خونه بشه، باز هم باید بچه رو آزاد گذاشت؟ 😩
❓اهمیت نظم توی خونه بیشتره یا آزادی بچه؟ 🧐
✅ پاسخ کتاب من دیگر ما رو بخونید.👆🏻
#من_دیگر_ما
#از_لابهلای_کتابها
☘️☘️☘️
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
امام محمد باقر (علیهالسلام) فرمودند:
«حیا و ایمان به یک ریسمان بسته شده اند؛ چون یکى برود دیگرى نیز از پىِ آن برود.»
«اَلحَیاءُ و الإیمانُ مَقرونانِ فی قَرَنٍ فَإذا ذَهَبَ أحدُهُما تَبِعَهُ صاحِبُهُ»
(کافی، جلد ۲، صفحه ۱۰۶)
•┈┈••✾🌱🟩🟨🟩🟨🟩🌱✾••┈┈•
اى بوسهگاه جن و ملك، خاك پاى تو
جان تمام عالم خاكى فداى تو
اى اختر سپهر ولایت كه تا ابد
عالم منور است به نور لقاى تو
ای شهریار كشور دانش كه در جهان
نشناخت كس مقام تو را جز خداى تو
اى ریزهخوار سفرهٔ علمت جهانیان
خورشید علم، كرده طلوع از سراى تو
اى باقرالعلوم كه هنگام مكرمت
باشد هزار حاتم طایى گداى تو
🌸🌼ولادت امام محمدباقر (علیهالسلام) بر تمامی شیعیان مبارک باد🌼🌸
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آرزویی که محقق شد»
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۹، #معصومه زهرا ۶، #رقیه ۳.۵ ساله و #محمدعباس ۹ ماهه)
فرزند یه خانوادهٔ ۴ نفره هستم. فقط یه برادر دارم که الان شهر دیگه زندگی میکنه و یه جورایی تکفرزند شدم!🥲
من و داداشم همیشه دلمون میخواست خواهر و برادرای دیگهای میداشتیم. وقتی کوچیک بودیم دائم برای این مسئله دست به دعا بودیم!🥹 ولی مامانم شاغل بودن و اصلاً به بچههای بیشتر فکر نمیکردن.🙃
این خواسته همیشه همراه من موند. مثلاً وقتی ما بزرگتر شدیم، من ۱۸ ۱۹ ساله و داداشم ۱۵ ۱۶ ساله، گاهی ماشین بابامونو برمیداشتیم میرفتیم دور میزدیم و بستنی میخوردیم. قشنگ یادمه که بهشون میگفتم فکر کن یه خواهر کوچیک داشتیم که بهمون اصرار میکرد با خودمون ببریمش!😁🥰
ایشونم میگفتن یا یه داداش کوچولو که الان عقب نشسته بود و داشت خوراکیای که براش خریده بودیم رو میخورد!😂
خلاصه من همیشه به دوستام که چند تا خواهر و برادر بودن حسودیم میشد.
عید ما وقتی بود که خالهای، داییای، کسی، به دلیلی ناچار میشد بچهش رو پیش ما بذاره.😍 مثلاً خالهم تو سفر کربلا بچههاشون رو پیش ما گذاشتن و ما یه هفته دارای خواهر برادر کوچکتر شدیم.
واااااااای که چه حالی کردیم!
تو بارداری آخر خودم، سه تا دخترام از صحبتهایی که با دوستام داشتم، فهمیده بودن که قصد دارم به چند تا خرما سوره مریم بخونم و برای زایمانم کنار بذارم. نشستن با هم مشورت کردن و برنامه ریختن و بعد به من گفتن شما سوره رو بخون خرماها رو ما آماده میکنیم.☺️ دیدم نشستن جعبهٔ خرما رو گذاشتن وسط، یکی میشمرد، یکی هستهشو درمیآورد، یکی مغز گردو توش میذاشت!🥹🥰
یه وقتایی که دخترها با هم دعواشون میشه، میگم وای نکنه اون رویای اتحاد خواهرونهای که واسهشون داشتم هیچ وقت به وقوع نپیونده...😫
ولی بعدش مثلاً وقتی یکیشون مریض بشه، چنان صحنههای رمانتیکی رو شاهدیم که شخصاً حسودیم میشه!😅 وقتی یه خواهر مریض باشه، دو خواهر دیگه از اول صبح تا آخر شب همهٔ کارهای روزمره از غذا خوردن تا بازی کردن و کتاب خوندن رو تو حلق خواهر بیمار انجام میدن که اون دلش نگیره.😄😍
برای نقاشیها و کاردستیهای پیشدبستانی دختر دومم اصلاً لازم نیست من وقت بذارم، سهتایی میشینن با تفریح فراوان انجامش میدن.
با همدیگه تو خونه تئاتر مناسبتی اجرا میکنن! خواهر بزرگتر اون دوتای دیگه رو گریم میکنه، خودش میشه حضرت زینب، اون دو تا میشن حضرت رقیه و حضرت سکینه، از داداششونم به عنوان حضرت علیاصغر استفاده میکنن و ساعتها مشغولن.
نوجوان که بودم، یکی از دوستام که چند تا خواهر داشتن، میگفتن آخر شبها تو رختخواب با خواهرام شروع میکنیم به صحبت، کلی میخندیم و خوش میگذره... این تصویر برای من که فقط یه برادر داشتم و با بزرگتر شدن، عوالممون متفاوتتر هم میشد، خیلی رویایی بود.🙃😥 و حالا شبها که بعد از اعلام خاموشی تو خونه، تا مدتها از توی اتاق دخترام صدای پچپچ و صحبت میاد خیلی براشون خوشحالم.
اخیراً یه بار دو تا دختر بزرگم با هم رفتن مدرسه، دختر سومی موند با پسرم. دخترم با بغض گفت مامان هیچکی نیست آبجی من باشه!😥
خدا رو شکر کردم که بچهم این نعمت خواهر و برادر رو داره.
بهش گفتم بچهجان این چیزی که تو تحمل سه چهار ساعتشم نداری، من یه عمر زندگیش کردم.😉😂
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
امام هادی (علیهالسلام) فرمودند:
«دنیا همانند بازاری است که عدّه ای در آن سود میبرند و عدّهای دیگر ضرر میکنند.»
«الدُّنْیا سُوقٌ رَبحَ فیها قَوْمٌ وَخَسِرَ آخَرُونَ»
(بحارالانوار، جلد ۲، صفحه ۳۱۱)
•┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈•
سامرا کرب و بلایی به نظر میآید
این دو ششگوشه به دنیا چقدر میآید
ردّ پایاش همهجا قبلهنما میسازد
یک خط از «جامعه» اش جامعه را میسازد
بیسبب نیست اگر عادتش احسان شده است
نوهٔ ارشدِ آقای خراسان شده است
🏴شهادت امام هادی (علیهالسلام) تسلیت باد.🏴
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#سهم_من_در_نابودی_اسرائیل چیست؟
🇮🇷 همچون مادران و زنان مقاوم ایرانی در ۸ سال دفاع مقدس
🇾🇪 همپای مادران و زنان مقاوم یمنی
🚩 و برای آزادی قدس شریف
🧕🏻قیام مادران و زنان مقاوم ایرانی در حمایت از جبههٔ حق علیه باطل
💍 با اهدای طلا و پول به جبهه مقاومت
🎦 این حمایت جمعی به کل دنیا مخابره خواهد شد...
🔸واریز کمکهای نقدی به شماره کارت زیر به نام خانم فاطمه فرزانگان:
۵۸۹۲۱۰۱۴۳۷۴۳۰۵۴۵
🔹هماهنگی جهت حضور در برنامه و اهدای طلا با شناسه:
@fatemeh_soleimany
📣 زمان و مکان برنامه متعاقباً اعلام میگردد.
#امهات_القدس
#نهضت_مادری
@ommahatalqods 🇵🇸🇮🇷
‼️سوالات مربوط به پویش اهدای پول و طلا به جبهه‼️
🔸 وجوهات چطور پرداخت میشه؟
تلاش کردیم مطمئنترین راه برای رسیدن کمکها رو معرفی کنیم. از اول پویش هم دیدیم اعتماد عمومی روی دفتر مقام معظم رهبری، بیشتر از اشخاص (نمایندههای محور مقاومت) هست.
انشاءالله بعد از فیلمبرداری و اجرای برنامه (در حضور طلافروش و خیرینی که با بالاترین درصد طلاها رو میخرن، معاملات انجام میشه)، وجوهات به دفتر وجوهات حضرت آقا پرداخت و رسید دریافت میشه. (از طریق سایت هم میشه پرداخت کرد، ولی از مسئول دفتر فرماندهی سپاه قدس استعلام کردیم، این راه رو سریعتر و از نظر رسانهای شدن، بهتر دونستن)
🔸 اصلاً راهی برای رسیدن این کمکها وجود داره؟
ما از طریق دولت، سپاه قدس، وزارت دفاع، هلال احمر، گروههای حمایتکننده و خیریهها، اطلاعات کافی به دست آوردیم که... بله، کمکها بهشون میرسه. و تو همین شرایط جنگی هم کمکهاشون رو با واسطه و از طرقی که میدونن و ما نمیدونیم😉، به غزه رسوندن و به ما اطمینان دادن. در مورد جبههٔ یمن هم که خیالتون راحت! دوستان یمنی زیاد میان و میرن.☺️
🔸 ما خودمون می تونیم به سایت واریز کنیم. چرا به حساب شخصی واریز کنیم؟
بله تا الان هم کلی کمک از طریق سایت انجام شده. فرق این حمایت، جمعی بودن و رسانهای شدن اونه. مثالش کمک یمنیهاست که کلیپش تو دنیا پخش شد و دل همه رو شاد کرد. هدف ما، اجرای یک برنامهٔ خاص و ویژه برای نشون دادن وحدت زنان مقاومت در حمایت تمام عیار از جبهۀ حق و تقویت روحیهٔ مسلمینه.
🌱 انشاالله این روند در گروهها و شهرها و کشورهای دیگه ادامه داره...
〰〰〰〰〰〰〰〰
برای مشارکت در طرح و اطلاع از زمان و مکان اجرای برنامه اهدای پول و طلا به شناسه زیر پیام دهید:
@fatemeh_soleimany
#سهم_من_در_نابودی_اسرائیل
#کمکهای_پشت_جبهه
#امهات_القدس
#نهضت_مادری
«کرمان، روز واقعه...»
#م_بهروزبیاتی
(مامان #رضا ۱۷، علی #۱۰، محمد #۸، #فاطمه ۶ ساله، #زینب ۲۰ ماهه و #رقیه ۵ ماهه)
بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساکها و شستن لباسهای کثیف... نوبت رسید به لباسهای همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اونها خاص بودن به خاطر قطرههای خون روی لباسها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکههای خون و همینطور با خودم مرور میکردم اون لحظهها رو...
لحظهای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه میکرد، داشتم آرومش میکردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابهلای تختهای دو طبقهٔ اردوگاه بازی میکرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم میپرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا میکردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدنها شروع شد، یک بار دو بار ولی...
دلم شور علی رو میزد که نمیدونستم کجاست.😓 بچهها رو سپردم به یکی از خانمها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عدهای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه میکردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیادهروی خدمت میکردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه. میگفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود!
بغلشون کردم و گفتم چی میگی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟
گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانمهای هم کاروانیمون هم اونجا بودن.
خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه میشد نگران نبود.😞
بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور میرفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢
کمکم تماسها از سمت خانوادهها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور میزد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجیپوشی بین جمعیت میبینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اونها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه میکردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان»
گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر میکردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰
یک ساعت طول کشید و تماسهای بیجواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش انشاالله که اتفاقی نمیافته برمیگردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمیدونستم نگران باشم ناراحت باشم یا...
دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمیگذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓
تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچهایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم...
بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دلهایی غمبار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم.
از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانمها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرفتر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوشسیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت عمامهش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچهای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازهها و زخمیها رو با هر وسیلهای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانمها و علی شدم. برگشتم و اونها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...»
و من موقع چنگ زدن لباسها به این فکر میکردم که این قطرههای خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی!
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif