eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
112 ویدیو
19 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«۱۹. پسرک‌‌ها به سن پیش‌دبستانی رسیدن» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) وقتی پسرهای خواهرهام نزدیک یک ساله شدن، بهشون گفتم که نمی‌خواد برید کاپشن بخرید. کاپشن کودکی پسرها سالمه. از این‌ها استفاده کنید.☺️😉 یا سر فاطمه‌سادات وقتی به تخت احتیاج داشتیم، از دیوار، تخت دست‌دوم خریداری کردیم. سالم و نو، با قیمت تقریباً یک سوم. همینطور آغوشی، کالسکه و صندلی کودک... از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم، ولی دوست داشتیم این فرهنگ جا بیفته که اگه وسیلهٔ نو و خوبی رو لازم نداری، بفروش و اگه وسیله‌ای نیاز داری، اول بین دست‌دوم‌ها بگرد.😉 به چند دلیل... از لحاظ مالی به صرفه‌تره، از انباشت وسایل جلوگیری می‌شه و به خاطر محیط زیست! چون هر وسیله‌ای که استفاده نشه و دور انداخته‌ بشه، بخشی از زمین خودمون رو آلوده می‌کنه.🥲 و یاد دادن فرهنگ قناعت در عین زندگی خوب، به بچه‌ها.🥰 بخشی از لباس‌های نوی فاطمه‌سادات رسیده بود به دخترک خواهرم و بخشی از لباس‌های نوی دخترک خواهرم، رسید به زهرا سادات. روزی از روزها، وقتی زهرا سادات تازه یک ماهه‌ش شده بود، از محل کارم پیشنهاد یک پروژه جدید رو دادند. خیلی دو دل بودم که برم یا نه.🤔 و در نهایت قبول کردم. اولین باری که بعد از به دنیا آمدن زهرا سادات رفتم محل کارم، ۳۸ روزه بود. محل کار من محیط خوب و امنی برای مادر و کودک بود. مهد مجاور داشت و امکان بردن نوزاد به جلسات رو داشتیم.😍 یه مجموعه با طراحی برای الگوی سوم زن. قطعاً همراه بردن چهار تا بچه به مجموعه برام سخت بود. راحت‌تر بودم بشینم تو خونه؛ ولی دوست داشتم برای آرمان‌هام تلاش می‌کردم و بچه ها می‌دیدن این تلاش رو.☺️ این برام از ارزش‌های دیگه شاید پر رنگ‌تر بود... کرونا به آخرهاش رسیده بود و بعد از عید، کلاس‌ها حضوری شدن. من دو روز در هفته کلاس داشتم. یه روز ۴ کلاس پشت سر هم (۱ تا ۷) و یه روز دو کلاس (۳ تا ۶) دخترک من سه ماهه بود و فقط هم شیر مادر می‌خورد. نزدیکی دانشگاه به خونه، اینجا خیلی به کارم اومد. از خونه تا دانشگاه ده دقیقه راه بود.😍 ده دقیقه آخر یه کلاس، ده دقیقه فاصله بین کلاس‌ها، و ده دقیقهٔ اول کلاس بعدی، نیم ساعت می‌شد. از اساتید برای این ده دقیقه‌ها اجازه می‌گرفتم و بدو بدو می‌رفتم و به زهرا سادات که پیش مادرم بود، سر می‌زدم و دوباره برمی‌گشتم. در تمام مدت با مادرم در ارتباط بودم. اگه می‌گفتن بیداره و گریه می‌کنه، دو بار بین کلاس‌ها می‌رفتم. و اگه می‌گفتن خوابه، فقط یه بار بین کلاس دوم و سوم می‌رفتم.👌🏻 بچه‌های دیگه مستقل بودن و بازی می‌کردن. براشون از قبل نقاشی، رنگ‌آمیزی و بازی آماده می‌کردم. ساعت تلویزیون رو هم استفاده نمی‌کردن که اون زمان استفاده کنن.😅 خواهرم با اینکه همسایه‌مون بودن، ولی نمی‌‌تونستم ازشون کمک بگیرم. چون خودشون اون زمان دوقلوی یک‌ساله داشتن. ولی همسرم معمولاً یک یا دو ساعت آخر می‌رسیدن و بچه‌ها رو می‌گرفتن. همینطور که ترم جلوتر می‌رفت، دخترک بزرگتر می‌شد و کار راحت‌تر. تابستون که شد، رفتیم مشهد تا دوباره از امام رضا بخوایم کربلا رو این بار نصیب خانوادهٔ شش نفره‌مون کنه.😍 بعد از دوسال که کرونا بود، اجازهٔ پیاده‌روی داده بودن و خیلی خیلی خوشحال بودیم و با بررسی‌های زیاد، تصمیم گرفته بودیم که این بار با زهرا سادات ۷ ماهه و بچه‌ها، به کربلا بریم. یادم میاد یه بار یکی ازم پرسید، چرا بچه‌ها رو می‌برید اربعین کربلا؟ گفتم چون نمادها برام مهم هستن.☺️ اربعین و پیاده‌روی یه نماده برای ما... نماد گوش به زنگ بودن... نماد از همه چیز گذشتن برای رسیدن به هدف... نماد کنار هم بودن. و‌ هیچ جای دیگه‌ای این نمادها رو نمی‌تونستم به این وضوح به بچه‌ها نشان بدم‌. سوال‌های پشت سر هم فاطمه‌سادات نشان از همین بود: مامان ،چرا می‌ذارن ما بریم داخل خونه‌شون بخوابیم؟ مامان ازمون پول نمی‌گیرن برای غذاها؟ مامان، اینا امام حسین (علیه‌السلام) رو خیلی دوست دارن؟ مامان، منم دلم می‌خواد مثل این خانمه باشم... از کربلا که برگشتیم، پسرک‌ها به سن پبش‌دبستانی رسیده بودن. همون مهد کودکی که بچه‌ها رو می‌بردم، پیش‌دبستانی هم داشت. فاطمه‌سادات رو هم پیش یک ثبت‌نام کردم. سال تحصیلی‌شون که شروع شد. واحدهای درسی منم شروع شد. البته که کلاس‌های من فقط چهارشنبه و پنج‌شنبه‌ها بودند. تبدیل شده بودم به سرویس مهد کودک بچه‌ها.😅 صبح به صبح چهار تا بچه رو سوار ماشین می‌کردم و می‌رفتیم. اون روزها من برای اولین بار، مادر یک بچه بودن رو تجربه می‌کردم. یکی دو ماه از سال گذشته بود که مادر یکی از همکلاسی‌های پسرها با ترس و لرز پیشم اومد و محترمانه مطرح کرد که یه گفتار درمان خیلی خوب می‌شناسه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۰. حرف زدن دربارهٔ گفتار درمانی ممنوع!» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) شمارهٔ خانم گفتار درمان رو ازشون گرفتم و زنگ زدم. یکی از پسرها در این مدت صحبت کردنش طبیعی شده بود، اما اون یکی با وجود بهتر شدن، هنوز مشکل داشت... با این حال امید داشتیم که مشکل اون هم طی مراحل رشدش، حل بشه.😢 برای اولین جلسه، چند باری برنامه جابه‌جا شد، ولی بالاخره عصر یک روز که مادرم هم نبودن، یکی از پسرها و فاطمه‌سادات رو به خواهرم سپردم و با اون یکی پسرم و زهرا سادات راهی گفتار درمانی شدیم. زهرا سادات وابستگی شدیدی به من داشت و اصلاً پیش کسی، حتی پدرش نمی‌موند.🥴 در تمام راه این امید رو به خودم می‌دادم که الان گفتار درمان می‌گن که مشکلی نداره و داره بهتر می‌شه. با خودم می‌گفتم فقط می‌خوام خیالم راحت بشه.😊 در طی جلسه رفتار و حرکات و حرف زدن پسرک به طور دقیق مورد بررسی قرار گرفت. زهرا سادات هم در تمام طول جلسه ناله کرد و بهونه آورد.😐 بررسی‌ها که تموم شد، درمانگر از من پرسیدن خب به چه علت مراجعه کردید؟ گفتم که پسرک کمی بد حرف می‌زد و آوردم تا بررسی بشه که نیاز به گفتار درمانی داره یا نه. این جمله رو که گفتم درمانگر با عصبانیت بهم گفت: «خانم این بچه نزدیک ۶ سالشه و هیچ حرفی به جز د و ب نداره و شما تازه می‌خواین بررسی کنید که نیاز داره یا نه!😡 نیاز داره! زیاد هم نیاز داره! ۶ ماه هفته‌ای دو جلسه باید بیاریدش، منزل هم هر روز باید باهاش کار کنید. جلسهٔ بعد هم این کوچولو رو نیارید.» و منی که از درون فرو ریختم.😵 پذیرش اینکه این بچه نیاز به درمان داره، داشت داغونم می‌کرد. حرف همهٔ آدم هایی که این مدت بهم گفته بودن کم کاری تو بوده. اینکه حتماً من مادری نکردم براش.😢 هر جر و بحث کوچیک و بزرگی که از بچگی تا حالا باهاش داشتم، جلوی چشمم اومد و داشتم توش پیدا می‌کردم تقصیر خودم رو... از طرف دیگه میون اون همه کار و بدو بدو و بچه‌داری و دانشگاه و دخترک وابسته، هفته‌ای دو بار رفتن و اومدن رو چطوری مدیریت می‌کردم؟😓 فکر هزین‌های آزاد، کمترین چیزی بود که اون لحظه تو ذهنم اومد... وقتی رسیدیم خونهٔ خواهرم، بهت‌زده ماجرا رو براش تعریف کردم.😔 اعصابم داغون بود. زنگ زدم به خواهر دیگه‌م که دکترن و شروع به گریه کردم. اونقدر باهاش حرف زدم تا دلم آروم شد. تصمیم گرفتم که انجامش بدم. ولی هنوز از قضاوت بقیه می‌ترسیدم. قدغن کرده بودم کسی در مورد جلسات گفتار درمانی با دیگران حرف بزنه. حتی پسرها تو مهد اجازه نداشتن به دوستاشون بگن. به هیچ کس‌. ساعت جلسات رو صبح‌ها انتخاب کرده بودم. ساعت ۱۰ تا ۱۰:۳۰. بچه‌ها رو ۷ می‌بردم مهد؛ زهرا سادات رو که خواب بود، تحویل مربی می‌دادم، همون‌جا جلوی مهد داخل ماشین می‌نشستم تا اگه زهرا سادات گریه کرد بغلش کنم. تا ساعت نزدیک ۹:۳۰ که می‌گرفتمش و شیرش می‌دادم و دوباره می‌خوابوندم و تحویل مربی‌ش می‌دادم و می‌رفتیم.🥺 سخت بود. هیچ کدوم طاقت دوری هم رو نداشتیم. نه من، نه اون... دلم همه‌ش پیشش بود. ولی پسرک هم مراقبت می‌خواست. تازه می‌فهمیدم وقتی مادرم می‌گفت کاش من چهار تا بودم (به تعداد ما بچه‌ها) یعنی چی.🥺 تمرین‌ها زیاد بودن. پسرک حساس شده بود... ناراحت می‌شد. بچه‌های دیگه هم به خاطر وقت اختصاصی‌ای که مادر با پسرک می‌ذاشت، ناراحت بودن... ولی ادامه دادیم.🥲 بارها شد که پسرک گریه کنان اومد گفتاردرمانی. چون می‌خواست بره و بازی کنه و نتونسته بود. دکتر اما کاربلد بودن. بازی می‌کردن و حرف زدن یاد می‌دادن. دونه به دونه، مرحله به مرحله، دل من ولی آروم نبود! مدام سوال‌های مختلف می‌‌پرسیدم. من پسرک رو زود از پوشک گرفتم. این تاثیر نداشته؟ بچه بود یک بار عسل خورد، دلیل اون نبوده؟ یه بار بچه بود خیلی ترسیده... من خیلی براش کتاب می‌خوندم؛ بد بوده یعنی؟ و همهٔ سوال‌هایی که وقت و بی وقت تو ذهنم می‌اومد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
📌گردهمایی مادرانه فناورانه 🔰 زمان :چهارشنبه ۲۰ دی ماه ساعت ۱۴ 🔰مکان :سالن ربیعی دانشکده کامیپوتر دانشگاه شریف برنامه به صورت حضوری برگزار می‌شود و لطفا حتما در لینک زیر ثبت نام کنید. برنامه شامل گفتگو های جذاب با بانوان فناور و کارآفرینی و برنامه های ویژه است همراه با پذیرایی و مسابقه و جایزه ☎️برای اطلاعات بیشتر با شماره ۰۹۱۲۰۶۳۴۲۳۷ تماس بگیرید. https://evand.com/events/مادرانه-فناورانه-02556586
«۲۱. پس بیا تمومش کنیم...» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) نزدیک دی امتحانات ترم آخر ارشد رو دادیم. واحدهای درسی تموم شد و زمان بیشتری می‌تونستم برای پسرک بذارم. تعطیلات عید تصمیم گرفتیم بریم شهرستان پیش اقوام همسرم. آخرین جلسه قبل از عید نکات تکمیلی رو پرسیدم و جلسات رو تا بعد عید تعطیل کردیم.☺️ پسرم اعتماد به نفسش بالا رفته بود. هنوز کسی نمی‌دونست که می‌ره گفتار درمانی. حتی مادربزرگش...🫣 شهرستان که بودیم، چندین بار اقوام بهمون گفتن که چقدر بهتر شده حرف زدنش. همه خوشحال بودن. پسرم از همه بیشتر. وقتی برگشتیم تهران و رفتیم پیش درمانگر، با خوشحالی بهش گفت: خانم، من حرف زدم و بقیه فهمیدن.🥹🥲 و من چقدر با این جمله اشک ریختم. به درمانگر با خوشحالی گفتم تازه کسی نمیدونه. به کسی نگفتیم. دکتر به من‌ نگاه کردن و گفتن بذار یه چیزی بهت بگم: «تو کم کاری نکردی»☺️ از کجا استرس وجودی منو فهمیده بودن، نمی‌دونم... ولی نگاهشون کردم. ادامه دادن: «تو مادر فوق‌العاده‌ای هستی. اینو از وقت گذاری‌ت برای بچه‌ها فهمیدم.» خواستم بپرسم که آخه اگه من فلان کار رو انجام می‌دادم... که مجدد گفتن: «تو کم کاری نکردی. یه اختلاله که ممکنه برای بچهٔ منم پیش بیاد.» حالا دیگه هم من خوشحال بودم هم پسرک.🥰😍🥲 جلسات رو به هر ترفندی که بود، سپری می‌کردم. دخترک اصلاً پیش مادرم و حتی همسرم نمی‌موند‌. بعضی روزها، از حجم فعالیت‌هایی که داشتم و نمی‌تونستم انجام بدم، کلافه و ناامید می‌شدم. ولی دیدن پیشرفت صحبت کردن پسرک، منو امیدوار می‌کرد.🥰 یه بار که پسرم برای رفتن به مطب دکتر، خیلی ناراحتی کرده بود، ماشین رو نگه داشتم و باهاش حرف زدم. گفتم: الان وقتی حرف می‌زنی چه احساسی داری؟ گفت: خوشحالم☺️ گفتم: چرا؟ گفت چون بقیه می‌فهمن من چی می‌گم. گفتم: پس بیا تمومش کنیم. قبول کرد و رفتیم.🥰 هم‌زمان با تموم شدن پیش‌دبستانی پسرها، جلسات گفتار درمانی هم تموم شد.🤲🏻😍 جلسهٔ آخری که گفتار درمان گفتن دیگه نیاز نیست پسرک رو برای ادامهٔ روند ببرم، از شوق اشک می‌ریختم.😭😍🥲😭🥹🥹 حس می‌کردم، کار نیمه‌تمومی که برای پسرک داشتم رو تموم کردم و واقعاً هم خودم به تنهایی انجامش داده بودم. همهٔ جلسات، خودم پسرک رو برده بودم. تمام تمرین‌ها رو خودم باهاش انجام داده بودم. مدیریت زهراسادات که مهد کودک بمونه یا با خودم ببرمش و بیرون باهاش بشینم تا پسرک تمرین‌ها رو انجام بده با خودم بود. البته که همراهی مادرم و همسرم هم در مواقعی که می‌تونستن، بود. هم‌زمان با این اوضاع و احوال بود که اتفاقات پاییز ۱۴۰۱ شروع شد و من بیشتر از قبل احساس کردم که چقدر نیاز به کار فرهنگی در مدارس، مخصوصاً دخترانه وجود داره. به فکر افتادم که به رویای همیشگی خودم یعنی معلمی، جامه عمل بپوشونم...☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۲. ما از پسش برمیایم...» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) با یکی از اقوام مطلع صحبت کردم و ایشون گفتن که آزمون استخدامی این بار، رشتهٔ کارشناسی شما (مهندسی صنایع) رو هم داره.😉 ولی من دوست نداشتم.🥲 چیزی که برای رشتهٔ من بود، صرفاً دبیری کار و فناوری بود... مدرک ارشدم هنوز آماده نبود. چون پایان‌نامه مونده بود. یه بار با یکی از اساتید تا نوشتن پروپوزال پیش رفتم، ولی به دلیل مشغله، نشد ادامه بدم😣 و استاد هم از همکاری باهام منصرف شدن و گفتن که استادت رو عوض کن.😔 اگر با مدرک ارشد مدیریت استخدام می‌شدم، می‌تونستم آموزگار دبستان هم بشم. ولی خب... با راهنمایی اون فامیلمون، ثبت‌نام کردم و شروع کردم به مطالعهٔ مواد امتحانی. مجدد وقت کم و بچه‌داری و خانه‌داری.😅 با همون برنامه‌ریزی‌هایی که قبلاً برای درس داشتم، شروع به مطالعهٔ مباحث کردم... در همین اوضاع و احوال، موقعیت اثاث‌کشی هم برامون پیش آمد.😂 می‌خواستیم به جایی نزدیک محل کار همسرم جابه‌جا بشیم. دوباره تبدیل شدیم به آدم‌هایی که در حال بدو بدو بودن.🤦🏻‍♀️ با سرعت خیلی کم شروع کردم به بسته‌بندی وسایل. ابتدا از وسایلی که کم‌ترین استفاده رو داشتیم. در همین حین، وسایل رو مرتب هم می‌کردم. وسایل اضافه رو دور می‌ریختم، وسایلی که احتیاج به تعمیر داشت، تعمیر کردیم و خلاصه در حین اثاث‌کشی خونه‌تکونی هم کردم.🥰 تمام وقتم رو برای این کار نمی‌ذاشتم و آهسته پیش می‌رفتم و وسط کارا برای درسا وقت می‌ذاشتم.👌🏻 کارهای اثاث‌کشی و ثبت‌نام پسرک‌ها برای مدرسه و کارهای آزمون خودم انقدر زیاد شده بود که مجبور بودم بچه‌ها رو به مادرم بسپارم. روزهای اول زهرا سادات اصلاً پیش مادرم آروم نمی‌موند.😰 می‌خندیدم و می‌گفتم این بچه شما رو اصلاً ندیده.🫣😅 واقعاً همینطور بود. مادرم با اینکه نزدیک من بودن، ولی شاید تا اون موقع و بعد از اون یک ترمی که زهرا سادات نوزاد بود، خیلی نتونسته بودن دخترک رو نگه دارن. اصلاً دخترک پیشش نمی‌موند و مدام گریه می‌کرد. یه بار مادرم بهم گفتن: «به هرکسی می گم که ما توی یه ساختمان زندگی می‌کنیم، ولی شما انقدر مستقل هستید که تمام کارهای بچه‌داری رو خودتون می‌کنید، باورش نمی‌شه.» همیشه و همیشه لطف مادرم بالای سرم بوده. ولی تا جایی که تونستم، سعی کردم بهشون زحمت ندم.☺️ روز امتحان فرا رسید. با توکل به خدا رفتم و امتحان رو به خوبی دادم. با این حال نگران بچه‌ها بودم و سردرگم در دوگانگی نقش‌های مادری و معلمی. بچه‌ها چطور کلاس اولشون رو سپری کنن؟ دخترها رو چیکار کنم؟ یعنی چی می‌شه؟😶 حتی روز مصاحبه وقتی قرار بود برم، نشستم و گفتم من نمی‌رم. نمی‌خوام!😅 همسرم کلی باهام صحبت کردن که بچه‌ها بزرگ شدن. ما از پسشون برمیایم. تو می‌تونی. تا الان با توکل به خدا تونستی. از الان به بعدم همینطور...☺️ و بالاخره رفتم مصاحبه. اثاث‌کشی قرار بود اواخر مهر باشه و مدرسهٔ پسرها نزدیک منزل جدید بود. اون روزهایی از مهر که هنوز جابه‌جا نشده بودیم، خیلی سخت شد. چون مجبور بودم که هر روز حدود ۳ ساعت وقت برای بردن و آوردن پسرها صرف بکنم.😩 روز قبل اثاث‌کشی، مادر همسرم برای کمک اومدن و تا چند روز بعدش هم موندن. بالاخره جابه‌جایی‌ها تموم شد و کمی کارها روی روال افتاد.😍 روز دومی که فراغ بال داشتیم، به همسرم گفتم باور کنید دو روز دیگه اعلام می‌کنن باید برید مدرسه😅 و همین شد...😂 پنج‌شنبه شب، تماس گرفتن که فردا جمعه بیاین برای ساماندهی.🙃 تعداد معلم‌ها کم بود و آموزش و پرورش تاکید زیادی داشت که معلم‌ها هر چه زودتر شروع به کار کنند. و من از اول آبان امسال به صورت رسمی مشغول کار شدم. برای دبیری دورهٔ دوم دبیرستان. درس‌ها چون سال اول هست، کمی نامرتبط هست و زمان زیادی می‌بره تسلط به متن کتاب‌ها. الان، سه روز مدرسه می‌رم و مابقی روزها خونه‌م. این روزهایی که منزل هستم، سعی می‌کنم خونه رو تمیز کنم تا برای روزهایی که نیستم ذخیرهٔ تمیزی داشته باشم.😅 همینطور سعی می‌کنم بیشتر با بچه‌ها زمان بگذرونم. قبل اینکه بخوابم، کیف مدرسه و مهد کودک بچه‌ها، حتی لباسی که قراره بپوشن، کیف و لباس‌های خودم، تغذیهٔ پسرک‌ها و هر چی لازم هست رو آماده می‌کنم.☺️👌🏻 امسال پسرها مدرسه می‌رن و دخترها مهدکودک. همگی صبح‌ها با هم از خونه خارج می‌شیم و ظهرها برمی‌گردیم خونه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۳. فقط باید بخوای...» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) خیلی‌ها می‌پرسن چطوری می‌رسی به همهٔ کارات؟ و وقتی می‌گم خب ممکنه به یه سری‌ها نرسم😉، تعجب می‌کنن! خب مگه کسی که چند فرزند داره آدم نیست؟😅 گاهی بعضی‌ها که من رو می‌شناسن، مدام می‌گن ما خجالت می‌کشیم جلوی تو از مشکلات بچه‌ذاری بگیم، تو خیلی صبوری و... در صورتی که منم مثل همهٔ مامان‌ها، بارها و بارها کم آوردم🙃 و حداقل این فکر چندین بار تو ذهنم اومده که وای کاش تنها بودم... و اصلاً بد هم نیست. ولی وقتی مدام از اطراف بهت می‌گن که تو توانمند هستی، تو قوی هستی، یا خیلی صبوری، اگه یک زمانی کم بیاری یا صبرت تموم بشه، حتی اگه کسی نفهمه و نبینه، تو ذهن خودت، آدم دورویی شدی...😣 و این کم‌کم روانت رو خراب می‌کنه. ما مادران چندفرزندی، دائم در معرض قضاوت بقیه هستیم. چون چند تا بچه آوردیم! اگه یه وقت ما ناراحت و عصبی بشیم یا بچه رو دعوا کنیم، سریع می‌گن که چون چند تا آورده، نمی‌تونه تربیت کنه.😶 یا مثلاً اگه بچه مریض بشه، سریع می‌گن که چون رسیدگی نداشتی!🥲 یا اگه دفتر بچهٔ کلاس اولی کثیف بشه، یا دیکته نمرهٔ کمی بگیره، خیلی راحت قضاوت می‌کنن که چهار تا بچه داره و نمی‌تونه به همه‌شون برسه...🫢 درحالی‌که ممکنه همهٔ این اتفاق‌ها برای یه مادر تک فرزندی هم بیوفته. چون طبیعت زندگیه. مهم اینه که چه‌جوری باهاش رشد بدی خودتو و مدیریتش بکنی. خدا نکنه موقع خرید برای بچه‌ها، حساب‌کتاب کنی یا مثلاً بگی که الان روز اسباب‌بازی نیست! سریع محکوم به این می‌شی که نداشتی، بچه نمی‌آوردی.🤦🏻‍♀️ در صورتی‌ که اصلاً پشت خیلی از حساب کتاب‌ها تربیت اقتصادی بچه هست. ما مادرهای چند فرزندی، اگه خودمون همهٔ کارهای خونه رو انجام بدیم، می‌گن زندگی‌تو تباه کردی و شدی بشور و بساب خونه و اگه پرستار بگیریم یا مادرمون کمک کنه، می‌گن کمک داشته که آورده!😶 برای من خیلی اتفاق می‌افته ببینم نمی‌تونم به همه کارها برسم، تو این مواقع سعی می‌کنم اولویت‌ها رو در نظر بگیرم. از کارهایی شروع کنم که اگر انجام ندم، زندگی مختل می‌شه. مثل غذا یا ظرف‌ها... و اینکه عادت کردم چند تا کار رو با هم انجام بدم. مثلاً اگه بخوام تلویزیون ببینم (کلا که کم می‌بینم)، هم‌زمان کار دیگه‌ای هم دست می‌گیرم.😉 مثل مرتب کردن محوطهٔ جلوی تلویزیون، خرد کردن پیاز، مرتب کردن کیف پسرها یا نقاشی دور دفترهاشون. یا مثلاً دیکتهٔ پسرها رو، حین تمیز کردن گاز می‌گم. یا تماس‌هایی که دارم با هندزفری بلوتوثیه (با قیمت کم خریدم) و حین مرتب کردن آشپزخونه. از بچه‌ها کمک می‌گیرم برای مرتبی خونه. مثلاً دو بار یا یک بار در روز می‌گم بدو بدویی🤭 خونه مرتب بشه. یعنی فقط همه چی از هال بره سر جاش. با این حال اگه هم نرسم به کاری، تلاش می‌کنم نیمهٔ پر لیوان رو ببینم.😅 مثلاً اگه فقط تونستم اتاق رو تمیز کنم، دیگه استرس بقیهٔ خونه رو نداشته باشم و از تمیزی همون اتاق لذت ببرم.😊☺️ شاید بعضی مادرها، خودشونو با بقیه مقایسه کنن و احساس ناتوانی یا شکست کنن، ولی در واقع این مهمه که آیا از زمانی که دارم، استفاده می‌کنم یا نه... این چیزیه که خداوند هم در آخرت ازمون سوال می‌‌کنه.😉 من همیشه به خودم این امیدواری رو می‌دم: تو روایت هست که خداوند در روز قیامت از ما می‌پرسن جوانی‌ات رو در چه راهی خرج کردی؟ و من به واسطهٔ مادر بودن‌های پشت سر هم، امید دارم بتونم اونجا این جواب رو بدم که داشتم به بنده کوچولوهای شما خدمت می‌کردم... و شاید این قبول بشه از من.🤲🏻 اینکه بدونیم هدفمون از زندگی چی هست و بعد براش برنامه‌ریزی کنیم، کل هدف من برای نوشتن این یادداشت‌ها بوده. اگر فرزندآوریه، اگر فعالیت اجتماعیه، اگر مرتبی خونه‌ست، اگر یکنواخت کردن زمان خواب بچه‌ست... همه و همه با برنامه‌ریزی و توکل به خدا امکان‌پذیره... در آخر اینکه من سعی کردم تو این نوشته‌ها، واقعیت رو بگم... ولی ادعا نمی‌کنم که تونستم همهٔ واقعیت رو بگم. بالاخره کل دوران یا تحولات رو نمی‌شه گفت. همین شیرینی‌ها و تلخی‌ها، راحتی‌ها و سختی‌ها کنار هم هست که زندگی رو می‌سازه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
❓اگر آزادی بچه باعث به هم ریختگی خونه بشه، باز هم باید بچه رو آزاد گذاشت؟ 😩 ❓اهمیت نظم توی خونه بیشتره یا آزادی بچه؟ 🧐 ✅ پاسخ کتاب من دیگر ما رو بخونید.👆🏻 ☘️☘️☘️ کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
امام محمد باقر (علیه‌السلام) فرمودند: «حیا و ایمان به یک ریسمان بسته شده اند؛ چون یکى برود دیگرى نیز از پىِ آن برود.» «اَلحَیاءُ و الإیمانُ مَقرونانِ فی قَرَنٍ فَإذا ذَهَبَ أحدُهُما تَبِعَهُ صاحِبُهُ» (کافی، جلد ۲، صفحه ۱۰۶) •┈┈••✾🌱🟩🟨🟩🟨🟩🌱✾••┈┈• اى بوسه‌گاه جن و ملك، خاك پاى تو جان تمام عالم خاكى فداى تو اى اختر سپهر ولایت كه تا ابد عالم منور است به نور لقاى تو ای شهریار كشور دانش كه در جهان نشناخت كس مقام تو را جز خداى تو اى ریزه‌خوار سفرهٔ علمت جهانیان خورشید علم، كرده طلوع از سراى تو اى باقر‌العلوم كه هنگام مكرمت باشد هزار حاتم طایى گداى تو 🌸🌼ولادت امام محمدباقر (علیه‌السلام) بر تمامی شیعیان مبارک باد🌼🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«آرزویی که محقق شد» (مامان ۹، زهرا ۶، ۳.۵ ساله و ۹ ماهه) فرزند یه خانوادهٔ ۴ نفره هستم. فقط یه برادر دارم که الان شهر دیگه زندگی می‌کنه و یه جورایی تک‌فرزند شدم!🥲 من و داداشم همیشه دلمون می‌خواست خواهر و برادرای دیگه‌ای می‌داشتیم. وقتی کوچیک بودیم دائم برای این مسئله دست به دعا بودیم!🥹 ولی مامانم شاغل بودن و اصلاً به بچه‌های بیشتر فکر نمی‌کردن.🙃 این خواسته همیشه همراه من موند. مثلاً وقتی ما بزرگتر شدیم، من ۱۸ ۱۹ ساله و داداشم ۱۵ ۱۶ ساله، گاهی ماشین بابامونو برمی‌داشتیم می‌رفتیم دور می‌زدیم و بستنی می‌خوردیم. قشنگ یادمه که بهشون می‌گفتم فکر کن یه خواهر کوچیک داشتیم که بهمون اصرار می‌کرد با خودمون ببریمش!😁🥰 ایشونم می‌گفتن یا یه داداش کوچولو که الان عقب نشسته بود و داشت خوراکی‌ای که براش خریده بودیم رو می‌خورد!😂 خلاصه من همیشه به دوستام که چند تا خواهر و برادر بودن حسودی‌م می‌شد. عید ما وقتی بود که خاله‌ای، دایی‌ای، کسی، به دلیلی ناچار می‌شد بچه‌ش رو پیش ما بذاره.😍 مثلاً خاله‌م تو سفر کربلا بچه‌هاشون رو پیش ما گذاشتن و ما یه هفته دارای خواهر برادر کوچکتر شدیم. واااااااای که چه حالی کردیم! تو بارداری آخر خودم، سه تا دخترام از صحبت‌هایی که با دوستام داشتم، فهمیده بودن که قصد دارم به چند تا خرما سوره مریم بخونم و برای زایمانم کنار بذارم. نشستن با هم مشورت کردن و برنامه ریختن و بعد به من گفتن شما سوره رو بخون خرماها رو ما آماده می‌کنیم.☺️ دیدم نشستن جعبهٔ خرما‌ رو گذاشتن وسط، یکی می‌شمرد، یکی هسته‌شو درمی‌آورد، یکی مغز گردو توش می‌ذاشت!🥹🥰 یه وقتایی که دخترها با هم دعواشون می‌شه، می‌گم وای نکنه اون رویای اتحاد خواهرونه‌ای که واسه‌شون داشتم هیچ وقت به وقوع نپیونده..‌.😫 ولی بعدش مثلاً وقتی یکی‌شون مریض بشه، چنان صحنه‌های رمانتیکی رو شاهدیم که شخصاً حسودیم می‌شه!😅 وقتی یه خواهر مریض باشه، دو خواهر دیگه از اول صبح تا آخر شب همهٔ کارهای روزمره از غذا خوردن تا بازی کردن و کتاب خوندن رو تو حلق خواهر بیمار انجام می‌دن که اون دلش نگیره.😄😍 برای نقاشی‌ها و کاردستی‌های پیش‌دبستانی دختر دومم اصلاً لازم نیست من وقت بذارم، سه‌تایی می‌شینن با تفریح فراوان انجامش می‌دن. با همدیگه تو خونه تئاتر مناسبتی اجرا می‌کنن! خواهر بزرگتر اون دوتای دیگه رو گریم می‌کنه، خودش می‌شه حضرت زینب، اون دو تا می‌شن حضرت رقیه و حضرت سکینه، از داداششونم به عنوان حضرت علی‌اصغر استفاده می‌کنن و ساعت‌ها مشغولن. نوجوان که بودم، یکی از دوستام که چند تا خواهر داشتن، می‌گفتن آخر شب‌ها تو رختخواب با خواهرام شروع می‌کنیم به صحبت، کلی می‌خندیم و خوش می‌گذره..‌. این تصویر برای من که فقط یه برادر داشتم و با بزرگتر شدن، عوالممون متفاوت‌تر هم می‌شد، خیلی رویایی بود.🙃😥 و حالا شب‌ها که بعد از اعلام خاموشی تو خونه، تا مدت‌ها از توی اتاق دخترام صدای پچ‌پچ و صحبت میاد خیلی براشون خوشحالم. اخیراً یه بار دو تا دختر بزرگم با هم رفتن مدرسه، دختر سومی موند با پسرم. دخترم با بغض گفت مامان هیچ‌کی نیست آبجی من باشه!😥 خدا رو شکر کردم که بچهم این نعمت خواهر و برادر رو داره‌. بهش گفتم بچه‌جان این چیزی که تو تحمل سه چهار ساعتشم نداری، من یه عمر زندگیش کردم.😉😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
امام هادی (علیه‌السلام) فرمودند: «دنیا همانند بازاری است که عدّه ‌ای در آن سود می‌برند و عدّه‌ای دیگر ضرر می‌کنند.» «الدُّنْیا سُوقٌ رَبحَ فیها قَوْمٌ وَخَسِرَ آخَرُونَ» (بحارالانوار، جلد ۲، صفحه ۳۱۱) •┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈• سامرا کرب و بلایی به نظر می‌آید این دو شش‌گوشه به دنیا چقدر می‌آید ردّ پای‌اش همه‌جا قبله‌نما می‌سازد یک خط از «جامعه» اش جامعه را می‌سازد بی‌سبب نیست اگر عادتش احسان شده است نوهٔ ارشدِ آقای خراسان شده است  🏴شهادت امام هادی (علیه‌السلام) تسلیت باد.🏴 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
چیست؟ 🇮🇷 همچون مادران و زنان مقاوم ایرانی در ۸ سال دفاع مقدس 🇾🇪 همپای مادران و زنان مقاوم یمنی 🚩 و برای آزادی قدس شریف 🧕🏻قیام مادران و زنان مقاوم ایرانی در حمایت از جبههٔ حق علیه باطل 💍 با اهدای طلا و پول به جبهه مقاومت 🎦 این حمایت جمعی به کل دنیا مخابره خواهد شد... 🔸واریز کمک‌های نقدی به شماره کارت زیر به نام خانم فاطمه فرزانگان: ۵۸۹۲۱۰۱۴۳۷۴۳۰۵۴۵ 🔹هماهنگی جهت حضور در برنامه و اهدای طلا با شناسه: @fatemeh_soleimany 📣 زمان و مکان برنامه متعاقباً اعلام می‌گردد. @ommahatalqods 🇵🇸🇮🇷
‼️سوالات مربوط به پویش اهدای پول و طلا به جبهه‼️ 🔸 وجوهات چطور پرداخت می‌شه؟ تلاش کردیم مطمئن‌ترین راه برای رسیدن کمک‌ها رو معرفی کنیم. از اول پویش هم دیدیم اعتماد عمومی روی دفتر مقام معظم رهبری، بیشتر از اشخاص (نماینده‌های محور مقاومت) هست. ان‌شاءالله بعد از فیلم‌برداری و اجرای برنامه (در حضور طلافروش و خیرینی که با بالاترین درصد طلاها رو می‌خرن، معاملات انجام می‌شه)، وجوهات به دفتر وجوهات حضرت آقا پرداخت و رسید دریافت می‌شه. (از طریق سایت هم می‌شه پرداخت کرد، ولی از مسئول دفتر فرماندهی سپاه قدس استعلام کردیم، این راه رو سریع‌تر و از نظر رسانه‌ای شدن، بهتر دونستن) 🔸 اصلاً راهی برای رسیدن این کمک‌ها وجود داره؟ ما از طریق دولت، سپاه قدس، وزارت دفاع، هلال احمر، گروه‌های حمایت‌کننده و خیریه‌ها، اطلاعات کافی به دست آوردیم که... بله، کمک‌ها به‌شون می‌رسه. و تو همین شرایط جنگی هم کمک‌هاشون رو با واسطه و از طرقی که می‌دونن و ما نمی‌دونیم😉، به غزه رسوندن و به ما اطمینان دادن. در مورد جبههٔ یمن هم که خیالتون راحت! دوستان یمنی زیاد میان و می‌رن.☺️ 🔸 ما خودمون می تونیم به سایت واریز کنیم. چرا به حساب شخصی واریز کنیم؟ بله تا الان هم کلی کمک از طریق سایت انجام شده. فرق این حمایت، جمعی بودن و رسانه‌ای شدن اونه. مثالش کمک یمنی‌هاست که کلیپش تو دنیا پخش شد و دل همه رو شاد کرد. هدف ما، اجرای یک برنامهٔ خاص و ویژه برای نشون دادن وحدت زنان مقاومت در حمایت تمام عیار از جبهۀ حق و تقویت روحیهٔ مسلمینه. 🌱 ان‌شاالله این روند در گروه‌ها و شهرها و کشورهای دیگه ادامه داره... 〰〰〰〰〰〰〰〰 برای مشارکت در طرح و اطلاع از زمان و مکان اجرای برنامه اهدای پول و طلا به شناسه زیر پیام دهید: @fatemeh_soleimany
«کرمان، روز واقعه...» (مامان ۱۷، علی ، محمد #۸، ۶ ساله، ۲۰ ماهه و ۵ ماهه) بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساک‌ها و شستن لباس‌های کثیف... نوبت رسید به لباس‌های همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اون‌ها خاص بودن به خاطر قطره‌های خون روی لباس‌ها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکه‌های خون و همین‌طور با خودم مرور می‌کردم اون لحظه‌ها رو... لحظه‌ای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه می‌کرد، داشتم آرومش می‌کردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابه‌لای تخت‌های دو طبقهٔ اردوگاه بازی می‌کرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم می‌پرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا می‌کردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدن‌ها شروع شد، یک بار دو بار ولی... دلم شور علی رو می‌زد که نمی‌دونستم کجاست.😓 بچه‌ها رو سپردم به یکی از خانم‌ها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عده‌ای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه می‌کردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیاده‌روی خدمت می‌کردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه‌. می‌گفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود! بغلشون کردم و گفتم چی می‌گی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟ گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانم‌های هم کاروانی‌مون هم اونجا بودن. خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه می‌شد نگران نبود.😞 بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور می‌رفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢 کم‌کم تماس‌ها از سمت خانواده‌ها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور می‌زد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجی‌پوشی بین جمعیت می‌بینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اون‌ها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه می‌کردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان» گوشی‌م پشت سر هم زنگ می‌خورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر می‌کردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰 یک ساعت طول کشید و تماس‌های بی‌جواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش ان‌شاالله که اتفاقی نمی‌افته برمی‌گردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمی‌دونستم نگران باشم ناراحت باشم یا... دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمی‌گذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓 تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچه‌ایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم... بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دل‌هایی غم‌بار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم. از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانم‌ها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرف‌تر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوش‌سیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت‌ عمامه‌ش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچه‌ای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازه‌ها و زخمی‌ها رو با هر وسیله‌ای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانم‌ها و علی شدم. برگشتم و اون‌ها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...» و من موقع چنگ زدن لباس‌ها به این فکر می‌کردم که این قطره‌های خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از وقتی کتاب رو خوندم، عجیب هوای شیراز زده به سرم... هوای مسجد المهدی و زیارت و دیدن خانوم ماه .🌙 کم‌ترین اتفاقی که با خوندن کتاب «خانوم ماه» برام افتاد این بود که با شخصیت معنوی و عالی شهید شیرعلی سلطانی آشنا شدم. ولی جدای از این شخصیت عالی، متوجه شدم تنها کسی که تو این دنیا و شاید اون دنیا، می‌تونه همسر شیرعلی باشه، فقط و فقط خانوم ماهه! چی بگم از این زن! زنی که فقط همسر شهید نبوده، بلکه یه شهید زنده‌ست و با خوندن خاطرات زندگی‌ش به صبر ایمانش غبطه خوردم! تو گروه هم‌خوانی کتاب، میزبان دختر بزرگ شهید هستیم 😍 و پرسش و پاسخ‌هایی شیرین با چاشنی لهجهٔ قشنگ شیرازی، هوای گروه رو عوض کرده! بدون اینکه اسم اکانت رو نگاه کنم، از روی بسم الله‌های اول هر پیام می‌فهمم این پیام رو مرضیه خانوم داده، مرضیه خانومی که برای مراسم عروسی‌ش بعد از پدر، سنت قشنگی رو پایه گذاری می‌کنه.😍 •┈┈••✾🌱📚📚📚📚📚🌱✾••┈┈• داریم به پایان دی ماه نزدیک می‌شیم و فرصت شرکت تو پویش کتاب هم رو به پایانه. اگر شما هم دوست دارین با یک شهید ویژه و کمتر شناخته شده و همین‌طور همسرشون، خانوم ماه، آشنا بشین تشریف بیارین کانال پویش کتاب: 👇🏻 🔗 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab این ماه هم ۱۰ تا جایزهٔ ۱۰۰ هزارتومانی به قید قرعه تقدیم دوستانی می‌شه که کتاب رو کامل خونده باشن.🎁 ✅ توی کانال توضیح دادیم که چطور نسخهٔ الکترونیک کتاب رو با ۵۰ درصد تخفیف تهیه کنین.📕 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکمهٔ پیراهنش رو باز کرد و لخت شد و گفت: می‌خواستی اینا رو ببینی؟ اینا همه زخم چاقو و کبودی چماقه و چوب! ولی من قسم خوردم، تو هم بدون، سرم رو هم تو این راه می‌دم. راهی رو که رفتم به خاطر حرف مردم و غصهٔ زن و بچه و پدر و مادرم بر نمی‌گردم. من با چه رویی فردا به امام حسین بگم من ذاکر تو بودم، درحالی‌که امروز اسلام مظلوم‌تر از همیشه امثال من رو صدا می‌زنه! من نگرانی تو رو می‌فهمم، تو مادری، همسری، ولی قبل از همه چی بندهٔ خدا باش، ببین خدا از تو چی خواسته! هر روزی که من می‌رم از خونه بیرون، ممکنه برنگردم. تو باید محکم باشی. باید به من کمک کنی. بعد اومد جلوتر، دستش رو آورد بالا و همین‌طور که اشکای منو پاک می‌کرد گفت: «زندگی من هر روز از دیروز پریشون‌تر می‌شه تا وقتی امام خمینی انقلابش پیروز بشه. اگه تو کنار من نباشی، من قدم از قدم نمی‌تونم بردارم‌. می‌خوام زن عاقل و مومنی باشی همین‌طور که هستی!» نمی‌دانستم چه بگویم! همهٔ حرف‌هایش درست بود از روز اول هم می‌دانستم تا پای مرگ پای عقیده‌اش هست وانگهی اگر مخالفت هم می‌کردم او همه چیز حتی من را کنار می‌گذاشت، اما هدفش را نه! بعد دوباره نگاهی به من کرد و گفت: «من رو همراهی می‌کنی؟» دستش را گرفتم و بوسیدم و به چشم‌هایش نگاه کردم. مصمم‌تر از همیشه می‌درخشید و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... 📚 برشی از کتاب «خاطرات همسر سردار شهید حاج شیرعلی سلطانی» @madaran_sharif_pooyesh_ketab