پ.ن۱: این نکات بر اساس فتواهای آیتالله خامنهای نوشته شده، هر چند در ۹۵ درصد موارد نظر بقیه مراجع هم همینه، اما برای احتیاط بیشتر از دفتر مرجع یا شمارههای پاسخگویی احکام مثل ۰۹۶۴۰۰ سوال کنید.
پ.ن۲: اگه قسمتی از متن گنگ یا نامفهوم بود هم، بهتره خودتون سوال کنید.
پ.ن۳: در نهایت یادمون باشه سیرهٔ اهلبیت در مسائل نجس و پاکی، سهلگیری بوده و تا یقین نداشتن جایی نجس شده، اون رو نجس نمیدونستن.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام دوستان 🌺
صبحتون بخیر
اگه دوست دارید در کنار مادریتون، یه کاری برای نیازمندان جامعه انجام بدید، اینو ببینید:👇🏻
خیریه صبح امید، برای انجام یک سری کارها، نیروی افتخاری جذب میکنه.
هدایت شده از جمعیت خیریه صبح امید
📣 فعالیت افتخاری به نفع نیازمندان
🌺 فراخوان نیروی داوطلب در جمعیت خیریه صبح امید
🍀 در زمینههای:
🌱 رسانه
🌱 فعالیت اجرایی در دفتر جمعیت
🌱 بستهبندی و اهدای ارزاق
🌱 تدریس و برگزاری کلاس آموزشی برای دانشآموزان نیازمند
🌱 فعالیت در حاشیه شهر و رسیدگی به خانوادههای نیازمند
📱 برای اعلام آمادگی به نشانی یا شمارههای زیر اطلاع دهید:
📲 هماهنگی خانمها: ۰۹۱۹۵۳۲۸۹۶۳
☎️ هماهنگی آقایان: ۰۹۱۰۸۶۸۶۲۰۰
📝 @sobheomid_1
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷 جمعیت خیریه صبح امید:
🍀 https://eitaa.com/joinchat/3159359569Cd2a067da84
«در انتظار یک رویا...»
#س_ع
(مامان یه دختر ۴ساله، #محمدحسین و #علی ۹ماهه)
سال قبل همین روزها دو قلو باردار بودم. حدس میزدیم که بچهها یکی دختر و یکی پسر باشن. کلی اسم آماده کرده بودم.🤭
روز سونوگرافی، دکتر برای بار آخر صدای قلب بچهها رو هم چک کرد. وای چه صدای قشنگی داشت، دلم غنج رفت. دکتر گفتن خب تموم شد، بلند شو. گفتم پس جنسیت بچهها چی شد؟ گفتن هر دو تا پسرن!
با اینکه همیشه طرفدار دخترها بودم، یه مرتبه از شنیدن خبر دو تا پسر ذوقزده شدم و خندیدم.🥰
دکتر مادرم رو صدا زدن تا کمکم کنن روی ویلچر بشینم، استراحت مطلق بودم و دکتر توصیه کرده بودن حتی یه قدم هم راه نرم.🥲
توی راه به همسرم و مادرم خبرو گفتم، همه کلی خندیدیم. همزمان با من، خانوم برادرم هم پسر باردار بود. ته دلم نگران دخترم شدم که همبازیهاش همه پسرن، ولی با خدا قرار گذاشتم که انشاءالله دوقلوها سالم باشن، دوباره باردار بشم تا شاید دخترم هم، همبازی پیدا کنه.
روزها گذشت و رسیدیم به روز عاشورا. من و مادرم توی خانه مونده بودیم. از تلویزیون روضهها رو میدیدم و اشک میریختم. با امام حسین (علیهالسلام) قرار گذاشتم که انشاءالله بچههام سالم9 باشن، من هم اسم یکی رو علی و اون یکی رو محمدحسین بذارم.
بچهها که به دنیا اومدن، رفتن NICU. من هم، تنها، توی بخش بودم.🥺
صدای گریهٔ نوزاد رو از اتاقهای کناری میشنیدم و توی دلم غصه میخوردم. به سختی از روی تخت بلند میشدم. پرستارها گفته بودن هر وقت بتونم راه برم، میتونم بچهها رو ببینم. فقط یه عکس از اونها دیده بودم.😞
بالاخره بچهها رو دیدم. قرار گذاشتیم اسم قل کوچیکتر محمدحسین باشه.
بغلش گرفتم. خیلی کوچیک و سبک بود. لولهٔ اکسیژن رو با دست دیگهم نزدیک دماغش گرفتم. سرش اندازهٔ یه مشت بود. تمام استخونهای دندهش پیدا بود. اونقدر انگشتهاش کوچیک و ظریف بودن که میترسیدم بشکنن!
ولی آه از این که این دست و پاهای کوچیک، پر از سرم و چسب بود. همسرم چند تا عکسی همون موقع از محمدحسین گرفت. همونهایی که الان تنها مونس دلتنگیهام هستن. علی اون روز زیاد وضعیت اکسیژنش خوب نبود و پرستارها گفتن بهتره از دستگاه بیرون نیاد.
هر روز دو نوبت به بیمارستان میرفتم. توی راه صلوات میفرستادم و وقتی بچهها رو میدیدم، اول برای هر کدام حمد و آیتالکرسی میخوندم.
شبها که میخواستم محمدحسین رو سر جاش توی دستگاه بذارم، با صدای ضعیفش گریه میکرد و من هم پابهپاش اشک میریختم. هر شب ۱۰۰ صلوات هدیه به حضرت رباب میکردم تا برای بچههام مادری کنن تا کمتر گریه کنن.😭
روز ۵ بود که پرستارها خبر دادن بچهها میتونن شیر بخورند.🥹 خوشحال شدم و همینطور که دعای آلیاسین میخوندم، برای بچهها شیر دوشیدم. اما شب گفتن فعلاً شیر نمیدیم.
محمدحسین ترشحات خونی معده داشت و علی ترشحات صفرایی.
فرداش که با دکتر بچهها صحبت کردم، پرسیدم حال بچهها خوبه؟ و دکتر بیرحمانه گفتن: نه!
وقتی نگاه منو دیدن، گفتن: انتظار دارین چی بگم؟! بگم زنده میمونن؟ نه! نمیتونم. اگه بتونن شیر بخورن شاید بشه کاری کرد.
دنیا روی سرم خراب شد، ولی یه آن به خودم گفتم ارادهٔ خدا قویتره.😔
بچهها از فردای اون روز دوباره شروع به شیر خوردن کردن و کمکم بذر امید رو توی دلم کاشتن.🥰
۹ روز از تولد محمدحسینم گذشته بود. من توی راهروهای NICU زار میزدم و امام حسین (علیهالسلام) رو قسم میدادم. هر چه التماس میکردم بذارن محمدحسینم را بغل کنم نمیذاشتن. انگار همهٔ دنیا سنگدل و بیخیال شده بودن. میگفتن دارن همهٔ تلاششونو میکنن. ولی خونریزی ریه بچهم قطع نمیشد.😭
ذکر میگفتم، دعا میکردم، خدا رو قسم میدادم تا رسیدم به اونجایی که حاضر بودم همهٔ دنیا رو کنار بذارم، فقط بچهم سالم باشه...
امروز روضه گوش میکردم. دوباره همون حس و حال سراغم اومد. یه لحظه به یاد پسرکم افتادم. محمدحسینم که از این دنیا جز درد و رنج چیزی ندید. بمیرم براش که حتی روز آخر شیر هم نخورد و از این دنیا رفت.😭
و الان من هستم و یه دنیا حسرت و دلتنگی...
اما علی جانم...
ما روزها و شبهای سختی رو در بیمارستان گذروندیم.
هر روز صبح با ظرفی که در اون کمی شیر دوشیده بودم، به بیمارستان میرفتم.
شیرم کم بود، از غم دوری محمدحسین، کمتر هم شده بود. قطره قطره براش شیر جمع میکردم. صبحها سعی میکردم زودتر از زمان تعویض شیفت برسم. اون موقع که هر پرستاری پروندههاش رو میآورد و شرح حال هر نوزاد رو برای پرستار شیفت بعد میگفت. اینجوری از اوضاع باخبر میشدم. آخه پرستارها با هم قرار گذاشته بودن تا جایی که میشه من رو در جریان اتفاقات قرار ندن تا اضطراب نگیرم.😓
👇🏻ادامه👇🏻
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
حتی یه دورهای علی افت اکسیژن پیدا میکرد و با هر بوق دستگاه، من میترسیدم. پرستار یواشکی صدای دستگاه رو قطع کرد؛ و من خودم از اینترنت طرز کار دستگاه رو پیدا کردم و درستش کردم.
هر روز یه اتفاق جدید میافتاد و من هر روز حضرت زهرا، حضرت رباب و مادر امام زمان (سلام الله علیهما) رو واسطه میکردم تا حال علی خوب بشه.😞
همیشه توی دلم شرمنده بودم از حضرت رباب که کودکشون لب تشنه شهید شد، اون وقت من برای پسرم انقدر بیتابم...😭
NICU جای عجیبیه، پره از مادرای تازه زایمان کرده که نوزادهاشون گاهی فقط یه زردی ساده دارن و گاهی بیماریهای سخت قلبی. مادرایی که یه روز میخندن و روز دیگه اشک میریزن. مادرایی که نیاز به یه هم صحبت دارن و اگه با کسی حرف نزنن، افسردگی میگیرن و یا شاید دیگه هوس بچهدار شدن نکنن.
خداروشکر روزهای خیلی سخت، گذشت. الان علی پیش منه و من حتی از گریهها و شببیدارهاش هم خسته نمیشم.🥺
و امسال دوباره ممنون روضهها هستم...
و حضرت رباب...
و منتظر خوابی که بتونم محمدحسینم رو توی رویا ببینم.😭
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
مامانای عزیز سلام
شب خوش 🌙
در ادامهی مطالعهی کتابهایی با موضوع روایتهای مادرانه، بعد از سه کتاب #بادبانها_را_بکشید ، #مادر_پروازی و #پناهم_باش میخوایم کتاب چهارم رو با هم شروع کنیم. ☺️
📚 کتاب #معجزه_بنسای
روایتهایی از زنان زیر سقف خانهها
این کتاب شامل ۲۳ روایت از ۲۳ زن 🧕 هست که نسبت خودشون رو با خانهداری 🏠 روایت میکنن و از گوشهوکنار زندگی خانهداری، باورها، دغدغهها، جهانبینیها و واگویههایی ذهنیشون برامون حرف میزنن.
هدف این مجموعه روایتها، نشون دادن جهانبینی و تفاوت برخوردهای زنان با خانهداری هست؛ اینکه بانوان چطور تو این نقش «رشد» خودشون رو فراموش نمیکنند و از ظرفیت این موقعیت استفاده میکنند.
کتاب #معجزه_بنسای به دنبال نشون دادن چهرهی بخشی از بانوان هست که امروزه کمتر دیده میشن و به شأن کارشون آنچنان که باید توجهی نشده. بانوانی که مثل یک کارگردان، زندگی دیگران رو کارگردانی میکنن تا اونها نقشآفرینی کنند و در نهایت خودشون دیده نمیشن. 💖
🗓 شروع همخوانی از شنبه ۶ مرداد
✅ اگر دوست دارین این کتاب رو همراه با هم بخونیم تشریف بیارین اینجا:
👇
🔗 https://eitaa.com/joinchat/1839989610C12ed48eb61
🔴 نسخه صوتی 🎵 کتاب بصورت رایگان موجوده. 🤩
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#بریده_کتاب
#معجزه_بنسای
📘📘📘
یک چشمم به قابلمهٔ کوچک مسی شیربرنج است که سر نرود و چشم دیگرم به انبوه ظرفهای نشستهای که در ظرفشویی انتظارم را میکشند. شیربرنج که آماده میشود و خیالم که از صبحانهٔ دخترکم راحت میشود، خودم را مهمان اولین چای صبح روز نو میکنم، با دو تا شکرپنیر که ماهمنیر برایم از مشهد سوغات آورده. شیرینی شکرپنیرها که به جانم مینشیند، فندق توی دلم به تکان تکان میافتد. دختر دومی بیدار میشود. دست میگذارم روی شکم ورآمدهام کمی قربان صدقهاش میروم.
تا بیدار شدن اهالی خانه وقت چندانی ندارم. بسم الله را میگویم و از آشپزخانه شروع میکنم. نمیگذارم ظرفها بیش از این منتظر بمانند. شستن ظرفها و تی کف آشپزخانه و پاک کردن اجاق گاز که تمام میشود، به سالن و اتاقها میروم و آثار جنگ جهانی دیشب را یکییکی جمع میکنم: اسباب بازیهای کوچک توی کشو، بزرگترها داخل کمد، خردهنانها و کاغذپارهها توی پلاستیکی که به دستم آویزان کردهام، دست و پای عروسکهای تکهتکه شده توی سبد اسباببازیها و تکههای جورواجور گلسرها و کلاه و جوراب خرگوشی هم توی کمد لباسها. جارو را میگذارم برای بعد از بیدار شدن حلما و بابا.
دست آخر همه جا را تی میکشم. این آخری حسابی رمقم را میکشد؛ مخصوصا اگر قرار باشد حاصل خلاقیت دختر را در استفاده از پاستیل روی سرامیک پاک کنم. برنج را که برای ناهار ظهر بخیسانم و بستهٔ گوشت را که از فریزر بگذارم بیرون، تمام میشود.
ولو میشوم روی کاناپه. دوروبَرم را برانداز میکنم. تمیزی و نظم نسبی خانه (تا زمان بیدار شدن و آغاز شیطنتهای دخترک) راضیام میکند، راضی راضی که نه ...
راستش، یک چیزی توی سرم افتاده و مدام وول میخورد و نمیگذارد طعم این رضایت به دلم بنشیند. دائم غر میزند:
«که چی؟ که یعنی حالا کدبانو شدی؟ زن زندگی و اینها؟ این همه درس خوندی و خودت رو کشتی فوق رو با نمرهٔ عالی گرفتی که حالا سرامیک های خونهت برق بیفته و تهدیگ ماهواره طلایی بشه؟ اینها تو رو راضی میکنه؟ کافیه؟ حالا خودت هیچی، پس فردا که دختران قد کشیدند و رفتند تو جامعه و بقیه رو دیدند، فکر میکنی از اینکه مامانی مثل تو داشته باشند، راضیند؟ وقتی همسنوسالها و دوستهات رو دیدند که برای خودشون کسی شدند و سری تو سرها درآوردند و هیچ کس دربارهٔ امثال تو حرفی نمیزنه و مثل کسی که زندگی رو باخته، بهت نگاه میکنند، فکر میکنی میتونند بهت افتخار کنند؟»
📚 برشی از کتاب #معجزه_بنسای
روایتهایی از زنان زیر سقف خانهها
صفحه ۸۷ و ۸۸
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«نجمه میمونه و سه تا مامان!»
#ف_رجا
(مامان زینب ۹،زهرا ۷، محمدحسین ۵، محمدمهدی ۲.۵ ساله)
یکی از چیزایی که مادرانگی رو جذاب میکنه، تغییرها و عدم ثبات توی وضعیت موجوده.
این چند روزه به واسطهٔ دههٔ محرم، تو کانالها و گروههای مختلف متن های زیادی دیدم از مادرانههایی که داشتن وضعیت گذشتهٔ خودشون (بدون بچه و مجردی) رو با حال (که مادرن) توصیف میکردن.
از میزان توجهی که توی روضه و سخنرانی میتونن خرج کنن تا فرصت نشستن یه جا و دفعات طی مسیرشون به سرویسهای بهداشتی...😅
خب منم مثل هر مادر دیگهای وقتی اینا رو میخونم، احساس همذات پنداری میکنم، اما وقتی مقایسه میکنم لزوماً شرایطمون برابر نیست...😉
مثلاً همین پارسال، ما وقتی میرفتیم، دو بار من باید طی مسیر میکردم با دخترها تا سرویس،
یک بار هم پدر خانواده با آقامحمدحسین،
اما امسال هیچکدومشون سرویس لازم نمیشن!😅
یا تا پارسال هنوز محمدمهدی و محمدحسین به گریه حساس بودن و خیلی نمیذاشتن تو روضه حس بگیریم، اما امسال سرشون به کار خودشونه.
و خیلی نکات دیگه که توی کیفیت حال آدم تو مجلس موثره،
یا حتی میزان وسایلی که باید همراهت باشه.
مثلاً من امسال قاعدتاً لباس اضافه برای هیچکدوم نمیبرم، درحالیکه سال های قبل همیشه تو ساکم چند دست لباس داشتم.🥴
خب اینا با توجه به سن بچه، و شرایط مختلف تغییر پذیرن و الان من اصلاً شرایطم مثل اون مامانایی نیست که متنهای مادرانه مینویسن از حال روضهشون که با قدیمها و مجردیها متفاوته.
حتی امسال یکی از مراسمهایی که میرفتیم، دو تا پسرا با باباشون بودن و دخترها هم یه طبقهٔ دیگه تو کلاس مخصوصشون شرکت میکردن، و من تنها، از مجلس استفاده میکردم (مثل مامانهایی که بچهٔ اولشون رو باردارن و تنها دغدغه و سختیشون اینه که زمین نشستن براشون سخته😂)
قاعدتاً این معنیش این نیست که سالهای آتی هم من همینقدر راحتم،
چون وقتی جهاد ادامه داره، وقتی سال دیگه احتمالاً یه بچهٔ چهاردستوپا و شیرخواره داریم که از سروکولمون بالا میره، شرایط خیلی متفاوت خواهد بود.
از نظر من این از قشنگیهای مادرانگیه.🥰 اینکه شرایط شما ثبات نداره، تا میای به یه حالتی عادت کنی، یه حالت جدید
یه دوران جدید!😉
حتی با اینکه سن بچهها از صفر تا... تکرار میشه، معنیش این نیست که شما همون شرایط قبل رو تجربه خواهید کرد،
مثلاً وقتی بچه یه دونهست، فقط شما هستید و اون...
وقتی دو تا هستن، با یه وضعیت جدید مواجهید.
وقتی سه تا میشن، موقعیت تغییر میکنه.
مثلاً برای من قابل پیشبینی هست که اگه من با نوزاد جدیدمون برم هیئت، و پسرا هم با باباشون رفته باشن، نجمه خاتون میمونه و سه تا مامان.☺️ قطعاً وقتی سه تا مامان باشیم و یه نوزاد، خیلی فرق داره با اون روزایی که با سه تا بچهٔ زیر چهار سال میرفتم هیئت...
با من موافقید که اینها همه از قشنگیهای مادرانگیه؟😍❤️
شناسهٔ کانال نویسنده:
🔗 @sharhemadari
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مزهٔ زندگی خانوادههای پرفرزند»
#س_مشهدی
(مامان #سیدعلی ۱۵، #سیدمهدی ۱۳، #فاطمه سادات ۱۱، #سیدعباس ۸، سیدحسین ۶، سید محمدمحسن ۳ساله، سیدمحمد ۱ماهه)
پسر بزرگ خونهٔ ما، آقاسیدعلی هستن. سیدعلی مدت کوتاهی تکفرزندِ ما بود و خیلی زود با اضافه شدن خواهر و برادراش شد داداش بزرگه!😍
ما هم سعی کردیم برای بقیهٔ بچهها جا بندازیم که داداش بزرگه احترامش واجبه.😉 حتی اگه خطایی میکرد، جلوی خواهر و برادرا دعواش نمیکردیم، بلکه تو خلوت باهاش صحبت میکردیم. همین روش و احترام، باعث شده بود یکی از بازیهای بچگیشون «به صَـــــف صف» باشه!
سیدعلی بچهها رو به سبک پادگان به خط میکرد و به هر کدوم وظیفهای محول میکرد.
یکی از علاقهمندیهای سیدعلی از سه سالگی آشپزی بود. موقع پختن کباب تابهای و کوکو و شامی داوطلب میشد خودش درست کنه. منم چون میخواستم به سروریِ هفت سال اولش احترام بذارم، اجازه میدادم. کلی هم از درون حرص میخوردم به خاطر ریختوپاشها! ولی صبر میکردم و جلوی عصبانیتم رو میگرفتم تا خاطرهٔ تلخی براش نمونه!
خیلی اوقات پیش میاومد که من و همسرم مجبور بودیم بریم دنبال کاری و بچهها به سرپرستی سیدعلی خونه میموندن. اینجور مواقع گرسنه نمیموندن و خیالم راحت بود که داداش بزرگه از پس سیر کردن شکم بچهها برمیاد.😉
این تمرینهای دوران کودکی باعث شد سیدعلی خیلی زود آشپزی رو یاد بگیره و به داداش و آبجیها هم یاد بده.
الان دخترم که ۱۱ سالشه هم خیلی دوست داره دستورهای مختلف آشپزی رو پیدا کنه و سرآشپز کوچولوی خونه ما بشه.🥰
جالبه بگم وقتی غذای ساندویچی داریم همهٔ بچهها حتی شش و هفت سالهها هم هر کدوم میشن آشپز ویژه و ساندویچ مخصوص خودشون رو درست میکنن و با قیمتهای نجومی به مزایده میذارن برای همدیگه.😅
انصافاً این قسمت از زندگی خانوادههای پرفرزند خیلی خوشمزه است.🥰
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif