eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
706 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
191 ویدیو
44 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
😍😍😍 🌱 گزارش تکمیلی ارسال خواهد شد....
دیروز با چندتا از دوستان مادرانه‌ای اولین تجربه حضور میدانی رو داشتیم. هممون پر از استرس بودیم😅 اولش چند دقیقه‌ای به این که چی بگیم و چجوری بگیم گذشت. این یه کم روحیه داد بهمون💪 بعد جدا شدیم از هم که بریم برای صحبت ولی دیگه هیچ مورد مناسبی پیدا نمی‌شد😬 اغلب افراد با همسرانشون بودن. یکی دوتا بچه کوچیک داشت که همه حواسش به اون‌ها بود، یکی دیگه همش با تلفن حرف می‌زد و.. خلاصه دیگه دم غروب بود دیدم یه خانم تنها نشسته رو نیمکت🤩 به بهانه اجازه گرفتن برای نشستن همون اول شروع کردم به حرف زدن.. گفتم خیلی خسته شدم چون بخاطر بچه‌ها همش راه رفتم(پسرم رو تو کالسکه خوابوندم و..) درباره نیاز بچه‌ها به پارک گفت، حرف رو کشوندم به کرونا و ان‌شاالله واکسن بزنیم ببینیم بهتر میشه و‌.. گفت نگران حضوری/غیرحضوری بودن مدرسه بچه‌هاشه که کلاس اولی هستن(دوقلو بودن). گفتم ان‌شاالله درست می‌شه، یه مقدارم این چیزا مدیریت می‌خواد! می‌خواستم بپیچم تو اصل مسئله مشارکت و انتخابات و اینا که دیدم خانومه خودش جلوتر از من حرفا رو زد! واقعیت اینه که من هیچ کار خاصی نکردم ولی اون خانوم کار بزرگی برای من کرد. یادم آورد که حرف زدن با آدم‌ها چقدر راحته. بهم شجاعت داد. به این فکر کردم که چرا اولش می‌ترسیدم؟ از چی می‌ترسیدم🤔 از حرف زدن با یه آدم؟🧐 مگه چی می‌خواستیم بگیم به هم؟ مگه چه بلایی می‌خواستیم سر هم بیاریم🤷‍♀ ته تهش می‌خواست با تندی حرفامو رد کنه؟ تهش این بود که کم بیارم تو جواب؟ خب می‌تونستم با لبخند بهش بگم من مثل شما فکر نمی‌کنم و امیدوارم یه روز شما هم مثل من به آینده امیدوار باشین🙃 و تمام! واقعا چی به سرمون اومده که از حرف زدن با هم می‌ترسیم؟! چی شد که این جوری شدیم؟ @madaranemeidan
نمی‌تونستم مثل دوره قبل خوش خیال بشینم و دست روی دست بذارم که آره بابا فلانی رای میاره.. توی مسجد محله با یه دخترخانم جوان باهم قرار گذاشتیم برای تبلیغ توی پارک اول خیابان فقاهت. با خیلی‌ها صحبت کردیم.. همون اول کار پسرک دو و نیم ساله‌م روی همون سه چرخه کنارمون خواب رفت و چون داشت میفتاد مجبور شدم بغلش کنم. نزدیک به یک ساعت بغلم بود و من ایستاده بودم مشغول مباحثه و تبلیغ! انقدر درددل‌ها زیاد بود و عجیب که اصلا متوجه سختی بغل کردن بچه نبودم... یکی از افرادی که باهاش صحبت کردم خانمی چادری بود که قصد رای دادن نداشت. هم برادرش شهید شده بود و هم همسرش جانباز، دوتا بچه داشت. با درآمد ماهانه یک میلیون، به سختی داشتن زندگی رو می‌گذروندن و اصلا نمی‌خواست رای بده. از بیماری‌های همسر جانبازش گفت، از دختر جوانش که دچار مشکلات عصبی شده. از هزینه گزاف داروها. می‌گفت من نمیام رای بدم چون خسته‌ایم از این شرایط. (در آخر با عنایت حضرت معصومه(س) راضی شدن که رای بدن) @madaranemeidan
امروزم به یاری خدا در پارک با چند نفری وارد صحبت شدم. زندگی یکی از خانم‌ها خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرد. خانمی که ده سال بود از همسرش به دلیل اعتیاد و.. طلاق گرفته و دوتا پسر ۱۵ و ۱۲ ساله داشت. این خانم خودش کلی بیماری داشت. گفت پسر اولم بیش‌فعالی شدید و نیاز مبرم به مصرف داروهای تجویز شده روانپزشک داره. این پسر بخاطر مشکلش آسیب‌های زیادی رو به خونه وارد کرده. حتی با مشت به دیوار خونه زده و یه شکاف بزرگ افتاده بود. گفت درآمد ماهیانه‌شون ماهی ۵۰۰هزار تومنه. می‌گفت ما الان نهار نخوردیم. صبحانه خوردیم تا شام😔 می‌گفت الان خونه اینقد گریه کردم و حالم خوب نبوده، اومدم بیرون یه کم قدم بزنم بلکه بهتر بشم. قلبا برای این خانم خیلی ناراحت بودم، بعد کلی صحبت گفتم بیا بریم روی نیمکت بشینیم، اگر چه من کاره‌ای نیستم اما در وهله اول انسانیتم اجازه نمی‌داد که بخوام رد شم و برم. نشستم پای درد دل این خانوم... از تمام مشکلات زندگیش گفت. گذاشتم آروم بشه. خیلی باهم صحبت کردیم شماره‌ش رو گرفتم. گفتم در حد توان خودم به هرجایی که برسم این مسله رو مطرح می‌کنم شاید کسی بتونه کمکی به این خانم کنه. بعد کلی صحبت گفت کامل مخالف رای دادنه ولی آخر کار به یاری خدا راضی شد بیاد رای بده. نیت کردم برا تعجیل در ظهور آقاجانمون، برای این خانم و یه خانم دیگه اگر کاری از دستم بر بیاد درحد توان خودم انجام بدم. به این قصد که به امید خدا و عنایت صاحب عصر(عج) نتیجه انتخابات فرد اصلح باشه.
بسم الله الرحمن الرحیم *دورهمی مادرانه قم به مناسبت میلاد پیامبر مهربانی و امام صادق علیه السلام * روز سه شنبه چهارم آبان ماه سال 1400 بود که تقریبا نه نفر از مادران به همراه فرزندان خویش راهیه بوستان بانوان شدیم این اولین دورهمی پس از کرونا محسوب می‌شد و برخی از اعضا که به قول خودشان ورودی کرونا بودن این فضا رو برای اولین بار بود که تجربه می‌کردند... اوایل جلسه به خوش و بش و معرفی مادرها گذشت و بعد از آن هر مادری مهمان دست‌پخت خودش شد و ناهار را در کنار همه مادران و کودکان نوش جان کردیم در این بین کودکان ما هم حسابی برای خودشان برنامه ریزی کردند و مشغول خاک بازی در محوطه پارک شدند از ساخت کیک تولد خاکی بگیر تا خوابیدن روی خاک ها و رقم زدن دوستی های جدید... بعد از ناهار یکی از اعضای مادرانه اندکی ما را مهمان زکات علمشان کردند و برایمان از تربیت فرزند گفتند... از اهمیت خوب بودن حال مادر... از اهمیت همدلی با کودکان... و بعد از این برنامه، یکی از مادران چند صفحه ای از کتاب قاف رو برایمان خواندند و جلسه با نام پیامبر مهربانمان متبرک شد... نوبت گرفتن عکس یادگاری رسیده بوده و دردسر پیدا کردن منظره که اجازه نرفتن در چمن هم به آن اضافه شده بود که خودش ماجراهایی داشت😅 دیگر نزدیک غروب خورشید شده بود که با تجدید قوا راهی کتاب فروشی جدیدالتاسیس یکی از اعضای مادرانه شدیم کتاب فروشی که مخصوص بچه ها بود و کودکان مان در آنجا لذتی بس زیاد بردند و هر کدامشان با کوله باری از لذت و کتاب به خانه هایشان برگشتند... و خدا رو شکر برا این دوستی های جدیدی که به یمن میلاد پیامبر به وجود آمد... @madaranemeidan
دوست داشتم برای دهه فجر امسال با دخترکم کاری کنیم تا به واسطه شور و حالی که در آن قرار می‌گیرد این ایام برایش خاطره انگیز شود... پویش تو را دیدم و با چند نفری مطرح کردم ولی در نهایت خودم و دخترک ماندیم بدون یار و یاور😅 چند پرچم را تهیه کردیم و روی هر کدام نام فرمانده و یک شهید رو نوشتیم و دخترک با پدرش راهی خانه همسایه ها شدن.... به امید نگاهی از سوی شهدا... @madaranemeidan
🌸جلسه مادرانه مون رو دو نفری برگزار کردیم با یه پسر و دختر سه ساله با مسجد بزرگی که برای ما قرق شده بود☺️ قرار بود بچه‌ها پرچم درست کنند ولی فضای فراخ مسجد، نذاشت بچه ها بشینن کنارمون و همه اش مشغول دویدن بودند. ما دو مادر هم، کتاب مادرکافی خوندیم و دست بچه ها رو روی کاغذ کشیدیم و براشون پرچم درست کردیم☺️ @madaranemeidan
توی قم معمولا بالکن ها رو کور میکنند، با پارچه، پرده، شیشه، توری یا هر چیز دیگه ای...😁 مشت هم نمونه خرواره، از بین ۸ واحد، فقط یکی بالکنش بازه و اینجوری دهه فجر رو گرامی داشته. دمش گرم واقعا🌸 @madaranemeidan
با کمک تکنولوژی به دیوار هم پرچم زدیم 😁 دیوارها هم اثر هنری شخصیت مذکور است 🥴 @madaranemeidan
به امید خدا داریم میریم برای میلاد حضرت معصومه به گل دخترهای رهگذر از اینا بدیم 💐 @madaranemeidan
هنر دست مادران ساکن شهر کریمه اهل بیت هر کدوم به طریقی گل درست کردند @madaranemeidan
قرار بر این بود که مادران هر کدوم پفیلا درست کنند و به هر روشی گلسر آماده کنند، بافتنی ، نمدی، فومی یا پارچه ای و بعد توی پارک پفیلاها بسته بندی بشه و گلها و پاپیون ها به گیره ها وصل بشه. @madaranemeidan
از اونجایی که توی پارک نمیشد چسب حرارتی ببریم، به فکر چسب قطره ای افتادیم و مجبور شدیم با دستکش های پزشکی به جنگ چسب و گیره بریم😁 چون اگه به دست می‌چسبید به این راحتی پاک نمیشد. @madaranemeidan
ما دنبال پاک ترین راه ممکن برای همراهی با طبیعت بودیم، می‌خواستیم به جای پلاستیک، کیسه پارچه ای درست کنیم که فرصتمون کم بود. در نهایت توی پلاستیک پفیلاها رو بسته بندی کردیم و رفتیم برای توزیع. ولی توی گرمای قم، ملت از ساعت ۷ به بعد میان توی خیابان. ما یکمی زود رفته بودیم و دنبال سوژه برای اهدا می‌گشتیم.😬 @madaranemeidan
حس خوبی بود وقتی توی پارک دخترها رو پیدا میکردیم و بسته ها رو بهشون می‌دادیم، خوشحال میشدن ولی انگار مادرها بیشتر از اونها ذوق میکردن که روز دختر رو بهشون یادآوری کردیم.😊 @madaranemeidan
بعد از چند دقیقه وقتی می‌دیدیم دخترها توی پارک، گیره سرها رو به سرشون زدن و از کنارمون رد میشن، خیلی مشعوف شدیم😍 فقط فکر داداش ها رو نکرده بودیم که اگه به یه خواهر هدیه بدیم، پس تکلیف برادر چی میشه، دیگه همون موقع سریع یه بسته پفیلا بدون گیره سر جور میکردیم و تقدیم میکردیم. @madaranemeidan
*تا پای جان،برای ایران* دلم جوش می‌زد... اوضاع آشفته مملکت... خون شهدا... مطالبه امام جامعه... نوزادم دو ماهه بود و حتی این موضوع هم نمی‌توانست تکلیف جهاد تبیین و گام برداشتن برای انقلابی که به دست ما سپرده شده بود را کم کند! سکوت و نشستن و کاری نکردن را کفر نعمت می‌دانستم. در جمع دوستان مادرانه ای ام گفتم ؛باید حرکتی کنیم، برایم دلنشین بود دیدن مادرانی که همه دلشان برای ایران اسلامی می تپید و قبل از من به فکر میدان و جهاد بودند. نزدیک بازی‌های جام جهانی بود، مادر خلاقی پیشنهاد داد که برای حمایت از تیم ملی کشور کاری کنیم، اولین بازی ایران با کشور استعمارگر انگلیس بود! قرار شد چند ساعت قبل از شروع مسابقه نزدیک حرم حضرت معصومه (س) برویم، به نیت شهید عجمیان؛بسته های کوچک تخمه و شکلات و متن کوتاهی تهیه کردیم،به همراه مچ بندهایی منقش به پرچم عزیز کشورمان و پرچم های کاغذی دست ساز برای بچه ها... روز موعد فرا رسید! روزی که قلبمان برای ایران و تیم ملی میتپید! نزدیک اذان ظهر نوازدم را آغوش گرفتم، می‌دانستم کار امروزم تنها یک تکلیف اجتماعی برای من نیست! کار امروزم بخشی از تربیت یک نسل است، نسل انقلابی، نسل امام زمانی و شهیدپروری؛کار بزرگی است! به حرم رفتم. نماز ، زیارت و سلام به حضرت خواهر‌‌ و مدد از ایشان؛ به سوی محل قرار با مادرها رفتم. رهگذر از همه قشری می آمد و می‌رفت، مچ بندها را به دست شان می‌بستیم و بسته ها را تعارفشان میکردیم،در این بازه کوتاه چندکلامی حرف می‌زدیم. 🇮🇷 مرد جوانی که کوله کوه نوردی به دوش داشت باخوشحالی بسته و مچ بند را گرفت تشکر کرد، کمی که دور شد برگشت و دوباره تشکر کرد! 🇮🇷 برای دختر نوجوانی مچ بند را بستیم، با ذوق گفت ما خودمان هم برای برد تیم ملی ختم صلوات گرفتیم! 🇮🇷 پاکبانی در آن نزدیکی مچ بند را به جارویش بست و مشغول ادامه کارش شد. 🇮🇷 گروهی از زنان پاکستانی که زائر بودند دوره مان کردند و توضیحات مان را که اینها فارسی هست و برای ایرانی‌هاست و فلان و این حرفها متوجه نشدند و ما هم بخیل نبودیم به ایشان دادیم. 🇮🇷 آقایی از اهالی افغانستان از کارمان تقدیر و تشکر کرد. 🇮🇷 دختر کم حجابی از بستن مچ بند به دستش خوشحال شد و میگفت دعا میکنیم ایران ببرد. 🇮🇷 زن جوان که زائر بود دوتا بسته و مچ بند دیگر خواست که برای کودک و پسر نوجوانش سوغات ببرد. 🇮🇷 چند زن به همراه کودکانشان بودند، پرچم های کاغذی دست ساز را به دست بچه هایشان دادیم، خوشحالی می‌کردند، مادران به دعای پیروزی تیم ملی آمین گفتند. 🇮🇷 در این بین دختر جوانی از گرفتن هدایای ما امتناع کرد و با عجله رد شد و گفت من طرفدار انگلیسم، حیف شد که مجال گفت و گو با او نشد! اما بیشمار بودند آدم‌هایی که ذوق کردند، لبخند زدند، تشکر کردند، تامل کردند، مکث کردند، عکس گرفتند، و نهایتا برای برد تیم ملی دعا کردند و از ته دل خواستند حال خوب نصیب همه مردم ایران شود. @madaranemeidan