eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
721 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
197 ویدیو
47 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
*زمینه سازان هشتادی* دوتا خواهر دهه هشتادی دارم هردو دانشجوی تهران هستند. از وقتی باب این رسانه ی بی شاخ و دم، سرش توی زندگی ها پیدا شد، کمی بینمان فاصله شد. انگار دغدغه ها و علاقه ها متفاوت شد دنبال زبان مشترکی بودم. یکیش شیرینی نوزاد خواهرزاده برای خاله بود که عجب بینمان را خوب چفت کرده بود... انها با وجود همه ی تفاوت های ظاهری و فکری، عاشق پسر پنج ماهه ام بودن... خواهرام طرفدار این شلوغی ها و اغتشاشات هستن😔 اول فکر میکردم فقط بخاطر هیجانشه اما وقتی سرصحبت را باز کردم دیدم که چقدر اطلاعات بروزی دارند چقدر ظلم ستیز و عدالت خواهند. چقدر جسور و شجاعانه حرف میزدند. طوری که انگار مسیح علینژاد هم مهره ی خودشان است. کمی که مسائل را باز کردیم دیدم بغضی گلوی ابجی کوچیکه رو گرفت گفت ما با اسم امام خمینی و رهبری بزرگ شده ایم... به خدا راضی نیستیم که کسی به این بزرگانمون فحش بده یا بی احترامی کنه😭 ما فقط دنبال حق پایمال شده مون هستیم. از ارادتی که هنوز به امامین انقلاب داشت خیلی ذوق کردم😭 نوجوان امروزی با وجود همه ی کم کاری های ما، باوجود این همه هجمه ی رسانه ای دشمن، ولی چقدر نسبت به زمان ما رشد کرده و دلش اماده است فقط باید دریابیمش. چقدر براشون کم گذاشتم باید جبران کنم "خدمت و محبت لازمه ی جهاد تبیین" حالا حرف رهبری عزیزمون برام قابل درک تر شد: *همین دهه هشتادیا* *همین دهه هشتادیا* *همین دهه هشتادیا* *انقلاب ما رو به اوج خودش میرسونند.* @madaranemeidan
گوشی زنگ میخوره.خواهرمه... _آبجی ما نزدیک خونه تونیم چند دقیقه دیگه بیا سرکوچه. سریع وسایل رو می چینم جلو پله ها.چادرمو سرم میکنم و طی چند مرحله وسایل رو از طبقه ی دوم میارم تو کوچه.سبد ظرف ها،قابلمه غذا و یک سطل بزرگ پر از انگورهای محلی روستامون. قراره خانوادگی با وانت شوهر خواهرم بریم پارک تا بچه ها هوایی تازه کنند. به زحمت وسایل رو میارم تا سرخیابون. یک نایلون هم میدم دست پسر ۴ ساله م. با زحمت اما با ذوق نایلون رو تا سرکوچه می‌بره. سرکوچه منتظر وانت می مونیم. کمی آنطرف تر چند تا پسر حدود ۱۳_۱۴ ساله با هم مشغول صحبتند.لهجه ی غلیظ سبزواری دارند.از اون تیپ پسرهایی که فکر می‌کنی با ماشین زمان از دهه ی شصت یهو پریده ن به دهه ی ۱۴۰۰. همان تیپ و لباس ،همان سبک حرف زدن،همان چغری،همان تیزی و فرزی.یک دوچرخه ی تقریبا زهوار در رفته ای هم دارند که احتمالا وسیله ایاب و ذهابشان است.مشخصه بچه این محل نیستند. نمیدانم چرا حس خوبی بهشون دارم. با هم پچ پچ میکنند.انگار میخوان چیزی بگن. یهو یکیشون می‌پرسه :۰خاله انگورا فروشیه؟ از جسارت و صداقت شون خوشم میاد. لبخند میزنم و میگم نه بچه ها فروشی نیست. بعد از داخل سبد چند خوشه درشت برمیدارم و به سمتشان حرکت میکنم.هم خجالت میکشند هم دلشان پیش انگورهاست.تعارف میکنند و نمیگیرند.هر جور شده انگورها رو بهشون میدم.یکیشون از خجالت دور میشه.سهم او رو هم ب دوستش میدم. تشکر می‌کنند.میگم بچه ی کجایید؟ میگن خ ناوی. میپرسم اینجا کاری دارید؟ میگن آره اومدیم مغازه دوستمون که اینجا شاگرد مکانیکه. میگم ماشاالله ب شما رفیقای با مرام. اگه انگور دوست دارید میتونید هنوز هم بردارید.انگورها نذر حاج قاسمه.بخورید نوش جان.اگر هم دوست داشتید برا حاج قاسم یه دونه صلوات بفرستید. بعد میپرسم حاج قاسمو میشناسید دیگه! با یه لحن افتخار آمیز و مغرورانه میگن آره حاج قاسم سلیمانی. با سر تاییدشان میکنم. ازشون فاصله میگیرم و دوباره کنار وسایل وایمیستم و مجدد نگاهم رو می‌دوزم ب خیابان تا تو اون شلوغی وانت رو پیدا کنم. وانت از راه میرسه و اون طرف خیابون توقف میکنه.با سرعت خیز برمیدارم تا سبد رو بردارم که یکی از پسرها با لهجه شیرین سبزواری می‌پرسه خَله(خاله) این که الان دخترا و زنا شال و روسری هاشونو برمیدارن کار خوبیه یا بد؟ اصلا انتظار چنین سوالی رو نداشتم.سوالشون حاکی از درگیری ذهنی شون با مسئله است. ولی چطوری اخه تو این دو دقیقه براشون شرح ماجرا کنم؟ توپ رو پاس میدم تو میدون خودشون. خودت چی فکر میکنی؟ انگار زرنگ تر از منه. میگه: ما نمی‌دونیم.شما بگید. گیر میفتم وای خدا کمکم کن. از مسیر دیگه ای وارد میشم.میگم بچه ها شما آبجی دارید؟ اره. دوست دارید کسی اونا رو ببینه؟ دوست دارید چجوری باشه ظاهرشون؟ جواب میدن هر جور خودشون دوست دارند زندگی کنند. سبد ظرف ها تو دستم خشک میشه.چقدر حرفا آشناست برام. هر کی هر جور دوست داره زندگی کنه به ما ربطی نداره. وانت بوق میزنه شوهر خواهرم میاد برای کمک ...چشمم ب وانته حواسم پیش بچه هاس. تیر آخر رو پرتاب میکنم. میپرسم بچه ها حاج قاسم رو دوست دارید؟ میگن آره خیلی. میگم بچه ها حاج قاسم دوست داره این چادر و روسری رو سر خانم های ما بمونه. بچه ها اونایی که تو خارج الان طرفدار آتیش زدن شال و روسری ان و میخان ما رو ب جون هم بندازن تا ما خودمون همو بکشیم ،همونا بودن که حاج قاسم ما رو شهید کردن. اونا هیچ وقت خوبی و خوشی و خوشبختی ما رو نمیخان‌. بچه ها سکوت می‌کنند.دوست دارند بیشتر حرف بزنم. اما حیف که موقعیت ندارم. کاش دختر بودن تا بهشون شماره میدادم یا آدرس خونمون رو .تا با وعده ی روزای بعد بیشتر حرفاشونو می‌شنیدم و با هم بیشتر گپ می‌زدیم. بچه ها میخان کمکم کنند.تشکر میکنم. از پسرها خداحافظی میکنم و در حالی ک تمام حواسم پیش بچه هاست ازشون دور میشم. @madaranemeidan
ساعت ۷:۲۵ صبحه. خانوادگی مشغول صبحانه خوردن هستیم و همزمان سخنرانی استاد پناهیان با موضوع رو گوش می‌کنیم. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"شب دراز است و مادران میدان تبیین، بیدار" کنار بخاری دراز می‌کشم. از شدت خستگی نمی‌فهمم کی خوابم می‌برد. صدای گریه دختر یک ساله‌ام توی گوشیم می‌پیچید. فکر می‌کنم خواب می‌بینم ولی خواب نبود. چون داشت از سر و کولم بالا می‌رفت. چشم‌‌هایم را به زور باز می‌کنم، بیقرار شیر است. در آغوشش می‌کشم تا آرام بگیرد. با صدای اذان مغرب برای دومین بار چشم‌هایم را باز می‌کنم. بارها از مادرم شنیده‌ام که خواب غروب خوب نیست ولی واقعا به این خواب کوتاه نیاز داشتم. این روزها روال خیلی چیزها فرق می‌کند از جمله زمان و مکان خواب مادران. بلند می‌شوم. وضو می‌گیرم و نماز می‌خوانم. بعد هم به آشپزخانه می‌روم تا فکری برای شام بکنم. جهاد تبیین این روزها، ورزیده‌مان کرده. مدیریت زمان هم‌ یادمان داده. وقتی توی آشپزخانه مشغول پخت‌وپز یا شست‌وشو هستم، صوتهایی که برای تبیین این روزها نشان کرده‌ام را روی اسپیکر پخش می‌کنم و در حین کار گوش می‌کنم. گروه مادرانه را باز می‌کنم. اوه چه خبر است!؟ فرصت ندارم تمام پیامها را با دقت بخوانم. با خودم قرار گذاشته‌ام که زمان رجوعم به گوشی در زمانهای خاصی باشد که به وظایفی که در خانه دارم، خلل وارد نکند. وسط پیامها چند ویس پشت سر هم توجهم را جلب می‌کند. ویسها در پاسخ پیامهایی است که به مشکلات اقتصادی کشور و فسادها و... سخت بودن تبیین در این شرایط اشاره دارد. ویسها را باز میکنم و مشغول کار می‌شوم. تا سیب‌زمینی‌ها را داخل روغن داغ می‌ریزم دختر کلاس اولی‌ام بنا می‌کند به بهانه‌گیری. مامان! میخوام مشقهامو بنویسم. تو هم بیا کنارم بشین. برایش توضیح می‌دهم که الآن دستم بند است و چند دقیقه دیگر به سراغش می‌روم، ولی ول‌کن نیست. _ مامان! گرسنمه. می‌فهمم بدخلقی‌اش از کجا آب می‌خورد. _الآن برای دختر گلم یه چای خوشمزه با کلوچه میارم که بخوره و سرحال بشه. همانطور که گوشهایم را تیز کرده‌ام که وسط کارها و حرفهایم نکته‌ای از آن را از دست ندهم، کمی نبات و گلاب داخل لیوان چای می‌ریزم و هم می‌زنم. کلوچه‌ها را هم داخل بشقاب می‌گذارم و جلوی دخترم می‌گذارم؛ بفرمایید دختر گلم. تا اینا رو بخوری منم کارم تموم میشه و با هم میریم سراغ مشقهات. برای خودم هم یک چای می‌ریزم. یک قااشق چایخوری کاکائو داخل چای می‌ریزم و هم می‌زنم. بر عکس روزهای دیگر امروز عصر خوابیده‌ام ولی هنوز هم خوابم می‌آید. کاکائو را می‌خورم به امید اینکه خواب را از سرم بپراند. به ویس آخر رسیده‌ام. اسپیکر را داخل اتاق می‌برم که کنار دخترم بنشینم و او هم مشقهایش را بنویسد و سوالهایش را بپرسد. لباسهای خشک‌شده را از روی رخت‌آویز برمیدارم و داخل سبد لباسها می‌گذارم. هم صوت را گوش می‌کنم و هم لباسها را مرتب می‌کنم و هم به سوالات دخترم جواب می‌دهم. آقای خانه از راه می‌رسد. دمنوش بِه را برای همسرم روی اپن می‌گذارم و سفره شام را پهن می‌کنم. حساب و کتاب کردم دیدم فردا صبح کلاس دوره تبیین داریم و نمیرسم فردا ظرفها را بشورم، پس بعد از شام فورا می‌روم سروقت ظرفها. کف آشپزخانه هم کثیف‌تر از آن است که بتوانم تا فردا به همین حال بگذارمش. نصف شبی دست به دامان جارو برقی می‌شوم.🙈 آخر روال زندگی‌مان این روزها تغییر کرده. خدا این جارو در زدن در ساعات اوج مصرف برق را بر ما ببخشاید. آشپزخانه را که سروسامان می‌دهم رختخواب بچه‌‌ها را پهن میکنم. تا پدرشان بخاری اتاقشان را راه بیندازد، از بچه‌ها می‌خواهم کتاب قصه‌هایشان را بیاورند تا برایشان بخوانم. یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.... یک قصه از کتاب کلیله و دمنه که دخترم چند روزی است درخواست داده برایشان می‌خوانم. البته دختر کوچکتر هم درخواست دارد کتاب "نگو نمی‌توانم" از محمدرضا سرشار را برایش بخوانم. کتابی که خییییلی دوستش دارم و در عین سادگی پیامهای بزرگی دارد حتی برای ما بزرگترها. با خواندن کتابها یاد زمزمه‌های بعضی از مادران افتادم که می‌گویند ما نمیتوانیم تبیین کنیم. ما بلد نیستیم. یادم باشد ناظر به این کتاب این بحث را برای مادران توضیح بدهم. درخواست هر دو دختر را اجابت می‌کنم و هر دو کتاب را می‌خوانم. پدر خانواده زودتر از همه خوابش می‌برد. بعد هم بچه‌ها یکی‌یکی به خواب می‌روند و من می‌مانم و روایتهای تبیینی که باید بنویسم، برنامه‌هایی که باید بچینم، مطالبی که باید آماده کنم و.... شب دراز است و مادران میدان تبیین، بیدار..... @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعالیت مشترک مادران میدان و یک گروه فرهنگی شمال شرق گفتگوی مادران غیر هم تیپ با هم در مورد مسئله ی حجاب بچه هاشون مشغول بازی و نقاشی (با مربی)... این ها به صرف چای و شیرینی،تخمه وارد بحث شدن... و به احترام بقیه شالها رو هم جلوتر آوردن و یا از رو گردن روی سر گذاشتن و نشستن... یا کلاه رو مرتب تر کردن و کنار زیلو ایستادن... یا کمی عقب تر روی نیمکت های کناری گوش دادن... چند نفر دعوت ما رو قبول نکردن و نیومدن... چندین نفر هم هدیه گلدون ها رو با عکس شهید آرمان و حدیث درباره حجاب گرفتن،تشکر کردن و رفتن... تعدادی هم روی زیلو،پای کار نشستن حتی پرسیدن کی دوباره میاین اینجا، بازم برنامه دارید؟ از اونطرف یک تیم هم بصورت سیار توی پارک گشت زدن و گلدون کاکتوس زیبا رو به مناسبت میلاد حضرت زینب(سلام الله) هدیه دادن و ارتباط گرفتن و... خلاصه دست خدا با جماعت بود وسایه شهید روی سر ما❤️ @madaranemeidan
این هم گلدان هایی که حرفش رو زده بودم... دوتا از خانم های شهرک تهیه کردن... تو برنامه مادرانه پارک پلیس رزق معنوی شد🌻🌱 @madaranemeidan
"اندر حکایات یک مادر پیگیر"👏 بعد از گام اول که گزارشش رو قبلا نوشتم، تصمیم گرفتم تا گام دوم را بردارم 👣👣 رفتم مدرسه دخترم وچون چند سال آنجا جزء انجمن اولیا بودم مدیر کاملا من را می شناخت. راستش توی دلم یک نگرانی نسبت به مطرح کردن موضوع داشتم ولی گفتم قوی عمل کنم 💪💪💪و خیلی با آرامش و خندان 🧕🧕🧕وارد دفتر مدرسه شدم. به مدیر معاون و معاون پرورشی که در دفتر مشغول کاری بودند سلام کردم.🖐🖐 نمی دانستم چطور شروع کنم مدیر خیلی با معرفت تعارف کرد بفرمایید بنشینید رفتم و روبروی معاون پرورشی نشستم. او هم کوتاهی نکرد و چن تا برگه به من داد و گفت لطفا مرتب می کنی؟ در حال کمک بودم و فکر می کردم چه کار کنم چطور شروع کنم؟ گفتم یا امام زمان به زبانم و فکر جملاتی رو بیار که بتونم بگم.🙏🙏🙏 گفتم راستی خانم .... شما مستند ایکسونامی رو دیدین؟ گفت:نه اصلا اهل فیلم نیستم.. گفتم: نه تلویزیونی نیست، تبلیغاتش رو هم توی گروه ندیدین؟ گفت:نه چی هست؟ شروع دادم به توضیح دادن مدیر گفت: چه جالب ...! کجا می شه ببینی زمان و مکانش؟ خوش حال شدم که مدیر از کارش جدا شد🤩🤩 وبه حرف من گوش داد. پا شدم رفتم جلوی مدیر و گفتم زمان و مکان و هماهنگی هاش با من. فقط اگه اجازه میدین مادر ها رو دعوت کنم مدیر گفت باید مادرهایی رو که من می دونم و می گم بگین و ببرین😠😠😠 گفتم: باشه یک هفته گذشت دوباره رفتم مدرسه گفتم چی شد؟ کی مادر ها رو دعوت کنم؟ گفت: این هفته کار دارم ، باید کارهای اداری انجام بدی و از ادراه اجازه بگیری🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ خدای ناکرده اگه اتفاقی برای مادر ها بیفته کی باید جوابگو باشه ؟؟؟😳😳😳 گفتم باشه از ادراه اجازه می گیرم رفتم خونه وگوشی رو برداشتم📱📱📱 بعد از چند تا تماس و دیدار موفق شدم اجازه بگیرم🤓🤓 هفته سوم رفتم مدرسه و گفتم بلاخره اجازه شو گرفتم حالا می تونم دعوت کنم؟🤔🤔🤔 مدیر گفت: این اسامی را بگیر دفتر تلفن را از خانم...بگیر وخودت شماره ها را پیدا کن خودت تماس بگیر وتلفن دعوتشون کن.🙈🙈 البته ناگفته نماند که این وسط هم حرف هایی از عوامل محترم مدرسه بازگو شد از این قبیل که این کارا باید با اجازه باشه، مسئولیت داره، اگه مناسب نباشه و.... حرف ها زیاد بود اما تو راهی قدم گذاشته بودم که این ها را با کمال میل می پذیرفتم و با جان و دل می خریدم❤️❤️❤️ بلاخره روزی که مدیر اعلام کرده بود رسید ساعت ۹ صبح مدرسه بودم مدیر کمی کسالت داشت و نیامده بود. گفتم هر طور شده امروز کار رو تمام می کنم شروع کردم اسم بچه ها و مادر ها رو از دفتر پیدا کردم و جلوی اسمشان علامت زدم✅✅ تقریبا تا ۱۱ طول کشید که شماره ی بیست نفر را پیدا کردم😰😰😰 البته بعد از این کار تا زمان تعطیلی بچه ها با مادرها صحبت کردم وتمام گرفتم و بعضی ها رو راضی شون کردم بیان برای دیدن ساعت ۳ بعد از ظهر حسینیه هنر منتظر بودم سه تا چهار نفر بیشتر نیامده بودن 😔😔😔 رفتم جلوی کوچه تا کسی دنبال آدرس نگرده طی نیم ساعت تقریبا ۱۲ نفر جمع شدند بازم نگران و مضطرب که اگه مادر ها دوست نداشته باشند چی؟!😬😬😬😬 مستند اکران شد مابین فیلم خیلی مخفیانه چهره مادرها رو رصد می کردم ببینم در چه حس وحالی هستن😎😎😎 الحمدلله همه عمیقا غرق تماشا بودن چند نفر سوالاتی داشتند که قبلا با هماهنگی یک نفر مسئول پاسخگویی توضیح و جواب داده شد نزدیک اذان شد گروهی سریع رفتند وبعضی هم شروع کردند پرسیدن سوال که الحمدالله به لطف خدا و یاری امام زمان صلوات الله علیه شبهات و سوالات شنیده شدو پاسخگویی شو. حالا کمی آرامش داشتم😇😇😇 گفتم ان شاءالله قدم بعدی اکران فیلم لوپتو برای بچه های مدرسه..... @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
قهرمان ما! پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱، مادرانه سبزوار توی سالن ورزشی سوم شعبان، برگزار کننده‌ی یه جشن باحاله با مهمونای با حالتر🎊🎉🎀 به دو مناسبت: میلاد حضرت زینب (س) و سالگرد شهادت میرزا کوچک خان جنگلی مهمونا شرکت کنندگان دوره معرفتی_مهارتی هستند و دوستان و آشناهاشون به اتفاق فرشته‌های کوچولوشون👩‍👧‍👧👩‍👧‍👦 ساعت نه و نیم هست که وارد سالن میشم، تعدادی از مهمونا اومدن و روی حصیرهایی که وسط سالن پهن شده نشستن. مسئولینِ جشن هم در حال بدو بدو و انجام کارها و مسئولیتهاشون. رفته‌رفته به جمعیت افزوده میشه و عده ای در حال احوالپرسی و خوش و بش. مادر و بچه همه کنار هم نشستیم با پوشش‌ها و حجاب‌های متفاوت. مجری با خوندن یک شعر رسماً آغاز برنامه رو اعلام میکنه بعد از قرائت سوره کوتاهی که توسط یکی از بچه‌های مهمونها تلاوت میشه، یهو کلی بادکنک سبز و سفید و قرمز بین بچه ها توزیع میشه 🎈🎈🎈 ایستاده سرود ملی میخونیم و از تماشای رقص بادکنک‌های به رنگ پرچم تو دستها لذت می‌بریم😍🤩 هنوز تو اوج حس و هیجان هستیم که خانم مداح، بساط یک مولودی‌خوانی همراه با کف و سوت و هورا و هلهله 👏💃🎉🎊برامون ترتیب میده در رثای حضرت زینب میخونه و دم می‌گیریم بارون شکلاته که همینطوری رو سرمون می باره 🍬🍬🍬 خب خب! با اعلام مجری همه بچه ها با چشم بسته منتظر برنامه بعدین که ... وقتی با اجازه مجری چشاشون باز میشه 👀 یه مرد با لباس های محلی و پالتو بلند و محاسن و موی انبوه و یه تفنگ به کمر جلوشون ظاهر شده 🧙‍♂ یعنی کی میتونه باشه؟! سوالی که تو ذهن بچه‌ها چرخ میزنه🤔🤔 _: به من میگن میرزا، میرزا کوچک خان جنگلی این اسمو کجا شنیدین بچه ها؟ اون قسمت سرود سلام فرمانده که اسم میرزا کوچک‌خان میاد توی میکروفن پخش میشه. _: سرود سلام فرمانده 😃 سرود رفیق شهیدم 😃 _: خب چقدر از من می‌دونید؟ میرزا شروع به تعریف میکنه: از هجوم و اشغال دشمن میگه از خودش و دوستاش که دلاورمردانه جلوشون ایستادن به عشق وطن و در نهایت فدای یک اسم شدند👈ایران 🇮🇷🇮🇷 بعد میپرسه شما چی بچه ها، اگه یه روز دشمن نگاه چپ به کشورمون بکنه چیکار میکنید؟ _: معلومه کاری میکنیم از کرده‌ی خودش پشیمون بشه😡👊✊💪 بعد هم با توپ های کوچیک تو دستشون پرچم های آمریکا و اسرائیل و انگلیس که روی دیوار بود رو هدف پرتاب های خودشون قرار میدن صورتک‌های میرزا که دوستان واحد کودک از قبل آماده کرده بودن بین بچه‌ها تقسیم میشه. حالا همه بچه ها آدمک به دست دور میرزا حلقه زدن و سرود رفیق شهیدم رو هم خوانی میکنن و مامانایی که گوشی بدست در حال ثبت و ضبط این لحظات هستن📸 حالا میرزا کوچک مهربون با سبد میوه اش بین بچه ها راه میره و اونا رو مهمون نارنگی های شیرین و خوشمزه ش میکنه 🍊🍊 و میگه این نارنگی‌های خوشمزه رو از جنگلهای شمال براتون آوردم. اینجای برنامه بچه ها از مادرا جدا شدن و برای بازی به اون سمت سالن رفتن و خانم عباسی مسئول مادرانه سبزوار هم دقایقی با مادران درباره حوادث اخیر صحبت کرد. از قهرمان‌های واقعی کشور ما که کم هم نیستند ولی متاسفانه ناشناخته موندن گفت، تا قهرمان‌های غیرواقعی و ساختگی و پوشالی غربی که با سلاح رسانه تو ذهن بچه های ما تبدیل به الگو و قهرمان کردن و گفت یکی از این قهرمانها میرزا کوچک خان جنگلی هست که امروز به شما و به بچه‌ها معرفی شد. از خانواده گفت؛ خانواده بزرگی به اسم ایران، اعضای این خانواده با هر شکل و زبان و فرهنگ و تفکر و پوششی همه زیر پرچم ایران🇮🇷🇮🇷 یکدل و متحد هستن و اجازه دخالت بیگانه رو تو مشکلات داخلی شون نمیدن دیگه داریم میرسیم به قسمت آخر و البته هیجان انگیز ماجرا بازی 😍😍 البته این بار قراره مادرا بازی کنن و بچه ها تشویق 😃👏 حالا بازی چی هست ؟🤔 مادرا باید تو دو تا گروه ۱۰ نفره کنار هم بایستن و بادکنک‌های رنگ پرچم ایران رو بدون دخالت دست بین خودشون نگه دارن و از نقطه شروع به مقصد که ته سالن هست برسونن با شمارش ۱_۲_۳ مسابقه شروع میشه و بچه ها شروع به تشویق ماماناشون میکنن👏👏 بماند که کلا قانون مسابقه به فنا رفت و فقط خدا فهمید چی شد و چی نشد 🤔 ولی غرض که تزریق شادی و نشاط بود حاصل شد و هیچی از ارزش های تیم بازنده که باز هم فقط خدا میدونه کی بود کم نشد😝😝 حالا حلقه بزرگ مادر و کودک دست به دست می چرخن وبازی عموزنجیرباف و ماگلیم‌ماسنبلیم رو انجام میدن😝😝 بعد همه مادرا و بچه‌ها همون طور که حلقه زدن روی زمین می‌شینن و مثلا می‌خوابن. میرزا کوچک‌خان که حالا تغییر ظاهر داده و از لباس میرزا خارج شده، مثلا لوکوموتیورانی هست که پشت سرشون راه میره، دستش رو روی شونه هر کس میزاره از خواب بیدار میشه و پشت سر میرزا راه میفته و سوار قطار انقلاب میشه. میرزا همه رو از خواب غفلت بیدار میکنه و با خودش همراه میکنه. حالا قطار انقلاب پر شده از مادرا و بچه‌هایی که یکصدا با
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
هم میخونن: قطار انقلاب، با همیم و شاداب هوهو چی‌چی هوهو‌ چی‌چی صدای اذان بلند شد و در پایان برنامه به رسیدیم.... قسمت خوشمزه ماجرا که پذیرایی با شکلات و شیرینی 🍬🍭🍪🍩 هست در جلوی در و هنگام خروجِ مادرانِ خندان و راضی به لطف خدا و تلاش دوستان انجام میگیره لازم به ذکره که در حین برنامه فروش بلیط انیمیشن لوپتو رو داشتیم که با استقبال خوبی مواجه شد و همچنین تقاضای مهمانان عزیز برای عضویت در گروه مادرانه سبزوار. و پایان یه روز خوب کنار دوستای جدید با کلی خاطره و حال خوب. @madaranemeidan
آزادی! پنجمین جلسه جهاد تبیین مادرانه سبزوار دوستان برای دوره ی تبیین مادرانه،بهم پیشنهاد میدن که مبحث آزادی رو ارایه بدم. در شرایطی که اوضاع و احوال جسمانیم اصلا ردیف نیست. بارداری ،استراحت مطلق،ویارهای شدید،ضعف جسمانی... اونقدر موضوع و دوره برام مهمه که نمیتونم نه بگم. کتابی رو با همین موضوع از داخل کتابخونه برمیدارم اما اونقدر حالم بده که رمق خواندنش رو ندارم.کتاب از روی تشک می‌ره زیر تشک،باز پیداش میکنم میزارمش کنار دستم دوباره صبح از زیر بالش میارمش بیرون. فقط از این طرف ب اون طرف میفته و منی که کم کم ب اسم و جلد و ظاهر کتاب ویار میگیرم.کتاب رو از جلو چشمم برمیدارم‌ تا نگاهم بهش نیفته خدایااا کمکم کن... میرم دکتر طب سنتی دارو میگیرم تا کمی سر پا بشم. شوهرم روزه نذر می‌کنه تا خالم بهتر بشه. و نصف شبی که از شدت حال بد از خواب بیدار میشم و با همه وجود حضرت زهرا س رو صدا میزنم.... یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی😭 یکی دو روز بعد کمی حالم بهتر میشه.اما فقط یکی دو روز خوبم...و دوباره کتاب آزادی معنوی شهید مطهری رو میخرم بعلاوه چند کتاب از استاد علی صفایی. و چند صوت از اساتید صاحب نظر. زمان هایی ک حالم بهتره شروع میکنم ب مطالعه کتاب ها و نت برداری از صوتها. مباحث رو جمع بندی میکنم.ارایه آزمایشی پیش خانم عباسی انجام میدم. و روز موعود میرسه... کلیپ و گلدون زندانی شده رو میارم کمک کارم‌.. بحث رو شروع میکنم. از مفهوم آزادی ... چند دقیقه انسان شناسی میگم. و میرسیم ب انواع آزادی.و شکست غرب در اجرای آزادی و تعبیر غلطشون از آزادی.و می بینیم غرب مثل همیشه در مقابل اسلام هیییچ حرفی برای گفتن نداره حتی در مفهومی ک خودش رو داره براش تکه پاره می‌کنه. ب اذان مغرب می رسیم .جلسه بحمدالله پویاست و گذر زمان رو حس نمی‌کنیم. بحمد الله خدا مثل همیشه دستم رو میگیره و حرفها رو ب زبان الکن م جاری می‌کنه. @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | نقشه جامع هویت زن در منطق اسلام در بیان حضرت آیت‌الله خامنه‌ای «نقشه‌ی جامع هویّت زن در منطق اسلام این است؛ مادر خوب، همسر خوب، مجاهد فی‌سبیل‌الله، در عین حال کدبانو، مدیر خانه، و در عین حال عابد و بنده‌ی خدای متعال. و در نهایت، فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) نشان داد که زن میتواند به رتبه‌ی عالی عصمت برسد.»  🏴 ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ 🌱 @khamenei_Reyhaneh
*یک ون شبهه* جزوه یک ون شبهه دستم بود. یهو گفتم، بچه ها میدونید حجاب اجباری نیست؟! تو کشورمون فقط پوشش اجباری هست، که تو همه کشورها هست‌. یکی شون گفت: اسم کتابش چیه؟ گفتم:«یک ون شبهه» برداشت از روی میز، یک صفحه خوند، گفت: تموم کردی میشه بدی به من؟! همون روز دادم بهش، گفتم تو سابقت زیاده اینجا دوست داشتی بده بقیه هم بخونن. اومد بین بچه ها گفت میخام براتون کارگاه تبیین بزارم... تبیین رو بین حرف های من شنیده بود. گفت این(اشاره بمن) میگه الان وقت جهاد تبیینه... @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"از توحید رسیدیم به لزوم جهاد تبیین" انگار توپ ترکانده باشی وسط خانه. بعد از نماز صبح نخوابیدم. رفتم اثرات زلزله‌ای که در خانه اتفاق افتاده را پاک کنم. زلزله‌ای که روزی چندبار به برکت فرشته‌ها در همه خانه‌ها رخ می‌دهد. مشغول شدم، کتابها و لباسها و اسباب‌بازیها و.... روی اُپن را مرتب کردم و هر چه ظرف و لیوان کثیف گوشه و کنار خانه بود جمع کردم و گذاشتم داخل سینک. توی این مرتب کردنها به فرمولها و متدهایی رسیده‌ام که ویژه من نیست و همه مادرها بلدند. خانه‌ها مرتب شد ولی ظرفهای سینک بخت یارشان نبود و به شستن‌شان نرسیدم. دخترم را زدم زیر بغلم و صورتش را شستم. نیاز به تعویض داشت. هم فرصت شستنش را نداشتم و هم میترسیدم سرما بخورد. با دستمال تمیزش کردم. سرهمی آبی را تنش کردم. در یخچال را باز کردم که چیزی برای صبحانه بردارم. فرصت صبحانه خوردن نداشتم. چند کلوچه داخل ظرف دردار گذاشتم. یکهو یادم آمد که اگر دخترم بخواهد این کلوچه‌ها را بخورد کل حسینیه را کثیف میکند. سریع یک پارچه چپاندم داخل کیفم که موقع کلوچه خوردن زیرش پهن کنم. کیفم پر بود از کتاب و دفتر و پوشک و جغجغه و شیشه و پستونک و دستمال پارچه‌ای و ... و جای نفس کشیدن نداشت و حتی زیپش هم نمیتوانست دهان معترضش را ببندد. گوشی را باز می‌کنم. صبح که میخواستم برای پسرم تاکسی بگیرم، اسنپ خراب بود. دعا می‌کنم و از حضرت مادر می‌خواهم که اسنپ درست شده باشد. الحمدلله خیلی زود ماشین پیدا می‌شود بدون اینکه مجبور شوم گزینه عجله دارم را بزنم. استاد تاکید کرده ساعت ۹ونیم کلاس شروع می‌شود و من باید زودتر از همه به حسینیه برسم و در را باز کنم و بخاری ها رو روشن کنم و تخته وایتبرد را ردیف کنم و.... فقط یک مشکل داریم. آن هم نداشتن رکوردر برای ضبط کلاس است. قران را می‌بوسم و از خانه بیرون میزنم. همانطور که در حیاط را می‌بندم از حصرت زهرا میخواهم که رکوردر را برایمان جور کند. بر خلاف تصورم، با یک تماس مشکل رکوردر هم حل شد و قبل از شروع کلاس رکوردر به دستم رسید. توی کلاس تبیینی چه خبر بود؟ از هستی و توحید رسیدیم به لزوم مردم‌سالاری و جمهوریت، ولایت، پیشرفت، وحدت، استقلال، استکبارستیزی، صدور انقلاب، حزب جهانی مستضعفین و با ادله عقلی و فلسفی محکم. البته به همین راحتی‌ها نبود و کمی پیچیده و فلسفی بود که بنظرم با تکرار و بازخوانی در ذهنمان می‌نشیند. و البته که ذهن‌ها و دلها دست خداست.... خدای مهربان مادرها! قلب و ذهنمان را بگشا و به وقت و فکرمان، برکت و به جسممان، قوت عطا کن. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*تبیین پسرانه* امروز رفتم پایه سوم ابتدایی پسرانه ۲کلاس رفتم تو یک ساعت نیم ساعت برای هر کلاس کارایی که انجام دادم. ✅ازونجایی که پسرا به قصه های قهرمانی هیجانی علاقه دارن از کتاب عمو قاسم قصه مربوط به شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو انتخاب کردم ✅تو خونه یه بازی ساده مرتبط به داستان طراحی کردم. صفات سردار صفات دشمنان سردار رو ، روی برگه هایی که از قبل داشتم نوشتم. بعدم گذاشتم تو نایلون که تو دست بچه ها پاره پوره نشه ✅رفتم سر کلاس، معلم شون گفت من اگه اشکال نداره بمونم برگه هاشون رو تصحیح کنم. منم گفتم نه. دوتا عکس پرسی از حاج قاسم جان برده بودم چسبوندم رو تخته سیاه ✅پرسیدم ایشون کی هستن؟ همه میشناختن و با صدای بلند جواب دادن. سوالاتی مثل حاج قاسم اهل کدوم شهر بودن؟ حاج قاسم کجا دفن هستن؟ شغل حاج قاسم چی بود؟ برای داستان انتخاب شده من ،باید جایگاه شغلی حاج قاسم رو برای بچه ها روشن میکردم. از واژه محافظان حاجی استفاده کردم و چشما همه گرد شد و متوجه شدم همه شون فهمیدن خیییلی مقام شغلی شون بالا بوده ✅یکی از بچه ها پرسید پس چرا محافظا اجازه دادن حاج قاسم رو شهید کنن؟ منم سریع از این سوال خوب استقبال کردم و تشویقش کردم و موقعیت رو عالی دیدم که نحوه شهادت رو بگم بصورت لطیف قصه شهادت رو تو چند ثانیه گفتم. ✅قصه رو که خوندم چون قبلش جایگاه شغلی حاجی رو متوجه شده بودن، با تعجب و مات و مبهوت از کار حاجی به هم نگاه میکردن. از سکوتشون هم میشد فهمید خیلی به دلشون نشسته. وسط قصه کلماتی رو که حس میکردم نمیدونن معنی شو یا برای تاکید روی معانی و اشخاص مثل واژه اهل بیت علیهم السلام دوباره میپرسیدم کی بودن و ... ✅بعد قصه رفتم سراغ بازی کتابی کارتا رو دست گرفتم و گفتم اینا چی ان دو گروه شش نفری اوردم پای تخته یه گروه باید صفات سردار رو با گیره های اهن ربایی پیدا میکرد از تو کارتا و میزد به تخته یه گروهم صفات دشمنان سردار رو من عامدانه دو سه واژه جدید رو بین کارتا نوشته بودم. مثل : متواضع🌺بزدل🌺 این دوتا رو چون نمیدونستن شانسی میذاشتن تو بازی بازی که تموم میشد میگفتن متواضع یعنی چی؟ معنی شو گفتم براشون معلم هر کلاس از هر قسمت اجرای داستان گویی و فعالیت کتابی تند تند عکس میگرفت😄 نتایج👇 ⭐️شوق بچه ها برای ادامه داستان گویی در روزهای آینده ⭐️یادگیری معنای بزدل و متواضع ⭐️آشنایی بچه ها با شیوه شهادت حاج قاسم❤️ ⭐️آشنایی بیشتر بچه ها با حاج قاسم جان❤️ ⭐️مشتاق شدن بچه ها به کتاب عمو قاسم ⭐️درخواست ناظم مدرسه از من برای برگزاری آموزش فعالیت های کتابی به معلمان @madaranemeidan
*کتاب خوب* امشب تو پاتوق دیدم ی خانم بی حجابی اومد برای دخترش کتاب بگیره. ولی قیمت رو نگاه میکرد،ارزون انتخاب میکرد بر خلاف میل دخترش. میگفت:همش پاره میکنه‌. گفتم:عیب نداره بچه هست دیگه ؛ باید اینقدر پاره کنه تا اشباع بشه، بعد شروع کنه به خواندن. دخترش پنج ساله بودحدودا‌؛ همونجا رفتم کتاب علی لندی رو برداشتم و به دخترک هدیه دادم. @madaranemeidan
* محل کار، برای تبیین* در حین اینکه پشت سیستم بیکار شدم، سخنرانی اقا رو با بسیجیان گوش میدادم؛ همکارم ایستاده بود کنارم. بعد نیم ساعتی، یکی دیگه از همکارهام اومد گفت: چی گوش میدی؟ یهو اون یکی که کنارم ایستاده بود گفت: سخنرانی آقا رو گوش میده گفتم: تو از کجا میدونی؟ گفت: دیدم داری نُت برداری میکنی اون یکی گفت: خب به ماهم بگو اقا چی گفتن؟ گفتم: باشه حتما. هر زمان که بگین. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"برکات مادری وسط میدان تبیین" داشتم به دخترم کلاس‌اولی‌ام دیکته می‌گفتم که دختر چهارساله‌ام مثل همیشه حسادتش گل کرد. کتاب و دفترهای خیالی‌اش را آورد و از معلم و مدرسه خیالی‌اش گفت: "خانم من گفته این رو بکشم... خانم من گفته این رو بنویسم..." بعد هم یک مجله آورد و گفت: "مامان این رو برام بخون." مجله را باز می‌کنم و می‌رسم به داستان "آش خوشمزه". داستان راجع به عدس داخل قابلمه آش بود که به نخود می‌گوید: تو نیا داخل قابلمه، تو خیلی قلمبه هستی، نمی‌خوام داخل آش کنار من باشی. به رشته می‌گوید: دوستت ندارم تو خیلی درازی نمیخوام داخل آش کنارم باشی. به نمک و فلفل هم می‌گوید: شما رو هم دوست ندارم، داخل آش نیاین. به سبزی می‌گوید: از تو هم بدم میاد، برو بیرون. هیچ کدومتون رو دوست ندارم. می‌خوام فقط خودم توی آش باشم. آش شده بود فقط آب و عدس. بی‌مزه و بدقیافه و بی‌عطر و بو. آب داخل قابلمه داد زد؛ من بی‌مزه‌ام. الان منو دور می‌ریزن. هیچ کس منو نمیخوره.😭😭😭😭 همه ی وسایل آشپزخانه با هم داد زدند: آش بی‌مزه شده آش بی‌مزه شده عدس به خودش آمد و سرش را پایین انداخت و گفت: "حق با شماست. ما همه کنار هم قشنگیم. کنار هم خوش‌مزه‌ و خوشرنگیم. بیاین دست همدیگه رو بگیریم و یه آش خوشمزه🍲 بشیم...😋😋😋😋 این داستان را که برای دخترم خواندم، دیدم عجب تمثیل جالبی است برای تبیین لزوم "یدواحده" شدن. آخر این روزها دنبال ایده‌ها و سوژه‌هایی هستیم که بتوانیم به روشهای مختلف، لزوم دفاع از انقلاب و حفظ وحدت و انسجام نظام را بگوییم. و گاهی این حرف‌ها(تبیین‌ها) را در قالب برنامه و داستان‌بازی‌هایی برای بچه‌ها می‌گوییم که البته در حضور مادران انجام می‌شود. این تنها یک نمونه از رزق‌های مادری من بود در این روزهای تبیینی. خداوند از دلِ فرصتی که برای دخترم گذاشتم یک ایده تبیینی به ذهنم رساند که باید با دوستان بنشینیم و پرورشش بدهیم. اسمش جهاد تبیین است، ولی اثرات و برکات تربیتی، مهارتی، اقتصادی و.... هم دارد. هم برای خودمان، هم برای دیگران. مادران عزیز! قدم به میدان بگذارید تا ببینید چطور در لابلای انبوه کارهای مادری، مسائل حل می‌شود، گره‌ها باز می‌شود، دلها آماده می‌شود، مطالب سروشکل می‌گیرد و.... من خود به چشم خویشتن می‌بینم تحقق وعده‌های الهی را .... می‌بینم باز شدن مسیرها را .... که؛ "الذین‌ جاهدوا‌ فینا‌ لنهدینهم‌ سبلنا" @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"تبیین با استفاده از کتاب انسان ۲۵۰ ساله" امروز عصر ساعت ۳ باید توی مجلسی صحبت می‌کردم. از دیشب دارم مباحث رو آماده می‌کنم که چطور بحث رو از نقطه‌ی مورد علاقه‌ی مخاطب شروع کنم و برسونم به نقطه‌ی مطلوب خودم که البته مورد نیاز جامعه است. ✍ رجوع کردم به کتاب انسان ۲۵۰ ساله و با توجه به ایام‌ شهادت حضرت زهرا (س) مطالب رو از قسمت زندگی حضرت زهرا (س) دنبال می‌کردم تا قسمتی که میرسه به شعب ابی طالب و نقشی که حضرت زهرا توی سه سال شعب ابی طالب داشت. تا جایی که لقب پیدا میکنه. 😍 یه قسمتی نوشته بود، توی شرایطی که همه چیز خوب و آرومه، معمولا مردم سپاسگزار امام اون جامعه هستند که شرایط خوبی براشون فراهم کرده. ولی اگه اون حکومت و جامعه دچار سختی بشه، دیگه همه‌ی مردم پای سختی هاش نمی‌ایستند. توی شرایط دشوار همیشه تعداد دینداران کم میشه. توی شعب ابیطالب، یکی از سختی‌هایی که پیامبر داشت این بود که باید حقانیت دینش رو اثبات می‌کرد. باید نشون می‌داد که دین اسلام ارزش این رنج کشیدن‌ها رو داره. غیر از رنج هایی مثل کمبود غذا و گرسنگی و گرمای روزها و سرمای شبها و بی‌سرپناهی و... این سختی در مورد پیامبر وجود داشت و در این شرایط سخت حضرت زهرا کنارشون بودن. نکته‌ای که اینجا وجود داره اینه که این شرایط سخت برای جامعه‌ی دینی، توی موقعیت‌های مختلف و بصورتهای مختلف جنگ، تحریم، مشکل اقتصادی، فتنه، اغتشاش و... ممکنه اتفاق بیفته. اینجا بود که بحث رو گره زدم به شرایطی که تا حالا در برهه‌های مختلف برای کشور ما و انقلاب ما پیش اومده. که توی این شرایط باید مثل مادرمون حضرت زهرا (س) پای انقلاب بمونیم و به پایِ انقلاب موندن بقیه هم کمک کنیم. چون این انقلاب ادامه‌ی حکومت رسول الله هست و ارزش این سختی ها رو داره. 💪 و ما باید توی این زمینه مثل حضرت زهرا که با اون سن کم شون توی اون ماجرا با بصیرت و با صبر پشت جامعه اسلامی ایستاده بود، ماهم اگه الگومون ایشونه باید مثل ایشون حرکت کنیم و پای دشواری های نظام و انقلابمون بمونیم. و البته رسالت بزرگی که برعهده مون هست، بحث تبیین و جهاد تبیینه. 👩‍🏫 ناگفته هایی که در مورد انقلاب، هدف انقلاب و ارمان های انقلاب وحود داره که باید بیان بشه. شرایط فعلی جامعه باید تبیین بشه. 🗣 بحث رو به اینجا رسوندم.. دخترم رو باخودم نیاورده بودم و منزل مادرم گذاشته بودم. دلم می‌جوشید و دیرم شده بود و دیگه باید برمیگشتم خونه.. بحث رو تموم کردم و رفتم خونه مامانم که به دخترم برسم و بهش شیر بدم. 🤱 وقتی رسیدم خونه دیدم تخت خوابیده و گریه هم نکرده الحمدلله. @madaranemeidan