eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
680 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
219 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
*ماجرا های موی میرزا کوچک‌ خان* میخواستیم برنامه ای برای تولد حضرت زینب تدارک ببینیم. با توجه به همزمانی با شهادت میرزا کوچک خان تصمیم گرفتیم داستانمون درباره ی میرزا باشه، وقسمتی از تاریخ کشورمون رو با قصه و نمایش برای بچه ها بیان کنیم. یکی از دوستان داستان رو نوشت و با هم اصلاحش کردیم و رفت برای تمرین نمایش. عصر اون روز جلسه هماهنگی بود و من مسئول گریم میرزا بودم، قرار بود هرکسی هر چی از وسایل لازم رو داره بیاره؛ یکی کلاه یکی پیراهن یکی شلوار و... یکی یکی کنار هم قرار دادیم و بهترین مدل رو انتخاب کردیم،حالا فقط مونده بود مو و ریش میرزا؛ پیشنهادای مختلف اومد ، مقوا مداد مو و... قرار شد برم مو بخرم اخه بهترین گزینه و طبیعی ترین حالت بود. هنوز جلسه ادامه داشت ولی کسی نبود که مو و ریش رو برای فردا برسونه؛ کلا نیم ساعت وقت داشتم... نیم ساعت بعد باید جایی میبودم برای پخش مستند، گفتم بچه ها من میرم بقیه کارا با خودتون. دست پسرم رو گرفتم و بدو بدو رفتیم تو خیابون هر لوازم ارایشی که دیدم پرسیدم،موی فر نداشتن! رفتیم لوازم هنری ها یک جا موی فر پیدا کردیم ولی بلوند بود😐🤦‍♀😅 زنگ زدم به بچه ها -بچه ها نیست ...چیکار کنم ؟ -واستا یه دقه ....بچه ها زهراست میگه نیست چی بخره؟ از اونور خط صدای بچه ها میومد و نظرات یهو گفتن کاموا بخر کاموای ضخیم. بدو بدو رفتیم کاموا فروشی ... دو تا کاموای مشکی ضخیم خریدیم و سریع اسنپ گرفتم و رفتیم اونور خیابون ماشین رسید ... راننده زن بود؛ اومدم عقب بشینم،نه بزار کنارش بشینم بزار حس دوستی بهش دست بده نه حس راننده مسافر؛ تو راه با هم صحبت کردیم ، ازین که فوق لیسانسه و بی کار ولی اقوامشون باز نسشته شدن و با غرغر میرم سر کار قبلیشون و نمیزارم جوونا شاغل بشن و... میرسیم به مقصد و مستند اکران میشه ... برمیگردیم خونه، حوالی ساعت ۹ شبه باید ریش و سیبیل و موی میرزا رو درست کنم هنوز شروع نکردم یکی از دوستان زنگ میزنه ، زهرا چه کردی ؟ هیچی تازه رسیدم طاهره خانم گفته رو نمد بدوزی راحت تره ... وای خدایا ممنونم ازت راه یهو باز شد و دیگه نیاز نبود فکر کنم و سرچ کنم و بالا پایین کنم تا بهترین راه به دست بیاد... خودش بود سریع رفتم سراغ نمد ها ...نمد مشکی ندارم چه کنم الان؟ با نمد احتمالا صورتش خیلی عرق میکنه ...پارچه بهتره ...سریع یه پارچه مشکی میارم و دست به کار میشم تا همسرم بیاد سبیل و ریش اماده شده شونه رو برمیدام ...چایی میریزم ...شروع میکنم شونه زدن تا پیچ کاموا باز بشه و فرفری بشه، وقتی تموم شد؛ میزارم روی صورتم و همسرم غش خنده میشه میگم میخوام برای بچه ها عکس بفرستم ببینن خوبه یا نه... میزاره روی صورتش و عکس میگیرم تو گروه میزارم شام خورده نخورده از همسرم اجازه میگیرم و برمیگردم پای چرخ، باید موهای میرزا اماده بشه موها رو که درست میکنم همه رو میزارم روی کیفم که صبح فراموش نکنم .... @madaranemeidan
*روز قدرت ایرانی* سلام. امروز رفتم کلاس پنجم🏫 ابتدایی پسرانه👦 مهارشون واقعا سخت بود. خیییلی شلووووغ بودن. اما وقتی دیدن فقط بچه های اروم دستشون رو بلند کنن اجازه میدم حرف بزنن اروم شدن. ✅همون اولش معنی رهبر رو پرسیدم ذهن همه شون رفت روی رهبر کشورمون گفتم منظورم از رهبر، هر فردی در یک گروه منظورم هست و حالا هر کس تو ذهنش از رهبر این مدلی هست مثال بزنه. یه نفر رهبر گروه کوهنوردی رو گفت. منم ازشون پرسیدم رهبر کلاس شما کیه؟ گفتن معلم گفتم رهبر معلمای مدرسه کیه گفتن مدیر و بعد رفتم سراغ رهبر ایران و پرسیدم کیه. همه شون گفتن امام خامنه ای❤️❤️ ✅این مبحث رو ربط دادم به موضوع خبیثانه فرانسه از کاریکاتور رهبری و شروع کردم از قلدری ها و زورگویی هاشون گفتم. مدل های استعماری و چنان کلاس در سکوت فرو رفته بود و گوشا به سمتم بود که....😳 حتی معنای استعمار رو هم پرسیدن و من براشون با مثال های قلدری استکبار معنی کردم هم اصطلاحی و هم لغوی🌺 این نکته مهم رو هم گفتم که دلیل بیچارگی و پریشونی فرانسه که الان دست گذاشته روی نقاشی تمسخر امیز از رهبر مون اینه که زورش میاد که نمی تونه ما رو مستعمره خودش کنه. چون زورش میاد نمی تونه نفت مون رو برا خودش بفروشه و خرج کشورش کنه. زورش میاد معادن طلا و نقره و .. مون رو برا خودش خرج کنه و ما رو فقیر نگه داره. چون زورش میاد از خیلی چیزایی که ما نمیدیم بهش و جلوش محکم وایسادیم، میگه خب حالا کاریکاتور بکشید. اینقدر اینا بیچاره ن. یکی از بچه ها گفت فرانسه چون خیلی پولداره فوتبالش خیلی خوبه. گفتم ایرانم خییلی پولداره ولی دلایل فوتبال فرق داره میدونید چی؟ حرفا و نظرات شون رو گوش کردم. بعضیاش خوب بود بعضیاش ذوب در غرب بود. دلایلی که تو این چند وقته خونده بودم از فوتبال رو براشون گفتم سن بازیکنای ما بالاتر بود ..هر چی جوونتر جوندار تر تو بازی امریکا نیمه اول دفاعی بازی کردیم که بهتر بود تهاجمی بود ژن ایرانیا با کشتی جوره و اروپا خب فوتبالش قوی تره ولی اگه راست میگن بیان تو کشتی شکست مون بدن... و... چند نفری که مخالف بودن از اول و حل شده در غرب بودن حالا دیگه با کلاس هماهنگ شدن و حرفی نمیزدن. مخصوصا با بحث استعمار دیگه دفاع نکردن و خووب گوش میکردن ببینن اخر استعمار به کجا میرسه که من وصلش کردم به انقلاب ایران با رهبری امام خمینی. گفتم امام گفتن ما اجازه نمیدیم کسی برامون بگه چیکار کنیم و چیکار نکنیم. ما فقط خودمون ایرانیا برای کشورمون تصمیم میگیریم. چون کشور خودمونه و به کسی مربوط نیست . قلدرای عالم هم هیچ غلطی نمی تونن بکنن. قلدرا که دیدن نه بابا، رهبر و مردم خیلی قوی ترن ، ترسیدن و رفتن اما مدام برامون نقشه میکشن ولی ما همه ش با مقاومت مون راه رو ادامه میدیم و کلی واکسن ساختیم و کلی موشک ساختیم و کلی چیزای مهم که الان ازمون میییترسن حسابی خلاصه همه شون ذوق کردن که ایرانی ان. ✅رفتم سراغ کتاب داداش ابراهیم. دقیقا صفحه کشتی گیری ابراهیم رو نشون شون دادم گفتم ایشون کیه؟ همه شون میشناختن گفتم ادم قدرتمندی بوده از نظر جسمی؟ از ذوق پاشدن به سمت من خم شده بودن پشت میزاشون و هر کسی یه چیزی میگفت. خیلی قوی بوده کشتیگیر بوده قهرمان بوده تو کشتی گیری و... گفتم می دونستید که علاوه بر کشتیگیری، زورخونه هم میرفته و حسابی قدرتش زیاد بوده؟ نمیدونستن ورزش باستانی هم کار میکرده. ✅بعد از این حرفا رفتم سراغ داستان «خودم کولش میگیرم.» این داستان قدرت بدنی و زور اقا ابراهیم رو نشون میده. موقع داستان تا حالا همه کلاسا اروم بودن مگه اینکه بخوام جوابی رو بهم بدن. مثل فیلم اصولا کلماتی رو که احساس کنم معنیش رو نمیدونن یا کلماتی که روی قدرت ایران و ایرانی تاکید داره ازشون میپرسم یعنی چی. ✅بعد داستان رفتیم سراغ بازی جدول همون بازی ای که برای کلاس چهارمم برده بودم. خییییییلییییی دوست داشتن. برای هر سوال یک گروه چهار نفره رو اوردم پای تخته و تونستیم تو فرصت کوتاهی ۴ردیف جدول رو حل کنیم. ✅پایان کلاس یکی از دوستای خوبم چند روز پیش پک کامل قهرمان من رو بهم امانت دادن که به بچه ها امانت بدم برای مطالعه. امروز اخر کلاس گفتم یه سری کتاب اوردم برای امانت دادن به شماها. یه عالمه ریختن سر میزم. ۵کتاب رو امانت دادم و قرار شد سه شنبه بیارن بهم تحویل بدن که باز بدم گروه بعدی ✅و نمیدونید چققققدر ذوق میکنم بچه ها اروم اروم دارن با کتاب آشنا میشن @madaranemeidan
"خوندن تجربه‌های تبیینی، وقت‌گذرونی نیست." نزدیک شب یلدا بود کتابخانه محله مون یه دورهمی مادر و کودک ترتیب داده بودن قرار شد هر کسی در حد توان خوراکی ببریم و جشن بگیریم اول من برنامه ای برای صحبت کردن نداشتم با بچهام رفتیم و جشن شروع شد بعد از کلی خوراکی خوردن و خندیدن قرار شد خانم مربی قصه بگه چند دقیقه قبل از شروع قصه یه دفعه به ذهنم رسید من موضوع قصه رو پیشنهاد بدم در گوش خانم مربی موضوع و هدف قصه رو خیلی خلاصه در حد چند جمله گفتم خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن و گفتن چرا من بگم؟ خود شما قصه رو بگین چون قراره مادران هم فعال باشن از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان اصل داستان و هدف مند سازی و انطباق داستان با حس و حال امروز جامعه رو از گروه مادرانه یاد گرفتم یه روایت مادرانه خونده بودم که به نظر جذاب بود روایتی کودکانه از پختن آش و در انتهای داستان رسیدن به هم دلی و اتحاد .... خلاصه شروع کردم به قصه گویی خداروشکر هم بچها خوش شون اومد هم مادران هم خانم مربی میخوام بگم خوندن تجربه دوستان صرفا برای وقت گذرونی نیست کلی ایده و طرح داره که سرِ به زنگاه به دادمون میرسه شما هم امتحان کنید... @madaranemeidan
"راه سوم" دو سه هفته‌ای می‌شود که یک ساعت در هفته به مدرسه یا بهتر بگویم، کلاس پسرم می‌روم. من موقتاً شده‌ام مربی زنگ رشد آنها. هفته قبل باب آشنایی و شنیدن صحبتها و دردلهای بچه‌ها را باز کردم و این هفته قصد دارم با داستان‌بازی وارد شوم. دیشب هرچه گشتم نتوانستم داستان بازی مطلوبم را پیدا کنم. بعد هم که پلک هایم سنگینی می‌کرد و خوابم برد. بعد از نماز نخوابیدم. صبحانه دخترم را آماده کردم. همینطور چای همسرم را. کتاب ها را جلوی دستم گذاشتم تا داستان‌بازی‌ها را مرور کنم و یکی شان را انتخاب کنم. دختر یک ساله‌ام بیدار می‌شود. کنارش دراز می‌کشم و شیرش می‌دهم تا دوباره خوابش ببرد. رویش را پتو می‌اندازم و سراغ کتابها و یادداشتهایم می‌روم. بالاخره یک داستان بازی پیدا می‌کنم که به حال و هوای بچه ها می‌خورد. داستان‌بازی‌اش نیاز به کارت دارد. چند برگه آچار برداشتم و آنها را قیچی کردم و به صورت کارت های کوچکی درآوردم. داشتم کارت ها را آماده می‌کردم که همسر جان به آشپزخانه آمد که صبحانه بخورد. نگاهی به ساعت می‌کنم و می‌گویم: عزیزم میشه ازت خواهش کنم خودت صبحانه رو آماده کنی؟ کارتها را با عجله آماده کردم. به صبحانه خوردن که نمی‌رسیدم. یک چای برای خودم ریخته بودم که فرصت نکردم آن را هم بخورم و سرد شد. بنا بود دختر دیگرم را ببریم منزل دایی‌اش که من به مدرسه بروم. شروع کرد به گریه کردن و بنای ناسازگاری گذاشت. نوازشش کردم و گفتم: خیلی زود میام پیشت. ولی گوشش بدهکار نبود. چاره‌ای نداشتم. نمی‌توانستم با گریه تنهایش بگذارم. گفتم: عیب نداره خودمم باهاتون میام خونه دایی. پوشک دختر کوچکم را عوض کردم. وسایل بچه‌ها را داخل کیف خودشان و وسایل خودم را داخل کیف خودم گذاشتم. به مسواک زدن نمی‌رسیدم، به مسواک چوبی اکتفا کردم. چادر و مانتوام خیس بود. مانتو را بی‌خیال شدم ولی چادر را باید می‌پوشیدم. بخاری را زیاد کردم و چادر را روی بخاری پهن کردم تا خشک شود. خانه را به همان وضعیت به هم ریخته رها کردم و همه با هم رفتیم منزل برادرم. دخترها که سرگرم بازی شدند از خانه زدم بیرون. سر کلاس رفتم. با بچه ها احوال پرسی کردم و بهشان توضیح دادم که میخواهم برایشان قصه بگویم و بعد یک بازی متناسب با آن قصه بازی کنیم. قصه در مورد بچه های یک کلاس بود که با معلمشان به یک سفر در جنگل می‌روند. توی این جنگل گم می‌شوند و دو راه پیش رویشان است. چرا گم می‌شوند؟ چون جی پی اس را گم می‌کنند. دو راه پیش رویشان است یکی اینکه تا صبح در آن جنگل بمانند و آتشی روشن کنند و.... که با وجود خیس بودن چوبها کار سختی است. یکی اینکه به صورت شانسی راهی را در پیش بگیرند و بروند که معلوم نیست به کجا برسند. در همین حین یکی از بچه ها از روی خزه های روی درختان جهت را پیدا میکند و هیچ کدام از دو راه قبلی انجام نمی‌شود و راه سومی آنها را نجات میدهد و آنها به همین وسیله به سمت شمال حرکت کرده و نجات پیدا می‌کنند. اسم داستان بود و همان بازی که توی کتاب پیشنهاد شده بود انجام دادیم که البته بنظر من اشکالاتی داشت و اگر بخواهم یکبار دیگر این داستان‌بازی را اجرا کنم، باید به بازی دیگری با همین مفهوم راه سوم فکر کنم. بعد از بازی بچه ها را بردم به زمان انقلاب و حکومت شاهنشاهی پهلوی. آن زمان عده‌ای می‌گفتند چون دین توانایی اداره جامعه و زندگی انسان را ندارد، ما باید به همین حکومت شاهنشاهی راضی شویم. حکومتی که سعی دارد مثل حکومتهای غربی باشد. و این راه اول بود عده‌ی دیگری می‌گفتند؛ نه، تا قبل از ظهور امام زمان (عج) هیچ حکومتی نبتید باشد. نه حکومت شاهنشاهی و نه هیچ حکومت دیگری. این هم راه دوم بود. اما امام خمینی (ره) آمد و راه سومی را پیش‌روی مردم ایران و جهان گشود و آن ایجاد حکومت اسلامی و نظام ولایت فقیه بود و در واقع بر پا کردن اسلام ناب محمدی بود. این راه سوم راهی بود که امام خمینی (ره) پیش روی ما گذاشت و باعث انقلاب شد و بعد از این انقلاب، دشمنان و کسانی که از این حکومت ضربه خوردند مدام تلاش کردند تا به طرق مختلف این انقلاب را زمین بزنند. گاهی با جنگ، گاهی با ترور، گاهی با تحریم و با آشوب و اغتشاش و راههای دیگر. @madaranemeidan
"حضور نداشتم ولی کمک رساندم" از یه جایی به بعد مجبور بودم که شاغل بودن رو کنار زندگیم داشته باشم. از همون لحظه که رفتم سرکار با خودم نذر کردم که با خدا معامله کنم، سر اینکه من تو راه انقلاب و اسلام برای بچه های مردم قدم بردارم خدا خودش برای بچه های خودم جبران کنه اون کمبودم رو. تا اینکه رسیدیم به برنامه ی میرزا.. که یک مدل تبیین غیرمستقیم بود. برنامه صبح بود و من نمیتونستم شرکت کنم.. تا دیدم توی گروه مسئولیت ها رو گذاشتن، منم یه مسئولیت مجازی که نیاز به حضور من در اون روز نبود، یعنی تهیه پرچم رو به عهده گرفتم. از اون جایی که همیشه عادت داشتم کارهامو دقیقه نود انجام بدم، نرفتم برای خرید🤭 تا شب برنامه ی میرزا.. ساعت هفت شب، رفتم برای خرید وسایل.. بعد هم مهمانی یکهویی پیش اومد و تا ساعت دوازده و نیم یک نصفه شب🤦‍♀ بعد هم اومدیم خونه بچه ها گریه و خسته خوابوندمشون خودم هم خوابم برد. ساعت 4صبح هشدار زنگ گذاشته بودم. بیدار شدم ولی خیلی خیلی خوابم میومد. 😴 ولی با خدا عهد کرده بودم که تاجایی که میتونم به واحد کودک کمک بدم. پس 4 صبح بیدار شدم اول وضو گرفتم 2رکعت نماز خوندم و گفتم خدایا اینها همه برای خودت. 😍 وقتی وسایل خرید رو چک کردم دیدم همسرم مقوای آبی نگرفته و بجاش مشکی گرفته.. حالا من موندم و مقوای آبی که نیازه 😧 همینجوری که داشتم کار میکردم یهو یادم افتاد یه مقدار مقوای آبی از اضافات الگوی خیاطی باقی مونده بود که نگه داشته بودم برای کاردستی بچه ها... توی ذهنم جرقه زد که برم بیارم و ازشون استفاده کنم دیدم دقیقا همون رنگی که میخواستم بود. 😃 خوشحال شدم و ادامه دادم به کارم. 2 ساعت و ده دقیقه کار پرچم ها طول کشید. بعد نماز صبح رو خوندم و اماده شدم تا ساعت شش و بیست دقیقه برم سرکار. خیلی حس خوبی بود بخاطر اینکه تونستم مبارزه با نفس کنم و چهار صبح بیدار شدم. اولش سختم بود ولی بعد نماز خیلی اروم شدم و امیدوارم خدا خودش برای بچه هام کمبود حضور من توی خونه رو جبران کنه. 😇 @madaranemeidan
برای برنامه "میرزا کوچک خان" قرار شد بریم تا باهم همفکری کنیم و کاردستی درست کنیم، بچه‌ها گریم کنند و کارها رو انجام بدن. و همزمان قرار شد این کارها بعد از دیدن انیمیشن لوپتو باشه. از اونجا که من یاد قرارم افتادم، با اینکه خسته از سرکار میومدم... مادرم پیش بچه ها بود. بهش گفتم بچه ها رو اماده کنه تا با دوستام بیاد حسینیه هنر. دخترم حنانه اروم بود ولی فاطمه به شدت گریه میکرد. با هر روش و بازی که بود ولی نتونستم ارومش کنم. از ساعت سه تا پنج و نیم اونجا بودم، ولی دیدم فاطمه واقعا داره اذیت میشه، پس اسنپ گرفتم و رفتم خونه. البته مجبور بودم دوباره ساعت هفت بخاطر یه سری کارها مثل دکتر حنانه و.. از شهرک برگردم داخل شهر. و همه ی این سختی ها رو فقط بخاطر دل بچه‌هام و برای مشارکت توی جهاد تبیین تحمل کردم. که تا جایی که میشه به دوتاش برسم. @madaranemeidan
"داستان جوجه و روباه" یکی از مادرا قرار بود، روضه ی تبیینی بگیره و ما به عنوان واحد کودک مادرانه بریم و اونجا برنامه داشته باشیم. از اونجایی که تا مسئولیت ها رو توی گروه میذارن، سریع یه چیزی همون اول انتخاب میکنم، چون اگه انتخاب نکنم، هوای نفسم پیروز میشه و از زیرش در میرم. 😏 برای همین سریع گفتم خب، مسئولیت قصه گویی با من باشه. 🙋‍♀ قرار شد قصه رو هم خودم بنویسم. بعد از کش و قوس های فراروان، قصه رو نوشتم و ویرایش کردم. فک میکنم جزو اولین کارهام بود که قرار بود، اینطوری جلوی مامان ها بصورت بداهه با بچه ها کار انجام بدم. من تا ساعت سه سرکارم مونده بودم چکار کنم؟ اول برم دنبال بچه‌ها یا مستقیم از سرکار بیام مراسم. خلاصه اومدم و به لطف خدا قصه رو گفتم و تونستم اون چیزهایی که توی ذهنم بود رو انجام بدم الحمدلله. 🤲 البته هنوز جای کارم داشت. انتقاد هم به کارم بود ولی میهمانها و بچه‌ها و دوستان واحد کودک در کل راضی بودن و خیلی خوب بود. بعد از سرگرم کردن بچه ها توی اتاق، براشون تاجی که شکل جوجه بود درست کردیم. قرار شد بیاییم توی سالن تا در حضور مادرا قصه‌ی جوجه‌ها رو برای بچه‌ها اجرا کنیم. صدای جیک جیک جوجه‌ها رو از توی اسپیکر پخش کردیم و بچه‌ها که همشون روی سرشون تاج جوجه بود و مثلا جوجه شده بودن، وارد شدن. قصه از این قرار بود که جوجه‌ها خوشحال و خندون با هم بازی میکردن و خوشحال بودن تا اینکه روباه پیر حقه‌باز میاد و چند تا از جوجه‌ها رو با وعده دونه طلایی گول میزنه و با خودش می‌بره. هر چی جوجه‌های دیگه به اون چندتا جوجه میگن نرین این روباهه دروغ میگه گولتون میزنه و... اونا گوش نمیدن و توی تله روباه میفتن. تا اینکه جوجه‌ها با کمک مرغ دانا دست همو میگیرن و متحد و قوی میشن و میرن اون جوجه‌هایی که توی تله روباه افتادن رو نجات میدن. هدفمون این بود که لزوم وحدت و همدلی و هوشیاری و دشمن‌شناسی و.... رو در قالب قصه برای بچه‌ها و مادرا بگیم. @madaranemeidan
دودمه3.mp3
293.6K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ می‌دهم جان و جهان را بر سر پیمان خود مثل زهرا مادرت، مثل زهرا مادرت می‌کنم نذر قیامت، جانِ فرزندان خود مثل زینب خواهرت، مثل زینب خواهرت @madaranemeidan
دودمه1.mp3
308.5K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ مادران انقلاب و رهروان زینبیم ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم بیرق زهرا به دوش و ذکر زهرا بر لبیم ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم @madaranemeidan
دودمه2.mp3
305K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ مادران را خوانده رهبر، رهبرِ پیر خمین رهبرانِ نهضتیم، رهبرانِ نهضتیم پایِ کار انقلاب و رهرو راه حسین رهبرانِ نهضتیم، رهبرانِ نهضتیم ✨امام خمینی(ره): بانوان رهبران نهضت ما هستند.✨ @madaranemeidan
*هیات تبیینی* چند شب پیش با خودم عهد کرده بودم هر شبی که هیات رفتم یک نفر را با خودم ببرم . عصری به چند تا از بچه های مدرسه پیام دادم ، که می‌آید بریم اردو ، اردوش از ساعت ۷ عصر شروع میشه تا ۱۲ شب . از چند تا از بچه ها سه تا گفتند میان. شماره مادراشون رو گرفتم و زنگ زدم و اجازه رو گرفتم و گفتم میام برمیدارمشون و دوباره برمیگردونم. رفتیم هیات ، مهدیه امام حسن. گفتم یه جایی ببرمشون سینه زنی کنند . اما بگم از اتفاقات هیات رسیدیم به در ورودی اومدند بیان تو ، از لباس هاشون خجالت کشیدند، یکی شون گفت خانم بسیجی ها نباشند اینجا بگیرنمون، اشاره کردم به سر در هیات که نوشته بود (بسیج ناحیه غرب تهران) ، خندیدم گفتم اینجا پایگاه اصلیشونه اونها شوک 😱 من خنده😁 گفتم نگران نباشید بیاید با هم میریم داخل . رفتیم صفِ ساندویچ و نوشابه بود کلی ذوق کردند مگه هیات ساندویچ میده😂 رفتیم نشستیم ساندویچ خوردند گفتند خب میریم ؟ گفتم کجا؟ تازه میخواهیم بریم داخل. گفتند واا کدوم داخل ؟ مگه جایی هست که بریم بشینیم ! اول فکر کردم مسخره می‌کنند بعد فهمیدم اینها از هیات فقط دسته و سَر کوچه و نهایت خورشت قیمه دیدند 😢 رفتیم ، نشستیم. سخنرانی تموم شد گفتند میریم؟ گفتم نه ! تازه روضه داریم و سینه زنی روضه شروع شد . قیافه بهت زده دیدم که داشت به جمعیت نگاه میکرد. گفتم دخترم ، اگر جایی از روضه و اشعار را نفهمیدی بگو ،این مردم چون داستانها رو بلدند شروع نشده گریه می‌کنند . گفت اره ،نمیفهمم واقعا چه خبره اینجا . گفتم خب بپرس گفت خانوم *علی اصغر کی بوده* ؟ خانوم میگن *وَشمرُجالسو...* چرا جمعیت داد میزنه ... دیگه نمیدونستم بُهت من بیشتر بود یا بهت اون ! ولی میدونم تمام امشب داشتم به حال خودم گریه میکردم و اینکه چند تا دیگه مثل این دختر تو مدرسه ما هست 😭 دخترهایی که تمام سه ماه گذشته روسری هاشون رو در میاوردند که به آزادی برسند ... ومن میگفتم آزادگی از آزادی مهمتره چرا نمیفهمند ! یکی شون امشب پیش من بود و من میدیدم که هیچ چیزی از عاشورا و آزادگی نمیداند 😭 راستی یه تشکر ویژه هم امشب داشتم از خانم خادم هیاتی که با یک رفتار بسیار زننده ای اومد گفت، دختر روسریت رو سر کن و من را مبهوت خودش کرد🙄😳 آخه وسط سینه زنی، تو سیاهی ، قسمت خانومها،گوشه دیوار ... چی کار به کار یه روسری افتاده این دختر داری . اونم دختری که برای اولین بار داره روضه ی *مادر و چادر و سیلی و پهلوی شکسته* رو میشنوه از امشب احساس میکنم جهاد تبین خیلی سخت تر شد. @madaranemeidan