eitaa logo
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
534 دنبال‌کننده
911 عکس
124 ویدیو
55 فایل
مادرانه، تلاشِ جمعیِ مادران؛ برای بالندگیِ خود، فرزندان، خانواده و ایران اسلامی. از طریق شناسه‌ی @madaremadari در پیام‌رسان‌ بله با ما مرتبط شوید. https://ble.im/madaremadary
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعتم را نگاه می‌کنم کمی دیر شده، دخترم را با عجله بیدار کردم و آماده شدیم، کمی صبحانه خوردیم و با تاکسی راهی شدیم. خداروشکر دختر کوچکم در خواب ناز بود و او را به پدرش سپردم. راه دوری نبود و زود به مقصد رسیدیم. ناخودآگاه از دیدن چند فرشته کوچک در یک جا، لبخند بر لبانم نشست. با مادران‌شان سلام و احوال پرسی کردم. مادرانی که مادری را به احسن وجه انجام می‌دهند و فقط به تغذیه جسم کودک‌شان بسنده نمی‌کنند و برای تغذیه روح آنها هم برنامه‌هایی دارند. با بچه‌ها دور یک میز نشستیم و یکی از مادران کتاب داستان زیبایی را برای بچه‌ها خواند. وقت کتابخوانی و بازی‌های فکری بچه‌ها تمام شد. هوای دل‌انگیز پس از باران بهاری و طبیعت اردیبهشت ماه ما را به سمت حیاط کتابخانه می‌کشاند. در حیاط کتابخانه چندین فرش پهن کردیم نه فقط برای نشستن، برای گفتگوهای مهم و جشنی مهمتر. جشنی با بادکنک‌های رنگی و لیوان‌های رنگی هیأت. با کیک‌های خانگی و شربت هایی شیرین که شیرینی وعده صادق، دفاع از مظلومان فلسطین، تنبیه متجاوز، انتقام سخت و سیلی زدن به دشمن را به کام‌مان شیرین‌تر می‌کرد. گفتگو کردن از کتاب، کتاب‌هایی کوچک که از مردانی بزرگ برای‌مان حکایت‌هایی داشتند. «شهاب دین» و «مردی با آرزوهای دور برد». 🖊بتول بابایی * "مادرانه" [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
(کتاب ماه مادرانه به روایت من) غرق در ناراحتی‌ها وناخوشی‌های خویش بودم که تعریف کتابی رو شنیدم. هر روز مطالب زیبایی که یکی از اعضای گروه به بهانه‌های مختلف در موردش صحبت می‌کرد. کنجکاو شدم تا بیشتر در مورد شخصیت کتاب بدونم. دربه‌در، پبام به پیام در فضای مجازی گشتم تا عزیزی رو پیدا کنم که کتابش رو بهم امانت بده. سرانجام موفق شدم و رسیدم به محبوبه جان اسدی. قدم به قدم، صفحه به صفحه تورق مي‌کنم تا ببینم نتایج تهذیب نفس دو زوج جوان چه می‌شود؟ در کوچه پس کوچه‌های نجف همراه شهاب می‌شوم. گاه در کنارش خویش را می‌بینم که با چشم اشکبار به مولایم علی(ع) سلام می‌دهم. گاهی هم با حسرت به سرداب می‌روم و آرزوی هرچه زودتر زیارت اهل‌بیت را می‌کنم. چند روزی را با شهاب سیر می‌کنم و جان تازه‌ای می‌گیرم. و این حال خوش را با همسرم به اشتراک می‌گذارم‌. قدم به قدم در عراق نفس تازه می‌کنم و همراه شهاب‌الدین به مسجد سهله می‌روم. گریه امانم را بریده، گویی دلم برای امام زمانم خیلی تنگ شده. به حال شهاب غبطه می‌خورم و با مولایم نجوا می‌کنم. دلم را به دستان با کرامت مولاجان می‌دهم تا آرامم کند و مرا از وانفسای دنیا رهایی بخشد. به امید دیدار صاحب زمان‌ها و جان‌ها و تقدیم دسته‌گل‌هایم برای ظهورش. 🖊حبیبه مهدوی * "مادرانه" [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
اردیبهشت ۹۶ بود. دقیقا هفت سال پیش. پس از پایان دیدار مردمی آیت‌الله رئیسی با هوادارنش در سالن تلاش کرمان، دیدم این برگه روی زمین افتاده. خم شدم، برش داشتم، دستی رویش کشیدم، و گذاشتم توی کیفم. خدا می‌داند همه‌ی تلاش‌مان را کردیم برای تبلیغ و تبیین، ولی نشد و مردم دوباره روحانی را انتخاب کردند تا چهار سال دیگر هم فقط خون‌دل بخوریم از سخنان و عملکردش. این برگه را اما نگه داشتم، تا یادگار بماند برای خودم. دور بعد اما بالاخره مرد بااخلاق دنیای سیاست، انتخاب شد. در حالی که همان اولش همه می‌دانستند قرار است چه خرابه‌ی بزرگی را تحویل بگیرد! یک خرابه‌ی بزرگ مین‌ گذاری شده که شبانه روز باید تلاش کرد برای آواربرداری و بعد، آباد کردنش! می‌دانستند، ولی خیلی زود یادشان رفت و طعن‌ها و توهین‌ها و تمسخرها شروع شد. او اما برایش فقط «خدمت کردن» مهم بود. کسی که خستگی و ناامیدی نمی‌شناخت و تنها زمان استراحت‌ش، در مسیر بازگشت از سفرهای استانی و خارجی بود، تا جایی که داد همه‌ی اطرافیانش را درآورده بود. حالا اما، حدود یک روز است که در مسیری صعب العبور، پرکشیده به آغوش خدا و اولیائش و تا ابد آرام گرفته... همیشه به بینش مردمی که به شهید رجایی رای داده بودند غبطه می‌خوردم. نمی‌دانستم روزی خودم به رئیس جمهوری رای خواهم داد که شهید خواهد شد. کاش آن برگه‌های رای، سند شفاعت‌مان بشوند در روز قیامت... 🖊زینب مختارآبادی * "مادرانه" [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
غدیر حادثه‌ی مهمی است؛ یک حادثه‌ی اصولی است؛ ناظر به توجه اسلام به مهمترین رکن تشکیل نظام اسلامی و جامعه‌ی اسلامی است. یعنی مسئله‌ی امامت و مسئله‌ی ولایت. و زنده نگه داشتن غدیر، به یک معنا زنده نگه داشتن اسلام است. مسئله فقط مسئله‌ی شیعه و معتقدین به ولایت امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) نیست. «امام خامنه‌ای - ۹۱/۸/۱۰» *مادرانه کرمان* برگزار می‌کند: «مجموعه جشن‌های مولایم علی (ع)» برنامه‌های ویژه مادر و کودک، مسابقه، مولودی خوانی، سرود. به همراه سخنرانی تبیینی پیرامون انتخاب و برپایی غرفه‌ی تحریم کالاهای اسرائیلی. * "مادرانه" [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
هر لیوانی که آب می‌زدم و توی سبد می‌گذاشتم، به آن رهگذری که چند ساعت پیش داشت توی آن شربتی که تعارفش کرده بودیم را می‌خورد و حرف‌های‌مان را می‌شنید فکر می‌کردم. یکبار لیوان‌ها را شمردم و سعی کردم تعداد آدم‌ها را تخمین بزنم. شاید ۱۵۰ نفری شده بودند. باورم نمی‌شد. صبح که با خانم همسایه وسایل شربت و پذیرایی را بردیم دم در خانه، کلی دست و دلمان می‌لرزید. مخصوصا که خانه، کنار دادگستری و بانک بود و دیده بودیم آدم ها چقدر کلافه و عصبانی آنجا تردد می‌کردند. بماند که همسایه دوست داشتنی‌ام ویار هم داشت آن هم از نوع ویار حرف زدن با آدم‌ها که حالش را بد می‌کرد. اما دل را زدیم به دریا. برای تبریک عید غدیر و دنباله‌اش در روزگارمان یعنی دعوت به مشارکت حداکثری و انتخاب آگاهانه، بساط یک موکب جمع و جور خانگی را بردیم دم در. شربت گلاب و شکلات و کاغذهایی برای تشویق به رای دادن. بچه‌های قد و نیم قدمان هم آمدند و شاید از پاقدم آنها بود که آن روز پر شد از حرف‌های خوب. از استقبال مردم. از درد دل‌های‌شان. از نگرانی‌های‌شان برای انتخابات و گپ و گفتی که باعث شد به فکر فرو بروند. قرار گذاشتیم جمعه مثل یک خانواده بیایم پای صندوق رای و اسم کسی را توی صندوق بیندازیم که راه شهید جمهور را ادامه دهد. شربت‌مان ته کشید و وقت برگشتن به خانه شد و کام ما شیرین بود از هم‌کلامی با مردمی که روزهای قبل، مثل غریبه‌ها از جلوی خانه‌مان رد می‌شدند. 🖊زهره علوی * "مادرانه" [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
وانت‌ها پشت هم، سرِ زمین می‌ایستادند و کارگرانی که عمدتا زن بودند از پشت وانت پیاده می‌شدند. پشت هر وانت یازده_دوازده زن نشسته بودند، دو نفر هم شاید جلو و کنار راننده. سر هر گلستان دو_سه وانت ایستاده بود. دامنه‌ی کوه را که نگاه کردم پر بود از ردیف‌های بوته‌ی محمدی! بوته‌هایی که انبوهِ گل‌هایِ صورتی رنگش بر بستر برگ‌های سبز، مثل چراغ‌های درخت کریسمس در دل شب می‌درخشیدند! نفس که می‌کشیدم بوی گل و چمن بود که مدهوشم می‌کرد. چه چهِ بلبل و جیرجیرِ، جیرجیرک‌ها همراه با نجوای نوازشگونه‌ی نسیم بر قامت سپیدارها‌، آرامش بخش ترین سمفونی دنیا را می‌نواخت. هنوز خورشید از پشت کوه‌ها خودش را بالا نکشیده بود. گنجشک‌ها، هم‌صدا، از این درخت به آن درخت می‌پریدند. کم‌کم، صدای زن‌های گلچین فضای گلستان را پر کرد. کمی صبر کردم، هنوز اول صبح بود و با انرژی تمام گل‌های چیده شده از سر بوته را داخل کیسه‌هایی که مثل دامن بر کمر گره زده بودند می‌ریختند. قبلا هم اینجا امده بودم، می‌دانستم کمی که بگذرد و خورشید به بالای قله صعود کند، آفتابِ تیز کوهستان، نفس‌شان را می‌برد. به کلمن داخل صندوق عقب ماشین فکر کردم و به لقمه‌های نان و حلوای کنارش. با پایم لیوان‌های کنار فلاکس را کمی عقب دادم. منتطر بودم خسته شوند و به سایه‌های سپیدار و آلبالو پناه ببرند! نصفِ گلستان چیده شده بود. می‌دانستم باقی را برای خنکای هوا می‌گذارند. از ماشین پیاده شدم. قدم اول را با دلهره گذاشتم، کلوخ‌هایِ شخم خورده‌ی زمینِ زیر پایم با صدایی خورد شدند. رسیدم و سلام کردم. روستایی و مهربان بودند؛ میان‌شان زنان و دختران بلوچی که برای کار آمده بودند دیده می‌شد! شروع کردم به گلچینی و گفتم: می‌شه کمکتون بدم؟ گل چیدن رو دوست دارم. زنی که به نظر می‌رسید سنش از بقیه بیشتر است گفت: دستت پر از خار میشه خاله. بیا بهت گل بدم ببر! با خنده گفتم: چیدنش رو دوست دارم. خودشان دستکش و کلاه و تمام امکاناتشان جور بود. همینطور که گل‌ها را می‌چیدم پرسیدند اهل کجایی؟ گفتم: بافتی هستم اما کرمان زندگی می‌کنم. از اینکه ازدواج کردم یا نه پرسیدند، از تعداد فرزندانم، تحصیلاتم، شغلم و... حالا نوبت من بود! ازشان پرسیدم لاله‌زار مدرسه دارد؟ هرکدام‌شان جوابی دادند. یکی گفت بچه‌ها را باید بفرستند شهر. یکی از نگرانی‌هایش، یکی گفت: نکنه می‌خوای بیای اینجا زندگی کنی؟ بحث رسید به پزشک، به سردی زمستان و نبود امکانات... درد دل‌ها را که کردند پرسیدم صبحانه خوردید؟ گفتند: صاحبکار صبحانه نمی‌دهد. دعوتشان کردم به نشستن، همسرم حصیر را پای ردیفِ سپیدار، پهن کرده بود. فلاکس و کلمن‌ها را بیرون آورده بود و سبد لقمه‌ها پای درختِ کوچک آلبالو چشمک می‌زد. زن‌ها را مهمان سفره‌مان کردم. دو سه مرد کارگر هم آن سوی حصیر کنار همسرم نشستند. چای ریختیم و صبحانه خوردیم! صبحانه که تمام شد گفتند برای چه آمده‌اید؟ گردشگرید؟ گردشگرها به سایت و کنار سد می‌روند اینجا نمی‌آیند. نمی‌دانستم چه بگویم، چطور شروع کنم اصلا! کلی وقت هدر داده بودم و فقط درد دل کرده بودم و درد دل شنیده بودم. صادقانه جواب دادم: نگران انتخابات بودیم با همسرم اومدیم اینجا تا شاید بتونیم مردم رو قانع کنیم رای بدن. سکوت شد! رختشور خانه‌ی دلم راه افتاد! زن گفت: اینقدر گرفتار گلچینی هستیم که اصلا به رای دادن نمی‌رسیم. از گلچینی و حقوق کم و ارزان خریدن گل و گران فروختن گلاب شروع کردیم تا رسیدیم به سیستم حدف واسطه و راه اندازی کارگاه‌های خانگی و صنعتیِ گل و گلاب. به بیمه کارگر‌ها. رسیدیم به ضرورت رای دادن، به اینکه انتخاب نکنیم کسی می‌آید که دردمان را نمی‌فهمد، که کار بلد نیست، که دلش نمی‌سوزد. رسیدیم به کار درست! بعداز صحبت‌ها، وقتی که داشتیم فرش‌ها را جمع می‌کردیم، از پای بوته‌های گل صدای‌شان می‌آمد که رقیه را مامور نوشتن رای‌شان کردند. سواد نداشتند و دنبال امینی برای نوشتن رای می‌گشتند. غنچه‌های گلستان دلم یکی‌یکی باز می‌شدند، خنده‌ی رضایت بر لب‌هایم بود، دلم می‌خواست فاصله‌ی ردیف سپیدار‌ها تا ماشین را به یاد بچگی ها و ذوق‌هایش بپر بپر کنم. باصدای رقیه از خیال شیرین بپر بپر بیرون آمدم! تا برگشتم دست‌هایم پر از گل محمدی شد... 🖊طاهره سلطانی نژاد * "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
صدای اذان صبح بلند می‌شود. بیدار می‌شوم. حلقه‌ام را درمی‌آورم و آماده می‌شوم که وضو بگیرم. نماز را که می‌خوانم طبق روال هر روزِ این روزهایم مفاتیح را باز و به امید پیروزی حزب الله دعای جوشن صغیر را زمزمه می‌کنم. هر خطی را که می‌خوانم با تمام وجودم دعا می‌کنم: "خدایا کمک کن امروز حزب الله قدم هر چند کوچکی به پیروزی نزدیکتر شه." دعایم رو به اتمام است. چند روزی است به این جمله‌ی حضرت آقا زیاد فکر می‌کنم: "بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله سرافراز بایستند." من به جز دعا و تبیین چکار می‌توانم بکنم؟ پویش جمع‌آوری طلای دوستان هم که دیشب در گروه ارسال شده در ذهنم پر رنگ می‌شود. چشمم به حلقه‌ی عقدم می‌افتد. حلقه‌ای که اولین هدیه همسرم بود. چندین بار در طول این ۱۵-۱۶ سال زندگی مشترک، خواستم برای خرج و مخارج زندگی بفروشمش. هرچند کوچک بود ولی خب گره‌ای باز می‌کرد. همسرم همیشه با فروش آن کاملا مخالفت می‌کرد و می‌گفت نه! این تنها یادگاری است که حتما باید تا آخر نگهش دارید. آخرین باری که خواستم بفروشم همین چند روز قبل بود برای هزینه‌ی مدرسه گل پسر. که باز همسرم مخالفت کرد. حلقه را از جلوی آیینه برداشتم و کنار همسر نشستم. گفتم: "من امروز می‌خوام از چیزی که خیلی دوستش دارم بگذرم." به شوخی گفت حتما از من! گفتم: "نه شما که تاج سرید، چیز دیگه‌ای هست." می‌خوام حلقه‌م رو برای حزب الله و جبهه‌ی مقاومت هدیه کنم. خنده‌ای کرد و گفت: "قبول باشه." نه تنها مخالفت نکرد، بلکه گفت: "دعا کن حزب الله پیروز شه، بهترش رو برات می‌خرم." حلقه‌ی نقره‌ی خودش رو هم از دستش درآورد گذاشت کنار حلقه‌ی خوشبخت من و گفتند اینم ببر که تنها نباشه. گفتم متاسفم حلقه‌ی نقره‌ی شما خریدار نداره، تنها خریدارش منم. یاد خاطرات قدیمش افتاد و چند تا شوخی هم بارم کرد و گفت شما سر من کلاه گذاشتید به بهانه حرام بودن طلا برای مردها، حلقه‌ی طلا نخرید و با یک حلقه‌ی نقره سر و ته قضیه رو هم آوردید وگرنه الان حلقه‌ی منم خریدار داشت. به نظرم این حلقه از همان اول برای این ساخته شده بود که در این راه خرج شود. کاش خودم و بچه‌ها و همسرم هم در راهی خرج شویم که خدا به خاطرش ما را آفریده. "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
باشتاب و پُر از عذرخواهی رسید. کمی دیر رسیده بود. شکلات‌ها بدون شکلات‌خوری و در همان نایلون دسته بلند و شفاف، پی قسمت‌شان رفته بودند و جای خالی گلدانِ مقرر، روی میز عجیب دهن‌کجی می‌کرد. تند و تند از داخل پاکت بزرگ و پر وسیله‌ای که داخل دستش بود؛ یک گلدان بلور و دسته گل زیبایی در آورد و گفت کجا بذارمش؟! از شتابزدگی‌اش خنده بر لبم آمد، چقدر خوب که ما برای یک قدم در راه پاره‌ی تن اسلام اینقدر هیجان و شتاب داشته باشیم. گلدان را از دستش گرفتم و گذاشتم وسط طومارِ پهن شده روی میز! تا آخر ماجرا هی برش می‌داشتیم طومار را به جلو می‌بردیم و باز می‌گذاشتیم سر جایش، درست در مرکز میز و در قلب طومار! شاهد تمام امضا‌ها و اشک‌ها و لبخند‌ها و زمزمه‌های امروز بود این گلدان! مراسم که تمام شد آمد دنبال گل و گلدانش. وقتی دستش می‌دادیم گفت: «گل عروسیم بوده.» عجب گل خوشبختی! از دستان عروس تا دامن طومار حمایت از عروس خاورمیانه. 🖊 طاهره سلطانی نژاد "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
دست پسرکی را گرفته بود و با کمک عصا سعی داشت خودش را به خطبه‌های نماز جمعه برساند. آرام و عصازنان رو به درهای شبستان در حرکت بود. صدایم را توی سرم انداختم و داد زدم: «خانما! طومار حمایت از جبهه مقاومت رو امضا نمی‌کنین؟» ایستاد و با فاصله برگشت! اصلا روی سخنم با او نبود. آخر توقع نداشتم با این شرایط مسیرش را عوض کند و پای امضای طومار بیاید. اما بعد از یک نگاه به سمت غرفه آمد. همانقدر آرام و در عین حال پرشتاب! استامپ سبز رنگ را جلویش گذاشتم تا انگشت بزند اما گفت: «امضا می‌کنم.» ماژیک را به دستش دادم، امضا زد. بدون هیچ حرف و لبخندی. اما لب‌هایش نرم نرمک می‌جنبید. چه واگویه می‌کرد و زمزمه‌اش چه بود، خدا می‌داند! شاید لب‌هایش جبهه مقاومت را مهمان صلوات‌هایی به نذر فتح کرده بود. یا شاید با تمام غضب زیر لب لعن و نفرین بر غده‌ی سرطانی منطقه می‌فرستاد. شاید هم قربان صدقه‌ی قد و قامت سربازان مقاومت می‌رفت. یا‌ دعا برای سلامتی آقا می‌کرد. با طمانینه امضایش را زد. بعد سرش را برد عقب و نگاهی به امضایش انداخت. انگار راضی بود. با لبخند دست دراز کردم تا ماژیک را از دستش بگیرم. گفت: «پسرم هم بزنه» رو کرد به پسرکی که بعدا فهمیدم نتیجه‌اش بود و گفت: «ننجان ایجو امضا بِکُن» و با دست زیر امضای خودش را نشان داد. 🖊 طاهره سلطانی نژاد "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
آن شیعه صادق است که در محضر امام، فرمان اگر دهد بپذیرد تنور را... گردهمایی مادران پایتخت مقاومت، در حمایت و پشتیبانی از جبهه‌ی مقاومت. ✓ همراه با رونمایی از طلاهای اهدایی بانوان. ✓ با حضور خواهر هدی مقلد، بانوی مقاوم لبنانی. زمان: چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳ - بعد از نماز مغرب. مکان: کرمان، بیت الزهرای شهید حاج قاسم سلیمانی. "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
پاورچین پاورچین قدم برداشتم و‌ آرام مردمک چشم راستم را در لنز دوربینِ چشمیِ در فرو بردم. صدایی توی راه‌پله پیچید. نفسم را حبس کردم که عطسه بلندی به سراغم آمد. درجا خفه‌اش کردم. سوژه به پاگرد رسید و شک به جانم افتاد. زیر لب گفتم: «حالا محمدامین یه چیزی گفت، تو چرا گوش دادی؟ اصلاً همین الان سربه‌‌نیستش می‌کنم، بذار درو ببنده.» قلبم به شماره افتاد و دهانم خشک شد. چشمانم را ریز کردم و دیدم انگار متوجه تغییری نشد و در را پشت سرش بست. فوری در واحدمان را باز کردم و نقاشی پرچم سفید و آبیِ محمدامین را سانسور کردم. در را بستم و در برزخ شکی دیگر، از هم پاشیدم. نفس عمیقی کشیدم. سوت زودپز زودتر از بوی سوختگی، آژیر "ناهار بی ناهار" را در خانه نواخت. گنگ و بی‌دست‌وپا خودم را به آشپزخانه رساندم. یک ماهی‌تا‌به نیمرو، میزبان ناهار هر پنج نفرمان شد. دیشب که محمدحسین خواب را بر همه‌مان حرام‌ کرد هم باز در برزخ کتوتیفن سوئیسی یا شیرزردچوبه گرم حکیم خیراندیش، شب را با سرفه‌های مزمنش به صبح دوختم. فقط این تردید‌های جزئی نبود. حتی در مهم‌ترین انتخاب‌هایم طناب شک به جانم می‌افتاد و تا خرخره پلان به پلان خفه‌ام می‌کرد. زمان انتخاب همسر، اختلاف سنی بچه‌ها و انتخاب میان شاغل یا خانه‌دار بودن. مسائل سیاسی که بماند. هیچ اظهار نظری نداشتم. فرق اسرائیل و صهیونیسم را هم نمی‌دانستم. بچه‌ها که خوابیدند کنار پنجره اتاقشان رفتم. لبخند تلخی زدم و رطوبت زیر چشمم را پاک کردم. نگاهی به بیرون انداختم و به تنهایی‌‌ام پناه بردم. انگار اصغر فرهادی بالای سرم ایستاده بود و تمام تردید‌های یک بانوی ایرانی را کارگردانی می‌کرد تا با ساخت زندگی‌نامه‌ام از اسرائیل جایزه اُسکار بگیرد. ◾️◾️◾️ نمی‌دانم ساعت چند بود. صدای تلق تولوق قطار کرمان-مشهد و نور چراغ‌قوه موبایل که بالای سرم مدام جابه‌جا می‌شد، تمرکزم را نشانه گرفته بود. اما من هرچه بیشتر لابه‌لای صفحات کاغذی شنا می‌کردم بیشتر در دریای نادانسته‌هایم غرق می‌شدم. گرگ و‌ میش صبح بود که درِ کوپه‌ها را زدند و با صدای بلند گفتند: «نماااااااز». بچه‌ها خواب بودند. خودم را از توی تخت کَندم. نیم‌خیز شدم و همانجا وضو گرفتم و با همسرم در هوای سرد پاییزی دوان دوان راهی نماز جماعت بین راهی شديم. سلام نماز را که دادم چند دقیقه همان‌جا دو زانو نشستم. کتابم همراهم نبود ولی مطمئن بودم من دیگر منصوره سابق نیستم. شاید این یک سالی که مسئول محله شده بودم، همه‌ی زندگی‌ام زیر و رو شده بود. کتاب، مثل پیچک به همه جای زندگی‌ام سرک می‌کشید. بعد از نماز صبح، قبل از ناهار، عصر وقت بازی بچه‌ها و‌ شب قبل از خواب. موقع بیرون رفتن، کتاب بر پوشک و آب و خوراکی و اسباب‌بازی بچه‌ها اولویت داشت، برای جاگیری در کیفم. داخل کیسه می‌گذاشتمش تا بین لوازم بچه‌ها پرپر نشود. لابه‌لای کتاب‌هایم بودم که سوت قطار هوشیارم کرد. کفش‌هایم را پوشیدم و دست در دست همسرم به سمت قطار دویدیم. از پله‌های تنگ و کوتاهش بالا رفتیم و در تخت طبقه سوم دراز کشیدم. چشمم که روی کلمات آخر کتاب سُر خورد، نور ملایم آفتاب، صورتم را گرم کرده‌ بود. دلم را هم. بچه‌ها بیدار شدند. محمدامین صبحانه می‌خواست، ریحانه دست‌شویی، محمدحسین آه و ناله صبح‌گاهی داشت و من غرق پایان سراب‌ِ شک و شبهه‌هایم با پایان کتاب من مطمئنم بودم. 📚 ادامه در متن بعدی به روایت: منصوره خالقی به قلم: فاطمه شعبانی "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
صدای قدم‌های همسایه روبه‌رویی با آن موهای کوتاه مش‌کرده و پالتوی کوتاه‌ترِ خزدار در راه‌پله پیچید. به سمت در رفتم و در را باز کردم. دستم را به سمتش گرفتم. حال تک‌تک بچه‌ها را پرسید. بعد نگاهش به زیر پایم گره خورد و با تعجب پرسید: «این دیگه چیه؟!» من هم طوری که نقاشی دیده شود، یک قدم عقب رفتم و گفتم: «این پرچم اسرائيل، نقاشی محمدامینه. خودش گفته اینجا بچسبونیم.» نیشخندی زد و گفت: «یعنی هرچی پسرتون بکشه می‌چسبونین پاگرد خونتون؟» دستش را لای موها فرو برد و ادامه داد: «اصلاً به نظرتون این‌ کارا فایده‌ای هم داره؟» گفتم: «چند لحظه صبر کنین» و کاسه آش داغی که با سیرداغ و پیازداغ و کشک و نعناداغ بیشتر شبیه سبد گل شده بود را گرفتم سمتش. آش را گرفت و روی جاکفشی گذاشت. آب دهانش را قورت داد و عرق روی پیشانی‌‌اش را پاک کرد. گفتم: «میدونین چیه؟ درسته ما یه سری مشکلات اقتصادی و‌ سیاسی و فرهنگی داریم ولی تردید نداریم که آینده‌ روشنه.» گفت: «من یه عمر پرستار بودم. الانم بازنشسته‌ام. حقوقم کفاف زندگی خودمو نمی‌ده. چه برسه به بچه و نوه و ... این چه آینده روشنیه؟» نگاهم به سمت دست‌بند و انگشترِ سنگین‌وزنش چرخید و ادامه دادم: «ما خودمونم مستاجریم، با سه تا بچه قد و نیم‌قد. می‌فهمم چی می‌گین، اما انگار خاصیت آدمیه که هر جور زندگی کنه بازم ناراضیه.» کمی جابه‌جا شد و دستش را در کیفش فرو برد. صدای دسته کلیدش بلند شد. ساکت نشدم: «این پیش‌بینی بزرگانه. خب آره از دولت‌مردا گرفته تا مردم کف خیابون همه تو این آینده روشن نقش دارن.» خمیازه‌ای کشید و از بالا تا پایین چادر رنگی‌ام را ورانداز کرد و گفت: «ماشالا چقدم با اطمینان حرف می‌زنین!» منتظر کنایه‌های بعدی نشدم: «آره من مطمئنم ایران پیروز و اسرائیل نابود میشه، همون غولی که همش به جون همه وحشت میندازه.» و پیروزمندانه نگاهم را به زیر پایم دوختم. شانه‌ها را بالا انداخت. عضلات صورتش به نشانه عدم قطعیتِ سخنرانیِ من چروک افتاد و گفت: «کاش ما هم مثل شما خوش‌خیال بودیم. ممنون برای آش خوشگلتون.» خداحافظی کردیم و هر دو به خانه‌ رفتیم. با اقتدار در را بستم. یک کاسه آش رشته داغ، دلچسب‌ترین ناهار در هوای بارانی بود. کتری در حال جوشیدن بود. بین هل و‌ بهارنارنج و دارچین، هل رأی آورد. با فشار انگشتانم پوستش را شکستم و همراه کمی چای داخل قوری ریختم. چای دم کشید. یک فنجان برای خودم ریختم. نگاهم را به بیرون پنجره پذیرایی دوختم. هوا ابری بود. همسایه میانسالمان را متقاعد نکرده بودم، اما از اینکه به برکت کتاب‌ خواندن‌ شبانه‌روزی، حرف‌های بسیار برای گفتن داشتم، برهوت روحم شکوفه زد. مخصوصاً کتابی که در آخرین سفر نزدیک مشهد تمامش کردم. جای لکه چرب دست ریحانه که در امتداد نگاهم به کتابخانه بود را با دستمال مرطوبی پاک کردم. دستم را روی بخار فنجان چای گرفتم. گرم شدم و کتاب بعدی را از فروشگاهِ اینترنتی کتاب خریدم. به روایت: منصوره خالقی به قلم: فاطمه شعبانی "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary