#روایت_در_متن
ساعتم را نگاه میکنم کمی دیر شده، دخترم را با عجله بیدار کردم و آماده شدیم، کمی صبحانه خوردیم و با تاکسی راهی شدیم. خداروشکر دختر کوچکم در خواب ناز بود و او را به پدرش سپردم. راه دوری نبود و زود به مقصد رسیدیم. ناخودآگاه از دیدن چند فرشته کوچک در یک جا، لبخند بر لبانم نشست. با مادرانشان سلام و احوال پرسی کردم. مادرانی که مادری را به احسن وجه انجام میدهند و فقط به تغذیه جسم کودکشان بسنده نمیکنند و برای تغذیه روح آنها هم برنامههایی دارند. با بچهها دور یک میز نشستیم و یکی از مادران کتاب داستان زیبایی را برای بچهها خواند. وقت کتابخوانی و بازیهای فکری بچهها تمام شد. هوای دلانگیز پس از باران بهاری و طبیعت اردیبهشت ماه ما را به سمت حیاط کتابخانه میکشاند. در حیاط کتابخانه چندین فرش پهن کردیم نه فقط برای نشستن، برای گفتگوهای مهم و جشنی مهمتر. جشنی با بادکنکهای رنگی و لیوانهای رنگی هیأت. با کیکهای خانگی و شربت هایی شیرین که شیرینی وعده صادق، دفاع از مظلومان فلسطین، تنبیه متجاوز، انتقام سخت و سیلی زدن به دشمن را به کاممان شیرینتر میکرد. گفتگو کردن از کتاب، کتابهایی کوچک که از مردانی بزرگ برایمان حکایتهایی داشتند. «شهاب دین» و «مردی با آرزوهای دور برد».
🖊بتول بابایی
#کتاب_تور
#مادرانه_کرمان
#کتاب_ماه_مادرانه
#پویش_اردیبهشت۱۴۰۳
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*