هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
💐بمناسبت #نیمه_شعبان، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛
🎁مسابقه بزرگ " #مهدی_یاوران" ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد
✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "مهدی یاوران" ویژه کودک و نوجوان را برگزار می کند.
🌟 نفر اول ۵۰۰ هزار تومان
🌟 نفر دوم ۳۰۰ هزار تومان
🌟۴۲ نفر سوم هرکدام ۲۰۰ هزار تومان
💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/14258
📲لینک دانلود فایل
https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14258.pdf
🖥لینک سامانه مسابقه؛
quiz.balagh.ir
🆔 @balagh_ir
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
پیک مهدی یاوران دفتر تبلیغات.pdf
20.56M
📲 دانلود مستقیم فایل
#پیک_مهدی_یاوران
❇️پویش #جشن_پانزدهم
🔹ویژه پسران متوسطه اول(۱۳ – ۱۵ سال)
🔹آخرین مهلت ارسال آثار: 24 فروردین 1400 همزمان با پایان ماه شعبان
🔹جهت شرکت در پویش جشن پانزدهم و ارسال آثار خود به پرتال جامع مهدویت به نشانی mahdaviat.ir قسمت جشن پانزدهم مراجعه فرمایید.
🔹جهت دریافت آیین نامه پویش و کسب اطلاعات بیشتر به کانال مدرسه مهدوی در ایتا به نشانی زیر مراجعه کنید.
@madreseh_mahdavi
🔹محور های شرکت در پویش جشن پانزدهم:
۱. فیلم کوتاه ۶۰ ثانیه ای با موضوع چگونه امام زمان (علیه السلام) را خوشحال کنیم؟
جوایز:
• نفر اول: ۱۵ میلیون ریال
• نفر دوم: ۱۰ میلیون ریال
• نفر سوم: ۵ میلیون ریال
۲. فتوکلیپ: با موضوع توصیه های مقام معظم رهبری به نوجوانان
جوایز :
• نفراول :۱۰ میلیون ریال
• نفر دوم : ۶ میلیون ریال
• نفر سوم : ۴ میلیون ریال
۳. صوت: مدیحه خوانی، مولودی خوانی، عهد خوانی و دلنوشته با موضوع تکلیف، امام زمان (علیه السلام) و نیمه شعبان
جوایز:
• نفراول :۱۰ میلیون ریال
• نفر دوم : ۶ میلیون ریال
• نفر سوم : ۴ میلیون ریال
۴. عکس سلفی با یکی از نمادهای مذهبی بگونه ای که شعار (من امام زمانیم) مشخص باشد.
جوایز:
• نفراول: ۵ میلیون ریال
• نفر دوم : ۳ میلیون ریال
• نفر سوم : ۲ میلیون ریال
ارسال آثار: mahdaviat.ir
@madreseh_mahdavi
@chashmbe_rah
💐 عید نوروز و حلول سال نو را تبریک میگویم💐
سال ۱۴۰۰، سال "تولید؛ پشتیبانیها، مانعزداییها"
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🌸سال جدید متبرک به دو #نیمه_شعبان است...
(پیام نوروزی رهبر انقلاب به مناسبت آغاز سال1400)
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📖فصل اول
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #همسفر_امین
صدای سم اسبان و اُشتران، سکوتِ چیرهشده بر محوطه بیابان را میشکند. بانگ زمزمه و سوسوی ملایم باد هم با آن همراه شده، شب سردیست... سوز هوا لرزش خفیفی بر تمام تنم انداخته. افسار اسب را محکمتر بهدست میگیرم، تا با بیحسی ناشی از سرما که میخواهد در دستم نفوذ کند، مقابله کنم.
آهی از بینیام بیرون میزند و با مهای که در فضای روبهرویم پخش شده، درمیآمیزد. پاهایم درست مثل دستانم، کمکم رو به بیحسی میروند.
مکثی میکنم و نگاهم را به آسمان سیاه و تیره میدوزم. ستارهها پرتوی ضعیفی دارند؛ اما ماه همچنان میان ابرهای سیاه گم شده و هیچ از آن پیدا نیست.
- صفیه!
صدای ضعیفش را از کجاوه شتر میشنوم:
- بله سرورم؟
افسار اسب را بهدنبال خود میکشم و نزدیک کجاوه میروم. صفیه پرده کجاوه را کنار میزند و قبلازاینکه بخواهم سخنم را به زبان بیاورم، زودتر و دلنگران میگوید:
- هوا لحظهبهلحظه سردتر میشود. میترسم حال نامساعد بانو نرگس خاتون، بیشتر رو به وخامت برود.
به برق چشمانش که در تاریکی جلوهگرشده، زل میزنم و سری بهمعنای تأیید تکان میدهم:
- همین نزدیکی اُتراق میکنیم.
کاروان کوچکمان باز میایستد. همان اندک نور ضعیف ستارهها برای پیدا کردن درخت و بریدن چند قطعه چوب یاریام میکنند. بهمحض روشن شدن آتش، رفتهرفته موجی از روشنایی، فضا را بیشتر قابل تشخیص میکند.
نزدیک شتری که حالا بر زمین نشسته میروم و کنار کجاوه میایستم:
صفیه! میتوانید بههمراه بانو نرگس خاتون و کنیزان دیگر پیاده شوید.صفیه با اوج ادب و احترام، یک دست نرگس خاتون را میگیرد و کنیزی دست دیگرش را، کنیزان دیگر نیز پشتسر آنها پیاده شده و بههمراه یکدیگر دور آتش مینشینند. من نیز روبرویشان نشسته و دستانم را نزدیک آتش میگیرم تا هرم گرمایش، کمی از سردی وجودم کم کند، خیره به شعله آتش زمزمه میکنم:
- حتماً برایتان سخت گذشت، بانو.
آهی میکشد و با صدای آرام و محجوبی میگوید:
- سختی راه را میگویید، یا زجر زندان عباسی را؟ جناب عثمان! به خدا قسم که این راه برایم هیچ دشواری و مشقتی ندارد، حالا که از زندان رها شدهام، چیزی جز دربند حکومت بودن، برایم سخت و طاقتفرسا نیست.
انگار که قدرت سخن گفتن را از دست داده باشم، چیزی نمیتوانم بگویم. همچنان که نگاهم در بین شعلههای آتش گم شده، افکارم را به زبان میآورم:
- حق دارید، چندی از عمر خود را در زندان سیاه و نمورِ حکومت عباسی گذراندن، درد کمی نیست.
بهمحض اینکه بانو لب به سخن میگشاید، برای یک لحظه نگاهم از شعلهی آتش جدا میشود و با برق اشکی که در چشمانش میدرخشد، تلاقی پیدا میکند:
- درد بزرگتر برای من، داغیست که بعد از شهادت امام بر سینهام مانده، زخمی که محال است کهنه شود! زجر بزرگتر برای من وقتی بود که بعد از تولد فرزندم، از سمت مدینه به سوی سامرا آمده و مورد آزار برادر ناخلف امام، جعفر، قرار گرفتم.
صدایش در گلو میشکند و سخنش ناتمام میماند. مابقی ماجرا را خوب میدانم... بعد از همه اتفاقات بود که گرفتار زندان شد.
وقتی جعفر به اهدافی که داشت دست نرسید، درباره کنیزان برادرش تهمت زد و گفت که در میان آنها کنیز بارداری وجود دارد که اگر بچهاش را بهدنیا بیاورد، دولت شما با دست او از بین میرود.
بعدازآن خلیفه معتمد، مأموری را به دنبالم فرستاد و دستور داد که کنیزان امام را به خانه قاضی ببرم، تا آنها را بررسی کرده و اعلام کنند که بچهدار نیستند. کنیزان که بانو نرگس خاتون هم میان آنها بود، زندانی شده و حالا هم که چیزی از آنها نیافتند، دولت عباسی رهایشان کرده.
صدای برخاستن ناله کنیزی که کنار بانو نشسته، همزمان با چکیدن اشکهای بانو میشود، صفیه هم بیتاب است؛ اما سعی در آرام کردنشان دارد.
- بانو جان! خدا را شکر که اکنون سالم هستید، از زندان نجات یافتید و باهم به سوی بغداد میرویم. خاطرات گذشته، تنها باعث رنجش خاطرتان میشود.
با حرفهای بانو، انگار داغ امام از نو قلبم را به آتش میکشد. داغی که سامرا را سیاهپوش کرد و اهل آن را یتیم!
عجیب نیست، اگر بگویم آن روز از خودبیخود شده بودم؛ از حیرتی که بر دلم لانه کرده بود، از این کوچی که خیلی زودتر از آنچه که انتظار میرفت، صورت گرفت.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل اول #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #همسفر_امین صدای سم اسبان و اُشتران، سکوتِ چیرهشده بر محوطه بی
با همه جان، خود را وقف خدمت به حضرت ساخته و همپای او بودم، حتی قبل از بهدنیا آمدنش! از یازده سالگی در دامان پرمهر پدر بزرگوارش، امام هادی(ع) پرورش یافتم.
محال است که لحظههای تلخ و زجرآور آن روزها از خاطرم محو شود. غسل امام، کار سادهای نبود! برای منی که علاقهام به او بیحدّوحساب بود و در تمام طول مدت بیماریاش کنار بالینش حضور داشتم، شبیه مرگ بود یا بدترازآن! مرگ تدریجی که آدمی را زجرکش میکند.
دستهایم لرزشی به خود گرفته بودند که تابهحال در طول عمرم، چنین مستأصل و بیقرار نبودهام. امام رفته بود، اما آنچه دلگرمی میداد و قلبم را قوت میبخشید، حضور پارهجگرش بود، کسی که یادگار امام و تسلیبخش دل داغدیدهام بود.
نظاره چهرهاش که به زیبایی ماه شبچهارده بود، کمی شوریده حالیام را سامان میبخشید و مرحمی میشد بر زخم سختی که بعد از فوت امام بر قلبم رخنه کرده بود.
وقتی از موج خاطرات بیرون کشیده میشوم که خورشید آرامآرام به صحنه آسمان پا میگذارد.
- خورشید در آستانه طلوع است، بهتر است دیگر برخیزیم.
- جناب عثمان!
درحالیکه نیمخیز شدهام، تا برخیزم با صدای بانو دوباره به جای خود برمیگردم و روی تخته چوبی مینشینم:
- بله بانو؟
- پرسیدید که آیا سخت گذشته؟ زندان بله، اما این راه با وجود همراهی همسر دلسوزتان و مرد امینی چون شما که مورد وثوق امام بوده، هیچ دلنگرانی برای من نداشت.
پلکی میزنم و آرامش همچون خون در رگهایم جریان پیدا میکند:
- بانو به ما لطف دارند.
سر تکان میدهد و با اطمینان میگوید:
- این سخنان نه از روی لطف که عین واقعیت است، بهخداسوگند که در امین بودن شما شکی نیست، مگر میشود از یاد برد که امام در حضور خواص شما را جانشین خود معرفی کرد و فرمود:«از وی پیروی کنید و پراکنده نگردید که در دین خود به هلاکت میرسید.»
#فصل_اول
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
📣📣 #مسابقه #مسابقه
#خبر_مهدوی
📱مسابقه بزرگ #پیامکی #کتاب_مهدی_یاوران
🌸به مناسبت #نیمه_شعبان
🎁همراه با #10میلیون_جایزه 👌🤩🤩
🥇نفر اول 500 هزار تومان
🥈سه نفر دوم هر نفر: 300 هزار تومان
🥉سه نفر سوم هر نفر: 200 هزار تومان
🏅سی و پنج نفر چهارم: 100 هزار تومان
🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت.
👦(ویژه دبستانی ها)🧕
📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت فایل PDF رایگان کتاب به کانال #مدرسه_مهدوی در ایتا به نشانی👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
مراجعه نمایید.
⏰ #فرصت_شرکت_در_مسابقه
🗓آخرین مهلت ارسال پاسخ:
8 اریبهشت1400 مصادف با سالروز #ولادت_امام_حسن_مجتبی (علیه السلام)
💠جهت شرکت در مسابقه کد پاسخنامه کتاب را همراه با نام و نام خانوادگی به شماه (30001368001375) پیامک نمایید.
🎉قرعه کشی : 24 اردیبهشت1400 مصادف با #عید_سعید_فطر
🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
🤝همراه ما باشید در بروزترین و جامع ترین کانال مهدوی (کودک و نوجوان)👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
کتاب مهدی یاوران1.pdf
21.39M
📚 فایل PDF #کتاب_مهدی_یاوران
🎉به مناسبت #نیمه_شعبان 🎉
🎁همراه با #10میلیون_جایزه 👌🤩🤩
🥇نفر اول 500 هزار تومان
🥈سه نفر دوم 300 هزار تومان
🥉سه نفر سوم 200 هزار تومان
🏅سی و پنج نفر چهارم 100 هزار تومان
🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت.
📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با #مسابقه_پیامکی #کتاب_مهدی_یاوران به کانال #مدرسه_مهدوی در ایتا مراجعه کنید.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
مدرسه مهدوی 🌤
❇️پویش #جشن_پانزدهم 🔹ویژه پسران متوسطه اول(۱۳ – ۱۵ سال) 🔹آخرین مهلت ارسال آثار: 24 فروردین 1400 همزم
📣📣قابل توجه دانش آموزان پسر متوسطه اول:
آیین نامه پویش #جشن_پانزدهم به زودی در کانال ارسال می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 پیام تبریک تعدادی از کارکنان محترم مرکز تخصصی مهدویت حوزه علمیه قم به مناسبت #عید_نوروز و #نیمه_شعبان به #دانش_آموزان عزیز کشور
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
💐بمناسبت #نیمه_شعبان، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛
🎁مسابقه بزرگ " #مهدی_یاوران" ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد
✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "مهدی یاوران" ویژه کودک و نوجوان را برگزار می کند.
🌟 نفر اول ۵۰۰ هزار تومان
🌟 نفر دوم ۳۰۰ هزار تومان
🌟۴۲ نفر سوم هرکدام ۱۰۰ هزار تومان
💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/14258
📲لینک دانلود فایل
https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14258.pdf
🖥لینک سامانه مسابقه؛
quiz.balagh.ir
🆔 @balagh_ir
مدرسه مهدوی 🌤
📣 مسابقه پیامکی کتاب خانه های انقلاب #تمدید_شد. 🎁 ۱۲ میلیون جایزه 🤩 برای 7⃣5⃣ نفر 🥇نفر اول ۵۰۰ ه
📣 #خبر_مهدوی
💠آخرین مهلت شرکت در مسابقه پیامکی #کتاب_خانه_های_انقلاب تا 12 فروردین 1400 مصادف با #روز_جمهوری_اسلامی_ایران می باشد.
📌هدف از تالیف کتاب #خانه_های_انقلاب این است که نوجوانان عزیز در قالب یازده جدول با معارف انقلاب اسلامی با رویکرد مهدوی آشنا شوند.
این کتاب توسط واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم چاپ شده است.
#شیوه_تهیه_کتاب_چاپی :
📚 انتشارات مرکز تخصصی مهدویت قم
🏢 دفاتر بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) در سراسر کشور
☎️ شماره تماس جهت تهیه کتاب
۰۲۵-۳۷۸۴۱۱۳۰-۱
📚جهت دریافت فایل PDF کتاب خانه های انقلاب بر روی لینک زیر کلید کنید.
👇👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1017
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📖 #شعر
🌹 #شعر_کودکانه_مهدوی
موضوع: #نیمه_شعبان
💐🌸💐🌸💐🌸
شده میلاد مسعود
امام عصر ما مهدی
شده ورد زبان ما
بیا مهدی بیا مهدی
☁️🌥⛅️🌤☀️
تو دست بچه های شهر
پر از شیرینی و شربت
همه شاداب و خوشحالن
همه پر شور و با رغبت
💐🌸💐🌸💐🌸
ببین گردیده در این روز
خیابان ها چراغانی
به دست بچه های شهر
همه نذری و قربانی
☁️🌥⛅️🌤☀️
برای دیدنت آقا
شده دل های ما بی تاب
همانند بیابانی
همه در جستجوی آب
💐🌸💐🌸💐🌸
بیا با کارهای بد
دل او را نیازاریم
به آقا حرف ما این است
بیا مشتاق دیداریم
☁️🌥⛅️🌤☀️
#ویژه_نیمه_شعبان
8⃣روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📣📣 #خبر_مهدوی
🏆مسابقات کانال مدرسه مهدوی🏆
ویژه #نیمه_شعبان_1400
1️⃣ #مسابقه_پیامکی کتاب #مهدی_یاوران از طرف واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت با همکاری موسسه امید نجات بخش
👈همراه به #10میلیون_جایزه
💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1112
📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1113
2️⃣ #مسابقه_کتاب_مهدوی_یاوران از طرف معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت
👈همراه با #5میلیون_جایزه
💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1119
📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1102
3️⃣ #مسابقه_رمان_لمس_تنهایی_ماه از طرف معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت
👈همراه با #10میلیون_جایزه
💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1099
📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1100
4⃣ #مسابقه_پویش_جشن_پانزدهم (جشن تکلیف پسران)
👈همراه با #8میلیون_جایزه
💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1103
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #شوق_دیدار
همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با وجود ازدحام جمعیت، گویی میخواهد آدمی را به خفگی بکشاند. چند متر آنطرفتر، پیرمردی آتش به مالش زده و خرماهایش را به قیمت ناچیزی به فروش گذاشته؛ بیشتر مردم هم به همان سو هجوم برده و سعی دارند از فرصت استفاده کنند.
پارچهفروشی بلندبلند فریاد میزند و از پارچههای مرغوبش تعریف میکند؛ اما توجه بیشتر افراد به سمت خرمافروش جلب شده است.
صدای چکشکاری هم که از کارگاه کناری به گوش میرسد، با همه صداها درآمیخته است. حرکت اسب و الاغهایی که با صاحبشان توی بازار در گردشاند، باعث ایجاد گردوغبار شده و دختربچهای با موهای سیاه و بلند بافتهشده بر پشتش، چادر مادرش را گرفته و با گریه اصرار میکند که برایش شیرینی بخرد.
بوی کبابی که از سفرهخانه وسط بازار میآید، هر رهگذری را مست میکند. چند غلام سیاهپوست در کنار هم کیسههایی روی شانهشان به سمت دکان خواربارفروشی میروند. بعضی از کنیزان زنبیل به دست دارند و بعضی دیگر درحالیکه سینی خرما را روی سرشان حمل میکنند، در رفتوآمدند.
لبهای خشکم را با زبان تر میکنم، تا شاید بر تشنگیام غلبه کنم. زن عرب، یال چادرش را بالا میدهد و چند سکهای به طرفم میگیرد. ظرف روغن را به دستش میسپارم و در عوض سکهها را میگیرم. بهمحض دور شدن زن، چهره آشنایی را میبینم که قدمبهقدم نزدیکتر میآید. ابوطالب مثل همیشه گشادهرو و لبخند به لب از همان فاصله دستی برایم بلند میکند و به سمتم میآید:
- چه میکنی سمّان ؟ کسبوکار چطور است؟
با لبخند ملیحی از او استقبال میکنم، دستی بر شانهاش میگذارم و ملایم میفشارم:
- الحمدالله، شکر خدا.
ظرف مسی را که به همراه خود آورده، مقابلم میگیرد، نوع نگاهش عجیب است؛ اما لحن صدایش عادی!
- من نیز آمدهام کمی روغن بگیرم.
به مقصود اصلیاش پی میبرم و همچنان لبخندم را حفظ میکنم:
- خوشآمدی!
ظرف را پر از روغن میکنم و همزمان که به سویش میگیرم، ابوطالب نامهای از عبایش خارج میکند و بهدست دیگرم میسپارد. درست درهمینلحظه نگاهم از کنار شانه ابوطالب، به مأمور حکومتی بدقوارهای میافتد که شمشیر بهدست در بازار جولان میدهد.
ناگهان چشمش به ما میخورد و مسیرش را به سمتمان کج میکند. قدمهای بلندش را پرغرور برمیدارد و نگاه مرموزش را به وضوح، حس میکنم. تمام اندامهای درونیام به لرزه میافتد و مردمکهایم به سرعت به سمت ابوطالب میدود. گویی از حالت چهرهام ماجرا را فهمیده و عبایش را جلوتر میکشد.
یکباره همهمه بیشتر در بازار اوج میگیرد، سروصدا میشود و میان دعوای عرب و عجمی، تعداد انبوهی از ظرفهای سفالی دکانی میشکند. مأمور حکومتی عجولانه به سمت میدان دعوا خیز برمیدارد. نمیدانم بحث سر چیست، نمیخواهم که بدانم... تنها از این فرصت نهایتاستفاده را کرده و با سریعترین حالت ممکن، نامه را میان ظرفهای روغن پنهان میکنم. سکههایی را که از ابوطالب گرفتهام، در شال کمرم، کنار دیگر سکهها میگذارم.
مأمور بدقواره، دو شخصی را که نظم بازار را به هم ریختند، دستگیر و آنها را با صورت خونین و تکیدهای بههمراه خود میبرد. با ظاهری که هیچ نشان از اضطرابی که دقایقی پیش دچارش شدم ندارد، چشمهایم را تا صورت ابوطالب بالا میکشم. ناگهان مرا در آغوش میگیرد و لبهایش را نزدیک گوشم میکند:
- بگو کی به دست امام میرسانی؟
دستم را به آرامی روی کمرش میگذارم و با اطمینان میفشارم و زمزمهوار میگویم:
- بهزودی! سه روز دیگر بیا و جواب نامهات را بگیر....
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دوم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #شوق_دیدار همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با و
از من جدا میشود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، میزداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طاقتش تمام شده، نگاه عمیقش را به چشمانم میدوزد و با حسرت خاصی که در صدایش میغلتد، آرام میگوید:
- عطر مسحورکنندهای از تو به مشامم میرسد. گویی بوی بهشت میده، پیش امام بودی؟
سکوتم را که میبیند، خودش جواب خودش را میدهد و نجوا میکند:
- پیش امام بودی! خوش به سعادتت اباعمرو!
ابوطالب بعدازاینکه کمی آرام میگیرد، خداحافظی میکند و بهمحض اینکه از مقابلم کنار میرود، نگاهم با نگاه سبز رنگ مردی تلاقی میکند که انگار ساعتها میخ و مجذوب من بوده. تمام اراده خود را بهکار میگیرم که چشم از چشمهایی که خیرهام مانده بگیرم؛ اما جاذبه نگاهش مانع میشود.
چفیه سیاهی روی صورتش بسته و از میان تمام اجزای چهرهاش، تنها دو چشم برّاق دیده میشود. در چند متریام ایستاده و حس میکنم میخواهد قدمهایش را به سمتم بردارد؛ اما انگار پاهایش به زمین چسبیده. تکان گلویش را بهوضوح میبینم... این یعنی آب دهانش را با هزار زور و اضطراب فروخورده. حتی طعنه پسربچهی گندمگونی که درحال دویدن، بیهوا به پهلویش میزند، نمیتواند او را به خود بیاورد.
جمعیت در گذر است. سروصداها هم به نقطه اوج رسیده است، همهمه به قدری زیاد است که انگار هجوم آن میخواهد پرده گوشها را پاره کند. از سروصدای اطرافم متوجه میشوم که در سمت چپم و قدری آنطرفتر، زنی با بیحیایی صدایش را بالا برده و ادعا میکند که در مغازه پارچهفروشی، کیسه سکههایش را دزدیدهاند.
لحظاتی که میگذرد حتی صداها هم خاموش میگردند، نه اینکه بازار خلوت شده باشد، نه! انگار تنها گوشهای من نمیشوند، مثل اینکه تمام حواس پنجگانهام معطوف به این نگاه سبز و نافذ شده. بیحرکت ایستادهام، حتی نفسهایم یکدرمیان شده و حرکت قفسهسینهام کند شده. اولین قدم را که به سمتم برمیدارد، صدای چیزی را میشنوم که در لحظهای در وجودم فرو میریزد. چشمهایم را تنگ میکنم و به راه قدمهایش میدوزم. درهمانحال با خود میاندیشم که او کیست و چه کاری با من دارد؟
بیشک آن طرز نگاه بیمقصود و بیمنظور نبوده، حالا که عرصه را برای خود باز دیده و هیچ خریدار روغنی مقابل گاریام نایستاده، قدمهایش را با احتیاط به سمتم برمیدارد.
مرد تنومند و شانهپهنی از مقابلش میگذرد و برای لحظهای نمیتوانم او را ببینم. گردن میکشم تا مطمئن شوم هنوز دارد به سمتم میآید. انگار بیشازحد کنجکاو و درگیر آن نوع نگاه شدهام، حالا نزدیک میشود؛ با هر قدم که برمیدارد نزدیک و نزدیکتر میشود.مقابل گاری میایستد و چفیه را از روی صورتش برمیدارد. مردمکهایم در میان ریشهای نیمهبلند و حنابستهاش و حلقه مواج موهای سیاهش که از شدت عرق به ترقوهاش چسبیده، میچرخد:
- سلام برادر.
انگار با شنیدن صدا، تازه به خود میآیم:
- علیکمالسلام.
- تو عثمانبنسعید عمری هستی، مشهور به اباعمرو! درست میگویم؟
نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم، لبخند ملیحش دوستانه است:
- بله و شما؟
- نامم زهری است.
- نام مرا از کجا میدانی؟
صورت بیروحش حالا رنگ به خود میگیرد. لبهای چاکچاکشدهاش را از هم میگشاید و میگوید:
- مگر میشود شما را نشناسم؟ از بلادمان تا به اینجا به شوق دیدار شما و مولایم صد راه آمده و بینهایت مال خرج کردهام. بلندآوازهای بردار! مشهور به امین ، خضوع و خشوع و ... . خودم از جعفربنمالک فزاری بزّاز شنیدم که امام حسن عسکری(ع) در حضور چهل نفر از خواص، شما را نائب اول امام زمان(عج) تعیین کرد.
تن صدایم را پایین میآورم و زمزمه میکنم:
- آرامتر صحبت کن، مسلمان!
اطرافم را دید میزنم و بعدازاینکه مطمئن میشوم توجه کسی جلب نشده، رو به زهری میگویم:
- اینجا چه میخواهی؟
بهمحض شنیدن سوالم مثل یک مرغ سرکنده بیقرار میشود، نگاهش را به زمین میدوزد و پارچه عبایش را چنگ میزند. چشمهایش میان صورت من و چهره زمین که از شدت تازیانه خورشید ملتهب گشته، در چرخش است. لبخند دستپاچه و غمگینی میزند.
احساس میکنم آنقدر اشک در چشمانش جمع شده که دیگر مرا نمیبیند. فشاری به چشمش میآورد و اشکهای جمعشده بیرون میریزد، با اضطراب میگوید:
میخواهم مولایم امام زمان(عج) را ببینم.پس این ناآرامی ثمره عشقیست که همچون پرندهای در دلش لانه ابدی ساخته. لبخند میزنم... هرچه از دوست رسد، خوش است و این استیصال و بیتابی هم حاصل خواستن معشوق است. لبخندم آرامآرام گم میشود، به جز یک حالت مات چیزی از من نمیماند. اگر به او بگویم نمیتوانم این بیقراریاش را به قرار برسانم و حاجت دلش را بدهم، چه حالی میشود؟
نگاهم را از او میگیرم تا راحتتر بتوانم حرفم را به زبان بیاورم:
- حاجتت اجابتشدنی نیست....
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
از من جدا میشود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، میزداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طا
نفسم را پرصدا بیرون میدهم. هنوز تاب نگاه کردن به حالت صورتش را ندارم، میترسم به این شکلی که واقعیت را رُکوپوستکَنده بر زبان آوردم، حالش را بههمریخته باشم. میدانم که چه حالی دارد این عشق! آن هم نه عشق زمینی، عشقی که بهقدری پاک و از ناخالصیها دور است که باید آن را آسمانی خواند.
از پشت گاری کنار میروم و نزدیک او میشوم. سرم را جلو میبرم و نجواکنان میگویم:
- خلیفه خیال میکند امام حسن عسکری(ع) پس از فوت خود وارثی از خود بهجا نگذاشته است. اگر بفهمد که غیرازاین است، باعث خطر میشود و کفتارهای خفته و گرسنه را بیدار میکند؛ لذا هیچکس حق دیدار با مولا را ندارد و نمیتواند از جایگاه او با خبر شود.
حالا که صحبتهایم به آخر رسیده، چشمانم را به چشمان خیسش میدوزم و دلم در هم میپیچد. نگاه سبز و زلالش، حالا تیره و گرفته شده، صدایش میلرزد... درست مثل مردمکانش و شبیه لرزش چانه و دستهایش:
- مگر من چه میخواهم مؤمن؟ من ندیده عاشق شدهام و حالا در تب دیدنش میسوزم. به زلالی عشق من شک داری؟ به احساس کسی که ندیده دل سپرده و شیدا شده، با هزار شوق و امید، نیمی از راه را پیاده طی کردم. حتی انگار اسب من هم میدانست که به دیدار چه کسی میآیم و تمام راه را با من دلخسته راه آمد، حالا میگویی نمیشود؟ من چطور به این قلب مجنونم بفهمانم که نمیشود؟ چطور به احساسی که مرا تابهاینجا کشانده، بفهمانم که غیرممکن است؟
گویی از زور بغض نفس کم میآورد، چند لحظهای صحبتش را متوقف میکند و نفسنفس میزند، باز کاسه صبرش لبریز میشود و اینبار با صدای بلند و پربغضی میگوید:
- چرا مؤمن؟ خب چرا نمیشود؟
با ابروهای بالاپریدهای انگشتاشارهام را روی بینیام، میگذارم و با هیس کشیده و تهدیدواری اشاره میکنم، بیشتر به سمتش خم میشوم و زمزمه میکنم:
- سرت به تنت زیادی کرده مرد؟ حواست باشد که این عشق، عقل از سرت نپراند، وگرنه مأموران خلیفه گردنت را مهمان تیزی شمشیرشان میکنند.
با حالتی شرمنده و خجالتزدهای سرش را پایین میاندازد.
#فصل_دوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤