eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏می‌دونستین عشق سرشار از کلسیمه؟ چون کشکه، کشک!😂😂😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃نماز سر چشمه نیکی ها و جاری شدن زیبایی ها در جویبار عشق است 🌹🍃نماز قدم زدن در کوچه های نورانی ایمان است. 🌹🍃دوستان گرامی، کم کم آماده بشیم برای نماز اول وقت ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ راحله سرش را بلند کرد و خیره شد به سمیه! -حرف بی خودی نیست سمیه خانم!واقعیت اینه که از اول تاریخ تا حالا زن ها در جامعه حضور نداشتن.انگار هیچ وقت وجود نداشتن.مردها، دانشمندها،تاریخ نویس ها همیشه حضور زن هارو نادیده گرفتن.تمام طول تاریخ رو که بگردی غیر از یه خورده شر و ور که به هم بافتن تا تمام جنایات و فتنه های تاریخ رو به زن ها نسبت بدن،هیچی پیدا نمی کنی.از آتیش زدن تخت جمشید رو به زن ها نسبت دادن تا جنگ هایی که همین الان هم داره به وجود میاد.تازه بعد از مدت ها زن ها دارن به خودشون میان.دارن اعلام وجود می کنن.می گن که ما هم هستیم.ولی اینها فقط چند نفرن.چند نفرن که دارن مثل مادر مریمتونستن بدون اینکهبه کسی وابسته باشن،با تلاش و کوشش خودشون در صحنه ی اجتماع باقی بمونن و جایی برای خودشون باز کنن.به نمایندگی از بقیه ی زن ها حرف بزنن و اعلام وجود کنن. نفسی تازه کرد و ادامه داد:ولی این کافی نیست.ما باید رو به سمتی بریم که همه ی زن ها در جامعه حاضر باشن؛باید سهم همه ی زن ها داده بشه. سمیه با حیرت اعتراض کرد:اینقدر شلوغش نکن راحله!تو چرا عادت داری اینقدر همه ی قضایارو بزرگ کنی؟کی میگه امروز زن ها در جامعه حضور ندارن؟!پس من و تو و این برو بچه ها کجاییم؟توی خلا؟مادرهامون کجان؟ای همه زن که توی خیابون،حرم،بازار و اداره ها هستن،پس اینا کی ان؟اینا زن نیستن؟ راحله چشم ها و ابرو هایش را درهم کشید و دستش را باعصبانیت تکان داد:تو به این میگی حضور؟!این حضور رو که گله های گوسفند هم دارن.از شهر برو بیرون تا ببینی چقدر گوسفند تویکوه و صحرا ها هستن،ولی این که حضور نیست. -پس چیه؟ -این یه حضور منفعل و بی خاصیته!یه حضور خنثی ،که بود و نبودش فرقی نداره!من وقتی از حضور زن ها حرف میزنم،از حضوری میگم که بر مسائل اجتماع موثر باشه!بتونه توی سیاست گذاری های اجتماع دخالت داشته باشه. -خب خانم وکیل مدافع!بفرمایین زن ها چطوری می تونن چنین حضوری رو در جامعه پیدا کنن؟ ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ راحله انگشت سبابه اش را بالا آورد و تکان داد. -آهان!این شد یه سوال حسابی!جوابش هم معلومه،زن ها وقتی به چنین موقعیتی دست پیدا می کنن که فرصت ها شغلی برابر با مردها داشته باشن. -اونوقت چطور میشه؟ -اونوقت دستمزد زن ها و مرد ها یکسان پرداخت میشه.زن ها هم فرصت و موقعیت پیشرفت پیدا میکنه.یعنی هیچ زنی به خواطر زن بودنش از پیشرفت و راه پیدا کردن به مناصب بالاتر باز نمی مونه.اونوقت زن ها میتونن در سیاست گذاری های مهم جامعه گرفته تا مشاغل اجرایی و حتی موقعیت های سیاسی سهم داشته باشن. -اما تمام این چیز هایی که تو گفتی به درد زن ها نمی خوره. -پس چی به دردشون می خوره؟ سمیه کمی مکث کرد و گفت:ببین من نمی خوام بگم ای چیزایی که تو گفتی بده یا ظرر داره.منظورم اینه که زن ها بدون رسیدن به این جاهایی هم که تو میگی در جامعه نقش دارن،حضور دارن.تاثیرشون هم روی این مسائل کمتر از مردها نیست. -چه طوری؟ از طریق خوانواده شون! راحله خندید. -مسخرست! ولی سمیه اعتراض کرد:نه!مسخره نیست.زن ها می تونن با تاثیری که روی شوهر و بچه هاشون دارن،حرف ها و نظریاتشون رو در جامعه اعمال کنن.می تونن به شوهرو فرزنداشون انگیزه بدن تا در جامعه حضور پیدا کنن.اون هارو طوری راهنمایی کنن که در جامعه درست عمل کنن.مثل فرمانده ی پادگان! -چه مثال بی ربطی! -ربطش اینه که فرمانده ی پادگان وظیفه داره سربازهاشو برای جنگ آموزش بده و اونارو به جبهه ی جنگ بفرسته.حالا اگه یه روز این فرمانده احساساتی شد و پادگان رو رها کرد و رفت جبهه،عملاً سرباز ها بی فرمانده می مونن.یعنی یه نفر به جمع رزمنده ها اضافه شده در حالی که تعداد زیادی از سرباز ها از کار باز موندن.پس یه زن هم اگه واقعاً دلش برای اجتماعش میسوزه باید سعی کنه،این کار رو از طریق خوانوادش انجام بده. «ولی این کافی نیست!» ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
127-امان نامه صحرای محشر-ح میرباقری.mp3
502.1K
امان نامه صحرای محشر🍀🍀 🎤حاج آقای میرباقری ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا