eitaa logo
مَه گُل
670 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت شصت و دو❤️ . برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست. ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود. می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد. می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت. + چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد😠 _ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم. جلوی خنده ام را گرفتم: + خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید. ایوب فقط گفت: "چشمم روشن" 😶 . ❤️قسمت شصت و سه❤️ . ایوب فقط گفت: "چشمم روشن...." و هدی را صدا زد: "برایت می خرم بابا ولی دوتا شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا و شعر و آهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی" دوتا و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. ☺ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📣📣📣 با سلام مجدد خدمت عزیزان مه گلی و خوش آمد گویی خدمت اعضای جدیدی که به تازگی به جمع مه گلی ها پیوستند به حول و قوه الهی مسابقه قهرمان من هم به پایان رسید ⌛️ و با استقبال گسترده ی شما شرکت کنندگان عزیز مواجه بودیم .... 🙂 امروز می بایست برندگان این مسابقه را معرفی کنیم... 🎉 برندگان کسانی نیستند جز ..... 🏆 سرکار خانم رقیه خسروبیگی 🏆 جناب آقای حمید رضا محمد پور 🏆 جناب آقای غلامرضا حسین زاده 🏆 سرکار خانم فاطمه نورا غفوری 🏆 جناب آقای مهدی شعله 🎁 مبارکتون باشه ان شاالله ... برندگان برای دریافت جوایز، شماره کارت خود را به آیدی زیر ارسال کنند 👇 @F_mahdijan مه گل بهترین است 🥇 چون شما همراه همیشگی آن هستید 👏 ولی برای بهتر دیده شدن 👀 نیازمند انتقادات و پیشنهادات شما و معرفی آن به دوستانتان هستیم 👥 مسابقه بعدی بزودی در راه است ...😁 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعتراف میکنم یکى از دلایلى که نمره علومم خوب نبوده اینه فک میکردم حس چشایى مال چشمه... 😂 حس بینایى مال بینیه... 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
تو روزهایی که از کار علمی پژوهشی دلسرد و ناامید شدید، کتاب شهید مصطفی احمدی روشن میتونه جرقه هایی از تلاش و امید رو تو این زمینه تو دلتون روشن کنه.. برگـ☘ـی از کتاب از همان وقت می دانست که باید وارد یکی از استراتژی ترین کارها شود. هدف برایش روشن بود. همیشه بالاترین اهداف را انتخاب می کرد. طبیعتش جوری بود حد اعلای هر چیزی را می خواست. چه در زندگی، چه در کار. می گفت:"هیچوقت موازی یا پایین نگاه نکن؛ همیشه بالا رو نگاه کن." ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان گرامی: بشتابیم به سوی نماز اول وقت...😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽پویا‌نمایی| این پویانمایی با موضوع تقاص از قاتلان شهید سلیمانی می باشد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اسم یکیشون که مهربونتر بود مهسا و دوستش فریده بود، اینکه چطوری دو تاشون با هم راهی بیمارستان شدن برام عجیب بود! حال فریده زیاد مساعد نبود، اما مهسا بهتر بود، خانواده هاشون تیپ معمولی داشتن ولی معلوم بود خیلی نگران و مضطرب اند! هیچ کدومشون با خانوادهاشون صحبت نمی کردن و من فکر میکردم از شدت ضعف و درد هست اما قصه، قصه ی دیگه ای بود... وقتی به بخش منتقل شدیم ارتباط من باهاشون شروع شد... ارتباطی که اول همدردی از زجر و دردی بود که کشیدیم اما کم کم رنگ و بوی دیگه ای گرفت! من خیلی راحت از ماجرای راهی شدنم به بیمارستان گفتم، از اینکه بخاطر خونمون که تنها خونه ی تکی بود با ویو و چشم اندازی خاص، کنار باغ و زمین پر از دار و درخت قرار داشت. و همین کنار باغ بودنش که من یک مزیت میدیدم باعث ورود مار به خونمون شده بود! از شیشه ی شکسته و بی خیالی و بی تفاوتی که کار دستم داد! وقتی باهاشون صحبت میکردم احساس کردم یه جوری بهم نگاه می کنن! جوری که نمیدونم شاید حرفهام براشون خیلی عادی بود یا شایدم نامتعارف یا هر چی... ولی من به روی خودم نیاوردم و اصولا دختری نبودم که کم بیارم یا خجالتی باشم! ولی خدایش خیلی ناراحت شدم که چرا وقتی پرسیدم شما چی شد راهی بیمارستان شدید چیزی نگفتند! انتظار داشتم دست کم یکیشون توضیح بده چی شده! ولی خوب همیشه اون چیزی که ما انتظارش رو داریم که طبیعتا اتفاق نمی افته! و افراد طبق میل ما رفتار نمی کنن! هر چند که با نوع رفت و آمدهای خانوادهاشون و حضور چندین باره پلیس و سبک برخوردشون با مهسا و فریده، چیزهایی دستم اومده بود و حدس هایی میزدم که ماجرا از چه قراره! ولی دوست داشتم خودشون اصل قضیه رو بگن، که بالاخره هم گفتن ولی نه توی بیمارستان ،توی یه شرایط بدتر! شاید باورتون نشه ولی واقعا دلم براشون می سوخت که چرا جوون ما باید به اینجا برسه؟! توی اوج شکوفایی... اوج زندگی... درد عمیق تری به جونم افتاده بود که از نیش اون مار لعنتی بیشتر می سوزوندم و ناگهان توی اون لحظات فکری به ذهنم رسید فکری که عواقب خاصی برای من داشت! یاد حدیثی از پیامبر(ص) افتادم که افراد به کیش و مسلک دوستانشون هستن! و مسیری رو میرن که دوستانشون در اون مسیر قدم برداشتن... تصمیم گرفتم دوستشون بشم تا قدم هاشون رو توی یه مسیر درست بردارن، تا دوباره به ته خطی که فقط شیطان میتونه بچینه نرسن! غافل از اینکه شیطان برای خود من هم بی برنامه نبود و امان از وقتی که فکر کردیم داریم کار خوبی می کنیم اما حواسمون جمع نبود و از خودِ خودمون غفلت کردیم! هرچند که در هر زمانی قرار میگیریم مبارزه به نحویست... توی مدتی که بیمارستان بودم مهسا خیلی پشیمون تر به نظر می رسید! شاید هم یکی از دلایلی که برای دوستیمون و ادامه ی ارتباط بیشتر با هم ابراز علاقه کرد همین بود! اما از حالات فریده معلوم بود با اینکه فرصت زندگی دوباره و نعمتی که نصیب هر اشتباه کننده ای نمیشه، بهش داده شده اما باز هم کمی تردید در چهره اش موج میزد! ولی من عزمم رو جزم کرده بودم که دستی بگیرم و کاری براشون کنم... وضعیت روحشون خیلی شکننده بود خیلی... من هم خوب میدونستم توی این موقعیت نیاز به یه حامی عاطفی می تونه خیلی موثر باشه! و چه حامی عاطفی پایه تر از من که به قول بچه ها هویج بستنی رو تنهایی نمیخورم... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعا میکنم برای دلهایمان برای چشمهایمان برای گریه وخنده هایمان مهربان خدای من میدانم که تاآسمان راهی نیست ولی تا آسمانی شدن راه بسیار است "خودت دست دلمان را بگیر" شبتون پر از مهر خدا🌹
❤️🍃به نام او که زیباست و زیبایی‌ها را دوست می‌دارد 💢چیزهای خوب این دنیا بی پایان است. همه کاری که باید انجام دهی این است که به خودت جرأت کشف کردن آن ها را بدهی و روزت را با یک لبخند شروع کنی... 🌹🍃سلام صبحتون بخیر ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❣ سوگند به دلهای شکسته سوگند به خون جگرم سوگند بر اشک یتیمان سوگند به شیر مادرم که عشق تو از دل غمینم هرگز هرگز نرود که مهرت از سینه ی حزینم هرگز هرگز نرود😔 ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت شصت و چهار❤️ . برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را پاک کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: "از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید. 😘 . ❤️قسمت شصت و پنج❤️ . برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا . مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند. کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. 😡 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃جمعه‌های دلتنگی💔 ❤️🍃 ابا صالح؛ التماس دعا  ♬♫♪ هر کجا رفتی یاد ما هم باش ..!!.. نجف رفتی کاظمین رفتی ♬♫♪ کربلا رفتی یاد ما هم باش  ..!!.. اباصالح یا اباصالح ♬♫♪ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» ✨قرار ما جمعه‌ها ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨ 🍃🌹............................ 🍃🌹 لطفاً روی لینک زیر بزنید 👇و با ذکر تعداد صلوات کلمه را بزنید. https://EitaaBot.ir/counter/d7czt با ارسال این پست به کانالها و گروهها موثر در فرج باشید.🙏🌹 🌱کپی آزاد ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرکت اپل اعلام کرد آیفون غیر از عکس گرفتن جلوی آینه امکانات دیگه ای هم دارد😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📣📣📣 با سلام مجدد خدمت عزیزان مه گلی و خوش آمد گویی خدمت اعضای جدیدی که به تازگی به جمع مه گلی ها پیوستند به حول و قوه الهی مسابقه قهرمان من هم به پایان رسید ⌛️ و با استقبال گسترده ی شما شرکت کنندگان عزیز مواجه بودیم .... 🙂 امروز می بایست برندگان این مسابقه را معرفی کنیم... 🎉 برندگان کسانی نیستند جز ..... 🏆 سرکار خانم رقیه خسروبیگی 🏆 جناب آقای حمید رضا محمد پور 🏆 جناب آقای غلامرضا حسین زاده 🏆 سرکار خانم فاطمه نورا غفوری 🏆 جناب آقای مهدی شعله 🎁 مبارکتون باشه ان شاالله ... برندگان برای دریافت جوایز، شماره کارت خود را به آیدی زیر ارسال کنند 👇 @F_mahdijan مه گل بهترین است 🥇 چون شما همراه همیشگی آن هستید 👏 ولی برای بهتر دیده شدن 👀 نیازمند انتقادات و پیشنهادات شما و معرفی آن به دوستانتان هستیم 👥 مسابقه بعدی بزودی در راه است ...😁 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی بیمارستان شماره ی مهسا رو گرفتم، فریده که اصلا به روی خودش نیاورد و منم خیلی اصرار نکردم. پیش خودم گفتم: چون که صد آید نود هم پیش ماست! همین که شماره ی مهسا رو دارم دیگه فریده هم هست. چند روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم به شماره ای که از مهسا گرفته بودم زنگ زدم بار اول هر چی زنگ خورد جواب نداد! و چون من هم از اون آدم هایی نبودم که زود نا امید بشم دوباره گرفتم و تصمیم داشتم تا ده بار هم که شده زنگ بزنم ولی فکر کنم خدا به دل مهسا داد که همون بار دوم گوشی رو برداش و جواب داد. حال و احوالی کردم اول که نشناخت! بعد که خودم رو معرفی کردم ازتن صداش معلوم بود تعجب کرده و انتظار نداشته بعد از بیمارستان به این سرعت بهش زنگ بزنم و از همدیگه خبری داشته باشیم البته حق داشت چون روحیات من رو نمی دونست. بعد از اینکه کمی درد و دل کرد بهش پیشنهاد دادم و گفتم: بیا یه قرار بذاریم بیرون همدیگه رو ببینیم... خیلی آروم گفت: فعلا موقعیت بیرون اومدن رو نداره و خانوادش چون نگرانش هستن نمیذارن تنهایی جایی بره! قرار شد کمی صبر کنیم تا بتونیم همدیگه رو ببینیم من هم موافقت کردم فقط تاکید کردم حتما فریده هم باشه. برعکس همیشه که زمان کند میگذره اما اینار من احساس کردم خیلی زود گذشت و اولین دیدار من و مهسا و فریده توی یه کتابخونه رقم خورد! ما که توی بیمارستان هر سه نفرمون تیپمون به یه شکل بود و لباس بیمارستان باعث شده بود هیچ تفاوتی در نوع تفکر هیچ کدوممون ظاهر نشه و یه جور یه رنگی بهم میداد، اما اینجا حقیقتا فکر نمیکردم با چنین چهره های دلربایی رو به رو بشم! و اونها هم فکر نمیکردن با چنین شکلی من رو ببینن! یه خورده که چه عرض کنم وضعیت ظاهریمون طوری متفاوت بود که فریده بی برو برگشت نگاه خاصی به مهسا کرد و گفت : بفرما مهسا ۷انم ما قرار بود با کی دوتا بشیم! هر چند که منم اساسی غافلگیر شده بودم اما از اونجایی که معمولا کم نمی آوردم یک نگاه خاص تری به فریده و مهسا کردم و گفتم: دو تا نخ عزیزم سه تا شدیم تا سه هم نشه بازی نمیشه با حالت تمسخر و بدون اینکه نگاه من کنه زد به شونه ی مهسا و گفت: حاجی کلا تو باغ نیست و خیلی شیک جلوی خودم گفت مهسا بیا و بی خیالش شو این دردسر درست می کنه برامون(منظورش از این دقیقا من بودم!) بهم برخورد خیلی هم برخورد ولی به روی خوردم نیاوردم و با حالتی بین خنده و اخم زدم به شونش و گفتم:اولا که اسم باغ رو نیارین که من زخم خورده ی باغم! دوما این همه شما ادعای رفاقت می کنین همین بود! مهسا که هم از تیپم ترسیده بود، هم یه حسی می گفت دوست داره با هم باشیم، دستم رو گرفت و گفت: هدی خانم حقیقتا ما یه کم جا خوردیم به دل نگیر ولی فکر نمی کنم ما با هم بتونیم بسازیم چون ظاهرا تفکرات و اعتقاداتمون باهم فرق می کنه البته من از نوع تیپتون این حرف رو زدما! حالت چهره ام رو طوری نشون دادم که انگار خیلی ناراحت شدم، محکم دستش رو فشار دادم و گفتم: آدما اونطوری که فکر میکنن، می بینن مهسا خانم! یعنی شما الان من رو ندیدی فکر خودت رو دیدی! فریده گفت:یعنی تو با تیپ ما مشکل نداری! یعنی با ما میای صفا سیتی! تیز حرفش رو گرفتم و حالت چهر ام رو عوض کردم و با لبخند گفتم: آفرین این درسته همون اول پیشنهادتون رو بدین، چکار دارین به تیپ و قیافه داداش! من پایه ام اون هم چه پایه ای! دو تاشون مردد شدن! قشنگ میشد تردید رو از چهره هاشون فهمید ... در هر صورت مهسا ذوق کرد با پیش دستی، دستش رو آورد جلو و گفت: بزن قدش که با همیم تا تهش! منم طبق عادتم دستم رو زدم به دستشون و بدون اینکه حواسم باشه با چه تیپی میخوام به چه مسیری برم (به قول خودشون صفا سيتي)با کلی انرژی گفتم:... ادامه دارد.‌.. نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🤩🤩 ❓❓بافتنی به کدام یک از کاموا ها متصل میشه ؟ 1️⃣ 🧶 2️⃣ 🧶 3️⃣ 🧶 4️⃣ 🧶 5️⃣ 🧶 6️⃣ 🧶 برای شرکت در مسابقه پاسخ پیشنهادی خود را تا فرداشب به آیدی زیر 👇👇 ارسال فرمایید. @mariamm313 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1