🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سیزدهم
واسه خواستگاری بیان اینجا؟
-: بسه آوا! ازدواج تو و آرش چه ربطی به سپهر داره؟
+: هیچ ربطی نداره ولی خود شما بهم بگو حاضری دخترتو بدی به کسی که بهش میگن شکنجه گر سازمان اطلاعات و امنیت کشور؟؟
پوفی کشید و گفت
-: آوا ؟ ... پدرت بد ازت شاکیه! خیلی بی ادبی کردی جلوی عمو و زنعموت ...
خیلی زود میری ازشون عذر خواهی میکنی!
به چشمایی که از شدت گریه میسوخت دستی کشیدم و جواب دادم
+: من که ازشون عذر خواهی کردم!
با حالت قهر در و بست و رفت!
بازم من موندم و دفتر خاطراتم...
بی قرار توام و در دل تنگم
گله هاست...
آه بی تاب شدن عادت کم
حوصله هاست...
همچو عکس رخ مهتاب که
افتاده در آب!
در دلم هستی و بین من و تو
فاصله هاست!...
آسمان با نفس تنگ چه فرقی دارد...؟
بی تو هر لحظه مرا بیم
فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل
زلزله هاست...
۲۱آذر بود ولی انگار نه انگار فردا تولدم بود به خاطر جواب منفی که به آرش داده بودم همه از دستم ناراحت بودن!
موهامو بستمو نشستم جلوی پنجره!
چقدر مثل همیشه هوا دلگیر بود !
تا نگاهمو کشیدم سمت آسمون متوجه دونه های ریز و سفیدی شدم که از آسمون میباریدن اونقدر با آرامش که میشد دقیقه ها نشست و خیره بهش نگاه کرد! با خودم میگفتم
+: یعنی الان کجایی؟ توهم آسمون برفی رو میبینی؟ یا فقط منم که تنها و چشم انتظار تو رو به روی پنجره نشستم !
چیزی نگذشت که زمین رخت سپید تن کرد!
برف کف حیاط روی حوض روی ماشین و روی شاخه های درخت ها پوشیده بود!
زیبا بود! دلم هوس درست کردن یه آدم برفی کرده بود !
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_چهاردهم
صبح اون روز بعد نماز صبح دیگه خوابم نبرد دلشوره عجیبی تو دلمو خالی میکرد!
موهامو شونه زدم و با کش محکم بستم
فرم مدرسمو تن کردمو کیفمو برداشتم رفتم به سمت پذیرایی مامان میز صبحانه رو چیده بود نشستم پشت میزروی صندلی! بابا زود تر از من رفته بود سرکار
یه لقمه بزرگ کره عسل گرفتم و گذاشتم تو دهنم !
مامان با بی محلی گفت
+: خفه نشی ؟
با یه لبخند میجوییدمو گفتم
-: صبحت بخیر مامان قهر قهروی من!
خواست به زور جلوی خندشو بگیره که با صدای بوق راننده چادرمو سر کردم... ازمامان خداحافظی کردم و دوییدم سمت ماشین سوار شدم!
دو طرف پالتومو به خودم فشرم هوا خیلی سرد بود!
سر کلاس بودیم که بی هوا آروم به مهتاب گفتم
+: مهتاب؟ میای بعد مدرسه بریم امام زاده صالح؟
حواسش به درس بود وکه با این حرفم نگتهشو داد بهمو پرسید
-: چی؟ امام زاده صالح؟
باصدای معلم که زد روی میز و گفت
+: خانمها حواستون هست؟
دیگه ادامه ندادیم و حواسمونو دادیم به درس!
زنگ تفریح شده بود بچه ها طبق معمول دوییدن طرف حیاط و من و مهتابم یه گوشه تو سالن به دیوار تکیه دادیم گشنم شده بود اما میل به خوردن چیزی نداشتم!
که مهتاب پرسید
+: آوا؟ چی گفتی سر کلاس ؟ بریم امام زاده؟
-: خب آره!
+: وا! حالا چی شد هوس کردی بری اونجا!
با نگاه غمگینم جواب دادم
-: میخوام برم و ازش بخوام معجزه کنه! مهتاب دارم خفه میشم! انگار هرچی جیغ میکشم کسی صدامو نمیشنوه! هیچکس منو نمیفهمه!
کسی حتی یه لحظه هم به سپهر فکر نمیکنه هیچکس دلش براش رحم نمیاد! حتی پدر خودم!
نشستم و زدم زیر گریه!
کنارم روی دو پا نشست و گفت
+: نگران نباش باشه میریم!
با این حرفش خوشحال شدم و با صدای زنگ رفتیم سمت کلاس
تا دقیقه های آخر کلاس لحظه شماری
#رمان
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_پانزدهم
لحظه شماری میکردم که زود تر تموم شه و تعطیل شیم!
بلاخره زنگ خوردو بعد کلی انتظار دوییدیمو از مدرسه زدیم بیرون
رفتیم تو خیابون اصلی و یه ماشین کرایه کردیم
توکل راه چشمم به خیابون بود!
نمیدونم چقدر گذشت که رسیدیم کرایه رو حساب کردمو دوتایی پیاده شدیم!
سر در امام زاده نوشته شده بود
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🍃🍂🍃
💥صاحبدلی می فرمود:💥
انسان هیچ وقت نمی تواند باور کند که اگر بر سر گناه اصرار داشته باشد، در نهایت، حتما به درکات جهنم می رسد.
فکر میکند حالا مدتی گناه می کند و بعدا ترک می کند؛ اما غافل از اینکه اگر آلوده شد، شیطان و نفس او را راحت نمی گذارند.
اولیاءالهی می فرمایند:
برای بازگشت و توبه، حتی یک ساعت هم دیر است. چون هرکس در گناه باقی بماند، لحظه به لحظه ریشه های فساد در جان او قوی تر می شود.
آیت الله بهجت ره هم می فرمودند:
اگر اصرار بر گناه داشته باشید، در نهایت کار شما به یاس از خدا و تکذیب آیات الهی می رسد.
اگر گناهی داریم، سعی کنیم هرچه زودتر برای ترک آن اقدام کنیم.
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 شخصی به آیت الله بهجت و آیت الله اراکی نامه می نویسد که من می خواهم عشقم به #امام_زمان (عج) زیاد شود، چه کار کنم ؟!
▫️هر دو در جواب می نویسند ...👆
کانال معرفتی
@mahmoum01 💥
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام رضا علیهالسلام: تمیزی و پاکیزگی از اخلاق پیامبران است.
📚 تحف العقول، ص۴۴۲
امروز چهارشنبه
۱۹ مهر ماه
۲۵ ربیعالاول ۱۴۴۵
۱۱ اکتبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
شهید صدرزاده در يادداشتى📝 به دوستان بسیجی خود مىنويسد:
چه مىشود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهيان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیفتد🚌🚎
فکرش را بکن!
راه مىروى و راوی مىگويد:
اینجا قتلگاه شهید رسول خليلى است.💔
یا اینجا را که مىبينى همان جایی است که، مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.😭😭
یا مثلاً اینجا همان جایی است که،
شهیدحيدرى نماز جماعت مىخواند.🌱
شهید بيضائى بالای همین صخره نیروها را رصد مىكرد و کمین خورد.😞
شهید شهریاری را که مىشناسيد؟
همین جا با لهجه آذری برای بچهها مداحی مىكرد.🎤
یا شهید مرادى؛ آخرین لحظات زندگىاش را اینجا در خون خودش غلتیده بود.😔
یا شهید حامد جوانى؛ اینجا عباسوار پر کشید.😭
خدا بیامرزد شهيد اسكندرى را ... همینجا سرش بالای نیزه رفت.😭
شهید جهاد مغنيه، در این دشت با یارانش پر کشید ...💔
عجب حال و هوایی مىشود کاروان مدافعین حرم ...
عجب حال و هوایی ...😭
#شهیـدمصطفےصـدرزاده
#ما_ملت_امام_حسینیم
.🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
@MAHMOUM01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام صادق عليه السلام:هرگاه نماز واجب خواندى، به وقت بخوان و همانند كسى كه با آن وداع مى كند (آخرين نماز عمر اوست) و مى ترسد ديگر به سوى آن برنگردد .
📗بحار الأنوار ج۸۱ ص۲۳۳
امروز پنجشنبه
۲۰ مهر ماه
۲۶ ربیعالاول ۱۴۴۵
۱۲ اکتبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
📌بازگشت در ششم محرم
آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که ششم محرم برمیگردم و همان ششم محرم هم بازگشت و افتخار میکنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است.
راوی؛ مادر شهیـد
🍂🌺🍂🌺🍂
📌یاور یخی مدافعان حرم
شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی میکرد و آبخنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه میکرد.
مدافعان حرم به شهید طالبی میگفتند یاور یخی که نمیگذاشت رزمندگان تشنه باشند و کمتر دیدیم خودش روزها آب بخورد.
شهید طالبی در معرفی خودش میگفت من ایرانیام و انتخابشده حضرت زینب(س) هستم.
راوی: همرزم شهید
#شهیـد_فرهاد_طالبی 🌷
#سالروزولادت :۱۳۷۲/۳/۱
#سالروز_شهادت:۱۳۹۷/۶/۱۸
محلمزار:گلزارشهدایروستای
دهنوبخشفاضلیچاهورز
یاد_شهدا_صلوات
🌹🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌺
🌹 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌺
@MAHMOUM01
🌺امام باقر (ع):
هر کس پس از نماز واحب قبل از آنکه پای خود را حرکت دهد ، این استغفار را سه بار بگوید،خدا گناهان او را بیامرزد هرچند در کثرت،ماننو کف دریا باشد.
《استغفرلله الذی لااله هوالحی القیوم،ذوالجلال والاکرام واتوب الیه》
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
•┈••✾🍃@MAHMOUM01 🍃✾••┈•
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام حسین عليهالسلام: فرزندم! بپرهـيز از سـتم بر كسى كه غير از خدا ياورى در مقابل تو ندارد.
📚اعيان الشيعة: ج۱، ص۶۲۰
امروز جمعه
۲۱ مهر ماه
۲۷ ربیعالاول ۱۴۴۵
۱۳ اکتبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
☀️#روزشمار_شهدایی_مدافعان_حرم
🍀عشق را در #علی(ع) خلاصه کرد و در مکتب او جانی دوباره گرفت. خانواده اش را نذر این مکتب کرد و خودش اول به #قتلگاه شتافت.
🍀از ایوان طلای علی ابن موسی الرضا زینبی شد و پرواز کرد تا زینبیه دمشق. شهری که عشاق گرد هم آمدند، تا نگذارند کربلا بار دیگر تکرار شود. عاشق قصه، مجنون وار عاشق شده بود❣
🍀به دنیا آمد تا پا در رکاب معشوق بگذارد و در راه او هم جان بدهد و چه شیرین است در راه عشق جان سپردن...🙃
🍀چه #ولادت مبارکی، زندگی ای که آغازی مبارک و پایانی مبارک تر دارد.
پایانی متفاوت...!🌹
#شهید_محمد_پورهنگ
📅تاریخ تولد : ۱۵ شهریور ۱۳۵۶
📅تاریخ شهادت : ۳۱ شهریور ۱۳۹۵
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
یاد_شهدا_صلوات
🌹🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌺
🌹 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌺
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا
روز جمعه بهار صلواته
نفستون رو خوشبو کنید
به ذکر
"صلوات بر محمد و آل محمد"
💛امام صادق(ع) :
✨ازشامگاه پنجشنبه و شب جمعه
فرشتگانی باقلمهایی
ازطلاولوحهایی از نقره
از آسمان به سوی زمین میآیند
وتا غروب روز جمعه
ثواب هیچ عملی را نمینویسند
به جزصلوات بر حضرت محمدوآل محمد💛
💛✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
💛✨ مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
💛✨وَعَجِّلفَرَجَهُــم
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸#رمان
(اسلام علیك یا امام زاده صالح...
واردش شدیم زیارتنامه رو بزرگ نوشته بودنو روی دیوار نصب کرده بودن!
از ورودیه بانووان عبور کردیم سلام دادم و
روی سنگ مرمر براق کف سالن قدم برمیداشتم به ضریح طلایی و زیباش خیره شدم سقف بلند و نمای قشنگش چشمگیر بود دیوار های آینه ای زیبایی داشت!
و اما بوی عطری که توش پیچیده بود بوی سپهرو میداد!
با تموم توانم بو. رو استشمام کردمو تو عمق ریه هام کشیدم! صدای همهمه همه جارو پر کرده بود
مهتاب زد روی شونمو گفت
+: بیا بریم وضو بگیریم
بعد اینکه وضو گرفتیم
رفتم به سمت ضریح دست هام رو به میله های آهنیش کشیدم!
و نشستم یه گوشه و بهش تکیه دادم!
از بی ون به داخل شیشه نگاه میکردم
کلی پول دور سنگ قبر ریخته بودن
دست کردم تو کیفمو یه صد تومنی انداختم تو ضریح!
نا خواسته گریم گرفت
از اینکه بیرون آزاد بودمو هیچ کاری از دستم برنمیومد گریم گرفت!
رو به ضریح گفتم
+:یا امام زاده صالح خودت به خدا بگو هوای سپهرو داشته باشه بگو بهش توانایی بده و زیر شکنجه های اون نامردا تحمل کنه!
منم الان باید تو اون زندان میبودم! چون منم تو این کار سهم داشتم!
منم الان باید شکنجه میشدم اما سپهر جای هممون داره شکنجه میشه!
خودت کمکش کن ! یا امام زاده صالح من سپهرو نذر تو کردم هااا! باشه؟
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شانزدهم
همینطور زار میزدم و خدا رو التماس میکردم ...
زنی با چیز نرمی روی شونه هام زد
بر گشتم و نگاهش کردم زنی محجبه با چادر مشکی که تو دستش یه چوب پشمی رنگی رنگی بود
رو بهم با مهربونی گفت
+: عزیزم؟ شما حالت خوبه؟ کسی همراهته!؟
سری تکون دادمو گفتم
-: بله دوستم!..
با صدای بلندی گفت
+: چی ؟ بلند تر بگو !
-: میگم دوستم هست...
+: خیلی خب ! پس خواهرم لطف کن اینجا نشین زائرا میان و میرن شلوغ میشه میومفتی زیر دست و پا...
چشمی گفتم و از جام بلند شدم به طرف بیرون حرم رفتم
که با دیدن مهتاب به سمتش دست تکون دادم روی سنگ مرمر براق کف امامزاده ایستاده بودو زیارت نامه رو میخوند ...
با لبخند به سمتش رفتم و گفتم
+: تو اینجایی من سه ساعته دنبالت میگردم؟
-: آره زیارت کردم امدم صدات کنم دیدن همچین غرق دعا شدی که دلم نیومد از ضریح جدات کنم
با هم زیارتنامه ای رو که روی تابلوی خیلی بزرگی نوشته شده بود و خوندیم بعد وضو نماز ظهر چادر نماز هارو تحویل صندوق دادیم و کفش هامون رو پا کردیم !
گشنم شده بود رو به مهتاب گفتم
+: تو هم گرسنته؟
-: اهوم!
+: پس بریم یه ساندویچ بخوریم نظرت چیه؟
-: بریم ولی مامانت بفهمه چی؟
زدم رو شونشو با خنده گفتم
+: نمیفهمه بریم!
رفتیم به سمت یه ساندویچی دوتا خریدیمو تو ماشینی که کرایه کرده بودیم خوردیم تا رسیدیم خونه ساندویچهامونو خورده بودیم!...
از مهتاب خداحافظی کردمو راهمو به طرف خونه کشیدم
کلید انداختم نه ماشین بابا بود و نه مامان!
برام سوال بودچادر و کیفمو پرت
کردم رو مبل و دوییدم طرف اتاق ماهور
با تعجب پرسیدم
+: ماهور خانم مامان اینا کجان؟
بدون اینکه مثل قبل بهم لبخند بزنه گفت
+: خانم و آقا رفتن خونه عمو علیتون!
-: خونه عمو علی؟
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفدهم
+: اونجا برای چی؟
سکوت کرده بود و با اسرار من گفت
-: خانم گفتن رخت سیاهتونو بپوشید!
با این حرفش جا خوردم
یعنی رخت سیاه؟
+: چیشده ماهور خانم چرا بهم نمیگین؟
سکوت لعنتیش آزار دهنده ترین چیز بود !
هرچی ازش پرسیدم جواب نداد دوییدم سمت اتاقم لباسامو با یه دست لباس مشکی عوض کردم و گریه امونم رو بریده بود
یه لحظه ام نمیتونستم تصور کنم که بلایی سر سپهر امده باشه با فکر توسرم سیلی حواله گوشم کردم که دیگه نباید به این چیزا فکر کنم و دوییدم طرف خیابون دست تکون دادم تا یه ماشینی نگه داشت
سوارش شدم و فوری رسوندم جلوی در خونه عمو علی با پارچه های سیاه و اعلامیه هایی که روی دیوار نصب شده بود به زحمت تونستم از ماشین پیاده شم کل راه رو به هق هق افتاده بودم انگار قفل و زنجیر به پام بستن نای نداشتم قدم از قدم بردارم
جلوی در و تو حیاط پر بود از آدمهای سیاهپوش با دیدن اسم سپهر روی کاغذ روی دیوار قلبم تیکه تیکه شد قاب عکسش رو که با یه خرما روی میز کوچیکی جلوی در گذاشته بودن
بغل کردم
تموم بدنم یخ کرده بود
انگار حیاط دور سرم میچرخید صدای گریه و همهمه گوشم رو آزار میداد
قاب عکسو تو آغوشم فشردم و چشمام سیاهی رفت دیگه جز صدای جیغ دختر بچه ای که اسم مامانمو صدا میزد چیزی نشنیدم....
چشمامو باز کردم جز یه سقف چیزی نمیدیدم درد وحشتناکی تو سرم میپیچید!
با صدای بابا که با لباس نمی هاش بالای سرم نشسته بود نگاهمو سمتش چرخوندم...
اما ازش بدم میومد...
هنوز هم نمیتونستم باور کنم همه چی تموم شد...
به خدا وامام زاده صالح گله میکردم!
نای حرف زدن نداشتم
آب دهنمو قورت دادم و سوزش گلوم درد و برام بد تر کرد!
مامان بالای سرم مدام قربون صدقم میرفت اما حالم از دنیا بد بود ...
دلم
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼