eitaa logo
『مـهموم』
156 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۳۷🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه السلام: همه ی بدی ها در مجالست با همنشينِ بد است. 📚"غررالحكم حدیث4774" امروز جمعه ۳ آذر ماه ۱۰ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۲۴ نوامبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔰پدر و مادرم، حرفی که با شما دارم این است که در نبود من صبور باشید و خدایی نکرده حرف یا عملی انجام ندهید که باعث رنجش دل امام زمان و رهبر عزیزتر از جانم و خوشحالی دشمنان اسلام شود و بدانید که فرزند شما در مقابل عزیزان امام حسین(ع) هیچ ارزشی ندارد و اگر خواستید برای نبود فرزندتان اشک بریزید برای مظلومیت امام حسین(ع) و فرزندانش گریه کنید. 🔰همیشه راضی باشید به رضای خداوند و شکرگذار خداوند باشید که فرزندتان در راه امام حسین(ع) قربانی شد. و بدانید که من با اراده خودم این راه را انتخاب کردم و همیشه شکرگذار خداوند هستم که مرا لایق این راه دانست. 🌷 ●ولادت : ۱۳۷۰/۱/۱۹ اراک ، مرکزی ●شهادت : ۱۳۹۴/۸/۹ حلب ، سوریه @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 دو تا استکان هارو شستم برگشتم‌تو اتاق سر نماز بود هیچ وقت نماز شبش ترک نمیشد نشستم رو به روش با تسبیح تو دستش ذکر میگفت جا نمازش و تا کرد میدونستم قراره چیزی رو بهم بگه لب تر کرد و گفت -: آوا ؟ سوالی نگاهش کردم،که ادامه داد -: نمیدونم خواسته ام و قبول میکنی یا نه! تو دلم ترسیدم! نکنه میخواد حرف جدایی و بزنه!! اما اون که گفت هیچ وقت حاضر نمیشه از من بگذره!!! منتظر مومدم بقیه حرفش و بزنه -: من!... من میخوام برم جبهه! با تعجب پرسیدم +: جبهه؟؟؟ -: هر لحظه بعثی ها دارن نزدیک تر میشن!... غمگین تر از هر لحظه ای از کنارش پا شدم و نشستم روی تخت. رو مو کردم اونطرف! نشست کنارم و گفت -: یعنی مخالفی؟ +: من واقعا نمیفهمم مگه کشور این همه نظامی و سرباز نداره بعد تو میخوای بری؟؟ -: آوا! عزیزم!! دشمن به خاکمون تعرض کرده! باید دفاع کرد یا نه؟ اگه دست روی دست بزاریم که امنیت و آرامش و ازمون میگیرن! زدم زیر گریه! هر روزباید یه اتفاق جدید میافتاد که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید +: نمیشه!! پس تکلیف من چی میشه؟ اگه خدایی نکرده اتفاقی برات بیافته من چی کار کنم!!!؟ ما هنوز دوساله با. هم زندگی میکنیم!!!چطور میخوای بری من و تنها بزاری؟؟ نفس عمیقی کشید و مثل همیشه با مهربونی جواب داد -: خانمم؟ میگی چی کار کنم؟ چشم اصلا تو بگی نرو نمیرم خوبه؟؟ تو دلم خوشحال شدم اما میدونستم ته دلش رفتنه! اصلا این جنگ لعنتی چی بود افتاد تو مملکت! به اندازه کافی از شاه و امثالش کشیده بودیم! دیگه این چه فلاکتی بود!!؟؟ بعد اینکه مسواک زد گرفت و خوابید! نشستم پشت میز مطالعه. و شروع. کردم به نوشتن مقاله های جزوه ام! خسته تر از همیشه بودم نمیخواستم دلش و بشکنم! ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 میدونستم چقدر به انقلاب وابسته هست... از طرفی با وابستگیه خودم چه میکردم ...! اشک تو چشمام جمع شد با فکر دور شدن ازش برگه هااز اشکام خیس شدن... نمیخواستم صدای گریه هام بیدارش کنه برای همین نشستم تو آشپز خونه و به کابینت تکیه دادم زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه! نمیدونم چقدر گذشت با صدای اذان از بانگ مسجد دست و صورتم و شستم و وضو گرفتم. به سمت اتاق قدم برداشتم درو باز کردم هنوز همونطور شیرین خوابیده بود! نشستم روی تخت و آروم گفتم +: سپهرم؟ سپهر جان؟ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باز متوجه نشد آروم دستم نشست روی شونش و تکونش دادم بلکه آروم چشماشو باز کرد +: عزیزم پاشو نماز صبحه! دستی به چشماش کشید و نگاهش به ساعت دیواری انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از روی تخت پا شدو رفت جانمازش و براش پهن کردم همیشه عادتش بود بعد نماز صبح صبحونه میخورد و تا وقتی که میخواست بره مدرسه قرآن میخوند... تا نمازش و میخوند میز صبحانه رو حاضر کردم وضو گرفتم و پشت سرش نمازمو خوندم دیگه حرفی از جبهه نمیزد چادرم و سرم کردم. منتظر بودم پالتوش و تنش کنه درو قفل کرد و پیاده راهیه مسجد شدیم دست هاش و مثل همیشه تو دستهام قفل کرد همیشه تو خیابون قدم میزدیم دستهام و رها نمیکرد و میگفت +:تو متعلق به منی! همیشه با این جمله اش قند تو دلم آب میشد... راهمون جدا شد از ورودی بانووان به داخل رفتم ... تو حیاط مسجد کلی جمعیت بود یه طرف برای رزمنده ها لباس گرم میدوختن یه طرف هم مواد غذایی بسته بندی میکردن و طرف دیگه آموزش کار با اسلحه بود... یه سمت دیگه از مسجد نظرم و به خودش جلب کرد یه عده نام نویسی میکردن اما برام عجیب بود مگه زن ها رو هم نام نویسی میکنن برای جنگ!؟ شونه ای بالا انداختم و با ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⿻⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 با ییخیالی رفتم تو صف نماز جماعت! سلام رو گفتیم و با تسبیح شروع کردم ذکر گفتن! کفش هام و از جا کفشی برداشتم و به سمت حیاط مسجد برگشتم با چشم دنبال سپهر میگشتم که گوشه ای منتظرم ایستاده بود و با ناراحتی به صف اعزام خیره بود... میدونستم حتما الان با خودش میگفت کاش منم میرفتم... با لبخند به سمتش رفتم -: سلام آقا سیّد عزیزم قبول باشه! +: سلام ! قبول حق!... دستش و گرفتم و از مسجد بیرون زدیم ! تا راه رسیدن به خونه ناراحت به نظر میرسید ! نمیتونستم حتی یه لحظه هم ناراحتیش و ببینم! کلید انداخت مثل همیشه عقب کشید تا من اول وارد خونه شم... چادرم و روی گیره آویزون کردم متوجه ساکی ته کمد شدم یه ساک سبز تا سپهر تو پذیرایی بود زیپ شو باز کردم با دیدن چفیه و یه جفت چکمه و بطری خالیه آب و یه دست لباس رزم یه قطره اشک روی گونه هام سُر خورد! این یعنی تصمیمش و گرفته بود ... یعنی مخالفت های من بی جا بود... زیپشو بستم و گذاشتمش سر جاش نشستم روی تخت شاید اینطور میخواست بهم بفهمونه که رفتنیه! بی هوا زدم زیر گریه که با صدای سه تقه به در دست هام و از روی صورتم برداشتم با نگرانی پرسید +: چیزی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟؟؟؟ سکوت کردم که نشست کنارم با چشمای خیسم تو چشمای مشکی اش خیره شدم !! -: برو...! با شنیدن این جمله ام جا خورد اخم کردو پرسید +: کجا برم؟ -: نمیخوام مانعی باشم برای رفتنت!! نگاهش و از چشمام گرفت‌... دستم و روی انگشتر عقیقش کشیدم و ادامه دادم -: سپهر! برو ولی باید بهم قول بدی مراقب خودت هستی!... من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ! اما چون انقدر واست مهمه و فکر میکنی مجبوری بری سد راهت نمیشم! شاید تو دلش خوشحال بود! اما چیزی نگفت... ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
جوونیموحاضرم‌بدم‌واسه‌یه‌ساعت توحرم:) ‌↴ ‹@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀 🛑 چرا از عبادت لذّت نمی بریم⁉️ 🖊حضرت آیت الله جوادی آملی فرمودند: 🔰 اگر انسان مریض،شیرین ترین و خوشمزه ترین گلابی و میوه راهم بخورد،لذّت نمی برد‼️ 🔰 در بُعد معنوی و عبادت هم این گونه است. 🔶 کسی که ((فی قلوبهم مرض)) یعنی قلبش بیمار است، از نماز و عبادت لذّت نمی برد و گاهی هم خسته می شود. 🚫بیماری قلب همان گناهان است. تا انسان گناه را ترک نکند ، علاوه بر این که از عبادت لذّت نمی برد،بلکه خسته هم می شود. ✍ 🤲 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅───────┅╮ @mahmoum01 ╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۳۸🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام رضا عليه السلام: بهترين دارايى انسان، اندوخته هاى صدقه است. 📚ميزان الحكمه جلد11 صفحه 179" امروز شنبه ۴ آذر ماه ۱۱ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۲۵ نوامبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ... سن و سال نمی‌شناسد زمان و مکان سرش نمی‌شود زشتی و زیبایی ملاکش نیست او باطـن بیــن است نگاهش به دل دریایـی توست ... سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار می‌کنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمی‌کنی؟ در جواب گفت: مامان همین که بچه‌ها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم می‌آمدند و می‌گفتند آقا سعید شهریه ما را جمع می‌کرد و برای بچه‌های بی‌بضاعت لباس می‌خرید. برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت. از ۱۸ سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامه‌اش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی می‌رسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا میشود. ✍ به روایت خواهر شهید ولادت : ۱۹ فروردین ۱۳۷۰ اراک شهادت: ۹ آبان ۱۳۹۴ شمال حلب سوریه محل‌دفن:گلزار شهدای‌ اراک 🕊🌸 @MAHMOUM01
روحِ‌مھدویت‌راهرجابرید باخودتون‌حمل‌کنید؛‌ دربین‌کلام‌اگرنشد،‌ ازمیان‌رفتاراتون‌به‌قضیه‌ی حضرت‌مھدی‌اشاره‌کنید.. ‌@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺آیت الله حق شناس : حاجات هر کسی به قدر همتش است ، آقا من یه قدری اسکناس از خدا میخوام، بسیار خوب! یکی دیگر می گوید : من در دانشگاه قبول بشوم! اینها خیلی حاجات بچگانه ایست بابا جون من! پیش شخص بزرگ باید حاجات بزرگ خواست، تو نماز اول وقت بخوان اگر این جور حاجت هایت عملی نشد، بیا بگو چرا وقت مرا تلف کردی ؟ ✍ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅───────┅╮ @mahmoum01 ╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 با بوی سوختگی زدم تو سرم و گفتم +: وای غذا سوخت....!!!!! دوییدم سمت آشپز خونه موهام و یه طرف دادم و زیر گاز و خاموش کردم غذا ته گرفته بود ... ! شروع کرد بلند بلند خندیدن با کفتگیر زدم روی شونش و گفتم -:خیلی بی مزه ای الان این چیش خنده دار بود!؟... +: تو باید همیشه یه دسته گلی به آب بدی!؟ یه بار که غذات شور میشه یه بار که میسوزه یه بارم که نپخته هست زخمه معده گرفتم به،خدا!!! با این حرفش ناراحت شدم! هیچوقت به روم نمیزد و با اینکه غذا بد مزه یا سوخته میشد همیشه ازش تعریف و تشکر میکرد!... بی توجه بهش نشستم پشت میز و شروع کردم به ریختن ترشی هایی ماهور خانم درست کرده بود و برامون اورده بود تو پیاله ها!نشست کنارم و گفت +: عروسک مو قشنگ من؟ همیشه عاشق موهام بود ... +: شوخی کردم عزیزم! با دلخوری جواب دادم -: شوخیشم بی مزه بود! +: خب من عذر میخوام! شروع کرد دلقک بازی در اوردن سعی کردم خندمو بروز ندم اما نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده ! -: آوا یادته چقدر خنگ بودی؟ هرچی بهت ریاضی و فیزیک یاد میدادم نمیرفت تو اون عقل کوچیکت! زدم روی بازوش و گفتم +: چی گفتی؟؟ ! من خنگم؟ عقل من کوچیکه؟؟ اصلا تقصیر منه که اون موقع ها عشق کورم کرده بود!! ابرو هاش و بالا انداخت و با تعجب پرسید -: جان؟‌ خدا وکیلی ببین من چه یوسفی بودم که زلیخا برام پر پر میشده!! +: خب حالا تا بیشتر از این بهت رو ندادم بیا این بشقاب هارو بگیر بچین روی میز! یه چشم کش داری گفت و غذا رو کشیدم توی دیس! چند روزی میگذشت روز اعزامش رسیده بود دل تو دلم نبود دلم میخواست دستشو بگیرم و نزارم بره! اما باید میرفت!... خم شدم و بند پوتین هاش و. با اشک براش بستم. ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 خم شد و اجازه نداد روی دوپا نشست دستش و زد زیر چونم و گفت +: عزیز دل من؟! دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم و با دییدن چشمای خیسم مجبور بشه از رفتن منصرف بشه! بغضم و قورت دادم و گفتم -: جانم؟ با همون لحن مهربون همیشگیش گفت +: ناراحت نباش دیگه قول میدم زودی برگردم! باشه خانمم؟؟ با یه لبخند تلخ سرمو تکون دادم و جواب دادم -: چشم! +: چشمت بی بلا !سادات خانم! بیشتر موقع ها آوا سادات صدام میکرد ! دستی به موهام کشید و گفت تو این مدت که نیستم جای من موهای قشنگت و شونه کن! تک خنده ای کردم و گفتم +: چشم! فقط زود برگرد باشه؟ -: چشم! هرچی شما بگی!راستی یه برگه گذاشتم لای مفاتیح بخونش ساکش و انداخت روی شونش و با یه قرآن و یه کاسه آب از پله ها پایین رفتیم زنعمو تو حیاط سبزی خورد میکرد و عمو هم آب حوض و عوض میکرد با دیدن سپهر نگاهی سر تا پاش انداختن ! زنعمو با تعجب پرسید +: کجا به سلامتی؟؟؟ سپهر با لبخند گفت -: با اجازتون میرم مسجد که از اون طرف اعزام شیم انشالله شلمچه! عمو کمی گیج و واج نگاهش کرد وگفت +: یه بار دیگه این حرفت و قرقره کن!؟؟؟ سپهر گفت -: خب! دارم میرم که اعزام شم جبهه! عمو با اخم گفت +: الان راه نداره نری؟ -: امضامو گرفتم دارم میرم مسجد! +: رفتی امضا جعل کردی ؟؟؟ -: آقا جون یه توک پا بیا بریم راه آهن ببین مردم چطوری بچه هاشونو تشویق میکنن میرن اعزام شن!! +: مردم خیلی غلط کردن یه دونه پسر که بیشتر ندارم میخوای بری اونجا تیکه پاره شی !!!؟؟ -: آقاجون!!؟؟ +: بیا برو بشین سر جات بچه!!! سپهر کلافه دستی به محاسنش کشید که زنعمو گفت -: پسرم! پدرت درست میگه ! کجا میخوای بری آخه پس تکلیف آوا چی میشه!؟؟ عمو دستشو بالا اورد و حرف زنعمو رو ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼