eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
کسانی به امامِ زمانشان خواهند رسید، که اهل سرعت باشند...! وَ اِلّا تاریخ کربلا نشان داده ، ڪه قافله حسینی معطل کسی نمی ماند.! @mahruyan123456
عاشقای واقعی . تازه عروسی کرده بودند👰🏻🤵🏻 با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم گل و شیرینیبخریم و یه سری به خانشان بزنیم خانهشان🏠کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری داشتند.روی دیوار بالای پذیرایی یک قاب بزرگ🖼خالی بود! برای هممان سوال❓شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی🖼به دیوار پذیرایی خانه اشبچسباند! عاقبت من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم:این قاب خالی چیه؟نکنه به زودی در این مکان عکس عروسیتون👰🏻🤵🏻نصب میشه؟ بچه ها خندیدند 😂 خودش هم لبخندی زد☺️ و گفت:نه...! این قاب جای خالی عکس (عج)است. میخواییم وقتی حضرت ظهور کردند و چهرشون رو همه دیدند عکسشان را به دیوار خانمان بچسبانیم... هممان مات و مبهوت😵شدیم یکی پرسید:پس چرا از حالا قاب خالی به خانه ات زده ای؟🙄🤔هنوز که آقا ظهور نکرده اند! فوری جواب داد:همین دیگه... میخواییم همیشه یادمون باشه یه چیزی تو زندگیمون کم داریم.هر وقت این قاب خالی رو ببینیم یادمون می افته که منتظر باشیم...❤️ 💕« »💕 @mahruyan123456
1_4938471547196145811.attheme
133.8K
تم شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
4_5778202232692410195.attheme
28.4K
تم آبی فانتزی روشن
1_4938471547196145810.attheme
214.7K
تم روشن شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان عزیز کانال از امشب میخوایم با بخش مشاوره طرحواره های درمانی در خدمتتون باشیم 🌺🍃 هر شب یک قمست که به صورت ویس هست : ۲۰ الی ۲۱ مرسی از همراهیتون 🌹 لطفا لفت ندید @mahruyan123456
متولد چه ماهے هستید؟🤔🎂 هستید؟ پس ۵ تاصلواتــ هدیه كنيد به حضرتــ علے (ع) 🙂 هستيد؟ شما ۵ صلواتــ به (ع) و ۵ صلواتــ به مادر ساداتــ (س) تقدیم ڪنید...😘 هستید؟ شما ۵ تا صلواتــ برای امام حسین (ع) و همچنین ۵ صلواتــ برای حضرت زینبــ (س) بفرستــ و نیت ڪن که ان شاالله حاجتروا بشی...😇 ماهی هستید؟ پس ۵ تاصلواتــ بفرستيد و تقدیم به امام سجاد (ع) و همچنین حضرتــ ابوالفضل (ع) كنيد...💚 هستید؟ شما هم ۵ تا صلواتــ برای امام محمد باقر (ع) و نیز ۵صلواتــ برای حضرت (س) بفرستید...😍 هستید ؟ ۵ تا صلواتــ بفرستید هم واسہ امام جعفر (ع) و هم براے حضرت ام البنین (س) دم شما حیدری... هستید ؟ براے امام موسی ڪاظم (ع) ۵صلواتــ و براے دختر بزرگوارشان حضرتــ معصومه (ع) ۵ صلواتــ دیگر هم بفرستید... 💚 هستید؟ ابانی های زهرایے(س) شما ویژه باید صلوات بفرستیدا😍 ۵ صلواتــ براے مادر ساداتــ (س) ۵ صلواتــ برای امام حسن مجتبی (ع) ۵ صلواتــ برای امام رضا (ع) نصیبتان زیارت این سه بزرگوار💖😍 هستید؟ ۵ صلواتــ تقدیم ڪنید به امام جواد (ع) و همچنین حضرتــ ربابــ (س)🌺 ماهے هستید ؟ پس ۵ تاصلواتــ هدیه ڪنيد به امام علے نقی (ع) و علی اصغر (ع)...🥀 هستید؟ سهم شما ۵ صلواتــ هدیه بر امام عسڪری (س) و همچنین ۵ صلواتــ تقدیم ڪنید به پیامبر (ص)...😍 هستید؟ شما ۱۰ تا صلواتــ هدیه ڪنيد به آقامون، اماممون، عزیزمون❤️ امام مهدي (عج )ان شاالله ڪہ هرچے زودتر چشممون به جمالشون روشن بشه...😍🍃 @mahruyan123456
@mahruyan123456 ( مهتاب) تمام فکرو ذهنم را به خود مشغول کرده بود . هر کاری می کردم به نتیجه نمی رسیدم . از خودم ناراحت بودم واقعا هم راست میگه آخه توی این سرما آب یخ رو سرش خالی کردم !! از حرص خودکار را فشار می دادم و دق و دلم را سرش خالی می کردم . خودکار را از دستم کشید و آهسته گفت : چته مهتاب چت شده ؟ چیکار خودکار داری فشارش میدی ؟ -- چیزی نیست رعنا . صدایش را بلند کرد وبا عصبانیت گفت: اونجا چه خبره ؟ من یک ساعته دارم درس توضیح میدم واسه کی ؟ امیدی و تقوی اصلا از شما دوتا انتظارش رو نداشتم. سرم را پایین انداخته و گفتم : ببخشید آقای مکی یه سوال درسی بود رعنا از من پرسید . چشمان وزقی اش را به من دوخت و لبخند چندش آوری زد : باشه فقط چون شاگرد خوبی هستی این دفعه رو ندید می گیرم . اما دفعه بعد اگه تکرار بشه و نظم کلاس بهم بریزی از کلاس بیرونی . اصلا دل خوشی از این مردک نداشتم . دلش خوش بود معلم بود. بارها سعی کرده بود که به من چراغ سبز نشان بدهد اما بی محلش کرده بودم . از نگاهش می ترسیدم ، نگاهی بی شرم و هوس آلود ... فقط منتظر بودم این سال زودتر تمام شود تا از شرش راحت شوم . واقعا اگر به خاطر تدریس خوبش نبود یک لحظه هم سر کلاسش نمی ماندم. بعد از اتمام کلاس دفتر بزرگش را زیر بغلش گذاشت و به طرف در رفت ... برگشت و نگاهی به سر تاپایم انداخت : بیرون منتظرم ، امیدی ... آب دهانم را قورت داده و گفتم : آقای مکی اگه هر امری هست اینجا بگین چون باید زود برم خونه رگه هایی از خشم را در نگاهش می دیدم -- همین که گفتم سالن کناری منتظرم... حرف هم نباشه . یعنی چه کاری با من داشت این مردک . دست هایم از استرس یخ کرده بود. رعنا می فهمید حالم را . -- مهتاب جان انقد نگران نباش منم باهات میام ببینم چکار داره .بیا بریم . -- ممنونم ازت رعنا جان . ادامه دارد... ✍نویسنده: *ح**ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 پاهایم یاری نمی کرد ، قدم هایم سنگین شده بود و استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود. تکیه اش را به دیوار داده بود و سیگار می کشید . بد نبود قیافه اش قد بلند و هیکلی صورتی کشیده و اصلاح شده . اما برایم مهم نبود ‌. رعنا دستم را گرفته بود ، دست های گرمش قوت قلبی بود برایم . بهترین و صمیمی ترین دوستم . سال ها بود ، دختری ناز و ریز نقش ، صورتی گندمگون ، چشمانی درشت با مژه های بلند ، صورت گرد و زیبایش معصومیت خاصی داشت چهره اش ... چند قدمی اش ایستاده بودم و بوی دود سیگار اذیتم می کرد .به سرفه افتادم و نفسم بالا نمی آمد.از سیگار بود یا از استرس نمی دانم. سیگارش را انداخت و زیر کفش هایش له کرد . زل زد به صورتم و گفت : حالت بد شد ، چقدر حساسی دختر ، سعی کن اینطور نباشی . اما خب چون خاطرت رو میخوام خاموشش کردم . در ثانی گفتم که بیا اما تنها .تقوی تو میتونی بری . عصبی شده بودم حرف هایش آزارم می داد در جوابش گفتم: فکر کنم اینجا رو با جای دیگه اشتباه گرفتین آقای محترم ... -- مواظب حرف زدنت باش دختر ، خیلی خب مشکلی نیست بیا بریم توی ماشینم در خدمتت هستم . لبخند چندش آوری زد!!! حالم را به هم می زد تمام خشمم را در نگاهم را ریختم و از کنارش رد شدم . چادر رعنا را گرفتم و گفتم : رعنا حیف که نمیتونم جوابش رو بدم وگرنه هر چی لایقش بود بارش می کردم . -- اشکال نداره عزیزم واقعا چرا همچین آدم هایی رو میارن توی دبیرستان دخترونه . -- اعصابم خیلی داغون شد رعنا اصلا داشتم خفه می شدم از بوی سیگار لعنتیش!!!! دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: عزیزم خودت رو اذیت نکن فراموش کن هرچی بوده یه مدت باید تحملش کنیم . تحملش سخت بود این مرد غیر قابل تحمل !! چشمم بهش افتاد.تکیه اش را به ماشین داده بود. ژاکت قهوه ای رنگی پوشیده بود. لباس های صبح را عوض کرده بود. چه در وجودت نهفته ، چه گوهری در وجودت پنهان شده ، وقتی می آیی تمام ناراحتی ام را فراموش می کنم . آرام جانم .... تمام حرفم در یک کلمه خلاصه میشد. آن هم علی بود و دیگر هیچ ... ادامه دارد... ✍نویسنده : *ح**ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
ثواب یهویی : ۱۴ صلوات بفرستین برای حضرت مهدی موعود ( عج ) ۵ صلوات هم بفرستین برای سلامتی سید علی رهبر عزیزمون @mahruyan123456
آب دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر می دهند... اما دو تکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند! پس هرچه سخت تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشکل تر است . @mahruyan123456
حدیث دوم امروز💫💫 💖پيامبر اکرم (ص)فرمودند: 🌸نزدیک‌ترین شما به من در روز قیامت، 🌸کسانی هستند که در دنیا بیشتر 🌸از دیگران بر من صلوات فرستند 📔بحارالأنوار،91: 63 🌸 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي‌مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد @mahruyan123456
حدیث چهارم امروز💓 🌷امام صادق عليه السلام: دل ها زنگارى چون زنگار آهن دارند. جلاى آن ها استغفار است إنَّ لِلقُلوبِ صَدَأً كَصَدَاَءالحَديدِ، وجِلاؤهَا الاستِغفارُ عدّة الداعی صفحه 249 @mahruyan123456 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ما اگر گم گشته‌ی راهیم عیب از جاده نیست جاده ها جا می‌گذارند آن که را آماده نیست آب و نان از آن دونان، آسمان از آنِ ما این قفس سقف نگاه مردم آزاده نیست پیش پای دوست افتاد، اما سربلند پیش پا افتاد، اما پیش پاافتاده نیست از وضو با خون دل آن «گونه» گل انداخته خنده‌ی مستانه‌ی این زخم‌ها از باده نیست ساده از این کوچه‌ها، این نام‌ها رد می‌شویم رد شدن از معبر خون شهیدان ساده نیست!😔 التماس دعا 💚 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌13 دوباره رو به جمع گفت: -عذر میخوام. الان برمیگردم. محمدجان یه لحظه با من بیا. حتما رفتند
حرف هامون نصفه که چه عرض کنم،اصلا زده نشد. ترجیح میدم سریع ترشروع کنم تا حداقل یه آشنایی سطحی از همدیگه پیدا کنیم. اجازه هست شروع کنم؟ نگاهم را از پارکت قهوه ای سوخته گرفتم وبه او دادم. آرام ومتین به دیوار روبه رویش خیره بود: -ب..بله. -سی ودوساله هستم. فکر میکنم هشت سال اختلاف سنی بد نباشه. نظر شما چیه؟ -بله. -بله؟! بله یعنی چی؟! چرا حس میکنم معذبید؟؟ میشه راحت تر باشید؟ کوتاه نگاهم کرد ودوباره رو گرفت بزاقم را فرو دادم وباز گفتم: -بله...! - وضع مالیمو نمیگم عالیه عالیه اما دستم به دهنم میرسه وخداروشکراز پس یه زندگی برمیام.خب...شما بگید... -من... خنده ی پراسترسی کردم ...- -خب من فکر میکنم درحد شما نیستم. -در حد من؟! چرا؟! این چه حرفیه؟! حس کردم به حساب تعارف گذاشت -اما من جدی گفتم...من دیپلم دارم.این یک مورد. -برام اهمیتی نداره.چیزای دیگه ای برام مهمه. مثلاً چی؟ -نجابت،حیا،پاکی،شعور... -اختلاف اقتصادیمون چطور؟ -اینم اصلا مهم نیست!! حس کردم من را بچه فرض کرده است چون مشخص بود از بهانه هایم متعجب است -خب چی بگم... -تو زندگی چی براتون مهمه...چی مهم نیست...از همین چیزا دیگه! گریه ام گرفته بود. آنقدر فشار عصبی روی دوشم بود که بدون در نظر گرفتن شرایط صورتم را بین کف دودست مخفی کردم ونفس عمیقی کشیدم: -حالتون خوبه؟؟ ...- -عذر میخوام،بیماری خاصی دارید؟ جرقه ای در ذهنم زده شد. شاید اگر بگویم با یک زن مریض طرف است رهایم کند: -بله.من مشکل قلبی دارم. بهت زده گفت: -واقعاً؟؟ -بله. -مادرزادی؟ -بله. -خب خب...دکتر رفتید بله. خوب شدنی نیستم. من همیشه بیمار میمونم. دارو مصرف میکنم. حالم خوب نیست. نگاهمان بهم افتاد. آنقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد با ناراحتی گفت: -انشاءَالله سلامتیتونو به دست میارید...نمیدونم چی بگم واقعاً... -ممنونم.اما راهی نداره.باید بسازم. -پس چرا خواهرتون اون شب گفتن سابقه نداشته حالتون بدبشه؟ اَه چرا انقدر تیز بود ؟! برای آنکه نسیم را دروغگو جلوه ندهم گفتم: -کسی نمیدونه. یعنی خانوادم نمیدونن.اما این حق شماست که بدونین. -هان... سکوت کردیم ...شنیدم که زیرلب گفت "آخه مادر زادی ...اونوقت خانواده ندونن!" ...- ...- گفتم: -خواهش میکنم بهشون نگید..به دنیا که اومدم بیماریم حاد نبوده و اونا نمیدونستن. حالا خودم میدونم که چه خبره وگاهی که حالم بد میشه سعی میکنم خبردار نشن. -میشه دقیق به من بگید نظر پزشک چیه؟ انگار خیلی نگران شد چرا که دیگر نگاهش را نمی دزدید وبا اندوه به من نگاه میکرد خب میدونید من باید بدونم تا تصمیم درستی بگیرم...بعدخیلی بی پرده گفت عذر میخوام مثلا توانایی بارداری دارید؟ خجل سرم را پائین انداختم وگفتم -نه.میدونید...پزشک گفته برام خوب نیست. ازگوشه ی چشم دیدم که دربین موهایش چنگ زد
بله.خوب شدنی نیستم.من همیشه بیمار میمونم. دارو مصرف میکنم.حالم خوب نیست. نگاهمان بهم افتاد. آنقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد با ناراحتی گفت: -انشاءَالله سلامتیتونو به دست میارید...نمیدونم چی بگم واقعاً... -ممنونم.اما راهی نداره.باید بسازم. -پس چرا خواهرتون اون شب گفتن سابقه نداشته حالتون بدبشه؟ اَه چرا انقدر تیز بود ؟! برای آنکه نسیم را دروغگو جلوه ندهم گفتم: -کسی نمیدونه.یعنی خانوادم نمیدونن.اما این حق شماست که بدونین. -هان... سکوت کردیم ...شنیدم که زیرلب گفت "آخه مادر زادی ...اونوقت خانواده ندونن!" ...- ...- گفتم: -خواهش میکنم بهشون نگید.. به دنیا که اومدم بیماریم حاد نبوده و اونا نمیدونستن. حالا خودم میدونم که چه خبره وگاهی که حالم بد میشه سعی میکنم خبردار نشن. -میشه دقیق به من بگید نظر پزشک چیه؟ انگار خیلی نگران شد چرا که دیگر نگاهش را نمی دزدید وبا اندوه به من نگاه میکرد خب میدونید من باید بدونم تا تصمیم درستی بگیرم... بعدخیلی بی پرده گفت عذر میخوام مثلا توانایی بارداری دارید؟ خجل سرم را پائین انداختم وگفتم: -نه.میدونید...پزشک گفته برام خوب نیست. ازگوشه ی چشم دیدم که دربین موهایش چنگ زد آهسته گفت: -اینطوری که نمیشه... یعنی تا این حد بچه برایش مهم بود؟! -شما لیاقتتون خیلی بیشتره.اینطور که شنیدم دختر برای شما زیاده.بهتره همین امشب اعلام کنید که به توافق نرسیدیم. -من باید با خانوادتون درمیون بذارم. حق اونا بیشتره که از بیماریتون مطلع بشن نه یه غریبه!! رنگ از رخسارم پرید. تند گفتم: -نه نه ...اصلا! مادرم دق میکنه. -میشه جسارتا آزمایشاتونو به دستم برسونید؟ اخمی کردم وگفتم: -ببخشید؟ یعنی من دروغ میگم؟! نگاهش رنگ دیگری شد.تند رفته بودم. انگاری که شمّ پلیسی اش بیدارشده بود. این عکس العمل پراسترس من دستم را رو کرده بود: -من آشنا زیاد دارم.نشون بدم،شاید راهی داشت! کم کم داشتم میفهمیدم چقدر مرد است.هرکس جای او بود فوراً ترکم میکرد اما او بدون هیچ نسبتی میخواست کمکم کند یک حماقت که بکنی،پشت هم تاوان میدهی.شانس به این بزرگی را ازدست داده بودم. با صدایش به خود آمدم: -بواسطه ی شغلم دوست های پزشک زیادی دارم.میدونید که یه پام آگاهیه یه پام پزشکی قانونی.هوم؟ -چرا متوجه نیستید؟؟ میگم درست شدنی نیست.من اصلا نمیخوام ازدواج کنم!! وکلافه نگاهش کردم اما انگار که یادم رفته بود او به تیزی معروف است!فکر میکنم از لحن آخرین کلامم متوجه شد کاسه ای زیر نیم کاسه ام است. وقتی آنطور با زاری گفتم نمیخواهم ازدواج کنم،متوجه شد قضیه چیز دیگریست. این را از نگاه موشکافانه ودقیقش فهمیدم. به تته پته افتادم وغرق در چشمان تنگ شده وشکّاکش شدم. آهسته گفت: -شما مطمئنی مشکلتون چیزه دیگه ای نیست ؟؟ -..خب..بله..چطور؟ یک تای ابرویش را بالا انداخت ورویش را گرفت: -نمیدونم. حس میکنم باید با خانوادتون مطرح کنم. وبلند شد با شتاب خودم را سد راهش کردم وگفتم: -چرا؟؟ بدون آنکه نگاهم کند.اخمهایش را درهم کشید وگفت: -لطفاً برید کنار. -آقای...آقای حسینی...خواهش میکنم. نگاهش را به من انداخت. چشمان سیاه وپرمژه اش دلنواز بود.دوباره به زمین نگاه کرد وگفت: -خیالتون راحت! چیزی نمیگم.اصلا چیزی وجود نداره که بخوام بگم! چون واضحه که برای فرار از این ازدواج ،دروغ به این شاخداری گفتید! ومن یکی از مهم ترین ملاک هام برای همسرم ودوباره نگاهم کرد ..صداقته کسی که انقدر راحت دروغ میگه؛همسرمناسبی برای من نیست.حالا برید کنار میخوام رد بشم. دستش را روی دستگیره گذاشت وپشت به من ادامه داد :درضمن به اندازه ی موهای سرم از مردم بازجویی کردم،مثل اینکه فراموش کردید چه کاره ام..تشخیص راست و دروغ برام از آب خوردن هم راحت ترشده.
خارج شد. میدانی حسم چه بود؟ یک حسرت سنگین روی قلبم. درست بود که راحت شده بودم اما حسرت داشتن همچین همسری برای همیشه به دلم میماند. من هم سربه زیر خارج شدم. میز بزرگ را چیده بودند.و همه با لبخند نگاهمان میکردند. امیراحسان متفکر پشت میز نشسته بود. نسیم با چشمانش سؤال میکرد و من نگاهم را می دزدیدم. همه کم کم از آن شور وشوق در آمدند وحس کردند خبرهای خوبی در راه نیست. از غذایی که میخوردم هیچ چیزش را نفهمیدم.بعداز شام دوباره دور هم نشستیم وهمه باهم مشغول حرف زدن بودند. هیچکدام نپرسیدند که نتیجه چه شد. امیراحسان خیلی عادی با مردها بحث میکرد. نسیم هم اگرفائزه امانش میداد میامد و نتیجه را میپرسید. فعلا که درگیر بود! آخر شب پدر قول گرفت تا دوروز بعد آنها بیایند. دیگر نمیدانست که کنسل میشود. همین که در ماشین نشستیم به سمتم برگشتند وهرسه پرسیدند: -چی شد؟؟؟ ماشین فرید کنارمان ایستاد ونسیم هم ازهمان داخل بلند گفت: -میشه بگی چی شد؟! دلم نیامد یکهو شوکّه اشان کنم. با لبخند ظاهری گفتم: -فقط حرف زدیم.چیزه خاصی نشد. همگی خوشحال واُمیدوار برگشتند. دلم میخواست حالا که کنسل میشود؛از آنها بیفتد و من بیهوده خودم را خراب نکنم. ** پدرم کارمند بازنشسته ی اداره ی برق بود و حالا حقوق بازنشستگیش را میگرفت. ادبیات خوانده بود و درجوانی دبیری هم کرده بود. همین نام های پرازحس وتازگی را او برایمان گذاشته بود. همه را از کتاب های ادبیاتش درآورده بود. مستی.. بهار..نسیم..نام مادرم را هم خودش تغییر داده بودو نغمه گذاشته بود. زحمت کش بود..پدر را میگویم. تا جایی که جا داشت کار میکرد . با این حساب،سطح زندگی به شدت متوسطی داشتیم. گاهی با ماشینش مسافری هم میزد تا کمک خرج باشد. همیشه دیدن این زحماتش روحم را داغان میکرد. گاهی آرزو میکردم ای کاش خودم پسر بودم یا حداقل یک پسر داشتیم. کاش برادر داشتم. من هم از همان شش هفت سال پیش که سرم بر سنگ خورد،تصمیم گرفتم آدم شوم وفرزند صالحی باشم. تمام درآمدم را برخلاف میل پدرومادرم خرج خانه میکردم. حالا پدرم در تدارکات مهمانی فردا بود. مادر تندوتند لیست تهیه میکرد وپدر بیچاره ام با مستی میرفتند تا تهیه کنند. برای آنکه غرورش نشکند،پس اندازم را به مادرم دادم وگفتم که به پدر بدهد و به دروغ بگوید خودش جمع کرده. متعجب بودم که چرا خانواده ی حسینی زنگ نمیزنند تا مهمانی را کنسل کنند. این همه خوراکی حرام میشود که! زانو بغل گرفته به جنب وجوش مادرم نگاه میکردم. -یه کمک نکنی! -ببخشید حوصله ندارم.نسیم نمیاد؟ -با فرید بیرونن . پاشو بیا... امیدوار از کنسل شدن مهمانی بلند شدم و اسلوموشن کار کردم.اما خبری نشد .یعنی می آمدند؟! یعنی امیراحسان بهشان نگفته بود؟! به اصرار نسیم،لباسی را که برایم خریده بود تنم کردم. بامستی به زور نشاندنم وصورتم را سروسامان دادند. با خنده گفتم: -یه عمر من آرایشگری کردم حالا شما جوجه ها. نسیم:-خواهرم مثل عروسکه ماشاالله! مستی:منو میگی ؟ نسیم:-نخیر خواهر کوچیکم.
مستی:-خب منم کوچیکم دیگه! نسیم:-حرف حق جواب نداره. دیدی چه بلا شده بهار ؟ هرسه خندیدیم. حسابی آرایشم کردند. خوشم آمد. افسوس... زنگ را زدند و من ترسان تر از هر وقت دیگری آماده ایستادم. اینبار وحشت زده تر بودم چرا که حالا باید پاسخگوی دلیل دروغ گفتنم میبودم. مثل دفعه ی قبل خوش رو ومهربان با من برخورد کردند. منتظر عکس العمل امیراحسان بودم. آخر ازهمه داخل شد. نگاه گذرایی به من کرد وتنها سری تکان داد. نفس آسوده ای از رد شدن مرحله ی اول کشیدم. تعارفات معمول انجام شد وما سه خواهر ازشان پذیرایی کردیم. چای را مقابلش گرفتم و او درحالی که به حرف های پدرم گوش میداد،بی تفاوت گفت: -ممنون نمیخوام. پرازسؤال بودم. دلم میخواست مهلتی بدهند تا باهم حرف بزنیم. چرا برگشته بود؟ مگر نگفت صداقت برایش مهم است؟ نکند شک کرده باشد وحالا برای بازجویی آمده است؟! افکار منفی را دور کردم ودر آشپزخانه به نسیم کمک کردم.صدایش که آمد گوش هایم تیز شد: -با اجازتون اگه که امکان داره من یه صحبت کوتاهی با خانوم غفاری داشته باشم. پدرومادرم گفتند: -حتما! بهار جان بیا. به سمت اتاقم رفتم واو هم آمد.داخل شد ودر را پشتش بست. روی صندلی میزآرایش نشست واشاره کرد من هم بشینم. درست مقابلش نشستم وگفتم: -ببینید... دستش را به معنای سکوت بالا آورد. انگار آن همه محجوبیت کنار رفته بود وحالا دقیقا یک مأمورخشن به نظر میامد: -اول شما گوش کنید. من هیچ تمایلی برای اومدن نداشتم.اما خب...نتونستم دلیلی برای نیومدنم بیارم.نمیخواستم جار بزنم که شما دروغگو بودید. از خجالت دلم میخواست بمیرم. از طرفی جدیتش دلم را میترکاند ...- -تا اینکه صبح امروز با خودم فکر کردم. اگه شما حاضرید همچین دروغ بزرگی بگید تا منو ازسرتون باز کنید؛برام جالب شد که چه دلیلی داره همچین حرفی بزنید؟! چه دلیلی داره یه دختر روی خودش ایراد بذاره؟؟ یعنی یه جورایی به این فکر کردم که یعنی من انقدر بدم؟! حواسم به شرایطمان نبود،بلند وگلایه مند گفتم: -یعنی چی؟! مگه اینجا آگاهیه که شما دنبال حل معمّایی؟ درضمن شما هیچ ایرادی ندارید.عالی... لب گزیدم وتازه فهمیدم چه حرف بدی زده ام! خنده اش گرفت اما جدی گفت: -خب؟ پس چه دلیلی داره دروغ بگید؟ -ازکجا انقدرمطمئنید دروغ میگم؟!! -حق میدم منو نشناسید. گاهی از اینکه زیاد تیزم کلافه میشم. زندگی برام سخت میشه.زیاد دونستن هم خوب نیست.حتماً اینو شنیدید؟ -بله...
@mahruyan123456 تمام مدت سکوت کرده بود .نگاهی به من دل خسته نینداخت .حق هم داشت با این کاری که من کرده بودم اصلا نگاهم هم نمی کرد .ماشین را نگه داشت و گفت : بفرمایید رسیدیم . -- علی آقا ؟ -- بله -- واقعا معذرت می خوام بابت کاری که صبح انجام دادم .میدونم ناراحت هستین اما واقعا از عمد نبود. -- میدونم مهتاب خانم ، شما قصد بدی نداشتین من هم ناراحت نیستم گذشته دیگه هر چی بوده بهش فکر نکنین . زیر دست آن شیر زن بزرگ شده ای که انقدر عاقل و فهمیده ای ، دست پرورده آن پدر نورانی همین می شود . خداحافظی کرده و از ماشین پیاده شدم‌. همین حین در خانه باز شد و عمه بیرون آمد . خودش را با آن چادر گل گلی پوشانده بود و فقط چشمانش مشخص بود . -- سلام عمه -- سلام عزیزم چرا امروز دیر اومدی نگرانت شدم. علی از ماشین پیاده شده بود و رو به عمه گفت : سلام حاج خانم حالتون خوبه ، حاج آقا خوب هستن ، ببخشیدکوتاهی از من بود من یک خورده کارم طول کشید .دیر رفتم. -- لبخند را در چشمانش می دیدم خودم هم می دانستم عمه چقدر علی را دوست دارد . -- سلام پسرم خسته نباشی ، باشه اشکال نداره حالا بفرما بیا بریم داخل یه چایی چیزی بخور . -- ممنونم حاج خانم نمک پرورده ایم . سلام به حاج برسونید . با اجازتون من برم . -- در امان خدا پسرم خدا پشت و پناهت باشه . علی رفت و روح مرا هم با خودش برد و جسمم را جا گذاشت . انقدر به رفتنش خیره شده بودم که متوجه عمه نبودم که صدایم می زد .این پسر چه بود چه داشت ، گاهی فکر می کردم و با خود می گفتم بعضی از آدمهای خوب مثل فرشته می مونن .علی حقیقت این مسئله بود. فداکار هم بودی و من نمی دانستم .تو که اصلا دیر نکرده بوده بودی .عشق سر به زیر من . -- مهتاب جان کجایی یک ساعته صدات می کنم بیا بریم خونه .!! -- ببخشید حواسم نبود عمه . -- تو خیلی وقته که حواست نیست ، خیال نکن نمی دونم ، این موها رو توی آسیاب سفید نکردم . -- عمه من فقط فکر درس هامم چون واقعا سخته . لبخندی زد و گفت : بیا بریم بچه منو رنگ می کنی من که خودم رنگ رزم !!! ادامه دارد... ✍نویسنده: *ح**ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 ( علی) صف نانوایی هم طبق معمول شلوغ بود . نان های دو آتیشه شاطر محمود طرف دار زیاد داشت . نیم ساعتی معطل شدم و بالاخره نوبتم شد . بوی نان تازه معده ی خالی ام را بیشتر تحریک می کرد. -- سلام آقا محمود خدا قوت . عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد و لبخند خسته ای زد : علیکم سلام علی آقا ، مهمون من باش .برو به سلامت . نان های تازه را روی دستم گرفتم و داغی اش از روی لباس هم دستم را اذیت می کرد. -- دستت درد نکنه ، نه نمیتونم قبول کنم . از من انکار و از او اصرار بالاخره قبول کرد. چشمم افتاد به بی بی گل پیر زن مهربان و خوش قلب .هر وقت می دیدمش یاد مادرم می افتادم . قدش خمیده شده بود و چشم هایش خیلی سویی نداشت برای دیدن ، در این دنیای به این بزرگی کسی را نداشت جز خدا. هر کسی چیزی برایش می آورد . نزدیکش رفته و خم شدم تا صورتم را ببیند . -- سلام بی بی گل حالت خوبه الحمد الله . سرش را بالا آورد و لبخند صورتش را پر کرد . چین و چروک تمام صورتش را پوشانده بود.پیر زن خسته و درد کشیده . -- سلام پسرم ، خدا رو شکر نفسی میاد و میره تو خوبی مادر ، چشمم به جمالت روشن شد. -- ان شاالله زنده باشی بی بی ، شما لطف داری بفرما نون تازه گرفتم یکی هم برای شما گرفتم . --صدایش خش دار شد و با پشت دست چشمانش را که خیس شده بود پاک کرد. -- خدا نگهدارت باشه پسرم اما خجالت نده منو تو همیشه منو شرمنده می کنی . -- این چه حرفیه ، دشمنت شرمنده بفرمایید . تا وقتی سوار ماشین شدم صدایش را می شنیدم که دعا می کرد. دنیایی که گذر گاه بود پس چه فایده که دیگران را ناراحت کنیم . چی از این بهتر که دعای خیر بی بی پشت سرم باشه .شاید خدا دعای این زن مهربان رو قبول کرد و من هم به خواسته ام رسیدم ... ادامه دارد... ✍نویسنده: *ح**ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
😍 . گاهی یه لبخند شما میتونه حال ِیکی رو خوب کنه اونو دریغ نکن رفیق ...:)♥️🌿🌼 . @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌17 مستی:-خب منم کوچیکم دیگه! نسیم:-حرف حق جواب نداره. دیدی چه بلا شده بهار ؟ هرسه خندیدیم.
خب؟؟ من منتظرم. اما اگه همچنان روی بیماربودنتون پافشاری میکنید من حتما باید به خانوادتون بگم. مرموز نگاه کوتاهی کرد وکاملا نمایشی با ساعتش ور رفت! -دلیلم همون بود. چون شما سطحتون بالا تره من دلم نمیخواد باشما وصلت کنیم. -من فکر نمیکنم برتری خاصی داشته باشیم!دیدید که زندگیمون خیلی معمولیه. -اما من نمیتونم. یعنی اصلاً دلم نمیخواد ازدواج کنم. خانوادم فشار میارن،من خودم دلم نمیخواد. -خیلی خب. منم اصراری ندارم. خیلی ممنونم که همین اول رُک گفتید که راضی نیستید،قبل از اینکه روابط بیشتر بشه... ایستاد وادامه داد ..پس خودتون به خانوادتون بگید. -نمیشه! من نمیتونم به پدرم بگم! اینطوری تحقیر میشه! بگم چون نتونستی زندگی خوبی برای ما درست کنی من خواستگار سطح بالامو قبول نمیکنم؟ خودم هم میدانستم چقدر بچگانه واحمقانه حرف میزدم. -پس چی خانوم؟!توقع دارید من بگم چون سطح ما بالاست دختررو نمیخوام؟! این اصلاً درسته؟! از من همچین حرفی برمیاد؟! گرچه چندانم بالا نیستیم که همچین حرفی بخوام بزنم... فقط نمیدونم شما چرا اینطوری رفتار میکنید! حاضرجواب بود. کم آوردم.سعی کردم یک لحظه عاقبت زندگی با او را تجسم کنم تنم لرزید!جفت گوش یک پلیس!آن هم نه فقط همخانه!بلکه روابطی عمیق تر. دستم را روی دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.خونسرد نگاهم میکرد. تا نوک زبانم می آمد همین حالا کاری را که هفت سال پیش میخواستم بکنم و حوریه وفرحناز نگذاشتند تمام کنم... "اعتراف" اما دست محکمم روی دهانم نمیگذاشت. آنقدر فشار آوردم که اشک چشمانم را پُر کرد. با نگرانی بلند شد وجلوی پایم خم شد. خانوم ؟؟ تصویرش تارولرزان بود. اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد. نوچ عصبی ای گفت ودر اتاق رژه رفت. دوباره برگشت ونگاهم کرد: -میشه بدونم چی شده؟! شما اصلاً نرمال نیستی! -... لب هایم باز شد تا همه چیز را بگوید اما تنها گفتم: -میشه.. میشه یه لیوان...آ... خودش متوجه شد. رفت وبا یک لیوان آب بازگشت بدون تشکر گرفتم وجرعه ای نوشیدم. با آرامش گفت: -من میشینم وشما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه. شرمنده با چشمان خیس نگاهش کردم. یک درصد مانده بود تا مطمئن شوم میخواهم اعتراف کنم ... -من... آهسته پلک زد وگفت: -شما چی؟ -من... نیم رخ نشستم تا حداقل روی سیاهم را نبیند ...- -من دختر نیستم.. واز شدت گریه شانه هایم لرزید بهت زده پرسید: -چی؟؟؟ متوجه نشدم! جوابم فقط گریه بود ...- صدای آرام "وای" گفتنش نشان از درک مطلب بود.باصدای خش دار وآرامی گفت: -مطلقه هستی؟ بسیار آقا بود که بهترین حالت را درنظر گرفت:
سرم را با گریه به طرفین تکان دادم. -پس... یعنی چی؟! -... تنها صدای گریه ی خفه ام سکوتمان را میشکست -پس این واکنشای آ نُرمال...وای خدا...! کلافه بلند شد و با بی رحمی گفت: -اصلا انتظار نداشتم.. خانواده ی خوبت...پدرت... با خشم وگریه گفتم: -حق ندارید به اونها توهین کنید! به پدرم چه مربوط؟؟ پوزخندی زد وخارج شد صدای کنترل شده اش آمد: -حاج خانم من میخوام برم. شرمنده ی تمام دوستان.خداحافظ. متوجه اعتراضات و چرا ها شدم. در را قفل کردم وهمه اشان راجواب. کم کم خداحافظی کردند ورفتند. پدرم به محض رفتنشان خشمگین در را کوبید: -بهار. -بابا خواهش میکنم تنهام بذار. -بازکن. میدانستم مغلوبم. باز کردم وخودم درجای پهن شده ام خوابیدم. پتو را رویم کشیدم. با ضرب پتو را بلند کرد وعصبی گفت: -این چه کاری بود؟ چی گفتی که اون شکلی شد؟! فرید آرام گفت:-نسیم جان من میرم.خداحافظ. . نسیم:-برو عزیزم. پدر:-با تو نیستم؟ -به من توهین کرد. خودم هم نمیدانم این حرف ازکجا به ذهنم خطور کرد مادر:-چی؟! -به من گفت با شغلم مشکل داره.ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت آرایشگرا آدمای درستی نیستن! همگی بهم نگاه کردند وپدر گفت: -اون همچین حرفی نمیزنه. اگه هم چیزی گفته باشه منظورش این نبوده وتو پیاز داغشو زیاد کردی! پرحرص گفتم: -چرا از اون بعیده؟ خوبه هنوز نسبتی نداره!من دخترتم بابا. بهتره طرف من باشی. چیزی نگفت وبا گفتن ذکر از اتاق خارج شد. مادرم با عصبانیت تلفن را برداشت وبه اتاقم آمد: -الان حالشونو میگیرم دخترم. بلند شدم وگوشی را ازدستش گرفتم: -نه!! چرا خودمونوکوچیک کنیم؟! رفتن گورشون رو گم کردن. تموم شد. همه را به بهانه استراحت بیرون فرستادم وتازه فهمیدم چقدر سیاه بخت هستم. از دستش دادم. در همین مدت کوتاه ابهتش من را گرفته بود. یک مرد کامل وواقعی بود. از اینکه به او گفته بودم دختر نیستم بسیار خجالتزده وپشیمان بودم.
آبروی خودم وخانواده ام را برده بودم. حالا اگر به خانواده اش بگوید... ای وای بر من... تمام امیدم این بود که او بسیار مرد است وآبرویم را نمیبرد. عیدتمام شده بود وکار من شروع. طبق معمول از صبح تا شب خودم را غرق کار کردم. ناراحت نبودم،برعکس سرگرمی خوبی بود واینکه کار کردن در این آرایشگاه مشهور یک افتخار بود. لاله آدامسش را باد کرد ودرحالی که موهای دختررا رنگ میزد به منی که در حال وَکس صورت زن میانسالی بودم گفت: -پس ردشون کردی. -اوهوم. -خوب کردی.منم از اون پیرزن خوشم نمیومد. فکر کن مادر شوهرت بشه!دائم میخواد گیر بده. یه روز برگشته به من میگه "مادر جان؟؟ ناخن کاشتی پس چطوری میخوای وضوبگیری" دختری که زیر دست لاله بود با شنیدن لحن بامزه ی لاله به خنده اُفتاد لبخند غمگینی زدم. خانم تأثیری بلند گفت: -به به خانم حسینی! قلبم ایستاد فوری برگشتم ودیدم حاج خانم وفائزه آمده اند.رویم را برگرداندم وبه کارم رسیدم. فائزه با لبخند گفت: -سلام! ببین کی اینجاس مامان! خود را غافلگیرنشان دادم وبا خنده گفتم: -اوا! سلام! -خوبی؟ چه خبرا؟ حاج خانم:-سلام! -سلام حاج خانم خوبید؟ ممنون دخترم.با زحمتای ما؟ -خواهش میکنم.چه زحمتی... خودم را مشغول وگرفتار نشان دادم. فهمیدم امیراحسان چیزی به آنها نگفته. نمیدانم،حسّم میگفت آبرویم را حفظ کرد است خانم تأثیری:-بهار تو برو به خانوم حسینی برِس.باقی کارت با شهلا. فهمیدم حاج خانم خودش خواسته من برایش کار کنم چرا که با تبسم مرموزی نگاهم میکرد.دست پاچه جلو رفتم و گفتم: -جونم حاج خانوم.چیکار کنم؟ مُچ دستم را گرفت وآرام گفت: -امیراحسان حرفتو تأئید کرد،امامن میدونم اون همچین توهینی به تو نمیکنه. -کدوم حرف؟ -مادرت فردای مهمونی زنگ زد وهرچی از دهنش دراومد بار ما کرد و گفت که امیراحسان به آرایشگرا توهین کرده . اینو که به خودش گفتیم تأئید کرد! اما چشمای پسرم رو من میشناسم. چرا نخواستیش مادرجان؟ من که دیگه اصراری ندارم. فقط برام عجیب بود پسش زدی. از بزرگواری اش میخواستم بمیرم! مادر را بگو! چه کاری بود آخر... سرم را تا نهایت دریقه ام فروبردم وگفتم: -من با شغلشون مشکل داشتم. نمیتونم کسی رو شوهر بدونم که هر روز نگران باشم که امروز زندَست؟ هنوز شوهر دارم یا بیوه ام؟! درحالی که از صد رنگی ودروغ گویی ام حالت تهوع داشتم؛با لبخند گفت: -به توحق میدم. اما اگه جای من بودی چی؟ قدیم جنگ بود ونگرانی ما بیشتر،حالا که زمان جنگ نیست که هرروز بخوای از جنگیدن شوهرت بترسی یا اینکه من تمام عزیزام توی این راهن گل من...
من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی. خیلی دلم به این وصلت روشن بود. دلیلتو هم به امیراحسان میگم بدونه... -نه! اصلاً دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید. -مطرح که نمیشه. فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی شوکّه شدیم! گوش هایم داغ شد. آخ که چقدر خجالت کشیدم -متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده،هیچ طوره نمیشد دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم. عذر میخوام. ایشالاه که یه عروس خوب پیدا میکنید. رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند. دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه امیراحسان بهانه ی جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود. اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم. به حدی رسیده بودم که ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت! خیلی واضح میخندیدم و چند باری لاله متلک های دوستانه انداخت. تصور چهره ی امیراحسان بعداز شنیدن صدمین دروغ تابلویم برایم خنده داربود. خانم تأثیری:-بهار مشتری کاشت ناخن داری. وسایلت رو آماده کن. -چشم. میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم: -تشریف بیارید. سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم! با دهان باز ایستادم وگفتم: -حوریه؟! او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت: -هی میگفتند آرایشگاه ...کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته! کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده،خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی بود واحتمال دیداربا خیلی هارا داشتم. گاهی بازیگران هم مشتریمان بودند جدی شدم وگفتم: -خیلی خب...بشین. درحالی که ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم. چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی که من در عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلا وجواهر. چشمان آبی اش شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم: -کاملا شکل زنا شدی. -خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم! پوزخند زدم وگفتم: -فرحناز چه میکنه؟ -اونم زندگی خودشو میکنه. تو هنوز مجردی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم: -معلوم نیست؟ چطور میتونم ازدواج کنم؟ کلافه گفت: -از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم..شدی کاسه ی داغ تر از آش. شوهر کن تموم بشه بره پی کارش دیگه. باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟ اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد. -شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم. -چرا؟ ابله.... -هه...اینبارو دیگه با من موافقی...میدونی چرا؟ -چرا؟؟ -پلیس بود. بلند گفت: