eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ببین ز جان بهارم خزان چه میخواهد؟ فراق لعنتی از جانمان چه میخواهد؟ مگر که شوهرت از این جهان چه میخواهد؟ به غیر ماندنت ای نیمه جان چه میخواهد؟  هنوز مانده ام این روزها چه زود گذشت خوشی و خنده ی نه سال ما چه زود گذشت بنا نداری ازین سوز تب رها بشوی برای مدتی از بسترت جدا بشوی قرار نیست که درخانه جا به جا بشوی دوباره مادر سرحال بچه ها بشوی کنار در که بیفتم چطور میمانی؟ به پات اگر که بیفتم چطور میمانی؟ نمی‌شود که مرا باز روبه راه کنی درست مثل گذشته به من نگاه کنی و کوه درد و غمم را دوباره کاه کنی حسودهای مرا خوار و روسیاه کنی به فکر ریختنم بی ستون تو چه کنم نمی‌شود که بمانی بدون تو چه کنم دو ماه و نیم غمت آتش دلم بود و دو ماه و نیم فقط گریه حاصلم بود و دو ماه و نیم در خانه قاتلم بود و دو ماه و نیم مغیره مقابلم بود و دوماه نیم مرا بین کوچه ها دیدند سلام کردم و جای جواب خندیند..
  عالم صدف، وجود تو مانندِ گوهر است درکِ تو از توانِ خلائق فراتر است   بابا اگر علی بشود پس تو مادری... از این جهت ولادتِ تو روز مادر است   "اِنّى اَشُمُّ رائِحَةً طَيِّبَة"... هنوز عالم زِ عطرِ یاسِ حدیثت معطر است   وقتی خدا به عرشِ خودش مدح خوان توست وقتی که دست بوسِ تو شخصِ پیمبر است   دیگر چگونه من بسرایم که وصفِ تو با این زبانِ الکنِ من نامیسّر است...   قرآن تمام وصفِ مقامات فاطمه است یک گوشه از تجلّیِ آن قدر و کوثر است   زهرا همان کسی است که همتا نداشته غیر از علی که هست که با او برابر است؟!   زهرا همان کسی ست که هنگامه ی نماز هفت آسمان زِ نورِ نمازش منوّر است   این گوشه ای زِ شان و مقامِ کنیزِ اوست با یک نگاهِ فضه ی او خاک ها زر است   پس کیمیا غبارِ قدم های فضه است پس توتیا ...خاکِ کفِ پایِ قنبر است   آنجا که حرفِ حفظِ حریمِ امامت است او یک تنه برای علی عین لشکر است   سربازِ مرتضی است و فرقی نمی کند در بین کوچه هاست و یا پشت یک در است   مردانه ایستاده به پای امام خویش او یک زن است، از همه ی مردها سر است   با چادر آمدست به پیکارِ دشمنان با چادر آمدست؛ سلاحی که برتر است   با چادر آمدست به دنیا نشان دهد چادر حجاب نیست فقط، بلکه سنگر است   "چادر حجاب نیست فقط، یادگارِ توست" چادر برای شیعه ی تو اصل و باور است   دنیا که جز عذاب برایت نداشته اوج ظهورِ شانِ تو فردای محشر است   فردا که غرقِ هول و هراسند کل خلق حال و هوایِ فاطمیون طورِ دیگر است   مانندِ یک پرنده که دنبالِ دانه است چشمِ تو مادرانه به دنبالِ نوکر است   اصلاً بهشت ملک خصوصیِ فاطمه ست جنّت به نام نامی زهرا و حیدر است   هرکس گدای فاطمه شد بی نیاز شد عالم گدای سفره ی زهرای اطهر است   حافظ که خوب گفته ولی فکر می کنم این گونه ما اگر که بگوییم بهتر است   "ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم" وقتی بدست فاطمه روزی مقدّر است  
. هرکس که در مقابلتان تا نمی شود در روز حَشر نامه اش امضا نمی شود هر کس که دم زند ز شما مهزیار نیست هر قطره ای که راهی دریا نمی شود هرکس که روی ماهِ تو را دید شد خَموش این رازِ سر به مهر که افشا نمی شود اصلاً دلیلِ خلقتِ عالم وجود توست دنیای بی امام که دنیا نمی شود شکرِ خدا که سمتِ تو افتاد راه ما بهتر از این مسیر که پیدا نمی شود یوسف زیاد دیده به خود این جهان ولی "هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود" باید تو را قسم بدهم جانِ مادرت بی نام فاطمه گِرِهی وا نمی شود آقا بیا به خاطر زهرا ظهور کن این قلب های شب زده را غرق نور کن
حسن لطفی روزگاریست که جان بر لبِ خونبار رسید آه ای مرگ بیا نوبتِ دیدار رسید زحمت خانه شدم بسکه زمین گیر شدم وقتِ شرمندگی از دخترکی زار رسید باز هم پیرهن تازه ی من خونین شد باز با پیرهن تازه پرستار رسید ولی از بسکه نخوابید زِ بی خوابیِ من جانب بستر من دست به دیوار رسید گرچه دلتنگِ تماشای حسینم اما چشمِ زخمیِ مرا نیمه شبی تار رسید لابه لای نفسم لخته ی خون می بینم از همان روز که بر سینه ام آزار رسید از همان روز که آتش به سراغم آمد از همان روز که در بود و ستمکار رسید شعله ای حلقه زد و چادر من را سوزاند ناله ای تا که زدم خنده ی انظار رسید خویش را در پس در جمع نمودم شاید نرسد زخم به محسن ولی انگار رسید خویش را در پس در جمع نمودم اما در به من خورد و به او ضربه ی مسمار رسید حضرت زهرا (س) روضه
من ماندم و حالا کبودی های چشمت باید چگونه آب ریزم پای چشمت از زخم های نیلی ات شرمنده هستم مخصوصأ از این زخم های پای چشمت می خواستی با چادرت با من نگویی از ماجرای سرخی دریای چشمت تا خون نریزد باز از پلک تر تو میریزم آب آرام بر بالای چشمت ای کاش مابین در و دیوار و آتش چشمان من می سوخت آنجا جای چشمت افتادم از پا، پای غسلت تا که دیدم تغییر کرده اینچنین سیمای چشمت دستی که زینت های گوشت را شکسته دیگر چه خواهد کرد با حورای چشمت؟ حسن کردی حضرت زهرا (س) روضه
ای کشتی شکسته که پهلو گرفته ای برگو چرا تودست به پهلو گرفته ای گل را خدا برای سرور آفریده است ای گل چرا به غصه وغم خو گرفته ای گاهی زدرد شانه زدل آه می کشی گاهی زدرد، دست به بازو گرفته ای ازماجرای کوچه نگفتی به من بگو اکنون چرا زمحرم خود رو گرفته ای دیوار گشته است عصای تو باز هم بینم که دست برسر زانو گرفته ای دیشب نماز ناقله ی تو نشسته بود دیدم که دست خویش به پهلو گرفته ای هرگه که دربه روی علی باز می کنی خوشحال می شوم که تو نیرو گرفته ای رنگی زداغ گرکه «وفایی» به شعر توست چون لاله ها زباغ ولا بوگرفته ای حاج سید هاشم وفایی حضرت زهرا (س) روضه
علیهاالسلام 🔹تقدیر🔹 سال‌ها پیش در این شهر، درختی بودم یادگار کهن از دورۀ سختی بودم هرگز از همهمۀ باد نمی‌لرزیدم سایه‌پرودِ چه اقبال و چه بختی بودم به برومندیِ من بود درختی کم‌تر رشد می‌کردم و می‌شد تنه‌ام محکم‌تر من به آیندۀ خود روشن و خوش‌بین بودم باغ را آینه‌ای سبز به‌ آیین بودم روزها تشنۀ هم‌صحبتیِ با خورشید همه‌شب هم‌نفسِ زهره و پروین بودم ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک برگ‌هایم گلِ تسبیح به لب، مثل ملَک ...ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی باغ شد صحنۀ طوفان بیابان‌گردی در همان حال که احساس خطر می‌کردم، نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی تا به خود آمدم، از ریشه جدا کرد مرا ضربه‌هایش متوجّه به خدا کرد مرا حالتی رفت که صد بار خدایا کردم از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم آسمان‌سِیر شدم، مرتبه پیدا کردم از من سوخته‌دل بال و پری ساخته شد کم‌کم از چوب من، آن‌روز دری ساخته شد تا نگهبان سراپردۀ ماهم کردند، هر چه «در» بود در آن کوچه، نگاهم کردند از همان روز که سیمای علی را دیدم همه‌شب تا به سحر چشم به‌راهم کردند مثل خود تشنۀ سیراب نمی‌دیدم من این سعادت را در خواب نمی‌دیدم من بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم مَحرم روز و شبِ ساقی کوثر بودم تا علی پنجه به این حلقۀ در می‌افکند به‌خدا از همهٔ پنجره‌ها سر بودم دست‌های دو جگر‌گوشه که نازم می‌کرد، غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد به سرافرازی من نیست دری روی زمین متبرّک شدم از بال و پر روح‌الامین سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام به‌خدا عاقبت خیر، همین است همین هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخیدم جلوۀ روشنی از نور خدا می‌دیدم از کنار در، اگر فاطمه می‌کرد عبور موج می‌زد به دلم آینه در آینه، نور سبزپوشان فلَک، پشت سرش می‌گفتند «قل هو‌الله احد»، چشم بد از روی تو دور سورۀ کوثری و جلوۀ طاها داری «آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری» دیدم از روزنِ در، جلوۀ احساسش را دست پرآبله و گردش دستاسش را دیده‌ام در چمن سبز ولایت، هرروز عطر اَنفاس بهشتی و گل یاسش را زیر آن سقف گِلین، عرش فرود آمده بود روح، همراه ملائک به درود آمده بود هر گرفتار غمی، ‌حلقه بر این در می‌زد هر که از پای می‌افتاد به من سر می‌زد آیۀ روشن تطهیر در این کوچه، مدام شانه در شانۀ جبریلِ امین پر می‌زد یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم من ندانستم از اوّل، که خطر در راه ‌است عمر این دل‌خوشی زودگذر کوتاه ‌است دارد این روز مبارک، شب هجران در پی شب تنهایی ریحان رسول‌الله ‌است مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟ یا پس از هجرت خورشید، چرا ماه گرفت؟ رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته مانده از باغ نبوت، گلِ پرپر‌گشته مَهبط وحی جدا گِریَد و، جبریل جدا مسجد و منبر و محراب و حرم، سرگشته هست در آینۀ باغ خزان‌دیده، ملال نیست هنگام اذان، صوت دل‌انگیز بلال همه حیرت‌زده، افروختنم را دیدند دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند بی‌وفایان همه، آن‌روز تماشا کردند از خدا بی‌خبران سوختنم را دیدند سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد، چشم‌زخمی ‌به جگر گوشۀ یاسین نرسد هیچ آتش به جهان این همه جان‌سوز نشد شعله این‌قدر، فراگیر و جهان‌سوز نشد جگرم سوخت، ولی در عجبم از شهری، که دل‌افسرده از این داغ توان‌سوز نشد آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز داغ این باغ، فراموش نگردد هرگز سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست پشت در این علی است و همۀ هستی اوست یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم حیف آن روز به نجّار نگفتم، ای دوست: تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی، بر سر و سینۀ من میخ چرا کوبیدی؟ همه رفتند و به جا ماند درِ سوخته‌ای دفتری خاطره از آتشِ افروخته‌ای سال‌ها طی شد از آن واقعۀ تلخ و، هنوز هست در کوچه ما چشمِ به در دوخته‌ای تا بگویند در این خانه کسی می‌آید «مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»
علیه‌السلام 🔹دو بال سرخ🔹 پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار از آب و دانه‌اش دل کند و شد از آسمان سرشار اگر مشتاق تو آغوش باز آسمان باشد برای پر کشیدن ذوق و شوقت می‌شود بسیار تمام کوه‌ها و دشت‌ها زیر پرت باشند خوشا پرواز، پروازی رها بالای گندمزار که لطف دیگری دارد از آن بالا نظر کردن به پستی‌های این دهکورۀ تاریک بی‌مقدار خدا در هر مکان حس می‌شود اما از آن بالا خدا نزدیک‌تر، نزدیک‌تر هم می‌شود انگار خدا پرواز بر بام بهشتش را عنایت کرد به مقطوع‌الیدینِ جنگ موته، جعفر طیار همان ماهی که کسب فیض کرد از محضر خورشید که حتی شب به نورانیت او می‌کند اقرار سخاوت‌های آن دست کریمش نُقل هر محفل کرامت‌های او بوده‌ست نَقل کوچه و بازار کسی در فکر تطمیعش نیفتاده‌ست، نه هرگز که عبد مصطفی کی بوده عبد درهم و دینار؟ شبیه مصطفی خَلقش، شبیه مصطفی خویَش نبی بوده‌ست در صورت، نبی بوده‌ست در رفتار «فَمَن... يَرجُو لِقَاءَ رَبِّهِ» در شأن او بوده «فَمِنهُم مَن قَضَی نَحْبَه» از او می‌گفت دیگر بار اگر در راه حاجاتت هزاران پیچ و خم دیدی مسیر استجابت با نمازش می‌شود هموار تمام لحظه‌ها سمت خدا بار سفر بسته‌ست چه فرقی می‌کند جزو مهاجر بود یا انصار؟ که هجرت کرده است از خود، جهاد اکبرش این است تمام لحظه‌ها با نفس امّاره‌ست در پیکار زمان رجعتش از وادی غربت مصادف شد به فتح قلعۀ خیبر، به دست قامع الکفار قصیده بر ضریح چشم‌هایش می‌زند بوسه به استقبال آن دلداده می‌آید پیمبروار هلا برخیز حَسّان! طبع شعرت را شکوفا کن بخوان از پاکی طیّار و از بی‌باکی کرّار از آن سو کوه می‌آمد از این سو مرد دریادل بلال! الله اکبر سر بده در لحظۀ دیدار ولی دل‌خونم از تحریف، از تحریفِ زیبایی ولی دل‌گیرم از تاریخ، از تاریخ پنهان‌کار معاذ بن جبل عقد اخوّت خوانده با جعفر؟! معاذ اللّه از این نسبت، از این گفتار استغفار تو تنها با علی بودی برادر، با علی تنها حریم «خلوت دل نیست جای صحبت اغیار» به جنگ موته رفتی و علی چشم انتظار تو خبر آمد، خبر چون شعله‌ای افتاد در نیزار خبر خونین، خبر سنگین، خبر اشک و خبر تلخ است خبر آمد، خبر در خاک و خون غلتیدن سردار که اوج روضه این شد با دهان روزه جان دادی خبر پیچید با جام شهادت کرده‌ای افطار دم رفتن همه دیدند پرچم را به دستانت خبر می‌گرید از افتادن دستان پرچمدار دو بال سرخ از یاقوت داری جای دستانت فدای آن همه از خود گذشتن، آن همه ایثار چه کرده با علی داغت! برادر بی‌برادر شد شکسته قامتش، هفت آسمان شد بر سرش آوار الهی اینچنین داغی نبیند هیچ‌کس هرگز الهی اینچنین داغی نگردد باز هم تکرار نباشی گرگ‌ها بی‌شک نقاب از چهره می‌گیرند پس از تو عرصه بر شیر خدا هم می‌شود دشوار نبودی، روزهای بعد تو تاریک شد تاریک حقیقت همچنان خورشید بود، انکار شد انکار علی آن روزها در غصۀ هجران تو می‌سوخت شهادت می‌دهد روز قیامت آن در و دیوار
علیه‌السلام 🔹ابوالمساکین🔹 یاران وفادار پیمبر بودند ای کاش که در کنار حیدر بودند دستان علی بسته نمی‌شد آن‌روز در کوچه اگر حمزه و جعفر بودند آرامش مطلق صدای تو کجاست؟ لبخند همیشه آشنای تو کجاست؟ ای آن‌که تو را «ابوالمساکین» خواندند مسکینم و مُستَکین، سرای تو کجاست؟ در معرکه قهرمان پیکار شدند در قامت یک حماسه تکرار شدند در موته و علقمه، دو سردار رشید بی‌دست، میان خون علمدار شدند باقی‌ست همیشه قصۀ کوتاهش این مرد که انتها ندارد راهش در عرصۀ کربلا حضورش پیداست در قامت دو جوان عبداللّهش
اگر جرم و خطا بسیار کردم گلی بودم که خود را خوار کردم دوباره گل شدم، وقتی که قصد « » کردم...
گر بود، یقینْ حامیِ حیدر می‌گشت قربانیِ صدّیقهٔ اطهر می‌گشت در هجمهٔ فتنه، جای او خالی بود مردی که اگر بود، ورق بر می‌گشت
به مناسبت ۶ جمادی الاولی سالروز شهادت جناب غم مونس قلب احمد مختار است خونبار دوچشم حیدر کرار است زهرا به تسلای علی آمده است چون روز عزای جعفر طیار است
آن‌روز که روز غربت حیدر بود خون بر جگر دختر پیغمبر بود یارانِ علی به یک دگر می‌گفتند ای‌کاش که زنده حمزه و جعفر بود
هرجا سپـــــرِ جان‌ِ پیمـبــــر بودنـد در مــــوجِ بلا یاوَرِ حیــــدر بودنـد کِیْ میشد اسیرِ ریسمان حَبْلُ الله؟ آن روز اگر حمـزه و جعفــر بودند!
به مناسبت ۶ جمادی الاولی سالروز شهادت جناب از کار تو تا که سر درآورد بهشت خون از مژگان تر درآورد بهشت گفتند که در بهشت پرواز کنی این مژده شنید و پر درآورد بهشت
به مناسبت ۶ جمادی الاولی سالروز شهادت جناب در پاي علي نهاد جعفر سر خويش آورد به کف دامن پيغمبر خويش با اين همه جاه و منزلت جا دارد گيرد همه را به زير بال و پر خويش
یازهرا (س) ای دل عزای مادرسادات عالم است از داغ فاطمه دل مولا پراز غم است ای محتشم بیا و دوباره قلم بزن "باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است" ابوذر رییس میرزایی (بهار)
لاله ها پژمرد و بلبل را دگر آوا نبود هیچ کس در باغ مثل باغبان تنها نبود یک مدینه دشمن و یک خانه ی بی فاطمه بانوی آن خانه کس جز زینب کبری نبود روی سیلی خورده ی زهرا شهادت می دهد از علی مظلوم تر مردی در این دنیا نبود نیست جایز خانه ی کفار را آتش زدن ای مسلمانان! مسلمان بود زهرا یا نبود!؟ ای جنایت کار! ای بیدادگر! رویت سیاه اجر و پاداش رسالت کشتن زهرا نبود مصطفی از تو مودت خواست تو سیلی زدی بی حیا! سیلی زدن اجر ذوی القربی نبود ریخت دشمن بر سر زهرا ولایت را ببین بارها از پا فتاد و غافل از مولا نبود من نمی گویم چه شد گویند در چشم علی سیل دشمن بود پیدا فاطمه پیدا نبود ای مدینه! آتش غیرت چرا آبت نکرد؟ جای ناموس خدا در دامن صحرا نبود آنچه بر آل علی در کربلا یکسر گذشت در سقیفه اتفاق افتاد عاشورا نبود
بدون تو اصلا عزت ندارن تو نباشی اینا قیمت ندارن ناراحت نباش سلامت نمیدن اینا هیچکدوم لیاقت ندارن میگن از مریدای پیمبرن ولی از کافرا خیلی بدترن بشینی تو خونه خیلی بهتره حالا که بوزینه ها رو منبرن مهم اینه نگینِ منی علی همیشه بهترینِ منی علی بقیه هرچی میگن بزار بگن امیرالمؤمنینِ منی علی تو خودت لشکری یار میخوای چیکار یه سپاه بی شمار میخوای چیکار حتی شمشیرم نیازت نمیشه منو داری ذوالفقار میخوای چیکار وسعت دلت رو دریا میدونه شدت آهتو صحرا میدونه بیشتر از من تورو آتیشت زدن قیمت صبرتو زهرا میدونه دیگه دنیا واسه من تموم شده انگاری خوشی برام حروم شده یه نفس کشیدن بدون درد همینم این روزا آرزوم شده کاش دلت رو کسی خالی نکنه قد و بالاتو هلالی نکنه قَسَمِت میدم که بعد رفتنم کسی از حسن سؤالی نکنه
اي كاش ميشد پيش ما مادر بماند مادر بماند نور پيغمبر بماند تنها نمي ماند پدر با بودن او يارب مدد دلگرمي حيدر بماند از واژه ي ديوار و در بيزار هستم رد ميشوم تا روضه هاي در بماند پيش گل ما غنچه ي نشكفته اي بود حق اش نبود اين غنچه كه پرپر بماند لعنت به آنكه پيش ما زد مادرم را تا مدتي را گوشه ي بستر بماند پهلو،كمر،بازو،سر او درد دارد بايد دو چشمم تا قيامت تر بماند فكر خودش كه نه،به فكر ماست مادر محسن فدائي كرد تا اصغر بماند زحمت نكش من پيرهن لازم ندارم بگذار تا بي پيرهن پيكر بماند بگذار اصلأ موي من آشفته باشد پس مادري هايت براي سر بماند در خانه ي خولي برايم مادري كن اي كاش تا آن روزها مادر بماند...
بی تاب حیدریم و پریشان فاطمه غم می خوریم با غم طفلان فاطمه مثل کویر تشنه ی باران ندیده ایم چشم انتظار رحمت باران فاطمه او جلوه ی تمام قَدِ نور خالق است خورشید و ماه آینه داران فاطمه روح الامین سه مرتبه در روز می شود با باقی ملائکه مهمان فاطمه قربانِ آن رسول خدایی که می رود هر صبح و ظهر و شام به قربان فاطمه از برکت ارادت سلمان به مادر است این خاک پاک اگر شده ایران فاطمه طبق حدیث قُدسی "لولاک"..،در ازل ما را خدا نوشته مسلمان فاطمه "ما بچه ها ی مادر پهلو شکسته ایم"* نانی نخورده ایم به جز نانِ فاطمه فضه برای مادرمان کار می کند... زن های ما کنیزِ کنیزان فاطمه تسبیحِ "فاطمه" همه ایمانِ "مرتضی" تسبیحِ "مرتضی" همه ایمانِ "فاطمه" گرچه تمام هستیِ "هستی" از آن اوست "هستی" مرتضی شده از آن فاطمه در اصل گریه بر غم مولا نموده است هر گریه کن اگر شده گریان فاطمه . . زانوی غم بغل نکن ای شاه لو کَشَف قدری بخند حیدر من..،جانِ فاطمه پهلوی من شکسته ولی دردم این شده دردت زیاد تر شده..،درمان فاطمه از بس که گریه کرده لبش خشک شد حسین قربان تشنه کامیِ عطشان فاطمه
دیده ات را باز کن بر زخم ما مر هم ببند این چنین مگذار مارا بار ما را هم ببند مشکل افتاده به کارم فاطمه اعجاز کن بار دیگر پلک های زخمی ات را باز کن التماس تو کنم یا که خدایت را ، مرو رو به قبله گشته ای یا قبله رو کرده به تو با سکوتت فاطمه خانه خرابم می کنی مثل این مردم تو هم داری جوابم می کنی؟ فاطمه حرفی بزن چیزی بگو جان علی چند روز دیگری هم باش مهمان علی زانوان زخمی ام می لرزد از این واهمه من در این دنیا بمانم لحظه ای بی فاطمه ای عروس موسپیدم آرزو ها داشتم من قدم با عشق تودر این جهان برداشتم قول های آن شب پیوندمان یادت که هست حرف هایی که به روی سر در دل نقش بست یاد داری قول دادی  پیر پای هم شویم در غریبستان دنیا آشنای هم شویم کی قرار این بود تنها قامت تو بشکند قامت  تو بشکند تا حرمت من نشکند بی قرار از داغ تو در بین آب و اتشم از امانت داری ام دارم خجالت می کشم آشیان دلخوشی های مرا برهم زدند همسرم را ظالمانه پیش چشانم زدند بشکند دستی که بازوی تورا زهرا شکست پشکند پایی که بی رحمانه آن در را شکست گرچه با آن صحنه ها جانم رسیده بر لبم انتهای این جسارت می رسد بر زینبم
به علی بعد پیمبر چقدر سخت گذشت غاصبی رفت به منبر چقدر سخت گذشت دو نفر مرد طرفداری از این مرد نکرد آه بی حمزه و جعفر چقدر سخت گذشت این طرف پنج نفر ، یک زن و یک مرد و سه طفل آن طرف چند برابر چقدر سخت گذشت صورت فاطمه و سینه و دو پهلویش به سه تا آیه کوثر چقدر سخت گذشت فاطمه روی زمین بود علی جان میداد وسط کوچه به حیدر چقدر سخت گذشت فاطمه خسته شد و پشت در خانه نشست لحظه وا شدن در چقدر سخت گذشت وسط دود که باشی نفست میگیرد وسط شعله به مادر چقدر سخت گذشت
هزار درد به دل ماند و نیست درمانی خبر به شهر رسیده دگر نمی‌مانی؟! نفس بگیر دوباره مرا صدا بزنی.. بگو علی و نجاتم بده ز حیرانی.. من از تو دست‌شکسته که نان نخواسته ام قرار بود که دستاس را نچرخانی.. ببخش فاطمه من بودم و زدند تورا چه ضربه ها که نخورد آیه های قرآنی! بلند شو ز لباسم غبار را بتکان.. سحر درست کن‌ از شام تار ظلمانی بخند فاطمه جانم..شبیه قبل بخند.. بخند و حال مرا خوب کن به آسانی به فکر یک کفن و قبر باش بهر علی اگر به زندگی ات نیست میل چندانی
دل را ز غم علی مشوش میکرد نفرین به همان که برد آتش میکرد دانی چه به فاطمه گذشت این ایام از شدت گریه دائما غش میکرد