eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
1 عکس
1 ویدیو
54 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه‌السلام 🔹در این صحنه کیستم؟🔹 ای در دلم محبت تو! هست و نیستم! هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم اشک است و آه نام تو، آن را تمام عمر هر صبح و شام زمزمه کردم، گریستم آخر مگر تو هستی من نیستی حسین؟! پس من در این زمانه به دنبال چیستم؟ حُرّم و یا که شمر در این کربلای نفس؟! اصلاً خودت بگو که در این صحنه کیستم؟ اصلاً در این مبارزه‌ها جای من کجاست؟ ای وای اگر که روبروی تو بایستم آخر شهید می‌شوم آری به راه تو در این مسیر اگر که شهیدانه زیستم!
ج هر روز کربلای تو تکرار می‌شود در عالمی عزای تو تکرار می‌شود همواره در نگاه پر از اشتیاق ما خوناب زخم‌های تو تکرار می‌شود در جان من که تکه‌ای از خاک کربلاست هر لحظه رد پای تو تکرار می‌شود هم در دلم محبت بی انتهای تو هم در سرم هوای تو تکرار می‌شود با اینکه مستحق عتاب توأم ولی در حق من دعای تو تکرار می‌شود ای آفتاب غرق به خون! هر غروب را بر روی نی نوای تو تکرار می‌شود ای حنجر بریده! به هر پرده از وجود فریاد حق نمای تو تکرار می شود هل من معین تو نه در آن روز بود و بس هر روز این ندای تو تکرار می‌شود تا هر زمان که هست یزیدی در این جهان حتماً که ماجرای تو تکرار می‌شود با هر شهید بی سر و بی دست، روضه‌ی عباس با وفای تو تکرار می‌شود با هر جوان ما که می‌افتد به روی خاک داغ پسر برای تو تکرار می‌شود  این داغ‌ها قبول؛ ولی بعد کربلا کی داغ بوریای تو تکرار می‌شود ؟!
این چه شوریست که برپاست چنین بر نیزه؟! گوئیا می‌بَرد از حادثه‌ها سر، نیزه هم به قرآن ورق سوخته‌ای رحل شده هم به فریاد امامی شده منبر، نیزه گوئیا می‌رسد از دور بهاری خونین بسکه آذین شده با لاله‌ی پرپر نیزه نه فقط قافله‌سالار سرش بر نیزه‌ست می‌بَرد بر سر خود اکبر و اصغر نیزه بر سر نی به برادر که می‌اُفتد نظرش می‌رود بر جگر زخمی خواهر، نیزه این چه داغی و چه دردی‌ست که در معرکه‌ای بعد خنجر بزند بوسه به حنجر، نیزه شام را یکسره در خلوتِ شب خواهد رفت؟ یا که دارد به سر اندیشه‌ی دیگر نیزه؟! کاش از کوچه و بازار نیفتد گذرش تا نیفتد نظر سنگ‌دلان بر نیزه تا سر سَرور خوبانِ دو عالم با اوست می‌رود از سر هر بام فراتر نیزه بر سر نیزه رها می‌رود این سر اما آه و صد آه، از آن پیکر و از سرنیزه...
الشام... الشام... الشام چه غمگین، کاروانی می‌رود از کربلا تا شام گره خوردست آیا سرنوشت کربلا با شام؟ به نیزه آفتابی می‌شکافد سینه‌ی شب را و از گودال خون منزل به منزل می‌رود تا شام به دل بغض علی، در دست سنگ و در زبان طعنه در استقبال آل مصطفی برخاست از جا شام چنان سنگین‌دلی‌ها با کبوترهای زخمی شد که در شام بلا از غصه شد هر روز آن‌ها شام نمی‌دانم چه دیده حضرت سجاد در این شهر که پرسیدند از رنج سفر، فرمود مولا: شام ولی این کاروان همراه با خود زینبی دارد به دست دختر شیر خدا، افتاد از پا شام اگرچه جای خنجر خیزران می‌دید اما باز شبیه کربلا در چشم زینب بود زیبا شام اسارت را ببین راز شهادت بر ملا کرده چنان که مو به مو تفسیر کرده کربلا را شام
🔹تفسیر کربلا🔹 چه غمگین، کاروانی می‌رود از کربلا تا شام گره خورده‌ست آیا سرنوشت کربلا با شام؟ به نیزه آفتابی می‌شکافد سینۀ شب را و از گودال خون منزل به منزل می‌رود تا شام به دل بغض علی، در دست سنگ و بر زبان طعنه در استقبال آل مصطفی برخاست از جا شام چنان سنگین‌دلی‌ها با کبوترهای زخمی شد که در شام بلا از غصه شد هر روز آن‌ها شام نمی‌دانم چه دیده حضرت سجاد در این شهر که پرسیدند از رنج سفر، فرمود مولا: شام ولی این کاروان همراه با خود زینبی دارد به دست دختر شیر خدا افتاد از پا شام اگرچه جای خنجر خیزران می‌دید اما باز شبیه کربلا در چشم زینب بود زیبا شام اسارت را ببین راز شهادت برملا کرده چنان که مو به مو تفسیر کرده کربلا را شام
🔹خزان جدایی🔹 مرا شکوفه بخوان و مرا بهار بخوان بهار سوخته از رنج روزگار بخوان بیا و در شب یلدای دوری‌ات ای عشق! دل مرا که چنین خون شده، انار بخوان کجا ببینمت، آخر نشانی تو کجاست؟ بیا و منتظران را سر قرار بخوان مرا که بر سر راهت نشسته‌ام عمری به راهِ آمدنت لااقل غبار بخوان به دور از تو گرفتار در حصار شبم مرا به آن سوی این سیم خاردار بخوان از این خزان جدایی دلم به تنگ آمد بخوان، مرا به شکوفایی بهار بخوان
تو را در عشق بی معناست غرق خویشتن بودن تویی و مصطفی معنای یک جان در دو تن بودن به دنبال دلت صحرا به صحرا رفتی و آخر رسیدی بر سر کوی نبی از بی وطن بودن که بودی تو؟! همانا شیر زن بودی به شهری که ... به چشم مردمانش شرمساری بود زن بودن تمام آرزویت بود و آخر سر محقق شد به جان و مال خود مانند حیدر بت شکن بودن نه هرکس می‌تواند چون تو، ام‌المومنین باشد دلی می‌خواهد آتشناک، شمع انجمن بودن در آیین بهاران هر کسی را این سعادت نیست به باغ مصطفی، گل‌های عصمت را چمن بودن تو که با جان و مالت یاور دیرین دین هستی به چشم عاشقان تنها تو ام‌المومنین هستی به اسلام از همان اول زبانزد بوده ایمانت همین ایمان سبب شد فاطمه پرورد دامانت در آن صحرای سوزان تا که فهمیدی محمد را به لبخندش شکفتی و بهاران شد زمستانت و با هر "اشهد انَّ..." رهایی، غرق پروازی که پیش از این زمین و آسمان‌ها بوده زندانت چنان دار و ندارت را به راه دوست بخشیدی که تا امروز هم تاریخ اسلام است حیرانت فقط از درهم و دینار نگذشتی در این سودا به پای عشق خود حتی گذشتی از سر جانت تو دارایی خود را خرج دینداری ما کردی و حالا مادر مایی و ما بچه مسلمانت چه توفیقی‌ست ما را! همسر پیغمبر مایی نه تنها همسر پیغمبر ما، مادر مایی  
من نه سلطان، نه پادشاه، فقط گفته‌ام دائماً امام به تو تو امامی برای ما و چقدر، خوب می‌آید این مقام به تو تو نه آن پادشاه جباری که من از جبر نوکرش باشم تو امام منی و از سر مهر می‌کنم دائم احترام به تو در علیک السلام تو آقا چه نهفته مگر که اینگونه هر کسی آمده به دیدارت گفته با گریه السلام به تو گوشه‌ی آسمان تو هر شب دست بر سینه "یا رضا" برلب تا که بر گرد گنبدت باشد رو زده ماه ناتمام به تو تا که نام تو را شنیده‌ام و ... عشق پاک تو برگزیده‌ام و ... من که از این و آن بریده‌ام و ... کرده‌ام اقتدا مدام به تو با تو هر چند رو به راهم من بی تو یک شهر بی پناهم من پس بگو از شما چه خواهم من غیر از عشقی علی الدوام به تو من خداحافظی نخواهم کرد با تو تنها سلام باید گفت من جواب سلام می‌شنوم قبل از آنکه دهم سلام به تو :: ای که در غصه‌ها گرفتاری! یا که بد کرده‌ای، خطا کاری  هم سوی شاه و هم امام برو رحم دارد ببین کدام به تو
بار بر بسته‌ای ای دل، به سلامت سفرت می‌بری قافلۀ اشک مرا پشت سرت راه می‌افتی و باقی‌ست به خاک عرفات حرف‌هایی که روان بود از آن چشم ترت به کجا می‌برد این راه بلاخیز تو را! کودکان‌اند و زنان‌اند چرا همسفرت؟ می‌شوی دربه‌در کوه و بیابان و... جهان، می‌شود از سر دلباختگی دربه‌درت خبر قاصد تو می‌رسد از طوفان‌ها این خبر چیست؟ که داغی‌ست گران بر جگرت می‌رسی کم‌کم و پیداست به پهنای افق خیمۀ در دل صحرای بلا شعله‌ورت میهمان هستی و با نیزه و شمشیر چرا میزبان تو گرفته‌ست چنین دور و برت؟ روزها می‌گذرد می‌رسد از راه آخر آن غروبی که سر نیزه روان است سرت
🔹قافلۀ اشک🔹 بار بر بسته‌ای ای دل، به سلامت سفرت می‌بری قافلۀ اشک مرا پشت سرت راه می‌افتی و باقی‌ست به خاک عرفات حرف‌هایی که روان بود از آن چشم ترت به کجا می‌برد این راه بلاخیز تو را! کودکان‌اند و زنان‌اند چرا همسفرت؟ می‌شوی دربه‌در کوه و بیابان و... جهان، می‌شود از سر دلباختگی دربه‌درت خبر قاصد تو می‌رسد از طوفان‌ها این خبر چیست؟ که داغی‌ست گران بر جگرت می‌رسی کم‌کم و پیداست به پهنای افق خیمۀ در دل صحرای بلا شعله‌ورت میهمان هستی و با نیزه و شمشیر چرا میزبان تو گرفته‌ست چنین دور و برت؟ روزها می‌گذرد می‌رسد از راه آخر آن غروبی که سر نیزه روان است سرت
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی تویی شکوه بهار و به پیشگاه تو دارد جوانه عرض سلامی، شکوفه عرض درودی به صدر «جامعه» خود به اَلسّلامُ علیکی تمام پنجره‌ها را به سوی باغ گشودی... کسی که در قفس شیر رفت و آهوی چشمش به یک اشاره دل از هر چه شیر برد تو بودی اگرچه سامره‌ات را حصار کرده شب اما می‌آید از سوی کعبه نسیم صبح به زودی
🔹دست خالی برنگردی🔹 می‌روی دریا دل من! دست خالی برنگردی از میان دردها با بی‌خیالی برنگردی خاطر آشفتۀ من! می‌روی یادت بماند تا سر و سامان نیابی این حوالی برنگردی با تو نامی و نشانی از اسیران بلا نیست از بیابان‌ها اگر با خسته‌حالی برنگردی با نسیم اشک و آهت پر بزن تا آستانش تا نسوزد آتش عشق از تو بالی برنگردی خانۀ ما کربلا و دوریِ از خانه تا کی! می‌شود آیا به خانه چند سالی برنگردی؟ ماهی تنگ بلورم! ای دل بی‌تاب و تنگم می‌روی و کاشکی از آن زلالی برنگردی