نُور*
* خانه پر از بویِ ملیح نوزاد شده . انگار همه جا را مخمل کشیدهاند . حالا منم و قول و قرارهایم به تو
گردن نحیفی دارد .
وقتی بغلش میکنم ، سرش میافتد .
باید زیر گردنش را بگیرم .
کسی هم اگر میخواهد بغلش کند ، چشمم میدود پی گردنش که زیرش را بگیرند حتما .
اگر بد بگیرند هم تشر میزنم که گردنِ بچه !
گردن نحیفی دارد ...
پدرش چیز زیادی که نمی خواست،فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد؟
با دو انگشت همین حنجره میشد پاره ؛
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد...
دخترک گوشش درد میکرد این چند روز .
امروز دردش بیشتر شد ، مجبور شدم گوشوارهاش را دربیاورم . حالا جدای از درد گوشش ، گریه میکند که چرا گوشوارهام را درآوردی ؟....
#گردخترکیپیشپدر...💔
تو گویی دلِ شیعیان علی را گداختهاند ؛
انگار رنج را شیرهی جانشان کردهاند ،
بس که با سرهایِ بریده خو دارند ...
#شیعیانپاکستان
#اللهمعجّللولیکالفرج
_💫🧡_
باب جون حرفِ مریم را برید :
_ حکمتش را ول کن . این جایش به من و تو دخلی ندارد . وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست ، لطفش به این است که بیحکمت و بیپرس و جو بدهی . اگر حکمتش را بدانی که به خاطرِ حکمت دادهای ، نه به خاطرِ لوطیگری . جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی ،
آن وقت چه ؟ انجام نمیدهی ؟
#صفحآت
*ازکتابِ منِاو
*
صدای موذن زاده رسیده بود به لااله الا الله آخرِ اذان مغرب و عشا که رسیدیم . اول که نگاهم چرخید به شلوغی دخترکان توی مسجد فکرم دوید طرف طرح 'دختران طهورایِ'هیات . چند قدم که جلوتر آمدم بویِ نخلستان پیچید توی مشامم . بویِ خاک نم خوردهی طریق العلماء . بویِ قیمه نذری موکب بعد صلاة ظهر ، وقتی توی بشقابهای ملامین دست به دست میچرخید تا برسد به دست زوار . زوار اباعبدالله . زوار خستهی راه ؛ با پاهای تاول زده و صورتهای آفتاب سوخته . بساط ، بساط دوخت روکش بالشت و تشک موکب بود .
موکب اربعین . اربعینی که قدمهای من ، سهمی از مسیرش را به خود نمیبیند .
راستی ؛
"داروفروش جاماندگان را دکان کجاست ؟!"
*
#اربعینیکهجاماندم
به دستهایت نگاه میکنم .
بعد صورتت .
بعدش چشمانم را ریز میکنم
روی چشمانت ، ابروهایت ، مژهها ، پلکها ؛
خیره میشوم به سفیدی گلویت ...
نگاه خیرهام را میدزدم ، میدوزمش به صفحهی گوشی . کاریکاتور کشیدهاند .
کاریکاتور نتانیاهو . دو دستش را بالا برده . مثل وزنهبردارها . وزنهاش اما نیزه است . دو سر وزنه را قنداقهی خونین کشیدهاند . یکی از قنداقهها گلِ سرِ صورتی دارد ...
مگر کاریکاتورها خندهدار نبودند ؟
پس چرا من گریهام گرفته ؟
#بیچارهدلمادرانغزه
#گلِسرهاییکهخاکشد
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید را دوست داشتهباشید یا نه؛ معتقد به تفکر او باشید یا مخالفش؛ باید بپذیرید که او یکی از بزرگترین اساتید جنگروانی در میان فرماندهان جهان معاصر است. از سخنرانی تاریخی او در تلویزیون در جنگ ۳۳ روزه که گفت «دریا را بنگرید؛ کشتی اسرائیلی الان روی آب خواهد سوخت» تا اولین سخنرانی او پس از هفتاکتبر که هفتهها جهان را در اغمای انتظار گذاشت و جبهه مقابل را به جنون کشید و سپس چهارمیلیارد بیننده گرفت؛ و تا سخنرانی امروز او که ابتدا پیش از آغازش، یک حمله پهبادی بزرگ به زیرساختهای صهیونی ترتیب داد که با گذشتن از گنبدآهنین انفجارهای بزرگ خوفانگیز در قلب اسرائیل ایجاد کرد و سپس ناگهان در تلویزیونها ظاهر شد و با جملهای فارسی«یواش یواش» تهدیدشان کرد که حزباللّه اگر دست بر ماشه ببرد طی نیمساعت زیرساختهای عمده اسرائیل را زیر آتش خواهد برد. او مسلط و دیوانهکننده، برای سخنانش پیوست عملیاتی ترتیبمیدهد و بعد با جملاتی _و حتی کلماتی_ خواب را بر صهیونها حرام میکند؛ آنها که باید میفهمیدند منظور سید را فهمیدند و آنها که نفهمیدند بهزودی با صدای انفجارهای مهیب بر بام خانههاشان، خواهند فهمید.
«مهدی مولایی»
نشستهام .
پاهایم شدهاند گهواره برای نورا . خانه آنقدر خواب است که نمیشود لالایی بخوانم برایش .به جایش صدای ستوده پیچیده توی گوشم :
"نفسش باز بند اومده ،
ای زجر ، زجرش نده
بچه که بترسه لکنت میگیره ..."
پس زمینهی صدا هم ، یک ویدئوست .
با یک جمله که روی پس زمینهی متحرکش نقش بسته :
"میگفت به زجر
بذار بابام بیاد، بهش میگم
چقدر منو کتک زدی ..."
یکهو یادم آمد به امشب .
به چند ساعت پیش .
دخترک رفته بود سرسره بازی . یکی به جای پله ، از سرسره رفته بود بالا با کفش . دخترک گفته بودش نباید اینطوری بروی بالا ، اینجا بچه ها میآیند مینشینند ، بازی میکنند . او هم برگشته بود که : میزنم توی گوشِت ها .
دم بود بزند زیر گریه . آمده بود پیش بابایش داشت گلایه میکرد از بچهای که این حرفها را بهش گفته بود ...
*دخترکان شام بازی ندادند رقیه را
حیف دیر رسیدند دختربچههایمان 💔
پ.ن: متن را نزدیک اذان صبح نوشتم .
توی این کانال ایتا و آن صفحهی اینستاگرام ،
فلانی یاد این و آن کرده بود . من اما چشمم مدام میدوید پیِ اسمی ، رسمی ، نشانی از خودم . خودی که آنقدر معرفت (بمعنی شناخت و اینها بگیریدش) ندارد تا روحش به جایش زیارت کند . خودی که آنقدر بدبخت و بیچاره است که تا چشمش به گنبد و گلدسته نیفتد آدم نمیشود . چشمم میدوید . ولی دریغ ! دریغ از یک رد پایِ گنگی ! نبودم . برای هیچکس ، آنی که یادش میکنند نبودم . دروغ چرا ؟! شده بودم دلتنگی . شده بودم بغض . شده بودم دربهدری . حالم به این آدمهای کتک خورده میمانست . شبی این رفیقِ از نزدیک ندیدهام چشمم را روشن کرد . دلم شد پر از نور . نورِ نگاه اباعبدالله -علیهالسلام-
ولی همه آدمای دور و برتون ، بالاخره رهاتون میکنن .
اونی که براتون میمونه ؛ ابیعبداللهست .