خیلی از شما مهربونا میگید که داستان مهاجرت مون را پیدا نمیکنید
خواهرای گلم . برای دسترسی راحت تر
به #داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت..
بر روی لینک زیر بزنید تا #داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت پیدا کنید 👇👇
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/39131142/219
#قسمت_دوم👇
https://eitaa.com/39131142/258
#قسمت_سوم👇
https://eitaa.com/39131142/283
#قسمت_چهارم👇
https://eitaa.com/39131142/324
#قسمت_پنجم👇
https://eitaa.com/39131142/351
#قسمت_ششم👇
https://eitaa.com/39131142/394
#قسمت_هفتم👇
https://eitaa.com/39131142/415
#قسمت_هشتم👇
https://eitaa.com/39131142/459
#قسمت_نهم👇
https://eitaa.com/39131142/507
#قسمت_دهم👇
https://eitaa.com/39131142/554
#قسمت_یازدهم👇
https://eitaa.com/39131142/620
#قسمت_دوازدهم👇
https://eitaa.com/39131142/674
#قسمت_سیزدهم👇
https://eitaa.com/39131142/725
#قسمت_چهاردهم👇
https://eitaa.com/39131142/756
#قسمت_پانزدهم 👇
https://eitaa.com/39131142/788
#قسمت_شانزدهم 👇
https://eitaa.com/39131142/843
#قسمت_هفدهم👇
https://eitaa.com/39131142/872
#قسمت_هیجدهم_قسمت_آخر👇
https://eitaa.com/39131142/937
#قسمت_دهم
#تلخ_شیرین_مهاجرت
تا بتونیم مغازه های ایرانی و افغانستانی پیدا کنیم جاهایی که گوشت حلال پیدا بشه و مواد غذایی حلال تا چند ماهی گذشت تا ما تونستیم با کمک یکی از هم زبانهامون که همسایه مون بود مغازه ترک ها را پیدا کنیم
و با خوشحالی رفتیم بعد چند ماه خرید گوشت وقتی وارد مغازه شدیم با یک زن و شوهر خوش برخوردی روبرو شدیم و الحمدالله بخاطر اون یک سال و نیمی که ترکیه زندگی کردیم کمی ترکی میفهمیدم به خانمه گفتم ما دنبال گوشت حلال بودیم تا اینجا را پیدا کردیم خانمه وقتی فهمید مهاجر هستيم و از ترکیه اومدیم خیلی با خوشروئی جواب سوالم داد گفت خاطرت جمع توی این مغازه هرچی هست حلال حلاله 😍
بهش گفتم ما جایی را هنوز اینجا بلد نشدیم و اون بنده خدا کمک مون کرد گفت همین نزدیکی های مغازه ما دو مغازه ایرانی و افغانستانی هم هست اونجا هم میتونید سر بزنید و بنده خدا مارو برد راهنمایی مون کرد و جاها را به همسرم نشون داد
خاطرم جمع شده بود از این مورد مواد غذایی و گوشتی و خرید را از اونجا میکردیم
گذشت گذشت و سعی میکردم کمی حال روحی ام را بهتر کنم ولی هرچه قدر میگذشت من دلتنگ تر میشدم احساس میکردم توی هوای اونجا نمیتونم نفس بکشم و نفس کم میارم تا اینکه از سمت دولت برای بررسی کارامون اومدن خونمون و بهمون کاغذی با یک آدرسی دادن و گفتن دوشنبه برید به این آدرس تا بهتون کارت بدن و بچهها بتونن برن مدرسه خلاصه کارای اداری پیش رفت ولی حال و روز من ..🥺روزها دلتنگ میشدم و همش خواب و بیحوصله بودم دلم هیچ جا و هیچ کسی را نمیخواست ببینه ولی بخاطر بچه هام سعی میکردم قوی باشم نذارم بچه هام توی این شهر غریب احساس تنهایی و افسردگی داشته باشن سعی میکردم تا حالم را خوب نشون بدم بخاطر بچه هام ولی چطوری وقتی خودم افسردگی داشتم ...😔💔
و قرص هایی که من میخوردم انگاری دست و پاهام را بسته باشن اون جوری میشدم 🥺💔
روزهایی که همسرم مجبور بود بره بیرون منو به دختر بزرگم میسپرد میگفت حواست به مادرت باشه و من میگفتم من خوبم برو به کارات برس و با خداحافظی در را میبستم و به کارام میرسیم ولی یهو می دیدم نمیتونم وایستم روی پاهام و سریع خودم را به پذیرایی میرساندم 🥺
یادم میاد سمیه که الان ۱۲ سالشه اون موقع کوچیک بود نازنین زهرا هم کوچیک بود امیرعلی هنوز یک سال و نیمش بود
دوتا دخترام وقتی منو اونجوری می دیدن دست و پاهاشون را گم میکردن همش میگفتن مامان خوبی مامان خوبی وقتی تشنج میکردم و کسی نبود خونه دوتا دخترام منو میگرفتن😭😭💔
وقتی به خودم میومدم و اون شرایط رو میدیم بیشتر حالم خراب میشد میگفتم این طفل معصوم ها چه گناهی دارن خدایا کمکم کن
نازنین زهرا میومد کنارم مینشست میگفت مامان تو وقتی حالت خوب نبود منو سمیه کمکت میکردیم 🥺مامان تو توی اون حالت همش میخواستی خودت را بزنی ولی منو سمیه تمام تلاش مون را میکردیم که به خودت صدمهای نزنی ولی از بس حالت بد بود مارو میزدی 😭😭😭😭😭😭💔💔
وقتی بدن شون را نگاه میکردم دلم خون میشد 😭😭😭💔
میگفتم خدایا این چجور جایی بود که من اومدم من که توی ایران هيچ مريضی نداشتم حتی یک سردرد نداشتم خدایا این چجور مريضی بود که اومد سراغم 🥺😔😭💔
خدایا حتی وقتی همسرم خونه نیست نمیتونم با خیال راحت با بچه هام تنها تو خونه باشم و همش ترس دارم که اگر تشنج کنم به بچه هام آسیبی نرسونم 😔😔💔😭
ولی بنده خدا همسرم توی همه مراحل خیلی کمکم میکرد🥺
تا اینکه دختر بزرگم راهی مدرسه شد و کارای مدرسه اش پیش رفته بود
سمیه رفته مهدکودک
و اما امیرعلی بخاطر زمین خوردن زیادی توی راه ها توی کوه جنگل و... وقتی خودم می افتادم امیرعلی جان هم بغل من بود و این ضربه ها باعث شده بود بعضی وقتها حمله عصبی بیاد سراغش 😭🥺
و درست نمیتونست صحبت کنه و این منو خیلی اذیت میکرد 😭😭💔💔
و با خودم میگفتم این سختی ها میگذره و میدونم خدا کمکم میکنه و اینها هم میگذره 🥺💔
چون مادرم بهم میگفت مرضیه هر وقت سختی بهت رجوع آورد هر وقت مشکلات سختی هات زیاد میشه فقط به خدا پناه ببر و توکل کن و دست به دامن خانم حضرت زینب (س) بشو و بگو خانم کمکم کنید شما صبور بودید شما سختی های زیادی دیدید و کشیدید سختی های ما سر سوزنی هم در برابر سختی های شما نیست 😭😭😭💔
اون لحظه باخودم که این حرفها را مرور میکردم میگفتم واقعا خانم حضرت زینب سختی های زیادی دیدن و غم های زیادی کشیدن به دوش ولی بازم صبور بودن و صبر زیادی داشتن و این باعث میشد همیشه دامن خانم حضرت زینب (س) و خانم فاطمه زهرا (س) را بگیرم بگم کمکم کنید
ازشون میخواستم کمکم کنن تا بتونم از پس مشکلات این مريضی بر بیام 🥺🥺💔😔
و خدارو شکر خانم حضرت زینب دلم را آروم میکردن وقتی باهاشون حرف میزدم