خیلی از شما مهربونا میگید که داستان مهاجرت مون را پیدا نمیکنید
خواهرای گلم . برای دسترسی راحت تر
به #داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت..
بر روی لینک زیر بزنید تا #داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت پیدا کنید 👇👇
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/39131142/219
#قسمت_دوم👇
https://eitaa.com/39131142/258
#قسمت_سوم👇
https://eitaa.com/39131142/283
#قسمت_چهارم👇
https://eitaa.com/39131142/324
#قسمت_پنجم👇
https://eitaa.com/39131142/351
#قسمت_ششم👇
https://eitaa.com/39131142/394
#قسمت_هفتم👇
https://eitaa.com/39131142/415
#قسمت_هشتم👇
https://eitaa.com/39131142/459
#قسمت_نهم👇
https://eitaa.com/39131142/507
#قسمت_دهم👇
https://eitaa.com/39131142/554
#قسمت_یازدهم👇
https://eitaa.com/39131142/620
#قسمت_دوازدهم👇
https://eitaa.com/39131142/674
#قسمت_سیزدهم👇
https://eitaa.com/39131142/725
#قسمت_چهاردهم👇
https://eitaa.com/39131142/756
#قسمت_پانزدهم 👇
https://eitaa.com/39131142/788
#قسمت_شانزدهم 👇
https://eitaa.com/39131142/843
#قسمت_هفدهم👇
https://eitaa.com/39131142/872
#قسمت_هیجدهم_قسمت_آخر👇
https://eitaa.com/39131142/937
#قسمت_دوازدهم
#داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت
حدیث کسا را که خیلی کم دو سه خطی از حفظ بودم زمزمه میکردم ولی احساس میکردم یکی داره کنار گوشم باهام میخونه تا بتونم کامل بخونم😭😭💚
ولی بعدش باز فراموش میکردم 🥺💔
تا بالاخره بعد از یک ماه مرخص شدم اومدم کنار همسرم کنار بچه هام. وقتی اومدم خونه فقط دوست داشتم بشینم بچه هامو نگاه کنم طفلی بچه هام چی کشیدن توی چند مدتی که نبودم چون از حالم باخبر بودن چقدر ناراحت بودن و قصه میخوردن، درسته کوچیک بودن ولی روح بزرگی داشتن از بس سختی کشیده بودن متوجه همه چیز میشدند. مامان غصه نخوری مامان دارو هات یادت نره مامان مواظب خودت باش مامااااااااان🥺🥺💔
کم کم متوجه شدم که حال روحی بچه هام هم خوب نیست و این ها واقعا داغونم میکرد 🥺
الحمدالله چند وقتی حال روحی ام بهتر بود
سعی میکردم خودم را سرگرم کنم به کارای خونه بخاطر مریضی که داشتم اجازه کلاس بهم ندادن تا درس بخونم و بتونم زبون آلمانی را یاد بگیرم و همسرم را هم بازنشسته کردن و هر دو هفته یک بار میرفتم برای آزمایش و داروهایی که بهم میدادن تا ببینن تغییری کردم یا نه وقتی اسم دکتر بیمارستان ميومد دست خودم نبود حال روحی ام بهم میریخت مخصوصا بیمارستانی که بستری میشدم😔😔💔
بعضی روزها از صبح تا شب مثل یک تیکه گوشت یک گوشه افتاده بودم بخاطر داروهایی که استفاده میکردم بعضی وقتها هم که نمیخوردم حالم خوب نبود همش دلم میخواست یک گوشه ای بشینم گریه کنم ولی تا این فکرهای منفی میومد سراغم سریع خودم را جمعوجور میکردم میگفتم الان سمیه جان نازنین زهرا جان میان من باید بخاطر اونا هم که شده به خودم کمک کنم تا روحیه اون طفلی ها هم بهتر بشه روزهایی که سرحال بودم چقدر نازنین زهرا و سمیه جان خوشحال بودن مامان خدارو شکر امروز درد نداری مامان خدارو شکر امروز روحیه ات بهتره مامان خدارو شکر سردرد نداری و چقدر با خوشحالی بچهها خوشحال میشدم و اون لحظه باخودم میگفتم خدایا شکر بخاطر حال این لحظه ام خدایا شکرت بخاطر اینکه بچه هام میخندن 😍😍🤲
امیرعلی جان کوچیک بود وقتی صورت قشنگ شو نگاه میکردم میگفتم خدایا شکرت توی خونه هستم میتونم صورت قشنگ بچه هام رو ببینم💚
خدارو شکر همه باهم خوش بودیم ولی بنده خدا همسرم از اون روزها به بعد دیگه میترسید یک لحظه منو تنها بذاره بخاطر خودم و بچه ها آخه تعهدنامه امضا کرده بود سر امیرعلی 🥺
هرجا میرفتیم باهم میرفتیم بعضی وقتها اینکه یکی همش حواسش بهم باشه اذیتم میکرد ولی همسرم بهم میگفت مرضیه بهم حق بده نگرانت باشم بخاطر خودت بخاطر بچه ها و.... آخه تو وقتی تشنج میکنی و حالت بد میشه دست خودت نیست خدایی نکرده امکان داره هم به خودت آسیب برسونی هم به بچهها و این حرفا چقدر منو از خودم دور میکرد از خودم خسته شده بودم دلم میخواست چشامو ببندم و همه اینها خواب باشه 🥺😭💔
الحمدالله خدارو شکر یک سالی گذشت بنده خدا همسرم چشم ازم برنمیداشت تا اگر حالم بد شد کنارم باشه تا همسایه ها متوجه نشن و زنگ بزنن آمبولانس باز بیاد و منو ببرن بیمارستان آپارتمانی که مینشستیم ۶ واحدی بود و توی پنج تا همسایه مون یک خانواده ترک هم بودن یک روز که نوبت ما بود تا راهپله ها رو تمیز کنیم منو همسرم باهم مشغول کار بودیم توی راهپله ها با خانم همسایه ای که ترک بودن برخورد کردم و سلام علیک کردیم خانمه خوشحال شد که من ترکی بلدم و شروع کرد باهام به صحبت کردن گفت از مشکل مريضی که داری خیلی ناراحتم بنده خدا همسرت و طفلی بچه هات نمیدونی وقتی میان میبرنت چقدر بال بال میزنن و دلم از همه درد میگیره واقعا گفتم چی میشه کرد انگاری قسمت ماهم این بوده راضیم به رضای خدا گفت چه خوبه که بازم شاکری با این همه درد گفتم درد را خدا داده صد درصد درمانش راهم میده 🥺💔
خلاصه باهم دوست شدیم خانم خوبی بود
گفتم چه خوبه شما توی این آپارتمان هستید من اینجا تنهام گفت من را از این به بعد مثل یک دوست یا مثل یک خواهر بدون منم چندین ساله اینجام بچه هام اینجا به دنیا اومدن بزرگ شدن ازدواج کردن
دیگه از اون به بعد جایی برای ترجمانی لازم بود دکتر بیمارستان گلثوم ابلا بود تا کمک مون کنه 🌱🌱