eitaa logo
🌱روزمرگی در آلمان 🌱
11.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
بشنوید از یک‌مادر‌دهه‌شصتی با چهارتا فرشته ساکن آلمان 🧕 با چاشنے •داستان‌تلخ‌شیرین‌مهاجرت ♥حس‌شیرین‌یک‌معجزه⛅️ تبلیغات هم داریم با قیمت مناسب 😍 https://eitaa.com/joinchat/4241818426C47ba418042 جهت ارتباط با من👇 @mokhtari_313
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی امیرعلی جانی در بدن نداشت اون شب چقدر فریاد کشیدم خدا امیرعلی را بهم برگردون همه میگفتن ساکت فریاد نزن الان میان مارو میگیرن🥺 امیرعلی لباس هایش خیس بود و نفسی در جان نداشت از بقیه خواستم تا هرکی که لباسش خشک است بده تا دور پسرم کنم گرم بشه یکی از دخترای نوجوانی که همراه ما بود اومد جلو و تنفس دهان به دهان انجام داد 🥺گفت اگر زنده باشه نفسش برمیگرده انگاری دست و پام بسته شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم فقط میگفتم خدا امیرعلی رو بهم برگردون یا حضرت زینب ازتون صبر خواستم ازتون خواستم دستم را بگیرید😭 ای خدا ای خدا میدونم میدونم صدامون میشنوی امیرعلی رو بهم برگردون همه دور امیرعلی جمع شده بودن و میگفتن تموم کرده میگفتم نه و به اون دختر میگفتم تورو خدا بازم بهش تنفس مصنوعی بده به قفسه سینه اش دو دستی فشار می‌آورد، نفس به نفس و ... یهو دیدم امیرعلی شروع کرد به گریه کردن. گرفتمش توی بغلم اون لحظه فقط گفتم خدایا هيچ وقت این لحظه ای که به دادمون رسیدی و امیرعلی را بهم پس دادی فراموش نمیکنم 😭😭🥺🥺 اون شب همه توی جنگل با ترس و استرس و لباس های خیس شب را به صبح رساندیم شب سختی را پشت سر گذاشتیم 🥺🥺💔 تا اینکه صبح اون بنده خدایی که مارو میخواست برسونه اونور آب اومد وقتی جریان را متوجه شد گفت باید دو سه روز توی جنگل بمونید که کسی شما هارو را نبینه دو سه روز شد یک هفته بدون آب و غذا. بمیرم برای امیرعلی که شیری نداشتم بهش بدم معجزه خدا بود که امیرعلی زنده موند با اون شرایطی که پشت سر گذاشتیم 🥺🥺😭 از جوی آب می‌آوردن آب هایی که گل آلود بود ولی از تشنگی زیاد میخوردیم 😔 بالاخره با اون همه سختی گشنگی و تشنگی وقت حرکت رسید و دوباره قرار شد همون قایق های بادی را سوار بشیم منی که چند شب قبلش تجربه تلخ و سختی را گذرانده بودم چشمم که به قایق افتاد گفتم نه تورو خدا این قایق نه نمیخوام بازم اتفاقی بیافته توروخدا با این قایق ها نه و همش میگفتم من نمیام نمیخوام بازم اتفاقی برای عزیزانم بیافته 💔😭 همسرم منو بغل گرفت گفت مرضیه باید بریم وگرنه توی جنگل هزاران اتفاق میافته برامون گشنگی تشنگی که هیچ میگفتم نه من دیگه از دریا میترسم و دیگه طاقت ندارم 🥺 از بس گریه کردم سرم داشت منفجر میشد امیرعلی بغلم محکم گرفته بودم انگاری شده بود مثل یک گنجشک سمیه و نازنین زهرا اومدن کنارم توی صورتم نگاه میکردن اونا هم گریه میکردن نازنین میگفت مامان گریه نکن باز حالت بد میشه بمیرم برای بچه هام که از بس منوه اونجوری دیده بودن ترس داشتن بخاطر حالم😔💔 همسرم یک قرص بهم داد گفت این بهت کمک میکنه آروم بشی و وقتی سوار قایق شدی ترس نداشته باشی ولی گفتم من نمی‌ خورم من باید حواسم به بچه هام باشه ولی انگاری کسی منو نمی‌فهمید و با سختی قرص را بهم دادن😔 نزدیک سه ساعت روی آب بودیم که بالاخره با کمک خدا و اهل‌بیت (ع) این دفعه رسیدیم دریای یونان. چقدر همگی خوشحال بودن که دریا را پشت سر گذاشتن و سالم رسیده بودیم. همگی اشک خوشحالی میریختن خدارو شکر میکردن 💚 نزدیک‌ یک ماه یونان بودیم از این پارک به اون پارک تا بالاخره یک جایی بود که به مهاجرین آب و غذا میدادن و رفتیم اون پارک مهاجرين و اونجا آب و کیک و غذا به خانواده ها میدادن و لباس میدادن یک خانم اومد پیش من امیرعلی سمیه نازنین زهرا گریه میکردن با اشاره بهم میگفت بغلش کنم پسرت را ولی من امیرعلی را محکم بغلم گرفتم انگاری متوجه شد که نمیخوام بهش بدم یهو دیدم صدای جیغ فریاد میاد بدو بدو رفتم بین جمعیت فریاد میزدم و همسرم را صدا میزدم اینقدر جیغ زده بودم که دیگه چیزی متوجه نشدم 🥺 وقتی چشامو باز کردم که توی بیمارستان بودم دیدم هیچ کسی نیست. داد میزدم بچه هام تورو خدا بچه هام را بیارید امیرعلی سمیه نازنین زهرا کجایید مامان 😭😭😭 یهو دیدم همون خانمی که خواسته بود امیرعلی را بغل بگیره اومد کنارم نه اون حرف منو متوجه میشد نه من 🥺 فقط جیغ میزدم و اونا فکر میکردن من دیوانه شدم و با آمپول خوابم میکردن 💔😭 دقیق نفهمیدم که چند روز گذشت که توی بیمارستان بودم چون با آمپول های خواب آور خوابم می‌کردن 💔😭😭 تا اینکه......