خیلی از شما مهربونا میگید که داستان مهاجرت مون را پیدا نمیکنید
خواهرای گلم . برای دسترسی راحت تر
به #داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت..
بر روی لینک زیر بزنید تا #داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت پیدا کنید 👇👇
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/39131142/219
#قسمت_دوم👇
https://eitaa.com/39131142/258
#قسمت_سوم👇
https://eitaa.com/39131142/283
#قسمت_چهارم👇
https://eitaa.com/39131142/324
#قسمت_پنجم👇
https://eitaa.com/39131142/351
#قسمت_ششم👇
https://eitaa.com/39131142/394
#قسمت_هفتم👇
https://eitaa.com/39131142/415
#قسمت_هشتم👇
https://eitaa.com/39131142/459
#قسمت_نهم👇
https://eitaa.com/39131142/507
#قسمت_دهم👇
https://eitaa.com/39131142/554
#قسمت_یازدهم👇
https://eitaa.com/39131142/620
#قسمت_دوازدهم👇
https://eitaa.com/39131142/674
#قسمت_سیزدهم👇
https://eitaa.com/39131142/725
#قسمت_چهاردهم👇
https://eitaa.com/39131142/756
#قسمت_پانزدهم 👇
https://eitaa.com/39131142/788
#قسمت_شانزدهم 👇
https://eitaa.com/39131142/843
#قسمت_هفدهم👇
https://eitaa.com/39131142/872
#قسمت_هیجدهم_قسمت_آخر👇
https://eitaa.com/39131142/937
#قسمت_سوم
#تلخ_شیرین_مهاجرت
یک شب دیدم دست و پاهام داره میلرزه و نمیتونم روی پاهام وایستم چشام سیاهی می رفت. دختر بزرگم که شش سال و نیمش بود اومد دستم را گرفت گفت مامان خوبی هر لحظه احساس میکردم بدتر میشم و احساس خفگی میکردم راحت نمیتونستم نفس بکشم دیگه نفهمیدم چی شد...🥺
وقتی چشامو باز کردم که روی تخت بیمارستان خودم را دیدم داد کشیدم بچه هام بچه هام کجان دیدم خاله ام اومد کنارم گفت بچه ها خونه هستن نگران نباش گفتم چیشده من چرا اینجام و اون لحظه خاله ام منو بغل گرفت شروع کرد به گریه بیشتر ترسیدم 🥺
چند روزی گذشت و بهم نگفتن چی شده و چرا حالم بد شده بوده 🥺
روز به روز بدتر میشدم دست و پاهام لمس میشد تپش قلب ترس و دلهره های عجیبی سراغم میومد 🥺
دیگه براحتی کارای خونه را نمیتونستم انجام بودم 😔
همش با خودم مثل دیوونه ها حرف میزدم میگفتم یعنی چی چرا اینجوری شدم
بعضی وقتها دچار لکنت زبان میشدم به راحتی نمیتونستم حرف بزنم
ترس های عجیبی اومده بود سراغم 😔
دیگه نمیتونستم تنها جایی باشم مدام ترس داشتم 🥺
بخاطر تشنج هایی که میکردم دست و پاهام لمس میشد و... دکتر ها مجبور شده بودن تا شوک الکتریکی برقی بهم بدن انگاری دیگه زبونم نمیچرخید تا حرف بزنم🥺
و دوماه نتونستم حرف بزنم با دارو هایی که میدادن بهم و شوکی که بهم میدادن و سرم و آمپول اینا کمی بهتر شده بودم
دخترم بعضی وقتها ازم میترسید این بیشتر منو اذیت میکرد😔
خاله ام دلداری ام میداد میگفت بچه هستن خوب میشن کم کم میگفت بهشون حق بده وقتی تورو توی اون حال میبینن که تشنج کردی بترسن اینا هم بچه ان و کوچیک 🥺
روز و شبهام یکی شده بودن نمیفهمیدم کی روز است کی شب همش با دارو ها خوابم میکردن 🥺
اون روزها همش دارو و بیمارستان بود😔
همسرم دیگه بخاطر من نمیتونست بره سرکار خاله ام گفته بود که من نمیتونم مسئولیت مرضیه و بچه ها را قبول کنم
وقتی مرضیه تشنج کنه برام سخته تنهایی از یک طرف مرضیه از طرفی بچه ها😔
دیگه نتونست بره سرکار بنده خدا همسرم مونده بود چیکار کنه از یک طرف پول کرایه خونه از طرفی خرجی خونه و دارو های من 😔
پول کرایه خونه مون عقب افتاده بود مجبور شدیم همون وسایلی که همسایه ها آورده بودن مثل فرش و یخچال و تلویزیون و کمی خورده ریز را بدیم به سمساری تا کرایه خونه را بدیم وقتی سمساری وسایل را دید گفت اینا قیمتی نداره و پولش خیلی کم میشه 🥺
صاحب خانه هم حق داشت پولش را میخواست شب اومد گفت خونه را این هفته تخلیه کنید 🥺💔
همسرم گفت شرمنده ام نتونستم پول کرایه خونه تون را جور کنم گفت وسایل خونه بمونه همینجا روی پول کرایه خونه گفت خونه برادرم هیمن سر کوچه هست اوضاعم کمی بهتر بشه بقیه پول را براتون میارم
فرداش من از اون خونه فقط چمدانی با چند تیکه لباس برای بچها برداشتم و بقیه موند همون جا 😔💔
رفتيم خونه خاله ام و برادرشوهرم چقدر برام آزار دهنده بود که سربار کس دیگه ای باشم 😭💔
سه چهار ماهی گذشت و کارای برادرشوهرم و خاله ام درست شد و با قاچاق بر صحبت کردن تا برن. غم عجیبی در دلم به پا شد بازم تنها شدم خاله ام بود انگار مادرم کنارم بود. صحبت هاشون را کرده بودن که آخر هفته راهی شن 😔😔
اون شبها فقط خدا را صدا زدم و آقا امام زمان رو 😭🥺
خدایا خدایا خدایا 🥺🥺🥺
همش از حضرت زینب (س) صبر میخواستم ازشون میخواستم دلم را صبور کنن کمکم کنن دستم را بگیرن تا کم نیارم توی سختی ها از خانم فاطمه زهرا (س) خواستم برام مادری کنن. گفتم خانم جان من تنهام مادرم کنارم نیست ولی دلم به بودن شما قرصه 🥺🥺
اون روزها خیلی برایم سخت میگذشت راستش من قبل اینکه مهاجرت کنم اینقدری که الان نزدیک به خداوند و اهل بیت و آقا امام زمان هستم اون موقع ها نبودم 😔
توی غربت و تنهایی هر روز بیشتر و بیشتر به خدا و اهلبیت آقا امام زمان نزدیک نزدیکتر میشدم 😭درسته سختی ها روز به روز زیاد میشد ولی من نزدیکتر میشدم بهشون 😭
احساس میکردم دستم را گرفتن 😭
سه روز به رفتن خاله ام اینا مونده بود و ما مونده بودیم چیکار کنیم نه خونه ای نه سرکاری و.....
خاله ام کمی از وسایلشو فروخت و کمی مثل یخچال بخاری پتو اینا و ظرف ظروف آشپزخونه و فرش را هم داد به ما
ولی وسایل بدون خونه 😔
یک همشهری همسرم را راهنمایی کرد گفت خانمت را بردار ببر یک جایی است که برای مهاجرانی که مشکل دارن کمک میکنه 🥺
البته اونم شانس تونه الان مثل قبل اینقدری کمک نمیکنن 😔
من و خالم و همسرم رفتیم صحبت کردیم ولی گفتن ما دیگه کمکی نمیکنیم مونده بودیم که چیکار کنیم اومدیم بیرون با دلی شکسته و ناامید 🥺
تا وارد ...
#ادامه_دارد