مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت66 🔴" تانيا "👇 دل تو دلم نبود.با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و
#قرعه
#قسمت67
🔴تانیا👇
چون طرف صحبت های عمه خانم من بودم پس جواب دادم: پس روهان همه چیزو گذاشته کف دست مامی جونش و ایشون هم لطف فرمودن قلمبه خبر رو همراه با پیاز داغه اضافه تحویل شما دادن درسته؟..ولی باید بهتون بگم پسر اقای بزرگوار امروز اینجا بودن..یه سر به ویلاشون زدن و رفتن..خب به نظرم این حق رو دارن..اونها هم مالک هستند..دقیقا همون موقع که می خواست بره روهان سر رسید.تمومش همین بود.. فکر نمی کردم برداشتتون نسبت به ماها این باشه و انقدر بهمون بی اعتماد باشید که سریع تحت تاثیر دوتا کلمه از این و اون قرار بگیرید و بخواید این حرفا رو به برادر زاده هاتون بچسبونید..
با اخم از جاش بلند شد..هر سه ایستادیم..عصا زنان به طرف در رفت و گفت:
الان معلوم میشه کی راست میگه..
نگاهی به تارا و ترلان انداختم..وای..بدتر از این نمی شد..
ترلان به طرف عمه خانم رفت و گفت:کجا دارید میرید؟.. عمه خانم...
با شمام.. عمه خانم بدون اینکه ثانیه ای بایسته گفت : باید ببینم کسی تو ویلای بغلی هست یا نه..
از در بیرون رفت ..ما سه تا هم پشت سرش بودیم..با اون سنش عجب دوی ماراتونی می رفت.. به گرد پاشم نمی رسیدیم.. تارا با لبخند گفت :خانم بزرگ ماشالله ..اروم تر.. صبحا چی می خورید انقدر انرژی دارید؟.. عمه خانم توجهی نکرد و قدم هاشو تندتر بر داشت.. لبای تارا جمع شد.
ترلان اروم گفت :خاک تو سرت مثلا خواستی جلوشو بگیری؟..این که سرعتش رفت بالا.. تارا با حرص نگاش کرد و چیزی نگفت..
عمه خانم رو به روی ویلا ایستاد، خدا خدا می کردم بالا نره ولی رفت..وای خدا بدبخت شدیم..
در زد..ولی کسی جواب نداد.. دستگیره رو چرخوند..باز نشد.به طرف پنجره رفت..خداروشکر پرده ها کشیده بود.. هر سه نفس عمیق کشدیم..
دیدید کسی نیست؟ بهتون که گفته بودم.. عمه خانم برگشت و با شک نگاهی به اطراف انداخت..نگاهش پر از تعجب شد.. مسیر نگاهش رو دنبال کردیم و رسیدیم که یهویی خاک دو عالم بر فرق سرم ریخته شد..
ماشین پسرا تو ویلا بود. حالا چه بهونه ای واسه اینا بیارم؟!.. با عصاش به ماشینا اشاره کرد و با لحن تیز و برنده ای گفت :پس این دوتا لگن ماله کیه؟.. مونده بودیم چی جواب بدیم که..صدایی مردونه از پشت سر گفت : مال ماست..
قلبم ریخت..اینباردیگه چشمام داشت از کاسه می زد بیرون.. اروم برگشتم و با دیدنشون انگار روح دیدم قلبم تند تند می زد..دیگه اسماشون رو یاد گرفته بودم. رایان و راشا بودند. پس اون یکی کجاست؟!..
راشا با لبخند رو به عمه خانم گفت :سلام خانم..روزتون بخیر ..این دوتا لگن مال ما دوتاست..ولی متاسفانه فروشی نیست.. عمه خانم با تعجب نگاشون می کرد..
راشا ادامه داد :حالا اگر چشمتون لگنای ما رو گرفته دیگه ما کاره ای نیستیم..روی خانم با شخصیت و بزرگواری چون شما رو که نمیشه زمین گذاشت. فقط ماشین شما که ماشالله ماشاالله هزار پله از لگنای ما سر تره دیگه اخر عمری...م.. منظورم اینه توی این سن که به دختر ۱۸ ساله گفتید زکی.
برادرش با ارنج اروم زد تو پهلوش که اونم خفه شد..
لبامو جمع کردم که یه وقت لبخند نزنم..بامزه بود..ولی بیشتر از عکس العمل عمه خانم می ترسیدم..
پس چرا اینا اومدن بیرون؟!.. قرار بود یه جایی مخفی بشن تا وقتی عمه خانم از ویلا رفت بیان بیرون..ولی حالا جلوی ما وایساده بودن و چرب زبونی می کردن..
eitaa.com/manifest/1552 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت46 🔵همش توهم فانتزیه من میدونم به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کر
#لجبازی
#قسمت47
🔵با غیض گفتم:
- بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟!
به چمدون گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: . فعلا این اتاق یه اتاق مشترکه!
نفس حرصی و عمیقی کشیدم و گفتم:
- انقدر عقده اتاق داری؟!... با لحن دلسوزی تصنعی ادامه دادم:
آخی... یادم نبود شبا تو طویله میخوابی! پوزخند صدا داری زد و گفت:
- انقدر بچه نباش!... خودت میدونی من عقده تنها چیزی که دارم حرص دادن توئه...... و در مقابل قیافه مبهوتم تنه ای بهم زد و از اتاق بیرون رفت... عجب زندگی داریما!...هر آدم دیوونه پیدا میشه از حرص دادن من خوشش میاد..این از اون آرشام اینم از این نگار...پرمیسم که گاهی به چهره عصبانیم عرعر میخنده..... فقط کم مونده پارسا از حرص دادن من خوشحال شه!...البته در اون مورد مشکلی ندارم پارسا با هر چیزی میخواد خوشحال بشه منم خوشحال میشم... از دست خودم هم حرصی شدم.... توی این موقعیت هم به اون پارسای افاده ای فکر میکنم......
به سمت کمدم رفتم و لباس های تو خونه ایم رو در آوردم... یه شلوار جین و به بلوز یشمی رنگ آستین سه رب پوشیدم....لباس هام رو عوض کردم... قیافه نگار جلو چشمم اومد.... یه بلوز آستین کوتاه خاکستری پوشیده بود...به شلوارش دقت نکردم!... جلوی آینه ایستادم.... موهام رو با کش مثل همیشه بالای سرم بستم و از اتاق بیرون اومدم... در رو بستم...به در اتاق خیره شدم و گفتم:
- این اتاق باید شاهد دعواهای منو نگار باشه!... شک ندارم!
**********
دور میز شام نشسته بودیم... مامان و بابا روبه روی هم و آرشام و نوید هم روبه رو و من و نگار هم روبه رو نوید جفت نگار و آرشام هم جفت من نشسته بود!...البته مطمئن بودم آرشام از قصد نشسته جفت من تا نوید این وسط مستفیض بشه!... واقعا متاسفم برای سلیقه داداش خل و چلم.. ...اوق... حالا این سیریش جلوی من نشسته که من اشتهام کور که چه عرض کنم؟ چش و چال اشتهام در میاد!...به نگار نگاهی انداختم......لبخند مهربونی زده بود...ای ای موذی!... میخواد بگه من فرشته مهربونی هام!..ولی من میدونم فرشته عذابه!...خدارو شکر توی خونواده ما موقع غذا خوردن کسی حتی المقدور صحبت نمیکرد تا در آرامش غذا بخوریم!...ولی من حاضر بودم اونقدر حرف بزنن تا من سرم بره ولی این نگار صلب آرامش اینجا روبه روی من نباشه!... نگار با لحن مهربونی گفت:
- نفس جون.....دوغ میخوری؟! وااای... همین الان گفتم تو خونواده ما موقع غذا خوردن حرف نمیزنیما!...بیا...کلا این نگار از رسم و رسومات خونوادگی هم بویی نبرده
نگاهم به بابا افتاد...لبخند ملیحی به این ارتباط محبت آمیز دخترش با دختر خواهرش، زده بود. برای اینکه بیشتر از این خودم رو جلوی بابا خراب نکنم که یه وقت نگه مشکل از توئه که نمیتونی با کسی ارتباط برقرار کنی، پس گفتم:
. آره... مرسی!
در همین حد!...خو من چیکار کنم؟!..اصلا زبونم به محبت الکی برای نگار،نمیچرخه... بیان منو بکشن!...نگار لبخندش رو تجدید کرد و لیوانم رو از دوغ پر کرد...لیوان رو جلوم گذاشت... لبخند تصنعی بهش زدم.... خدا میدونه پشت این لبخندامون چه زهرخنده ای بود!...این لحن مهربون نگار از صدتا فحش هم بدتر بود!...مشغول غذا خوردن شدم نگار هیچ وقت جلوی بزرگترا با من بد حرف نزده بود! میدونست من نمیتونم نفرتم رو مخفی کنم برای همین هم نقش بازی میکرد تا من آدم بده شم....اینم یکی دیگه از موذی گری هاش بود!..... با ریختن كل لیوان دوغم روی بشقاب برنجم از توی فکر بیرون اومدم...با چشمای گرد شده به بشاقبم نگاه کردم... - اشکال نداره... بشقابتو بده دوباره برات غذا میکشم... مامان بود که این حرف رو زد....نگاهی به نگار انداختم... با چهره ناراحت نگاهی به ظرف انداخت و گفت:
ای وای.... خواستم خورش بکشم! احيانا خورش توی لیوان دوغ من بود؟!... سعی کردم زیاد ضعف نشون ندم... خوب حالا یه ذره هم دوغ ریخت رو برنجم... مشکلی که نیست!.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه...اشکال نداره که!... مامان خواست بشقابم رو عوض کنه که نذاشتم..... دلیل نداره الکی اسراف شه... خوب حالا دوغ ریخته رو برنجم زهر هلاهل که نریخته!.. نگاهی به نگار انداختم. خیلی دلم میخواست لیوان نوشابه اش رو بجای ریختن توی بشقابش بریزم توی سرش!...ولی جلوی مامان اینا آبرو داری کردم... همیشه از اینکه برنجم خیس باشه متنفر بودم...همیشه هم به قاشق بیشتر خورش روی برنجم نمیریختم...ولی الان نمیدونستم با چه وضعی باید برنج خیسیده توی دوغ رو بخورم!... عیب نداره نفس...هیچ مشکلی نیست... تلافی رو برای کی گذاشتن!؟... یه قاشق به دهنم نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه طعم غذا رو بچشم یه هوا محتوای قاشق رو قورت دادم...
https://eitaa.com/manifest/1553 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت67 🔴تانیا👇 چون طرف صحبت های عمه خانم من بودم پس جواب دادم: پس روهان همه چیزو گذاشته ک
#قرعه
#قسمت68
🔴 تانیا 👇
عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟.. هر دو نگاهی به ما انداختن..ملتمسانه با نگاهمون می گفتیم ما رو لو ندن..ولی نگاه اون دوتا داد می زد که قصدشون جز این چیزی نیست.. هر دو با شیطنت نگامون می کردن و روی لباشون لبخند خاصی خودنمایی می کرد.. هم حرصم گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم چیزی بگن.. .
تارا مثلا خواست یه چیزی سر هم کنه من من کنان گفت : عمه خانم....این اقایون..اومممممم.. چیزن.. مثل چی توش گیر کرده بود و نمی تونست حرفی بزنه که رایان اروم و خونسرد جواب داد :
ما باغبونیم خانم..هر از گاهی برای رسیدگی به درختا و گلها به ویلاهای اطراف سر می زنیم..هر ویلایی که نیاز به باغبونای حرفه ای داشته باشه ما کارشونو راه می ندازیم.. وای خدا عجب حرفی زد.. دمشون گرم فکر اینجاشو نکرده بودم..امیدوار بودم عمه خانم باور کنه
ولی پوزخند زد و گفت : به تیپ و قیافه هاتون که نمیاد باغبون باشید.. پس وسایل کارتون کجاست؟..
بعد هم به باغ اشاره کرد..رایان سریع جواب داد :دیگه داشتیم می رفتیم.. وسایلمون رو جمع کردیم. الان هم اومدیم که به خانمها بگیم داریم میریم..
نگاه عمه خانم همچنان مشکوک بود..راشا که دستشو پشت برده بود اورد جلو.. یه شاخه گل سرخ از گلای باغچه تو دستش بود.. به طرف عمه خانم گرفت و با لبخند گفت :تقدیم به شما بانوی همیشه جوان.. عمه خانم یه نگاه به گل و یه نگاه به راشا انداخت..
فقط گفت :الرژی دارم..به چه حقی گلای باغچه رو کندی؟.. فکر می کردم وظیفه ی باغبونا مراقبت و حفاظت از گلهاست نه اینکه ریشه شون رو خشک کنند..
راشا با تعجب گفت : نه بابا من کاری به ریشه هاشون ندارم. باور کنید من پایین تر از گل بهشون نمیگم..اتفاقا عاشقشونم..اینم همینجوری افتاده بود تو باغچه..
عمه خانم: که تو هم همینجوری آوردیش اینجا و خواستی همینجوری بدیش به من اره؟..حیا کن پسر..من جای مادربزرگ تو میشم.. عجب دوره و زمونه ای شده..دیگه به پیرزنایی مثل من هم رحم نمی کنن.. خدایا دیگه تو وجود جوونای الان شرم و حیا پیدا نمیشه.. .
من و دخترا خنده مون گرفته بود..بیچاره پسره دهانش باز مونده بود..خب ما می دونستیم اخلاق عمه خانم چه جوریه..ولی اونا باهاش اشنا نبودن..
راشا همونطور که از تعجب چشماش زده بود بیرون زیر لب گفت ای بابا. میگن خوبی به کسی نیومده ها..من غلط بکنم به شما نظر داشته باشم..کی میره این همه راهو..تا بخوام بهت برسم دیگه دندون مصنوعی هم تو دهنم وای نمیسته..چه دل خوشی داره این
عمه خانم بهش توپید:چیزی گفتی؟ راشا من من کنان گفت :ن..نه.. قسم می خورم..
وای قیافه ش فوق العاده خنده دار شده بود..زیر لب جوری که عمه خانم نشنوه رو به رایان گفت : بزن بریم تا کت بسته منه بدبخت رو نبرده محضر عقدم کنه..بیچاره قیافه ش داد می زنه صد بار تا حالا از اونور دیپورت شده اینور..اونوقت هنوزم تو فکر تور کردن پسره.. جونه رایان نری بدبخت شدما..
فقط من شنیدم که بهشون نزدیک بودم..برای همین دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..بیچاره ترسیده بود.. خوشم اومد عمه خانم هم بلد بود حال بگیره.. برادرش با لبخند بازوشو کشید و رو به ما گفت : خداحافظ..
بعد هم از پله ها پایین رفتن..عمه خانم با نگاه دنبالشون کرد. تا اینکه سوار ماشیناشون شدن و از ویلا زدن بیرون .. رو به عمه خانم گفتم خب حالا چی می گید؟..باورتون شد؟..
مکث کرد و از پله ها پایین رفت: هنوزم مشکوکم..فعلا کاری باهاتون ندارم.. ولی همینجوری ولتون نمی کنم به امان خدا..اینبار اگر بفهمم مردی به این ویلا رفت و امد کرده بدون فوت وقت بر می گردید تهران.. فهمیدید؟..
اجبارا سر تکون دادیم و قبول کردیم. بالاخره سوار ماشین شد و همراه راننده ش از ویلا خارج شد..
همین که رفت یه نفس راحت کشیدیم.. خیلی ذوق داشتم..دستامونو زدیم به هم و با خوشحالی هورا کشیدیم.. وای خدا راحت شدم..
تارا با خوشحالی گفت : بالاخره شرش کم شد..
- اینجوری نگو..شری برامون نداشت..ولی خوب شد نفهمید..
ترلان چپ چپ نگام کرد و گفت :برو بابا چه دل خجسته ای داری تو.
تابلو بود اومده مچ گیری..شانس اوردیم وگرنه می گفت همین حالا جل و پلاستون رو جمع کنید باید با من برگردید..ای کاش سرپرستیمون با اون نبود تا لااقل انقدر بهمون امر و نهی نمی کرد..
حالا که همه چیز تموم شد..باید جشن بگیریم.. واسه ورودمون به اینجا و همینطور یه شب شاد دور هم عشق و حال کنیم..مثلا اومدیم اینجا حال و هوامون عوض بشه ولی در عوض مرتب در حال جنگ و جدال با اون سه تا درب و داغونیم.. تارا با ذوق گفت :فکر خوبیه..ولی ...
eitaa.com/manifest/1576 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت47 🔵با غیض گفتم: - بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟! به چمدو
#لجبازی
#قسمت48
🔵نگار میدونست از برنج خیس بدم میاد
-ببخشید نفس جون..نمیدونم چرا متوجه لبخند محو آرشام شدم....قاشق بعدی رو مثل قاشق قبلی بلعیدم و گفتم:
نه عزیزم... مشکلی نیست!غذات رو بخور!
نفس عمیقی کشیدم خوردن هچین غذایی اصلا به ذائقه ام خوش نمیومد!
* ** *
با هر بدبختی بود شامم رو خوردم,خوردن که نه باید بگم کوفت کردم. بعد از شام بابا و آرشام و نوید به هال رفتن موندیم منو مامان و نگار ایکبیری
کمک مامان ظرفا رو به آشپزخونه میبردم ولی نگار روی صندلیش نشسته بود و داشت قرصای تقویتیش رو میخورد!....ایش ایش...انگار میخواد بره تو تیم ملی فوتبال بازی کنه این همه به خودش میرسه! از توی آشپزخونه اومدم تا پارچ نوشابه و دوغ رو ببرم... مامان توی آشپزخونه مونده بود
نگاهم به نگار افتاد که داشت قرص مولتی ویتامینش رو کوفت میکرد...لبخند خبیثی زدم...من مظلوم آفریده نشدم.....فکر کردی نگار خانوم...
پارچ نوشابه رو برداشتم... نگاهی به نگار انداختم.... ساکت بود و داشت بطری قرصش رو مثلا مطالعه میکرد... پارچ به دست به سمتش رفتم و گفتم:
- اسم قرصت چیه؟!
نگاه مغروری بهم انداخت و گفت:
- سیستینb6
پوزخندی زدم و با لحن کنایه آمیزی گفتم:
- اعصاب و روان دیگه آره؟!... با غیض نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که مهلت ندادم و گفتم:
حالا این همه قرص اعصاب و روان میخوری تاثیری هم رو روانت داشت؟! با چشم غره سنگینی گفت:
- تو نمیدونی سیستین ب 6 چه نوع قرصیه دانشجوی مملکت؟! منو مسخره میکنی ها؟!...باشه
دستم رو بالا آوردم روی سر نگار نگه داشتم. پارچ رو خیلی شیک کج کردم و به " چیکار میکنی "های نگار توجهی نکردم! نوشابه ای که ته پارچ مونده بود و تقریبا یه لیوان بود خیلی شیک و مجلسی شرشر روی سرش ریخت!... نوشابه مشکی روی موهای عسلی رنگش ریخته شد بود و بدجور بی ریخت شده بود. به قیافه سرخ شده از عصبانیتش گفتم:
آخه... شب مورچه ها از سر و کولت بالا میرن!
با عصبانیت از جاش بلند شد و با صدای جیغ جیغی گفت:
- الان چه غلطی کردی؟! با لحن مسخره ای گفتم:
- وای عجیجم عچقم باور کن حواسم نبود خانمم...ببخشی جیجری!
با عصبانیت بهم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که دستم رو به حالت ایست جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
- اوی... تو خونه خودم صداتو برام بلند نکنیا!.. روی این مسئله حساسم!..یکی زدی یکی خوردی! پس حالا که زدی و خوردی بشین سر جات که اگه بازم بخوای بزنی بدجور میخوری!!
و پوزخندی به قیافه اش زدم و پارچ بدست از جلوش رد شدم و به آشپزخونه رفتم.پارچ هارو روی دستگاه گذاشتم...ظرفا رو توی ماشین چیدم و روشنش کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم...بابا و نوید و آرشام نشسته بودن و داشتن فوتبال میدیدن!.. اوف این فوتبال چی داره مردا 24 ساعت نشستن پاش!.. 22 نفر آدم بیکار میفتن دنبال یه توپ که چی؟!... بعدم که
گل زدن میپرن رو هم دماغ همدیگرو خورد میکنن!....خو این بازیای مسخره دیگه چیه؟!...ایش بدم میاد!
به سمت اتاقم رفتم...واقعا توی خونه ما یه اتاق دیگه نبود این نگار بره توش زندگی کنه؟!...یه اتاق دیگه داشتیم که توش خرت و پرت هامون رو میذاشتیم...همه چی توی این اتاق پیدا میشد...ولی خب مرتب بود ولی تخت نداشت!...به درک... نکنه باید تختم رو هم بذارم برای نگار خانم خودم رو کارتن بخوابم؟!
باید با مامان حرف میزدم...مامان بیشتر از بابا حرفم رو میفهمید!....این پدر ما هم که اگه بذارنش شلوار پاش رو هم برای فک و فامیلش میده... به سمت اتاق مامان اینا به راه افتادم و تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم....
****
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم... مامان روی مبل تک نفره نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود...با دیدنم گوشه صفحه کتابش رو تا کرد و همونجور که کتاب رو میبست گفت: . چیزی شده؟!...باز چه گندی تو آشپزخونه زدی؟! لبخند پهنی زدم و همونجور که روی مبل تک نفره جفت مامان مینشستم گفتم:
نگران نباش مادر من ظرفا رو با آرامش تمام شستم...همشونم سالمن! مامان لبخندی زد و گفت:
خب پس...یه اتفاق دیگه ای افتاده ها؟! یکم من من کردم... حالا چجوری قضیه رو بگم؟!...بگم مامان من خوشم نمیاد نگار تو اتاقم باشه!... آره میگم...واقعا میگی نفس؟! آره ما که این حرفا رو نداریم!
-نمیخوای بگی چی شده؟!
تکونی خوردم.... از فکر بیرون اومدم و گفتم:
- مامان خوب میدونی که اگه منو
حرفم رو ادامه ندادم که مامان با شک گفت:
- تو و؟!
نفس عمیقی کشیدم و به نفس گفتم:
- اگه منو نگار زیر یه سقف باشیم اون سقف رو پایین میاریم! قبول دارین؟ سرش رو تکون داد و گفت:
شک ندارم!
از اینکه تا اینجا مامان باهام هم عقیده بود خوشحال شدم و با لحن شادی گفتم خوبه!
پس برای جلوگیری از خراب شدن و آوار شدن خونه ،نگار باید بره توی یه اتاق دیگه! لبخندش محو شد و با تعجب گفت:
- کدوم اتاق ؟!
یه اتاق خالی بیشتر نداشتیم که اونم در حال حاضر اتاق آرشامه
eitaa.com/manifest/1565 قسمت بعد
هدایت شده از تبلیغات گسترده انصار
اگر دنبال مطالب ناب
✅قرانی
✅حدیثی
✅داستانی
✅تحلیل سیاسی
✅و دانستنی های مفید در موضوعات مختلف اخلاقی ، اجتماعی ، طب اسلامی و غیره در قالب #عکس نوشته # ، #متن # ، #فیلم #، و #صدا # هستید
لطفا به کانال 🇮🇷الماس اباد 🇮🇷 تشریف بیاورید
👇 👇 👇
http://eitaa.com/joinchat/1482096640C3bd43327fd
سلام و صبح بخیر به همه
قسمت جدید در حال آماده سازیه به زودی در کانال قرار میگیره.
🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت47 🔵با غیض گفتم: - بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟! به چمدو
#لجبازی
#قسمت49
🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با تعجب بیشتری پرید وسط حرفم و گفت:
اگه بگی نگار بره تو انباری بمونه که سنگین تری!..اونجا که اتاق نیست!..میدونی چقدر نا مرتبه!؟...اصلا مگه نگار قبول میکنه اونجا بمونه؟!...من اگه بهش بگم بره تو همچین اتاقی که چمدونش رو میگیره میره!...حرفا میزنیا!
یهو با ذوق گفتم:
- واقعا اگه بگی میره؟
یه جوری نگاهم کرد که خودم فهمیدم چه گافی دادم..... تک سرفه ای کردم و گفتم:
خب چیزه...من خودم تمیزش میکنم!
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:
- تو؟ اون اتاق رو برای نگار تمیز میکنی؟!
کی گفت؟!...من گفتم؟!...نه من اصلا همچین حرفی نزدم!...با من من گفتم:
- من؟...نه چیزه... منظورم این بود که توی تمیز کردنش کمک میکنم! مامان کتاب رو باز کرد و گفت:
- اگه تویی تو تمیز کردنش هم کمک نمیکنی و مشغول مطالعه کتابش شد...حرف دیگه ای نزدم و از جام بلند شدم...وقتی داشتم از اتاق بیرون میرفتم مثل بدبخت بیچاره ها آهی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم..... امیدوارم حداقل این آه پر سوز دل مامان رو نرم کنه!..
به سمت اتاق آخریه که ۱۰ درصد احتمال داشت اتاق نگار بشه به راه افتادم... در اتاق رو باز کردم........حق با مامان بود...خیلی اتاق نامرتبی بود و همه چی داخلش پیدا میشد!...دیوار روبه روی در رو قفسه فلزی بزرگی بود که کلی چیز بدرد بخور و بدرد نخور روی طبقه هاش چیده بود... داخل اتاق رفتم...اوه اوه چه خبره اینجا!...واقعا خیلی اتاق داغونی بود!...نگاه نا امیدی به در و دیوار اتاق انداختم و چراغ رو خاموش کردم و خواستم در رو باز کنم که دیدم قفله.. یا بسم الله این چرا قفل شده؟!... دسته در رو توی دستم حرکت دادم... نه قفل قفل بود!...با ترس چراغ رو دوباره روشن کردم... آخ چرا یادم نبود این در لعنتی قفلش خرابه؟!..
******
تویه اتاق گیر افتاده بودم....آخه من چرا انقدر حواس پرتم؟! چرا یادم رفت این در قفلش خرابه؟!.. آخه من احمق چرا در رو بستم؟!... الان چیکار کنم؟!... مثل این فیلما داد و هوار کنم؟!... په نه په داد هوار نکن و ساکت بشین تا مثل فیلما پارسا از توی پنجره بیاد دستتو بگیره ببره نجاتت بده! اینم حرفیه ها!... تک سرفه ای کردم و گفتم:
- آهای...نوید... آرشام....مامان........ باب ا.....
من گیر افتادم! کسی جواب نداد... آخه مگه دارم لالایی میخونم انقدر آروم میگم؟!... تک سرفه دیگه ای کردم و مثل میوه فروش ها داد زدم:
- من تو اتاق گیر کردم.....نوید.... آرشام...بابا مامان . حتی وقتی هم که اینجوری گیر افتادی غرورت بهت اجازه نمیده ازم کمک بخوای؟!.....همه رو صدا زدی به جز من! آخه چقدر تو مغروری با صدای خونسرد نگار که رگه های کنایه داشت دلم میخواست خودم رو خفه کنم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیدونستم یه آدم روانی هم میتونه بهم کمک کنه.. و با لحن حرص درآری گفتم:
-قرصات رو خوردی؟! با صدای عصبی گفت:
- نکنه دلت میخواد تا صبح اونجا بمونی؟! داد زدم:
- اوهوی... تو یا زیاد فیلم افسانه ای میبینی یا من رو احمق فرض کردی... مگه اینجا کلبه متروکه اس که نجات دادن من دست تو باشه؟!...اصلا تو یکی چرا صدای من رو شنیدی؟!
- از حموم اومده بودم که صدات رو شنیدم... با تعجب گفتم:
- رفتی حموم؟!... با حرص گفت:
- مگه من مثل تو چندشم که اجازه بدم موهام از نوشابه چسب چسب شده باشه و مورچه ها از سر و کولم بالا برن؟!
- اولا چندش خودتی...دوما این در رو باز کن که اعصاب ندارم! با لحن خونسردی که بدجور عصبیم میکرد گفت:
این الان خواهش بود یا دستور؟!
با پروئی گفتم:
- دستور!!...این در قفلش مشکل داره از داخل باز نمیشه...از بیرون باز میشه...میمیری اگه بازش کنی؟
- اول معذرت خواهی کن به خاطر نوشابه...دوم خواهش کن! با جیغ گفتم:
مگه تو خواب ببینی......... در ضمن بهت گفتم یکی زدی یکی خوردی!..حالا باز کن این در وامونده رو!
- من میرم موهام رو خشک کنم... صدای پاهاش رو شنیدم... نفهمیدم چطور این جمله از دهنم بیرون پرید:
- میدونی اگه آرشام بفهمه همچین بلایی سر عشقش آوردی چیکارت میکنه!؟...دونه دونه شیوید های توی سرت رو میکنه!
صدای پرسرعت قدم هاش رو شنیدم و لبخند پیروزمندانه ای زدم!...نه بابا..یعنی تحریک کردن حسادت دخترها انقدر کارایی داشت و من نمیدونستم؟!.. حالا چیشد من خودم رو چسبوندم به آرشام؟!... در به شدت باز شد و من قیافه برزخی نگار رو دیدم... به خاطر اینکه حموم رفته بود آرایش نداشت و تقریبا برای اولین بار توی این سن چهره بی آرایشش رو دیدم.... لب و لوچه ام رو آویزون کردم و با چندش گفتم:
- ایییییی.....بی آرایش شبیه جن میمونی! با حرص و غیض گفت: یه بار دیگه جمله ات رو تکرار کن...
eitaa.com/manifest/1582 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت49 🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با
پارت جدید لجبازی☝️
پارت جدید قرعه به زودی👇👇
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت68 🔴 تانیا 👇 عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟.. هر دو نگاهی به ما
#قرعه
#قسمت69
🔴تانیا👇
تارا گفت :فکر خوبیه ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم دعوت کنیم..
سرمو تکون دادم و گفتم :
باشه..اونش به عهده ی خودت.. ولی با این حال اگر پسرا به موقع سر نرسیده بودن الان اینجا نبودیم..
ترلان شونه ش رو انداخت بالا و گفت :بی خیال..هنر که نکردن..اگر اونا هم نمی اومدن یه چیزی سر هم می کردیم می گفتیم...
من و تارا گفتیم :موافقم..
صدایی از پشت سر گفت :رو که رو نیست..
سریع برگشتم.. خودش بود. رادوین با اخم اومد جلو و زل زد تو چشمام.. من هم بی تفاوت نگاش می کردم..
با لحن جدی و سردی گفت :
فکر نمی کردم روتون انقدر زیاد باشه..حالا که کوتاه بیا نیستید باید فکر عاقبت کارتون هم باشید..بازی شماها رو به پایانه..ولی..
با لبخند خاصی ادامه داد :بازی ما سه تا تازه شروع شده..امیدوارم اخرش برات روشن بشه برنده کیه سرکار خانم تانیا کیهانی...
یه کم دیگه تو چشمام نگاه کرد بعد هم به طرف ویلاشون رفت.. سرجام وایساده بودم و نگاهش می کردم.. عجب پسر مغروری بود.. هه..منو از چی می ترسونه؟!..هیچ کاری نمی تونه بکنه..هیچ کاری..
*******************
رادوین: میله رو هم چک کن شل نباشه..
راشا:چک کردم. حتی اویزونش هم بشی عمرا از جا در بیاد..
درست فاصله ی بین دو ویلا را توری کشیده بودند. به قول رایان هم اسان تر بود و هم کم خرج تر.. رفتند داخل..
رایان رو به رادوین گفت :پس کی می خوای مهمونی بگیری؟... رادوین با کنترل تلویزیون را روشن کرد :
اخر همین هفته..
راشا: پس هنوز خیلی مونده..راستی بچه ها با این دخترا چکار کنیم؟ خیلی پررو شدن..
رایان کنار پنجره ایستاد ..نگاهی به بیرون انداخت از همون اول پررو بودن.. تقصیری هم ندارن..تو ناز و نعمت بزرگ شدن..هر وقت به چیزی احتیاج داشتن براشون فراهم شده..باید هم لوس و از خود راضی بار بیان..اینم میشه نتیجه ش.
راشا انگشتشو تو هوا تکون داد و گفت :ولی باید به جوری دمشونو قیچی کنیم..
رادوین نفس عمیق کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد:
باید جوری حالشون رو بگیریم که هم واسه شون درس عبرت بشه هم اینکه حالا حالاها از یادشون نره.
رایان نگاهش کرد :نقشه داری؟.
رادوین لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :
نقشه که نه..ولی به زودی بهتون میگم..
رایان به بیرون اشاره کرد و گفت: بچه ها اینجا رو.. چقدر خرید کردن..
رادوین و راشا کنارش ایستادند..دخترا در حالی که چند کیسه و پاکت خرید در دست داشتند وارد ویلا شدند.. خریدهایشان آنقدر زیاد بود که مجبور شدند چند سری انها را حمل کنند..
رادوین :غلط نکنم اینا هم می خوان مهمونی بگیرن.. راشا سرشو تکون داد داره..وگرنه این همه خرید مشکوک می زنه..
****************
هر سه توی سالن نشسته بودند..
رادوین :من حاضرم چند روز از کار و زندگیم بزنم ولی یه جوری بتونم حال این سه تا بچه پولدار بی عار و درد رو بگیرم..
رایان بشکنی زد و گفت : همینه..به خدا رو دلم مونده اشکشون رو در بیارم..ولی خب هر چی فکر می کنم هیچی به هیچی..کارای اونا بچه بازی بود..ما باید جوری حالشون رو بگیریم که حساب کار دستشون بیاد..
راشا:عجب لج و لجبازی شده ها..ولی شاید بشه کاری کرد..
رادوین مشکوک نگاهش کرد: چی می خوای بگی؟
https://eitaa.com/manifest/1581 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت69 🔴تانیا👇 تارا گفت :فکر خوبیه ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم د
#قرعه
#قسمت70
🔴 راشا: من میگم راه واسه حالگیری زیاده.. مثلا...
با لبخند شیطنت آمیزی به برادرانش نگاه کرد..
**********
تارا کیسه های خرید را روی میز گذاشت و غرغرکنان گفت : وای خدا از پا افتادم.. کمرم داره می شکنه..این همه خرید لازم بود اخه ؟..
تانیا به کمرش زد و گفت :جدیدا تنبل شدی ..خب مهمونی دادن این دنگ و فنگا رو هم داره دیگه..همیشه خدمتکارا کارای مهمونی رو انجام می دادن برایه ما معلوم نمی شد ولی حالا باید خودمون آستین بالا بزنیم کارامونو انجام بدیم..
ترلان با خنده در حالی که بسته های پفک و چیپس را داخل کابینت می گذاشت گفت :واسه همینه بهمون فشار اورده. ولی تنهایی کار کردن هم حال میده ها.. تانیا با لبخند سرش رو تکان داد:
حال و هواش به همین مجردی کار کردنه دیگه.. خودت اقای خودتی و هر کار بخوای می کنی.
تارا با خستگی یه سیب از ظرف روی میز برداشت و گاز زد: دیگه مهمونی فرداشب اوکی شد؟
تانیا به پلاستیکا اشاره کرد و گفت : پس اینا رو خریدیم باهاشون ترشی بندازیم؟.. خب معلومه دختر این چه سوالیه؟...
تارا:نه اخه تو همیشه دقیقه ی نود از یه کاری منصرف میشی..اخلاق نداری که..
تانیا اخم کرد و گفت :اون موردا فرق می کرد..لازم نبود..ولی الان موضوعش جداست..این یکی رو خیلی هم واسه ش راغبم..به یه تنوع نیاز داریم..مگه به بچه ها زنگ نزدی؟.. .
تارا سرشو تکون داد و گفت : چرا اتفاقا.. روژان و بیتا و سحر و کیانا و سها با دوست پسراشون میان.. حمید و کامران رو هم گفتم بیان حمید که خیلی باحال گیتار می زنه .. کامی هم به خاطر شادی..می دونید که میگه تا کامی نیاد منم نمیام.. .
تانیا روی صندلی نشست و گفت :اره اون سری که کامی نیومده بود همون وسط مهمونی رفت..دختره ی لوس..
ترلان یه بسته چیپس باز کرد و در حالی که با ولع می خورد گفت : به به چه شبی بشه فرداشب..کلی حال می کنیم. از الان واسه ش کلی نقشه ریختم.. تارا با ذوق گفت :می خوام حسابی بترکوووووونم.. واو.. عالی میشه
تانیا لباشو کج کرد و گفت : قبل از این که بخوای مجلس رو بترکونی برو حیوونای عزیزت رو محکم قفل و زنجیرشون کن یه وقت سر از وسط مهمونی در نیارن..اونبار افتاب جونت با حضور مبارکشون مهمونا رو فراری داد.. فقط تا 1 هفته داشتم ازشون معذرت خواهی می کردم..
تارا چشماشو باریک کرد و گفت :چرا قل و زنجیرشون کنم؟.. طفلکیا چکار به شماها دارن؟. نترس در اتاق رو قفل کنم حله..
راستی شیر نونو رو دادید؟..اگر نه برم بهش بدم
ترلان یه چیپس گذاشت دهانش و گفت :اره بابا..اون کوچولوی پشمالوی بد صدات وقتی شکمش خالی باشه كل ويلا رو میذاره رو سرش ..همچین میومیو می کنه که همسایه ها هم می فهمن این گشنشه...
تارا در همون حال که از اشپز خانه خارج می شد گفت :حتی به نونو هم گیر می دید..عاشقشم.. گفته باشم حضورش فرداشب تو مهمونی الزامیه ها.....اینو دیگه قایمش نمی کنم..
تو درگاه ایستاد و به دخترا نگاه کرد.. تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند و تانیا شونه ش رو بالا انداخت ..
*************
صدای موزیک و سر و صدا از ویلای دخترا با صدای بلندی به گوش می رسید.. پسرا رو به روی ویلا ایستاده بودند.. نگاهی به هم انداختند و با شیطنت لبخند زدند..
رادوین :حاضرید؟..
راشا چشمک زد :حاضره حاضر..
رایان خندید و گفت :منم حاضرم..
eitaa.com/manifest/1594 ق بعدی
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت49 🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با
#لجبازی
#قسمت50
🔵لبخند عریضی زدم و گفتم:
- کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی
چسبوندم به آرشام
حسادت دخترها
خیلی براش سنگین بود که همچین حرفی رو دوبار بشنوه!... به درک... مگه من دوس پسر شم از قیافه بی آرایش مسخره اش هم تعریف کنم؟ با این ریختش...
-جمله ی قبلیش رو میخوام یه بار دیگه بشنوم
به چه جراتی خودت رو به آرشام میچسبونی! دستم رو روی شونه اش گذاشتم و همونجور که از جلوی در کنارش میزدم با لحن مسخره ای گفتم:
- بیا برو اونور بذار باد بیاد!... واسه من معلم ادبیات شده!...جمع کن خودتو جمله هاتو... مشکل شنوایی هم به مشکلات روانیت اضافه شد؟!
پوزخندی به چهره عصبیش زدم و به سمت اتاقم رفتم.... عجب بدبختی گیر کردما!... نفسم رو فوت کردم و وارد اتاق شدم. خدا بهم صبر بده!
********
در اتاقم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم...یه بار دیگه جمله ای که به نگار گفتم که باعث شد در رو باز کنه رو تکرار کردم
من؟!... عشق آرشام؟!.. یهو پقی زدم زیر خنده...همینم کم مونده بود آرشام عاشقم باشه! زیر پتو خزیدم....خیلی خسته بودم... برام مهم نبود نگار بخواد روی زمین بخوابه!.. فعلا خوابم مهم تر بود...چشمام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد...
*****
- اوی... پاشو ببینم... من رو زمین نمیتونم بخوابم! یه چشمم رو باز کردم...نگاهم به چهره اخموی نگار افتاد...ملت وقتی بیدار میشن چشمشون به عشقشون میفته و من بدبخت نگاهم به نگار میفته... روی جام نشستم و دستی به گردنم کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم... ۲ شب بود! به گردنم چرخی دادم و گفتم:
- مرض داری؟!.. ۲ نصفه شبه... بگیر بخواب دیگه اه! و دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و چشمام رو بستم... دوباره چشمام گرم خواب شد که با احساس سرما چشمام رو بستم که دیدم پتو روم نیست!...با حرص گفتم:
چرا پتو رو از روم کشیدی روانی؟! پتو رو از توی دستش کشیدم که محکم گرفته بودش........ با صدای کلافه اش گفت:
- یک ساعته دارم توی جام غلت میزنم...من رو زمین نمیتونم بخوابم!..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:به درک!..به من چه؟!.. دوباره پتو رو ازش کشیدم که محکم چسبیده بودش...دیگه طاقتم طاق شد...از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اگه روی تخت من بخوابی خیلی خری؟
پوزخندی زد و گفت: چقدر تو بچه ای!... یاد اصطلاحات بچه گیت افتادی؟!
اینو گفت و روی تخت دراز کشید..با حرص بهش نگاه کردم...رفتار حرص درآر نگار و خستگی و خواب آلودگی زیادم باعث شده بود بدجور عصبی بشم!...
با حرص گفتم: واقعا که... پاشو ببینم.....اوهوی!
محل نذاشت و با پروئی پتو رو کشید رو خودش و چشماش رو بست... با عصبانیت داد زدم: خیلی عقده ای و روانی هستی!... آخه فک و فامیل من دارم..
یه چشمش رو باز کرد و با خونسردی گفت: داد نزن!.. الان همه رو بیدار میکنی! پتو و بالش کف اتاق هست!...بگیر بخواب! با همون لحن قبلیم اما با صدای بلند تری گفتم:
- خدا خفت کنه!... به سمت در اتاق رفتم. با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم...عصابم خیلی خورد بود.... به کجا میری گفتن نگار توجه نکردم........این یکی دیگه خارج از تحملم بود!.. نفهمیدم چقدر راه رفتم ولی وقتی به خودم اومدم که جلوی استخر آبی رنگ ته باغ ایستاده بودم... نفس عمیقی کشیدم
هیچ موقع توی این استخر عمیق شنا نکرده بودم.... شنا بلد نبودم..اونم توی پر عمق.....کلا به استعداد های درخشانم می بالیدم!..نه رانندگی بلد بودم نه شنا...نابغه ای بودم واسه خودم!..
روی کاشی های سفید رنگ کنار استخر نشستم و زانو هام رو توی شکمم کشیدم و به آب استخر چشم دوختم. چطور توی این مدت نگار مزخرف رو تحمل کنم؟!... خداییش نمیتونم تحملش کنم...وقتی به خاطر وجودش نمیتونم بخوابم دیگه مشخصه چه بدبختی دارم
یه اخلاق بدرد بخور نداره که!...هر دیقه این آرشام رو میکشونه وسط بحثا مون....... من نمیدونم این آرشام چی داره که نگار دست از سرش بر نمیداره......نگار دختری نیست که عشق و عاشقی براش مهم باشه!...من میدونم چه آدم هوس بازیه
چرا اینجا نشستی؟!
***************
تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم... سرم رو چرخوندم و نگاهم به آرشام افتاد. چشماش غرق خواب بود.... گفتم:
چرا نخوابیدی؟! . چون دوتا سگ و گربه داشتن به هم میپریدن!
با شک گفتم: منظور؟!
کنارم نشست... فاصله پهلوش تا پهلوم به اندازه دو بند انگشت بود..ولی...هیچ احساس خاصی از این نزدیکیش بهم دست نداد!....ای خدا اگه پارسا بود..الان قلبم از توی حلقم پمپاژ میکرد!
-حواست کجاس؟!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- تونگار رو دوست داری؟! خودمم از سوالم تعجب کردم چه برسه به آرشام!... زمزمه کرد:
- من نه...ولی اون رو نمیدونم! شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- اون دوستت داره!
خنده ای کرد... خنده اش بیشتر شبیه پوزخند بود... گفتم:
- به چی میخندی تو؟! .....
https://eitaa.com/manifest/1607 ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت70 🔴 راشا: من میگم راه واسه حالگیری زیاده.. مثلا... با لبخند شیطنت آمیزی به برادرانش
#قرعه
#قسمت71
🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟..
راشا :همه چیز اوکیه..
تارا در حال رقص رو به ترلان داد زد:صدای اون لامصبو بیشتر کن
ترلان که با روژان مشغول صحبت بود دستش رو تکان داد و بی توجه دوباره مشغول صحبت کردن با او شد..
تارا به طرف دستگاه پخش رفت و صدایش را زیاد کرد تانیا که سینی شربت در دست داشت گفت :صداشو کم کن تارا..
تارا که از زور رقص و هیجان سرخ شده بود و عرق کرده بود گفت :بیخی تانی.. رقص با صدای زیاد حال میده دیگه.. تانیا سرشو تکون داد و گفت : می دونم..ولی وقتی صدای همسایه ها در اومد چی؟..
تارا بی خیال می رقصید.. تانیا شربت ها رو بین بچه ها گرداند و کنار بیتا نشست.. دختر و پسرا وسط سالن می رقصیدند.. موزیک با صدای بلند توی فضا پخش می شد.. مشروب پینشون سرو نمی شد و این هم طبق خواسته ی دخترا بود.. شیطون و پر از هیجان بودند..ازادانه می گشتند و زیاد دربند اصول و مقرارت نبودند..ولی همیشه تا اونجایی که می توانستند از مشروب و مستی بعد از آن دوری می کردند ...
تارا دست تانیا رو کشید و تانیا هم با لبخند به جمع رقصنده ها پیوست..هر دو خواهر روی به روی هم قرار گرفته بودند و زیبا و پر از ناز می رقصیدند.. اهنگ تند بود و جمعیت حاضر در سالن را به هیجان وا می داشت..
ناگهان صدای اهنگ قطع شد..همه از حرکت ایستادند.. تانیا با تعجب به ترلان نگاه می کرد که رنگ پریده کنار دستگاه ایستاده بود .
به طرفش رفت و اروم پرسید : چی شده؟!
تارا هم کنارشان ایستاد:باز تو ضد حال زدی؟..چرا خفه ش کردی؟.. خواست دکمه ی پخش را بزند که ترلان دستش را گرفت نه روشن نکن دیوونه.. پلیسا دمه درن.. چشمان تانیا و تارا گرد شد..با وحشت گفتند :چ ی
؟!.. پلیس؟!..
صدای بچه ها در آمده بود..
کیانا :آه.. بچه ها حالگیری نکنید دیگه.. تازه گرم شده بودیم..
سها :اره راست میگه..روشن کن اون وامونده رو..تارا بیا دیگه..
سروش که دوست پسر کیانا بود گفت : پس چرا ماتتون برده؟..نکنه دستگاه خراب شده؟..
تانیا دستشو برد بالا و گفت : یه لحظه زبون به دهن بگیرید تا بگم چی شده..بچه ها پلیس دمه دره.. فکر کنم از سر و صدای زیاد همسایه ها شاکی شدن. چند دقیقه اروم بگیرید تا ردشون کنم...
رنگ از رخ دخترا و پسرا پرید..
رامین دوست پسر بیتا گفت :د بیا.. حالا خر بیار وباقالی بار کن..الان میریزن اینجا هممون رو می گیرن که.. تانیا به طرف در رفت و گفت : نه بابا بدون حکم نمی تونن بیان تو..همینجا باشید کسی هم بیرون نیاد تا یه کاریش کنم..
ترلان هم دنبالش رفت.. تانیا مانتو و شالش رو از روی چوب لباسی برداشت و پوشید..همراه ترلان از ویلا خارج شد..
رو به ترلان گفت :تو مطمئنی؟..
ترلان :اره بابا..اون موقع که داشتی وسط قر می دادی یه لحظه حس کردم ایفون زنگ خورد..برگشتم دیدم صفحه ش روشنه بعد هم گوشی رو برداشتم طرف گفت ماموره..
تانیا نگاهی به ویلای پسرا انداخت..چراغشان روشن بود..
********
راشا دستی به ریش های مصنوعیش کشید و عینکش را جا به جا کرد..با صدای بم و کلفتی رو به رادوین گفت :آخری راد سر و وضعم چطوره؟..
رادوین خندید و تسبیحش رو تو دستش چرخاند حاج اقا رشادت حرف نداری..
رایان با لبخند به سبیل های پرپشت و ریش های پر و بلندش دست کشید و گفت : یه کیلو پشم گذاشتید رو صورتم نمی تونم جلومو ببینم.. با این عینک شدم عین پیرمردای ۹۹ ساله..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :د اگه این پشم و کوپال نباشه که سه سوت شناسایی میشیم..در ضمن عینکتو بده بالاتر صداتو هم کلفت کن.. سر تو هم بنداز زیر تو چشمشون خیره نشو. خیر سرت اخوی یاوری هستی..دکمه های لباستو تا بیخ ببند.. تخته سینه ت معلومه..
دستی به یقه ی خودش کشید و صاف ایستاد.. رادوین رو به بچه هایی که داخل ون نشسته بودند و همگی هم تیپ خودشان بودند گفت :شماها همینجا باشید تا گفتم نیروها بیاین پایین سریع پیاده میشید و طبق نقشه عمل می کنید..همه چیز اوکی؟.. همگی موافقت کردند. با افرادی که داخل ون بودند۶ نفر می شدند..
رادوین به اسم راد .. راشا هم رشادت و رایان هم یاوری..خودشان را در قالب مامور گشت جا زده بودند...
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت50 🔵لبخند عریضی زدم و گفتم: - کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی چسبوندم به آرشام
#لجبازی
#قسمت51
🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره! تعجبم رو نمیتونستم مخفی کنم!...
با بهت گفتم: کدوم ارث؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- تموم باغ های اصفهان و کارخونه بابا، به من میرسه!
با خنگی گفتم:
- پس راشین چی؟!
- بابا واسه اونم فکر کرده..... فقط تا جایی که میدونم تموم باغ های اصفهان و کارخونه، به من میرسه! تقریبا دلیل تعصب نگار رو روی آرشام فهمیده بودم.... ولی هنوز قانع نشده بودم!..این فقط یه احتمال بود!... با طعنه
گفتم:
. یه خدا نکنه به عمو بگی بد نیستا بیچاره عمو چه پسر بی تربیتی داره! خندید...منم با تاسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
یهو گفت: . عه ... نفس...اونجا رو نگاه.... و با انگشت اشاره اش بالای درخت کاج رو نشون داد. بلافاصله با ترس رد اشاره اش رو دنبال کردم....هیچی روی درخت به اون بزرگی نبود..
با غیض برگشتم و گفتم: - اونجا که چیزی ن.. با افتادن سر آرشام روی شونه ام حرف توی دهنم ماسید...دستام خیس عرق شد...
با بهت گفتم: - هوی.. آرشام... چت شد؟!
نگاهی بهش انداختم...خواب خواب بود!...با پروئی سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خوابیده بود... حس بدی بهم دست داد... دوست نداشتم کسی به جز پارسا سرش روی شونه م باشه... دلیل این حس رو نمیدونستم... فقط این رو میدونستم که انگار کسی توی گوشم میگفت:
این شونه جای سر پارساس نه هیچ کس دیگه دستم رو نزدیک سر آرشام کردم و گفتم:
- اوهوی.. پاشو برو تو اتاقت بخواب... جوابی نداد... لبم رو گاز گرفتم...
گفتم: - ببین...اگه...اگه پانشی بری پرتت میکنم تو استخر ها.. بازم جواب نداد... تحمل نداشتم بیشتر از این سرش روی شونه ام باشه... دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم:
- الان پرتت میکنما! بازم جواب نداد... خواب بود!. چه زود روی شونه ام خوابش برده بود و من چه عذابی میکشیدم!...
قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم دستم رو که پشت کمر آرشام بود رو فشار دادم و با تمام قدرت به جلو هلش دادم... در عرض سه ثانیه آرشام خیلی شیک پرت شد تو استخرا با دیدن قیافه اش پقی زدم زیر خنده... روی آب مونده بود و مثه مگس که روی چایی افتاده باشه، دست و پا میزد..اومد لبه استخر و با عصبانیت گفت:
- این چه کاری بود؟! نمیگی من سرما بخورم تو این هوا؟! شکلکی براش در آوردم و گفتم:
- اییییی... چقدر بچه ی لوسی هستی!... سرما هم بخوری!... تقصیر خودت بود که.... ادامه حرفم رو ندادم و آرشام با خونسردی نگاهم کرد. یعنی میخواست بگه من اون موقع خواب بودم اصلا متوجه نشدم سرم رو گذاشتم رو شونت!..برو برو موذی...
تقصیر من بود که چی؟! به قیافه اش نگاه کردم.... موهای خیسش روی پیشونیش رو گرفته بود و چشمای سرخش به خاطر شنا و خواب آلودگی بدجور سرخ شده بود!نفس عمیقی کشیدم و با لحن تندی گفتم:
- اصلا همه چی تقصیر توئه... تقصیر توئه که نگار عاشق چش و چالت شده و این وسط من باید عذابش رو بکشم! با شک نگاهم کرد و گفت:
- برای چی باید تو عذابش رو بکشی؟!.....نکنه؟ یهو با خوشحالی نگاهم کرد...نمیدونم از حرفم چی برداشت که این جوری ذوق مرگ شد...از جام بلند شدم و گفتم:
مگه تو دانشگاه نداری؟!.. پاشو برو بخواب و به سمت خونه به راه افتادم...اصلا هم به آرشام بیچاره محل ندادم که ممکنه تو این هوا سرما بخوره!... به من چه... تقصیر خودش بود! به سمت اتاقم رفتم...در اتاق رو باز کردم...نگار چه راحت گرفته بود روی تختم خوابیده بود...آهی کشیدم...حالا من روی اینا بخوابم؟! مشکلی با روی زمین خوابیدن نداشتم!...دیگه انقدر سوسول و افاده ای نبودم مثل این نگار!...ولی خب...چون نگار جای من رو تصاحب کرده بود و بهم دستور داده بود روی زمین بخواب نمیخواستم روی زمین بخوابم... آهی کشیدم... چاره چیه؟! کجا برم کپه ام رو بذارم؟!
روی تشک دراز کشیدم... نگاهی به ساعت انداختم...3 و نیم شب بود...خاک به سرم فردا کلاس داشتم و هنوز بیدار بودم... گوشیم رو کنارم گذاشتم و ساعتش رو برای صبح تنظیم کردم... زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم....هر چند اصلا خوابم نمیبرد!
****
با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم.... خواستم دوباره بخوابم... فقط دو دقیقه... برای دو دقیقه پلک هام رو روی هم گذاشتم و خواستم بخوابم که با صدای نگار خواب به کل از سرم پرید:
- این بار دومه ساعتت زنگ میخوره...نکنه میخوای استادت کلاس راهت نده؟!
eitaa.com/manifest/1629 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت71 🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در
#قرعه
#قسمت72
🔴" ترلان "👇
تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها كل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید.. چهارشونه بودند. با دیدنشون آب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟..
به هر چیزی شبیهن جز پلیس..
تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت :
سلام..امری داشتید؟ یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر و گفت :
سلام علیکم خواهر ..شبتون بخیر.. خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون.. تانیا دست به سینه گفت :
بله بفرمایید..
یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت :
همسایه ها از سر و صدای زیاده شما شکایت کردند.. حق هم دارند.. من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لهو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا.
اوهو.. با اخم گفتم :
چاردیواری اختیاری جناب برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره که..
همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تند تند تکون داد و گفت :
استغفرالله ربی و اتوب اليه.. خواهر من این چه حرفیه که شما می زنید؟ ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم
اخوی راد درست عرض می کنند. این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟..
با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط و گفت :
برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد. این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که به مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتوعه یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهر من ..(نفسشو فوت کرد و کافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟.. .
اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره.. .
یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود.. هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم. اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!..
تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت :
شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم.. حرکات و صداهای لهو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟ این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست..
من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم :
خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته.همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اور دید..
اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت :
ساکت..دستشو اورد بالا و تکون داد و گفت:
ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست
تانيا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم.. رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت:
ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم..
با تعجب گفتم :وظيفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟.. نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب :
بفرما اینم کارت.. می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟..
با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود.. راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه..
بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت : به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل ویلا رو اعزام کنند پایگاه..
وای .. سر تاپام شروع کرد به لرزیدن، چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم.. رنگ تانیا هم پریده بود..
تانیا:چ.. چی دارید میگید؟اصلا چنین حقی ندارید.. رشادت با اخم گفت :
اتفاقا برعکس..بیش از این هم حق داریم..
بعد هم به طرف ون رفت .سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم...
اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟ با صدای لرزون گفت :
چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد.. الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سر مون بریزیم؟..
تا خواست جوابمو بده هر ۶ نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار.. چی چی رو برو کنار؟..مجوز تون کو؟..
سریع به کاغذ از تو جیبش در آورد و به طرفمون گرفت.. دستم نداد فقط نشونم داد..
eitaa.com/manifest/1659 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت51 🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره!
#لجبازی
#قسمت52
🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد نجومی سخت گیر ترین استادم یهو روی جام نشستم... نگاهم به نگار افتاد که داشت توی آینه آرایش میکرد... دستی به موهام کشیدم و گفتم:
مگه تو هم کلاس داری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
آره...با چی میری دانشگاه؟ با لحن مسخره ای گفتم:
- پا؟
از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
- مسخره.... منظورم اینه که با چه وسیله ای میری؟ با همون لحن قبلیم گفتم:
خط یازده!
و به پاهام که زیر پتو بودن اشاره کردم...با حرص گفت:
- بمیری با این جواب دادنت!
از جام بلند شدم و گفتم: - خودت بمیری...من تا حلوا تورو نخورم دار فانی رو بای بای نمیکنم.... به قیافه سرخ شده اش محل ندادم و از اتاق بیرون اومدم و به سمت دستشویی به راه افتادم..خوشم میومد حال این نگار رو میگرفتم...اصلا آرامش میداد به هم!
****
کیفم روی دوشم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم....خدا خفت کنه نگار که به خاطر تو انقدر دیر سر کلاس میرسم.....
بعد از اینکه از دستشویی اومدم نگار پیله کرد که باید من رو هم برسونیا...حالا انگار من با لامبورگینی میرم و میام که خودش رو میچسبونه بهم!.. عجب گیری کردما.....
خلاصه بهش گفتم که من با ماشین دوستم میرم و میام و نمیشه تو هم باشی... با پروئی میگه اگه با پرمیس میری و میای که من توی کوه باهاش دوست شدم و مشکلی ندارم!... انقدر این مانتو هاشو برانداز کرد و این مقنعه اش رو با این مانتوش ست کرد که کلی وقت رو هدر داد. البته شاید به این خاطر خونسرد بوده که کلاسش 8 ونیم شروع میشده نه مثل من بدبخت که راس 8 باید کلاس باشم! بالاخره موفق شد وبال گردن منو پرمیس بشه و باهامون بیاد... تا پرمیس رسوندش دانشگاه یکمی دیر شد و علاف شدیم!
- میگم امروز استاد هردومون رو راه نمیده! نگاهی به پرمیس انداختم و همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتم:
- په نه په... میگه خیلی ممنون که دیر کردین!... بفرمایین بشینید
به سمت کلاس رفتیم...هردو ایستادیم پشت در و تنفس عمیقی کشیدیم. پچ پچ وار کفتم:
- تو در بزن! اخمی کرد و مثل خودم صداش رو پایین آورد و گفت:
۔ غلط کردی...خودت در بزن! پا بلندی کردم و از توی دریچه شیشه ای بالای در به داخل کلاس نگاه کردم... خیلی زور میزدم فقط ابرو هام به شیشه میرسید ولی همینم خیلی بود... نگاهی به داخل کلاس انداختم..به به رسما شوت شدیم بیرون!...با حس درد گرفتن پنجه های پام درست ایستادم و نگاهی به ساعتم انداختم... 8 و ربع بود!... ربع ساعت تاخیر کم چیزی نبود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه من در میزنم ولی اگه چیزی گفت پای تو ها!.. سرش رو تکون داد و من تقه ای به در زدم....در باز شد و نگاهم رو به استاد دوختم....آب دهنم رو قورت دادم و
گفتم:
- سلام..
پر میس هم با صدای پایینی سلام کرد...
استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: یه ربع ساعت تاخیر... بفرمایید خانوما! اصلا خوشم نمیومد پشت در بایستم و به استاد خواهش تمنا کنم که تورو خدا بذار بیام داخل..
- استاد تروخدا این دفعه رو ببخشید.... توی این ترم بار اولمونه دیر میکنیم... استاد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به پرمیس انداخت و گفت:
- بار اولتونه!
بار اولمونه؟!..... واقعا بار اولمون بود دیر میکردیم!؟ ........الله اعلم!..من که چیزی یادم نمیاد!
- استاد خواهش میکنم! نگاهی به پرمیس انداختم...همچین با مظلومیت به استاد نگاه میکرد که دل منم براش کباب شده بود
- بیاین داخل.....این بار رو میبخشم!...ولی اگه تکرار بشه... و حرفش رو ادامه نداد و منو پرمیس داخل شدیم.... خداروشکر به خاطر مظلومیت پرمیس قضيه ختم به خیر شد!؟
*****
بالاخره کلاسام تموم شد... کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم.....داشتم به سمت ساختمون میرفتم که یه صداهایی به گوشم رسید.... احتمالا جن ها دارن توی درخت ها با هم اختلاط میکنن!
- واقعا که خیلی بی شرمی! با شنیدن صدای تقریبا بلند نگار بی حرکت سرجام ایستادم.....بازم دعوا با نوید؟!..این بار اگه دست رو داداش بی عرضه ام بلند کنه چش و چالش رو در میارم دختره ایکبیری به سمت صدا رفتم.. نگاهم به نگار و نوید افتاد...با تعجب بهشون نگاه کردم.....صدای نوید بود:
- من بی شرمم یا تو که هر دیقه به آرشام میچسبی؟! خودم رو عقب تر کشیدم... نه نه نباید میفهمیدن من دارم گوش میدم... پشت تنه درخت ایستادم...
به قیافه سرخ شده از عصبانیت نوید خیره شدم...اوه اوه نوید غیرتی میشود!... صدای جیغ جیغ نگار بلند شد
- به تو چه ربطی داره؟! مگه تو کی هستی؟!..
eitaa.com/manifest/1651 قسمت بعد
سلام به همه اعضای قدیم و جدید
امروز جمعه هست یه پارت ویژه داریم
از کدوم رمان باشه؟
@admin_roman
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت52 🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد
#لجبازی
#قسمت53
🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه....
ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم
نوید: آخه تو یه ذره غرور نداری؟! چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟!
صدای نگار هم بالا رفت و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره!... تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی
تو برای من هیچ کس نیستی؟ نوید با صدای بلند تری داد زد: خفه شووووو!
یا بسم الله..اینجور که این داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده.. آخه اینجا هم جای دعواست؟!...نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد؟ هردوشون ساکت شدن... نوید از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا... اینجا چه خبره؟!.. خب اینا چشونه؟!..
با شنیدن صدای آهنگ "پلنگ صورتی "نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سر من که توی همچین مواقع گوشیم رو سایلنت نمیذارم...خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم..صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود، خیلی رو مخم بود...گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم.....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود... اووووف اینم وقت گیر آورده وسط کارآگاه بازی من؟! تا خواستم جواب بدم قطع شد...ای درد بگیری پرمیس.....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...با دیدن نوید که داشت بهم نزدیک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجایی که من شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد.... دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نوید نزدیک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- سلام..من تازه اومدم.. نزدیک تر اومد... تقریبا بهم رسیده بود، گفت:
- سلام... کی رسیدی؟!..چه بی سر صدا! والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی..
گفتم: خب...دیگه...سرش رو تکون داد و با کلافگی و بی حوصلگی گفت:
- مامان اینا نیستن... با تعجب گفتم: کجان؟!
دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش.... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت.... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از طرف پرمیس بود... خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد. با عصبانیت بهم خیره شده بود...یا بسم الله این چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم...بهم رسید و گفت:امروز من از اینجا میرم...همینو میخواستی؟!
*******
با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم: چی؟!... نفس عصبی ای کشید و گفت:
- ببین یا به این داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه یا من از این خونه میرم! با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
خب برو!... خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بایستم...با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
- بازوم رو ول کن چیکار داری؟! بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت:
- تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟
با کلافگی گفتم: - به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟!
- به نوید... تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اینجا برم؟! دیگه آمپر چسبوندم..به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میدید!؟...اصلا مسائل نگار و نوید به من چه ربطی داره؟!.. من فقط به خاطر کج سلیقگی نوید حرص میخورم همین... توی چشماش خیره شدم و گفتم:
- من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!... به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه ای تورو از اینجا بیرون کنم؟! نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت:
نمیدونم..... وجود من مانع این میشه که با آرشام باشی.... چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص خوردنت میشه... واسه همین این نقشه دوست داشتن رو با نوید ریختی! دستم رو با عصبانیت مشت کردم... دلم میخواست همین مشتم رو بكوبونم توی دهنش... آخه آدم تا چه حد میتونه سبک عقل باشه؟!
- چیه؟..رفتی تو فکر؟... سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- تو.... کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام دیدی که انقدر من رو میبندی به ریش آرشام؟! با عصبانیت گفت:
همون شب.... کنار استخر ... خودم دیدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!... مشخصه تو داری آرشام رو از من میدزدی! خواستم حرفی بزنم که دیدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به به جایی خیره شد و حرفی نزد... رد نگاهش رو دنبال کردم و برگشتم و با دیدن آرشام چشمام گرد شد...اولین بار بود آرشام رو اینجوری میدیدم.....مضطرب بود و چشماش دودو میزد...نگار با لحن لوسی که چندشم میشد
گفت: آرشامی
آرشام بی توجه بهش گفت:
- اممممم...چیزه... نوید... توی خونه نبود. گفتم شاید اومده توی باغ نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت:رفت سمت پارکینگ...کارش داری؟! متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اینکه بیشتر از این جلوی نگار سوژه نشم گفتم:
- من تازه اومدم...ولی... نوید رو دیدم رفت سمت پارکینگ... سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت...دوباره منو نگار تنها شدیم...از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون به راه افتادم...
eitaa.com/manifest/1670 قسمت بعد
پارت ویژه رمان لجبازی رای آورد
پس امروز سه پارت لجبازی داریم(یکی گذاشتیم دو پارت دیگه مونده) و دو پارت قرعه
🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت72 🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند
#قرعه
#قسمت73
🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم.من که تا حالا مجوز ندیدم..ولی این مهر و امضا شده..حتما اصله..
با ناله گفتم :
پس خاک تو سرمون..
******************
راشا رو به پسرا گفت : به غیر از این سه تا خواهر بقیه می تونن برن.. تارا با اعتراض گفت :
ا..اخه چرا؟..این دیگه چه جورشه؟... راشا با اخم گفت : حرف نزن خواهر من..
همین که گفتم.. صاحب اینجا شما سه نفر هستید پس باید با شما برخورد
بشه
رادوین به طرف مهمان ها رفت و به کمک 3 تا از پسرا آنها را بیرون برد.. راشا و رایان نگاهی به دخترا انداختند..رنگ نگاهشون شیطنت داشت ولی دخترا انقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند..
رایان رو به راشا گفت :چشماشون رو ببند.. باید ببریمشون پایگاه..
هر سه دختر رنگ پریده به دستمال های مشکی که در دست راشا بود نگاه می کردند.. کم مانده بود اشکشان در بیاید.. نگاهشان با ترس به پسرا بود که در لباس مبدل ماموران گشت جلویشان ایستاده بودند..
رادوین هم به جمعشان پیوست..نامحسوس به راشا و رایان اشاره کرد.. قرار بود اون سه تا پسر رو بعد از پایان کار رد کنند که همین کار را کرده بودند..الان فقط خودشان بودند و دخترا..
********************
داخل ون بودند. چشمان دخترا بسته بود..رایان و راشا عقب کنارشان نشسته بودند و رادوین رانندگی می کرد..
تانیا با حرص گفت :دارین مارو کدوم گوری می برید؟..اصلا کجای قانون نوشته شده که باید با یه شهروند چنین کاری کرد؟..
ترلان :همچین ریختید تو خونه و مارو گرفتید که انگار قتل کردیم..دیگه چرا چشمامون رو بستید؟..
تارا: من مطئنم شما سه تا مامور نیستید..
راشا داد زد :خفه شید..
دخترا تعجب کردند و از طرفی ترسیده بودند..
رایان بلند خندید و گفت : به به.. حس ششم خانما هم به کار افتاد..نه.. خوشم اومد..اینبار زدید به هدف..ایول..
ترلان با صدایی مرتعش گفت :ش..شماها.. ک.. کی هستید؟..چی از جونه ما می خواید؟.. رایان با خنده گفت :خیلی چیزا که بعد خودتون می فهمید...
هر سه نفر صداهایشان را تغییر داده بودند و میشه گفت کلفت تر از حد معمول برای همین دخترا حتی با چشمان بسته هم قادر به تشخیص آنها نبودند..
تارا تند و تیز گفت :خیلی پستید..تو لباس مامور خودتونو جا زدید بعد هم ما رو دزدیدید که چی بشه؟ پول می خواین؟..د اخه چی از جونه ما می خواین كثافتا؟..
راشا کمی جلو رفت..بازوی تارا رو تو چنگ گرفت و با لحن خاصی گفت : کم جیغ جیغ کن کوچولو.. چرا انقدر عجله داری؟..به وقتش می فهمی که از تون چی می خوایم..چنان درسی بهتون بدیم که دیگه ..
ادامه نداد و قهقهه زد رادوین کناری نگه داشت..تا چشم کار می کرد بیابان بود و تاریکی..
******************
رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند.. دخترا به ون تکیه دادند. بدنه ی سمت چپ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا.. هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند.. کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های آن دو بود.. غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می آوردند.. همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد..
*****************
" رایان "👇
رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید.. طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد.. مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه. بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد..
رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد..
- دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه.
تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته و در به دردی چیه؟..هان؟..
چونه ش رو گرفتم تو دستم.. جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم..
-ت..تو رو خدا.و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟.. آه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن.به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟.. با وحشت گفت :ن..نه
خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟.
همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه ..
https://eitaa.com/manifest/1671 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت53 🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی
#لجبازی
#قسمت54
🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو میکردم...ای خدا....دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...ای بابا این پرمیسم وقت گیر آورده ها! کیفم رو برداشتم و از توش گوشیم رو در آوردم............اس رو باز کردم:
چرا جواب نمیدی؟به دیار باقی شتافتی؟
اینم از رفیق من...نه خدا نکنه ای نه کوفتی نه زهرماری نه سلامی!...اس قبلی رو باز کردم:
- سلام آجی چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ نگران شدم...
نه مثل اینکه نباید غیبت میکردم...خب لابد اینجا عصابش آروم بوده من جواب ندادم خط خطی شده... به سمت در اتاق رفتم و قفلش کردم.... از توی کمد لباس های راحتیم رو در آوردم و لباس هام رو عوض کردم... قفل در رو باز کردم... حوصله نداشتم به نگار بهونه بدم که تو چرا وجود چمدون من در رو قفل کردی و از این چرت و پرت ها؟ گوشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت... دختره بیشعور حتى تخت رو مرتب نکرده... چقدر آدم بی ادبیه این نگار!... گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و مشغول تمیز کردن رو تختی شدم... پتو بالش هم به لطف وجود آدم مرتب و با ادبی مثل نگار هنوز وسط اتاق پهن بود! پتو و بالش رو هم جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق و دوباره نشستم روی تخت...همون موقع نگار اومد داخل اتاق و نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
آفرین میبینم که تو خدمتکاری هم خیلی ماهری!
بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم گفتم: - از نظر من آدمایی که توی محیط شلخته و کثیف زندگی میکنن بی شخصیت ترین آدم هان! خودم هم یه جورایی فحش دادم!!
تو اتاق من تریلی با کاروانش گم میشه...
- من دارم میرم خونه دوستم.... نگاهی به ساعت انداختم... 4 بعد از ظهر بود...
گفتم: خب به من چه!
نفس کلافه ای کشید و گفت:
اگه دایی اینا پرسیدن کجام بگو خونه دوستش... شونه ای بالا انداختم و گفتم
- به من چه؟! نکنه فکر کردی منم مثل خودت همش توی کارات سرک میکشم؟! برو بابا ای زمزمه کرد و ایستاد جلوی آینه و رژلب نارنجی جیغش رو روی لباش کشید...هنوز لباسایی که برای دانشگاه پوشیده بود تنش بود و مشخص بود تازه از دانشگاه برگشته.....مانتو قهوه ایش رو با مانتو خردلی و تنگی عوض کرد روسری ساتن ابر و بادی که همه رنگی بود رو سرش انداخت و دوباره توی آینه ایستاد...ای وای چقدر به خودش نگاه میکنه؟! جواب اس ام اس پرمیس رو دادم و زیرچشمی به نگار نگاه کردم..داشت خط چشم میکشید و تموم حواس و تمرکزش رو به کار گرفته بود تا دستش نلرزه نگاهم به کلیپس کوچولویی مشکی که پایین میز توالت افتاده بود، افتاد و لبخند خبیثی زدم و یهو داد زدم:
- ای وااای.... سوسک!...وااای. ......سووووووسک نگار به شدت تکون خورد و قلم خط چشم از دستش افتاد و به خاطر همینم گوشه چشمش یه خط زخیم از خط چشم جا موند.. به همه جا نگاه کرد و با قیافه ترسونی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
- کو؟... کجاس؟!... کجاس این سوسک مرض گرفته؟! گوشی رو گذاشتم رو تخت و با نقش بازی کردن به میز توالت نزدیک شدم و در حالی از خنده پکیده بودم نگاهی به کلیپس مشکی انداختم و گفتم:
- عه...اینکه کلیپسه...من فکر کردم سوسکه! نگار با عصبانیت نگاهم کرد و زیر لب گفت:
خدا شفا بده هر چی روانی هست! کلیپس رو برداشتم و همونجور که روی میز پرت میکردم گفتم:
- عجیبه... تا حالا ندیدم کسی در حق خودش دعای خیر کنه! برگشت جلوی آینه ایستاد و خواست چیزی بگه که با دیدن خطی که گوشه چشمش مونده بود و شبیه خون آشاما شده بود هینی بلندی گفت و با حرص بهم نگاه کرد و گفت:
- الهی بمیری که نمیتونی کلیپس رو از سوسک تشخیص بدی! با عصبانیت گفتم:
- برو ببینم...خودت بمیری!...اگه من بلد نبودم تشخیص بدم ولی اومدم بکشمش...نه مثل تو که سکته ناقص رو رد کردی؟
********
چیزی نگفت چون مشغول پاک کردن خط چشمش بود....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...از طرف پرمیس بود...اس رو باز کردم:
راستی امروز میای بریم خرید؟ زود تایپ کردم:
نمیدونم، خودم حوصله ندارم...حالا بهت خبر میدم.... ساعت چند میری؟ ارسال کردم و منتظر موندم... حوصله بیرون رو نداشتم ولی خب تنهایی حوصلم سر میرفت...نمیدونم چرا مامان اینا نمیومدن. خب به عیادت چقدر طول میکشه مگه؟!.. اس ام اس دیگه ای از پر میس اومد
- من سلیقه تورو قبول دارم باید بیای... ساعت 5 نیم میرم...بیا خونه مون از اونجا بریم... سریع تایپ کردم:
- غلط کردی... باید بیای دنبالم من اینجوری نمیام... به شکلک زبون دراز هم براش فرستادم.....جوابش که اومد سریع خوندم:
- اذیت نکن دیگه... بیا اینجا از اینجا میریم بیرون.... آفرین نفس... یه شکلک ناراحت هم گذاشته بود....دلم سوخت....چه کنم دیگه... دل سوزم!... واسش نوشتم:
- اوکی... تا نیم ساعت دیگه میام و ارسال کردم... نگاهم به نگار افتاد...هنوز توی آینه بود ساعت 4 ونیم بود...بعد از اینکه خوب به خودش نگاه کرد گفت:
- زنگ میزنی به آژانس؟
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت73 🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم
#قرعه
#قسمت74
🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم.. .
چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟
با لحنی که شک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟ این حرفا رو واسه چی می زنی؟..
مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه.. برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و به وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..
" رادوین👇"
با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب.. تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود. حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید.. منم همینو می خواستم.. ترس تا سر حد مرگ..
دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟.. تازه به دوران رسیده؟..هه.. حالیت می کنم دختر جون.. دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟.. ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی.. می دونی چیه؟..
صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم : عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی..
خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو.. شنیدی؟..ساکت..شو.. می خوای چی بگی؟.. می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟.. خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش.. تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن..
با سر انگشتم صورتشو لمس کردم. چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم.. تکون می خورد با صدای بلند گفتم :
تکون نخور.. وگرنه...
دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم..
یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی.
با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم.. با ناله گفت :نه..به خدا نه..من.. من..
-بسه... ببند دهنتو..
مکث کوتاهی کرد و با شک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟ اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟
-هه. پس مشکوک شده بود..
منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم. حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضيه مثل تو.. .
با تعجب گفت : تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟ چی می خوای؟ پول؟..
قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات ارزونیه خودت و وجود پول پرستت..
--پ..پس چی؟..چی می خوای؟..
اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم. نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نه..
https://eitaa.com/manifest/1684 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت54 🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو م
#لجبازی
#قسمت55
🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار میدادم گفتم:
خودت زنگ بزن... کارت رو گرفت و گفت:
- اشتراکتون چیه؟ با لحن مسخره ای گفتم:
معمولا میگن اشتراکتون چنده نه اشتراکتون چیه!...ادبیایتت منو کشته! کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت: . خیلی خب بابا.....اشتراکتون چنده؟ روی تخت نشستم و گفتم:
- ۵۴۲.... گوشیش رو از توی کیفش در آورد و مشغول شماره گیری شد...وقتی گوشی رو قطع کرد کارت رو بهم داد و از توی اتاق بیرون رفت.... آخیش....اکسیژن.. نفس عمیق آرامش راحت شدم...عصابم خورد شده بود از دستش...از اتاق بیرون اومدم تا یه سر و گوشی آب بدم......نوید و آرشام نشسته بودن پای تی وی...ولی نوید بیچاره اصلا توی این دنیا نبود!... برای اینکه یکم از این حال و هوا بیرون بیاد گفتم:
- نوید... نوید نگاهی بهم انداخت و گفت:
لبخندی زدم و گفتم:
چیزه...منو میرسونی خونه پر میس اینا؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: نه
با ناراحتی گفتم:
- پس من چیکار کنم؟! از جاش بلند شد و با کلافگی گفت:
- من چه بدونم؟..با آژانس برو تا اینو گفت آرشام از جاش بلند شد و گفت:
- من میرسونمت.... با شنیدن این حرف از آرشام گفتم:
نه...خودم میرم
- با تحکم عجیبی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: نه خودم میرسونمت...سر ظهره لازم نیست با آژانس بری! چیزی نگفتم در حالی که سر از جمله آخریش درنمیآوردم......سر ظهر کجا بود بابا؟ الان عصره.. عجب خروس بی محلی این آرشام
نوید از توی جیبش سوییچ ماشینش رو به آرشام داد و گفت: فقط نزنی ماشینو درب و داغون کنی
آرشام سوییچ رو گرفت و چیزی نگفت...نوید از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت.... آرشام نگاهی به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:
چرا ایستادی؟!..... برو آماده شو! تکونی خوردم و به سمت پله ها به راه افتادم...
******
وارد اتاقم شدم...خب خب...حالا من چی بپوشم؟!... یه جين چسبون ولی زخیم مشکی از توی کمدم در آوردم و پوشیدم. خواستم یه مانتو بپوشم و روش به شال بافت بذارم ولی خب ممکنه تا شب توی بازار بمونیم.... آذرماه هم داشت تموم میشد و هوا به داشت سرد تر میشد.. آدم سرمایی نبودم ولی خب سرما خوردگی خبر نمیکنه!... مانتو بافت مشکیم رو با شال سفید مشکی جنس پاییزی ست کردم...... موهام رو برس کشیدم که اگه خونه پرمیس اینا شالم رو در آوردم با دیدن جنگل آمازون توی سرم سکته نکنه بدبخت!.....
کیفم انداختم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم... خب خب چه خوشمل شدم...ولی قیافم باز شبیه روح شده بود... به سمت میز توالت خم شدم و رژ صورتی و کم رنگی روی لبام کشیدم... بعد از این که ساعت بند سفیدم رو بستم یه دوش اتكلن گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که دیدم جوراب پام نیست......... برگشتم و جوراب سفید رنگم رو پام کردم........ به ساعت نگاه کردم.... ساعت پنج شده بود.. خب خب همین الانشم کلی دیر شده پر میس منو میکشه! چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... از پله ها سرازیر شدم... آرشام لباس هاش رو عوض کرده بود و جلوی در ایستاده بود منتظر من.....با دیدنم گفت:
چقدر دیر آماده میشی.. محلش نذاشتم و کفش های آل استارم رو از توی جا کفشی در آوردم و روی دوتا پله بلند پایین در خونه نشستم و مشغول بستن بند های کفشام شدم... تموم نمیشدن که... کفش پای راستم رو پوشیدم و خواستم بندای کفش پای چپم رو ببندم که دیدم بند ها بدجور پیچیدن و اصلا سر در نمیآوردم چی به چیه؟ با تعجب به کفشم نگاه کردم
که آرشام اومد نزدیکم و جلوی پام روی پله پایین زانو زد و گفت:
- تو که بلد نیستی چجور کفش کتونی بپوشی چرا میخری؟ و مشغول ور رفتن به بند های کفش پای چپم شد. با تعجب بهش که جلوی پام زانو زده بود نگاه کردم.... بدون اینکه بهم نگاه کنه یا چیزی بگه بند سفید رنگ کفشم رو پیچوند و به حالت پاپیون گره زد و از جاش بلند شد... به محض اینکه آرشام ایستاد منم ایستادم و با لحن خجلی که از خودم بعید میدونستم گفتم:
- مرسی..
چیزی نگفت و به سمت پارکینگ رفت.....منم شونه ای بالا انداختم و دنبالش به سمت پارکینگ رفتم. در سمت شاگرد رو باز کردم و سوار ماشین شدم.... آرشام آدرس رو پرسید و منم آدرس رو بهش دادم و حرکت کرد... تازه از خونه خارج شده بودیم که زنگ زدم به گوشی مامان و بهش اطلاع دادم که با پرمیس دارم میرم بازار ...
توی طول راه هردومون ساکت بودیم. یاد روزی که برای دانشگاه رفتن بیدارش کردم افتادم و خنده م گرفت... یه لبخند محو زدم که آرشام گفت:
- به چی میخندی؟
چه قدر دقت میکنه!...حواست به جلوت باشه چشم و چالمون رو درنیاری...نگاهم رو به جلوم دوختم و با صداقت گفتم:
- یاد روزی افتادم که برای دانشگاه دیرم شده بود وبیدارت کردم.. سرش رو تکون داد و گفت:
- آها.... چه خوب شد تو خواب موندی و دیرت شد!!!
https://eitaa.com/manifest/1679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت55 🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار م
#لجبازی
#قسمت56
🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب حالا یه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم... اولین بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم. عجیب بود. نزدیک خونه پر میس اینا شدیم... آرشام گفت:
در مورد حرفایی که تو باغ....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه! جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اینا نگه داشت و گفت:
نه من منظورم با نگار نبود... منظورم با اون شب کنار استخر بود...حرفایی که بهت زدم رو نمیخوام نگار یا هیچکس دیگه بدونه!
نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!... در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- باشه... مطمئن باش... چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم:
مرسی که رسوندیم...خداحافظ..
خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت... یه سنگ ریزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم...به سمت آیفون خونه پر میس اینا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم...چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل... از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی.... حیاطشون خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم....در ورودی باز بود و پر میس ایستاده بود جلوی در
جلو رفتم و گفتم:
- سلام........خوبی؟ باهم دست دادیم و گفت:
چرا انقدر دیر کردی؟..ساعت 5 و نیمه... نگاهی به سر تاپاش کردم و گفتم:
- تو که آماده نیستی!
همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت:
آخه فکر کردم نمیای... خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شدیم.... خاله مهتاب داشت احوال مامان اینا رو میپرسید که پرمیس گفت:
- مامان....من میرم آماده شم... خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت:
- پری...دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه... خندیدم... نه به این مادر با کمالات نه به این دختر ....هی هیچی نگم بهتره... پر میس خندید و گفت:
- اووووو.... من و نفس که باهم این حرفا رو نداریم!... و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم:
- اشکال نداره خاله.... پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه!...
خاله مهتاب خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- از این پری خسیس این کارا بر نمیاد....
https://eitaa.com/manifest/1700 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت74 🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو ت
#قرعه
#قسمت75
🔴" راشا "👇
اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید.. وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد...
چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود..
بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم..
-نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم..
بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم..
پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار..
صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم..
هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟..
نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه
بهت رحم کنم کوچولو..
دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد..
-افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی..
شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده
بودم..
نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به
حرفش گوش کنم؟..
با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه..
با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم..
خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش..
-چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی..
با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش..
تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود..
سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت
میدم..پول.. طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا..
نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد..
هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاوز کنم؟!..
ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم...
این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصال همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی
و نجابته یه دختررو..
کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد..
https://eitaa.com/manifest/1699 قسمت بعد