#دوست_داشتن !
مرتضای من!
یادت هست آمدم نشستم کنارت، گرد خاک از موهای جوگندمی ات تکاندم و تو ... هر چه را که در لا به لای بغض های فروخورده پنهان کرده بودی خواندی! خندیدی و فکه به یکباره عطر یاس شد! دستم را گرفتی و مرا به دنبالت کشاندی، همان وقت که پاهایمان در رمل های خنک فرو میرفت. میگفتم: حالا که آمدم، بگذار بمانم و تو باز خندیدی! گفتم: رضا نده مرا ببرند! و دیگر نفهمیدم باران بارید یا چه که لبخندت و آبیِ نگاهت تار شدند.
اگر درد آدم بود یقینا شبیه به من میشد!
اگر غم و تنهایی لبخند بود شبیه به لبخند من میشد....
دلتنگی، من بودم! آخ! نه به آن معنای عامش... دل_تنگی! یعنی سینه ات بگیرد، جمع شود، مچاله شود، جایی برای نفس کشیدن و تپیدن باقی نگذارد. همه اش من بودم و تو میگفتی : عزیزکم! کم طاقتِ بی حوصله ی من!
زندگی، همین است! پر از خالیست و آدمی تا باورش نکند، شبیه به تو پر میشود از بی صبری ... پر از باور و ایمان به هر چه که قابل باور نیست! میفهمی جانم؟
گفتم : قبول! اما یک چیز باید باشد آدم را سرپا نگه دارد... چیزی شبیه به دوست داشتن! که لااقل محض خاطر آن بجنگیم ... این عمرِ خالی را دوام بیاوریم!
شانه هایم را گرفتی و تکانم دادی ، آنطور که بخواهند خفته ای را بیدار کنند. گفتی : دختر! هیچ کس جز آنکه دل به خدا سپرد، رسم دوست داشتن نمیداند! میشنوی؟ یادت نرودها...
به خودم آمدم و سر از خاک برداشتم. دیگر ندیدمت.
از مردی با قد بلند، موهای جوگندمی، عینک دور فرم فلزی چیزی جز عطر یاس باقی نمانده بود ....
#فرشته_محمدی
#تمرین_نوشتن
بسم الله الرحمن الرحیم
آه!
آدمی این شاخهی نحیف خشک!
برای دوری کردن اندوه و نا امیدی از پیکرهاش
وبرای اندیشیدن به فردایی سبز، به فردایی لبالب از امید وسرریز از آرزو محتاج است.
#فرشته_محمدی
برگ امید🌿
پزشک نگاهی به پدر پسرک انداخت و با تردید گفت: پسرتان تا چند روز دیگر بیشتر زنده نیست.
پدر همانند گل پژمرده، چروک و آب ندیده شانه هایش به سمت پایین آویزان شد وبا خود فکرد کرد چگونه فراق پسرکاش را تحمل کند، هیچ راهی برای بهبودش نبود.
و اما پسر پی به پچ پچ پزشک و پدرش برده بود.
تا پدر وارد اتاق شد، گفت: پدر پزشک چه چیزی را برای شما بازگو میکرد.
پدر لبخند کجی کنار لبش آورد و گفت: پزشک خبر خوشی داشت، بیماریات روبه بهبود است.
پسرک پی به ناراحتی پدر و حال وخیم خود برده بود، با خود فکر کرد وقتی پدر پا به اتاق گذاشت سوالی که در ذهناش بود را بپرسد.
پدر وارد اتاق شد، پسر بدون معطلی سوالش را از پدر پرسید: پدر من چند روز دیگر زندهام؟
پدر اشارهای به درخت پشت پنجره کرد و گفت: هر زمان که برگهای درخت پشت پنجره بریزد.
پسر هروز به درخت پشت پنجره نگاه میکرد تا ببیند زمان مرگش کی فرا میرسد.
پاییز رفت و زمستان روزهای آخرش را به اتمام میرساند اما تک برگ درخت پشت پنجره هنوز بر روی درخت جا خوش کرده بود.
و اما پسرک خبر نداشت همان روز که پدر زمان مرگاش را تعیین کرده بود،با قلمو و رنگ سبز برگی کوچک بر شیشهی اتاقش کشیده بود تا پسرکاش پی به وخیمی اوضاع و احوالش نبرد.
روز به روز از زمان بیماری پسرک میگذشت و او روبه بهبودی بود.
پدر امیدش را از دست نداده بود و پسرک از اینکه روزها را پشت سر میگذاشت و برگ امیدش نمیافتاد، خوشحال بود.
#داستانک
#فرشته_محمدی
❤️یاحبیب❤️
دستهایم را تا آنجا که میشد در جیب های پالتوام فرو بردم. باران باریده و سیاهی آسمان را شسته بود. ای کاش! سیاهی دل من هم شسته میشد.به دربزرگ زندان رسیدم. پا به ورودی راهروی که گذاشتم، احساس کردم چیزی به یکباره ریزش کرد و به ته دلم افتاد. لحظه لحظه ای که به سمت او قدم بر میداشتم انگار از او دور تر می شدم. نمیدانم چرا با خسته ترین حال روحی و جسمیام دلم یک خبر خوب میخواست. مثل یک معجزه!
با اشاره دست زندانبان به سمت اتاق انتهای راهرو رفتم. رَمق از هردو پاهایم رفته بود. دستگیره را پایین کشیدم. در بازشد. صورت زرد و رنگ پریده او هم به طرف بالا کشیده شد.
همیشه وقتی به دیدارش میآمدم زمان محدودی را برایمان در نظر میگرفتند تا حدی که دلم در گروی او میماند. اما امروز زمانی برای هردویمان تعیین نشده بود.
ایکاش! امروز هیچ وقت به پایان نمیرسید. پایهی صندلی را روی زمین، به طرف عقب کشیدم و روبه رویش نشستم. تا خواستم حرفی بزنم، لب باز کرد و گفت: لحظه جدایی خیلی سخته، احساس میکنم یکی با دستان پُر قدرتش قلبم فشار میده.
صورتم را بین کف دو دستم پنهان کردم تا بتوانم تا آخرین ساعات دیدار اشکهایم را پشت پلکهایم کنترل کنم.
دستهایم را که پایین آوردم چشمانش را که از اشک پُر شده بود، دیدم. قطرههای اشک از گوشهی چشمانش در حال ریختن بود که گفت: دلبر! معنی فراق را تا این لحظه درک نکرده بودم.
خیلی آرامتر از هر موقعی که به دیدارش میآمدم صحبت میکرد. بر خلاف من چقدر آرام بود. صورتش مظلوم و رنگِ رو رفتهاش باعث شد نتوانم خودم را کنترل کنم و شروع به گریه کردم.
سرم را روی میز گذاشتم محکم با دستهای مشت شده بر میز میکوبیدم و میگفتم: همش تقصیر من بود، همش تقصیر من بود.
محکم روی قلبم کوبیدم شاید بایستد و من نفس نکشم....
یک بار......
دو بار......
سه بار....
چهار بار و.....
در یک زمان هم گریه میکرد و هم میخندید.
لبخندی زد و اشکهایش را پاک کرد و گفت: دلبر! غصه نخوریا، درسته کسی حرف من رو باور نکرد اما اصل خداست که از بیگناهی بندهاش خبر داره.
تیز نگاهش کردم و با صدای گرفته گفتم: پس چرا تا الان هیچ کاری برات نکرده، مگه بی گناه نیستی، مگه نشنیدی میگن آدم بی گناه تا لبهی دار میره ولی بالای دار نمیره.
با آرامش که در صدایش موج میزد، گفت: تازه اول راه دلبر! پایان راه من قیامت.
دستان سردش را در دست گرفتم و نزدیک لبهایم بردم و چند بار، هاا... کردم تا گرم شود.
یک لحظه تمام عاشقانههایمان جلوی چشمانم شروع به رژه رفتن کرد. درست مثل زمانی که درخیابان جمهوری هوس پیاده روی کرده بودیم، زیر برف، او دستانم را گاهی در جیب پالتوی پشمیاش گرم میکردو گاهی هم جلوی دهانش میبرد و با نفسهایش دستان یخ زده ام را گرم میکرد. چه بد زمانی برایش جبران کرده بودم، درست زمان جدایی.
کاش در آن روزها کسی به من هشدار میداد، یا با نشانه و آلارمی به من گوش زد میکرد، آخرین بار است که یارت را، رفیقات را، عزیزت را میبینی.
زمان روبه پایان و عذاب هولناک فراق در راه بود.
آخرین خندهها، آخرین اشکها، آخرین بوسهها و آخرین وداع.......
این دقایق را باید با تلخی میگذراندم و قبول میکردم هر ملاقاتی پایانی دارد.
از پدرم شنیده بودم که میگفت: عشق قاعدهاش یک نگاه و صد حرف است....
و من فقط از قاعده عشق نگاه را بلد بودم! چه بار اول که او را دیدم و چه بار آخر که لحظهای پیش بود.
لحظهای که نگاه بود، یک نگاه و صدها حرف، دلتنگی....
حسرت این را میخورم که مجنون شدهام همش به خودم میگویم: کاش خوب نگاهش میکردی، آن دم آخر، دل سیر!
کاش تصویرش تار نمیشد...... کاش یکبار دیگر پشت سرت را نگاه میکردی...
چشمانم کم طاقت میشود وبه اشک مینشیند.
و ذکر امروز من میشود، یا حبیب یا محبوب...
#فرشته_محمدی
بیبی میگوید خدا خیرٌ حافظاست!
هر چه را بسپاری به دستش،
آخ نمیگوید! کم نمیشود! برکت میگیرد!
شبیه به آن خرده پولهای لای قران آقاجانت
که هی برکت میکند، میشودهزارهزار!!
ومن ، هرصبح |دوست داشتنت | رامیبوسم
میگذارم لای قران!
روی طاقچه ... تا در دلم برکت کنی!
بشویهزار هزار !! بشوی من !
کم نشوی ، فراموش نشوی !
خدا خیرٌ حافظاست جانم ...
فُزْتُ وَ رَبِّ الکَعْبَة ...
به خدای ڪعبه،
مرگ، رستگاری است!
برای مردی ڪ سی سال
استخوان در گلو ڪرده باشد!
برای مردی ڪه هر روز
از مسجد به خانه ڪه میآمد
درب چوبی را ڪه میدید گریه میڪرد
زنی را میان ڪوچه میدید گریه میڪرد
دیوار خانه اش را ڪه میدید گریه میڪرد
زن پا به ماه ڪه میدید جگرش میسوخت
در شهر، نیمه های شب
آتش و مشعل ڪه روشن میکردند گریه میڪرد!
طنابِ دَلوِ چاه را ڪه میڪشید
ناگهان به دستهایش نگاه میڪرد و گریه میڪرد!
اگر میدید میان ڪوچه، سربازی، برده ای را میزد گریه میڪرد!
اگر دخترش چادرش روی خاڪ میڪشید گریه میڪرد...
به خدای ڪعبه،
علی ع رستگار شد !
#السون_ولسون ♥️
حوالیِ دهه ی سی دوستت دارم...
اینکه صبح ها بساط نان تست و مربا بپا نکنم! سفره ای کوچک بیندازم؛ همانطور که از پنجره ی مشبک آشپزخانه حیاط را به انتظار آمدنت دید میزنم ، برایت چای هل دار دم کنم!
با نان سنگگ تازه که از راه می رسی، نیشگونی از گونه هایم بگیرم
تاجایش سرخ شود! آخر گفته ای: مرد صبحش با زن دمغ خیر نمی شود! باید بخندی! ... گونه هایت سرخ باشد!
طاق لبهایم را قوسی دهم و بدوم سمت ایوان تا نان را از دستت بگیرم. نان آوردن محبت تو باشد به من... برکت را در سفره نشاندن علاقه ی من به تو!
بنشنیم پای مختصر عشقی که پهن کرده ایم ...
دستانم را پشت هم از لقمه های مردانه پر کنی؛ اخم کنم با گِله ای ظریف و زنانه سر بجنبانم و بگویم : چه خبر است تصدقت!؟... ازقحطی نیامده ام که! ...
بخندی ، دستت برود درون موهای حنایی ام و زحمت صبح را ، از سر شانه کشیدنش با چندحرکت بهم بریزی! ... پیش از سرکار رفتنت،
تا پاشنه ی خوابیده ی کفشت را صاف میکنی ... لقمه ای بگیرم و در دهانت بگذارم . پیشانی ام را ببوسی و برای شام قول خورشت قرمه را از من بگیری!
تا دم در لی لی کنان راهی ات کنم و تو با لبخند دخترانه هایم را، زیرچشمی دنبال کنی!
جلوی در هم که دیگر خودت میدانی! از من سماجت برای دست تکان دادن وقتی که به ته کوچه میرسی... و از تو چشم و ابرو آمدن که:
خوشمان باشد! خدایی ناکرده اگر شیرپاک خورده ای نگاهش به قدو قواره ات بیفتد ... آنوقت خونش گردن تو باشد یامن؟!
سرتاپایم را برانداز کنی و همانطور که در را باز میکنی آرام بگویی:
کنار قرمه ... دامن گل ریزت هم باشد خوب است! دلم رفت ببینمش در قدو بالایت!!
•
در را ببندی و ...
من بمانم و...
دلی که تا ته کوچه
سرخوش بدرقه ات میکند
فرزند بزرگتر،
از نامش هم پیداست
که آمده آن اضافه غمهای اهل خانِه را به جان بخرد!
آن گوشه هایی که به سینه ی پدر سنگینی میکند
و ته مانده بغضهایی که در چشمان مادر جمع میشود!
آمده تا در میان عزیزانش بگردد
و از هر کدام رنجی را به خلوت خودش ببرد.
بزرگترها،
همیشه کنجی می نشینند
گوش به زنگ،
هرجا که میشود، عصاشوند
اولین نفر؛ می دوند، خم میشوند و
زیر پر پدرشان را میگیرند.
فرزند بزرگتر،
از نامش هم پیداست
که آمده هرجا کوچکترها طاقتشان طاق شود
بایستد جای طاقتی که نمانده
و توانی که تمام شده...
علی اکبر ع
از نامش هم پیداست
آمده بود آن اضافه غم های اهل حرم را به جان بخرد!
آمده بود که اولین نفر باشد
که خم میشود
میشکند تا زیر پر حسین ع را بگیرد.
پسر اکبر،
آمده بود بایستد جای طاقتی که به وقت غروب نمیماند!
و توانی که تمام می شد...
•
بزرگتر بود و
دردی که به شانه اش کشید
از همه عظیم تر بود ...
آنقدر عظیم که تماما کربلا را در برگرفت
آنقدر که هرگوشه اش علی شد ...
هرگوشه اش علی ...
دوستان گلم عیدتون مبارک.
هر نظر و انتقادی که داشتید میتونید به پی وی بنده بیاید و نظرات و انتقاداتتون بگید. 🌹🌹🌹🌹
از عزیزی شنیدم 👈شادی عید برای کسانی است که از بند خودخواهی رها شده و توانسته باشند دوست بدارند، ببخشند و فداکاری کنند.
سلام به عزیزانی که در این مدت بنده را همراهی میکنید.
داستان بلندی مد نظر داشتم که شروع به نوشتن کردم.
خوش حال میشم همراهی بفرمایید.🌹
"بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم"
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت اول》
وقتی خانهمان را بردیم دو محله بالاتر، نزدیک خانه حاج محمود! حاج بابا سختگیر بود، سختگیرتر هم شد.
هر موقع به بیبی گلایه میکردم میگفت: تقدیر و بخت و اقبال هرکس را یک جور و یک رنگ نبستهاند.
حاج بابات ترس دارد که نکند روی این بخت روشن لک و ننگی بیفته!
آخه! در این محل، یک حاج محمود و سه پسر اَلدنگش.
بیبی همیشه با این حرفها آرامم میکرد و من را مینشاند کنار سماورش تا کمک او ملحفه کوک بزنم.
حاج بابا صبح زود میرفت دنبال روزی حلال.
من هم مینشستم روی طاقچه و برای بیبی بلبل زبانی میکردم و میگفتم: کی گفته دختری که پاش به کوچه و مغازه باز بشه بیحیاست؟
چرا باید برای من معلم سرخونه بیاد، مشق و حساب بگه؟
چرا حاج بابا محسن فرستاد فرنگ اما من و کردید لا بقچه تو پستو؟
بیبی اگه من آسه برم آسه بیام، گربه هم شاخم نمیزنه.
بیبی قلاب بافتنیاش را پیچ داد لا ولوی کاموا و گفت: دخترجان تو گیسوت کمنده! چشمات رنگ شفق! پوست پنبهات را نباید کسی ببینه!
نگاهی به بیبی انداختم و گفتم: خوب چادر سفیدم میکشم روی موهام، رو میگیرم از چشم ناپاک!
هیجده سالم شده بس نیست!
تا کی زیر سایه حاج بابا باید برم و بیام!
بیبی خندید و گفت: به وقتش....به وقتش!
اتاقم درخانه جدید، دولنگه پنجره داشت که رو به حیاط و مشرف به کوچه باز میشد.
گلدانهای شمعدانی و قفس مرغ عشقها و میز کوچکی در ایوان گذاشتم و رویش حافظ و شاهنامه چیدم.
شب که حاج بابا از حجره آمد و دید نشستهام زیر نور ماه و حافظ میخوانم از همان حیاط سرش را تا جای ممکن بالا گرفت و گفت: چارقدت سرته؟ دامن پاته؟
این محله با اون محله قبلی فرق داره مولود!
من نمیدونم تو این محل کی شیر پاک خورده است! کی هوش و حواسش میجنبه! باید مراقب باشی!
ادامه دارد......
#فرشته_محمدی
#14000106
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت دوم》
سر سفره صبحانه، حاج بابا نان داغ را در پیاله عسل کرد و داد دستم گفت: سپردم به کریم شاگرد حجره! یه معلم سر خونه حسابی برات پیدا کنه.
میگفت یکی سراغ داره فرنگ برگشته.
خانم دکتری شده برای خودش.
لقمهی عسل را از دستش گرفتم و لب و لوچه ام را قد ده تا آدامس کش دادم و گفتم: ها! الان این خانم دکتر فرنگ رفته نیست؟ عجنبی نیست؟
من برم تا سر کوچه بده حاج بابا؟
خودم را جمع و جور کردم چسپاندم به بیبی تا اگر تشری شنیدم سپر بلایم شود.
حاج بابا اما حرفی نزد. چایش را قورت قورت سرکشید و رفت.
همان روز زنگ در خانه و بعد چند تقه به در زدند.
بیبی پای سجاده یاسین میخواند، سری جنباندم و با حرص پوفی کردم و........
با کجی لب و لوچه گفتم: حتما خانم دکتر
بیبی خندید و گفت: چادرت یادت نره!
برحسب عادت، همانطور که حاج بابا از بچگی یادم داده بود، حتی اگرخودش هم پشت در بود بدون چادر و روسری و پابرهنه نباید پشت در میرفتم.
موهایم راپشت شانهام ریختم و چادر را روی موهایم انداختم.
با صدایی که از ته گلو بیرون آمد صدازدم: کیه؟
کسی با ناز عشوه از پشت در جواب داد: مهر هستم.
دهان کجی کردم و نق زدم: مهر هستم...مهر هستم! در را باز کردم.
دختر جوان و زیبایی زیر سایه پسری با قامت بلند که کلاه خبرنگاری روی سرش بود جلو آمد و گفت: سلام زیبارو!
دستش را از دستکش تور توری مشکیاش بیرون آورد و به سمتم گرفت.
من اما بِر و بِر، شده بودم. میخ مرد سبیل دسته موتوری پشت سرش! به خودم آمدم و رویم را کیپتر گرفتم.....
سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم: فکر میکردم تنها هستید!
دختر جوان متعجب دستش را عقب کشیدو پرسید: نمیدونستم ناراحت میشید خانم!
صدایم را مثل کسی که گلایه دارد کردم: نه! اما کاش اطلاع میدادید با همسرتون هستید! تا اهل خانه آماده باشن!
ادامه دارد
#فرشته_محمدی
#14000108
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت سوم》
خانم یکطور که انگار تعارف حالیش نباشد، جفت پلههای ورودی حیاط را پایین آمد و گفت: حجاب تو که عالیه!
نگاهش کردم، یک دامن پیلیسهدار کبریتی و کت کرم و کلاه انگلیسی!
چه تحفهای دربساط کریم بوده! چشم حاج بابا روشن!
مردی که همراهش بود روی پله اول ایستاد و جلوتر نیامد.
خانم مهر! کیف کوچکش را سمت همراهش گرفت و گفت: در ضمن ایشون برادرمه! مصطفی!
آمده تا خانواده جدیدی که قراره مدتی در خدمتشون باشم را از نزدیک ببینه.
مصطفی کلاه خبرنگاریاش را برداشت و انبوه موهای مشکی او نمایان شد.
نگاهم را دزدیم و به سایه افتادهی او روی زمین نگاه کردم.
طرف خانم مهر چرخیدم و گفتم: بفرمایید شما اول برید داخل!
بین راه یاالله هم بگید....شاید بیبی چادر نماز سرش نباشه!
یک آن چشم از سایه گرفتم، حرف حاج بابا در ذهنم جرقه خورد: زن اگه حیا ندونه، هرچقدر هم باسواد باشه، پشیزی نمیارزه!
وقتی از رفتن هردو مهمان مطمئن شدم، به اتاقم پناه بردم.
جوراب ضخیمی از زیر دامن پا کردم وبا چادر گلریز رویم را کیپ گرفتم.
صدای مهمانها را خوب میشنیدم که گرم و مودبانه از بیبی بابت خوش خلقیاش تشکر میکردند.
یکدفعه یادم افتاد کتاب و دفترم را کنار بیبی جا گذاشتهام.
از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
دیدم آقای مهر کنار بیبی نشسته و سر انگشتانش را روی عنوان کتابی که میانش خودکار عطری سوغات حاج بابا را گذاشته بودم میکشد.
(هزار و یکشب) انگار که بخواهد با خودش کلنجار برود و کتاب را ورق نزد چند باری کتاب را برداشت و سرجایش همانطور که بود گذاشت.
نگاهش میان وسایلم میگشت.
سرش را بالا گرفت و به دیوار روبه رویش خیره شد و لبهایش به لبخندی عمیق کِش آمد!
آخر کار خودش را کرد و دفترم را برداشت و جلدش را باز کرد.
بینیام به سمت بالا چروک کردم و زیر لب گفتم: بی تربیت پرو!
با خودم فکر کردم کاش من هم میتوانستم مثل پسر کبری خانم، تربیتام را با آب دهانم نشانش بدهم واز بالا روی فرق سرش بیندازم تا دیگر دست درازی به دفتر من نکند.
دفتر را بالا آورد و شعری که روی جلدش نوشته بودم خواند.
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
حافظ
ادامه دارد......
#فرشته_محمدی
#14000109
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت چهارم》
حاج بابا از کدام عتیقه فروشی پیدایشان کرده بود نمیدانم!
آمدم از کنار حوض رد شوم و به طرف مهمانخانه بروم که چادرم به گلدان کوچک شمعدانی گیر کرد وتا خواستم دست بجنبانم و نگهش دارم صاف افتاد پایین.
هین کشیدهای از دهانم بیرون دوید و پشت بندش نفسم بند آمد.
نگاهم به سمت پنجره مهمانخانه رفت.
خیره مرد بلند قامت پشت پنجره شدم.
سردرگمی و ترس و اضطراب یحتمل قبض روحش کرده بود! باصورتی برافروخته در کسری از ثانیه به بالا نگاه کرد، گیج و مبهوت به نظر میآمد.
تنم را عقب کشیدم و خودم را به در ایوان چسباندم.
حالا به حتم گمان میکند چون او را دیدهام دست پاچه شدهام! از فکری که در ذهنم آمد خنده ام گرفت.
افتاده و لرزان خودم را تا راهرو کشاندم و گوش ایستادم......
- صدای چی بود مادر؟
خانم مهر با لحن طنازی صدا زد: مصطفی! چی شد؟!
دوباره خودم را به کنار حوض رساندم تا فکر چارهای کنم.
قدمهای آرام بیبی را میشناختم.
چشمهایم را بستم و منتظر ماندم تا آقای مهر به صفات پسندیدهاش چقلی را هم اضافه کند.
او مرا دیده بود وبه گمانم حالا شبیه پسر بچههای تخس دستهایش را پشتش گره کرده بود و ابروهایش را تا بالا برده بود تا آبِرویم را خیرات کند.
ادامه دارد.......
#14000111
#فرشته_محمدی