eitaa logo
کانال ققنوس
58 دنبال‌کننده
18 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت هفتم》 حاج بابااگر میدانست این مرد تازه از فرنگ برگشته اینگونه راحت، صاف و بی پرده در چشمانم خیره می‌شود، به قناره‌ای که به درخت زده بود آویزانش می‌کرد. پوستش را می‌کرد همانند پوست گوسفند مثل زمانی که در حال جدا شدن از گوشت است. جفت پاهایم را جمع کردم زیر چادر و مچاله نشستم. دقیقا کُنج دو پشتی گوشه‌ی میهمان‌خانه. بی‌بی درون پیاله‌ها انار میریخت و ذکر میگفت. عادتش بود..... زبانش از عشق بازی با خدا دست برنمی‌داشت. انگار که فرصتش کم باشد و محبوبش بخواهد فنجانی چای تناول کند و برود. آقای مهر کلاه خبرنگاریش را کنار پایش گذاشت و با متانت پیاله انار را از بی‌بی گرفت. با سر انگشت سبابه‌ام روی قالی طرح می‌کشیدم.... صدای خرت...خرت جویدن تخمه انار سوهان روحم بود. خانم مهر شربتش را سرکشید و گفت: خب! حالا که دختر خانومتون اومدن من شروع کنم. فقط اینکه اسمشون چی بود. از بی‌بی پرسید اما سربرگرداند و نگاهم کرد. دیدم که برادرش همانطور که به دانه‌های انار نگاه می‌کرد و سرش را زیر انداخته بود، لب‌هایش تکان خورد و بی صدا گفت: دم باریک....‌ شاخک‌هایم فعال شده بود. مرا دم باریک نامیده بود. چشم درآمده اگر حاج بابا اینجا بود........ با خودش حرف می‌زد..... یک‌بار دیگر تکرار کرد و لبخند زد. آرامشم را حفظ کردم و محکم گفتم: مولود! چشم‌هایش به شوق جمع شدند: چه اسم زیبایی!! و چه درخور. من هم مهتابم.... برادرم رو هم که معرف حضورتون هستند. به اکراه گفتم: بله! ادامه دارد.....
بسم الله الرحمن الرحیم نصیحت معلم: در آینده آرزو داری چه کاره شوی؟ پسرک: آرزویم این است معلم بشوم. پسرم روزی آرزوی من هم همین بود والان در مُشت کلمه معلم را دارم. اما برای رسیدن به یک آرزو، روزهایی را از دست داده‌ام که هیچ‌گاه برنخواهد گشت. پسرم اگر هرروز کوکمان کنند که برای تحصیل به مدرسه برویم، آن‌قدر حساب شده ساعت‌ها را پشت سر می‌گذاریم که اگر برگردیم لذتی در لحظاتمان پیدا نمی‌کنیم!! معلم، پزشک، مهندس، نقاش و.....هیچ فرقی نخواهد داشت. پسرم! هرچه و هرکه باشی، اگر شب همانطور که سرت را روی بالش پنبه‌ایت فشار می‌دهی نتوانی لبخند بزنی، مرده‌ای! این همان موفقیت پوچی است که به خوردمان دادند.... ما زنده‌ایم..... اگر لبخند نزنیم زندگی نمی‌کنیم.
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت هشتم》 بی‌بی با چشمانش مهتاب را وجب میکرد. هضم اینکه حاج بابا چنین معلم سر خانه‌ای برایم جفت وجور کرده باشد برایش سخت بود. حتم داشتم در دلش هزار بار تابه حالا از مهتاب پرسیده بود که چه شد حاج آقای ما شما را فرستاد برای مولود. خانم مهر از کیف کوچکش دستمال پارچه‌ای سفید با گل‌های ریز صورتی و زرد بیرون آورد و یک‌جور که انگار ذهن بی‌بی را خوانده باشد گفت: من وقتی حاج رضا رو دیدم باید حدس میزدم چنین خانواده خوش بیان و خوش تیپی داشته باشند. به معنای واقعی جنتل‌من. من حاج رضا را خیلی دوست دارم وبه همان اندازه شمارا. چشم‌های بی‌بی داشت از کاسه بیرون میزد و خودش را به پیاله انار می‌رساند. خنده‌ام گرفت و با سرفه پشت انگشتان مشت شده‌ام پنهانش کردم. بی‌بی اخم کرد و گفت: حاج آقای ما رو میگید؟! خانم مهر قاشقش را که از دانه‌های انار پُر بود در دهانش کرد و سر تکان داد. ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت نهم》 دست‌های تپل بی‌بی تا مچ میرفت در کاسه‌ی لعابی و زیر لب یک چیزهایی تندتند میخواند. خمیر و ورز می‌داد برای فتیر صبحانه! منتظر بودم حاج بابا از حجره بیاید و پای چپش را جمع کند زیر جثه درشتش. آواز آذری بخواند و خیره‌ به موهای حنا گرفته بی‌بی برای بار هزارم عاشق شود! آه من العشق! چروک دامنم را صاف کردم و مفاتیح الجنان را بستم. یاسین میخواندم از برای قرار هرشب. حاج بابا می‌گفت دلت که آشوب شد بگو یاالله. محمد رقعه فرستاده بود که خودش را برای یلدا می‌رساند، تا سهم نخودچی و کشمش را از جیب حاج بابا بردارد. یاسین میخواندم که به سلامت برسد و بشود بلای جانم! شانه به شانه بی‌بی نشستم زیر طاقچه و تکیه زدم. ناخوش بود. حرفهای مهتاب شده بود شیطان رجیم و زیر لباس بی‌بی قلقلکش می‌داد. بازویش را گرفتم و تکانش دادم. به خودش آمد و نگاه نگرانش را دوخت به صورتم. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل ناآرام آن روزها که یونس در دلِ ماهی بود؛ دلش تنگ نمیشد؟ دلش نمیگرفت؟ روزهایش را چگونه به شب رساندی خدا؟ تنهایی هاش را، دلِ گرفته اش را، اشک هاش را، ... . ورژنِ خداییِ تو که عوض نمی‌شود، نسخه ی ارتقا یافته که نیستی که مثلا نسبت به نسخه ی قبلی یک سری معایب داشته باشی و یک سری مزایا. مثلا بگوییم خدایِ ورژِن یونس تا توی دلِ نهنگ هم آنتن میداد ولی به زمانِ محمد که رسید باید میرفت روی قله ی کوه، توی غار چند روز معتکف میشد تا خدایش آنتن بدهد. نه تو همانِ خدایِ یونسی، همان خدایِ پاهایِ اسماعیل، همان خدایِ نگرانِ ساره، تو همان خدایِ موسی در رودی، همان خدایی که زینب را صبر داد . [دلِ منِ به دامِ نهنگ افتاده را آرام کن .]
باور ڪُنید هیچ آدمی تا بہ حال با آرزو و دعا ڪردن نیامِده و بہ اصرار نمانده!! ادمها اگر بخواهند خودشان با پای خودشان می‌آیند و می‌مانند ... حتی اگر تمام دنیا دست بہ دست هم دهدتافاصلہ بیندازد، اگر دوستتان داشته باشند، نمی‌روند! هیچ عشقی بہ اصرار یڪ طرفہ پا نگرفتہ ڪہ اینبار شما بخواهید امتحانش ڪنید. ڪسے ڪہ دلتنگتان باشد دوام نمی‌آورد بہ هر بهانہ پیام می‌دهد تماس می‌گیرد. اگر هرروز برای چند دقیقہ بودنش ، جواب دادن بہ پیامهایتان اصرار ڪردید .... اگر براے دوام رابطہ تان بہ هر ترفندی تقلا ڪردید. اشڪ ریختید، دوست داشتنتان را داد زدید، ساعتها بحث ڪردید اما خونسرد و تنها با جملہ ای حق را بہ خودشان دادند و براے ارام ڪردنتان نماندند و بہ بهانہ ڪار، ڪلاس،پشت فرمان بودن، سر شلوغےهاشان رفتند .... دست بردارید از سماجت های ڪودڪانہ تان. عِشق اگر عشق باشد نیازی بہ داد و فریاد و دویدن برای ماندنش نیست! بہ نگاهی هم می‌مانَد..دست بردارید!
پای حرفهایمان بنشینید. درد دلهایِمان ! نروید! نصفہ و نیمِہ نباشید ... بشنوید و بعد بگویید: غَمت نباشد! غصہ اش را نخُور ! بمانید! اشڪ هایمان را پاڪ ڪنید. نگذارید خودمان آخر شب با آستین بغض از پلڪمان بگیریم ... باوَر ڪنید دوست داشتن قهرش مےآید...
بچه‌تر که بودیم یک روز زودتر می‌گفتند: میخوایم برویم مهمونی! بعد دایی طاهر سرمان کاسه میگذاشت و دور تا دور آن را میتراشید. بعد از اینکه کارش با کاسه تمام می‌شد، مارا به حمام می‌برد وبا کیسه وسفید اب به جانمان می‌افتاد. سرخ و لبو شده، بی جان وشبیه به رخت چرک وچنگ خورده می‌انداختمان بیرون وباصدای به گلو افتاده می‌گفت: این کارش تمومه، بعدی. ننه‌ام هم با حوله به جانم می‌افتاد یک دست لباس نو به دستم می‌داد و می‌گفت: بپوش امشب میریم پیشواز. پیشواز رمضان تو هم قَدت دوتای من شده‌،امسال باید روزه بگیری.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••✒️ ! 💜 قدیم ترها... به گمانم ماه رمضان سال ۴۰ بود ! آن وقت ها تازه پایم از تشک بیرون می زد و آقاجان هم که صبح ها وقت مستراح رفتن مدام عصایش به پایم گیر می کرد ؛ می پراند : پس کی این بی قواره را زنش می دهید؟!! مادرم هم هر بار ابروهای هلالش را تا پس گردنش بالا می داد و میگفت : وا ! اقا جان ! کجای بچه ام بی قواره اس! ... حالا حالاها جادارد .... جمله اش آمده نیامده پدرم ته حرفش را می چید و میگفت: این نره خر مگر کش تنبان است هی کش بیاید و جا داشته باشد!... لوس بارش اورده ای !!... خدا خیر دهد نذرهای گاه و بی گاه بی بی را . یک دیگ میگذاشت وسط حیاط نقلی مان و اهل محل از سر تا ته کوچه جمع میشدند تا با هم زدن شُله ی معروفمان گره کور از دردشان باز شود . بی بی نام من را روی شُله ی آن سال گذاشت و گفت : ان شاءالله به حق مرتضی علی ع رضا سال بعد عروسش را بیاورد پای دیگ کمکمان باشد!... تو!... همان روز پیدایت شد . آمده بودید اسباب بیاورید خانه ء جدیدتان...همان آجر سه سانتیِ ته کوچه باغ . پدرت پیپِ لب دهانش را پُک می زد و عربده میکشید تا کارگرها حواسشان به اثاثیه باشد! تو اما آرام ... چادر طرح دارت را جمع کرده زیر پایت ، چمپاتمه زده بودی کنج دیوار . انگار میل به خانه رفتنت نبود! زیر سایه ی شاخ و برگهای درخت انار کتاب شعرت را ورق میزدی . راستش آمده بودم سهمتان را از شُله که در کاسه گل سرخی ریخته بودیم بدهم بروم . اما طره ای از موهای مواجت که سعی داشتی با به دندان گرفتن چادر بپوشانی اش مرا سرجایم نگه داشت . سایه ام که افتاد روی کتابت ، گویا انار روی درخت افتاده باشد توی گونه ات ، از جا پریدی و سلام کردی! نگاهت که میکشید روی زمین ، دستهای ظریفت که سریع کاسه را برداشت و قدِ کشیده و اندام نحیفت که با چند قدم تند سمت خانه رفت مرا پاگیر کرد... همانجا...همان سال... سال ۴۰ بود به گمانم! نمیدانم چه بود در چشمان مشکی ات که مدام آنها را از نگاهم می دزدیدی ... حیا بود ، شرم ... هرچه بود به مزاجم عجیب خوش آمد!! ای من قربانِ شرمِ چشمانِ مشکی ات که هنوز هم خیره خیره نگاهم نمیکند خانوم جان !... خدا خیر دهد نذرهای بی بی را ... خدا خیر دهد...!
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت دهم》 گونه افتاده‌اش را بوسیدم و گفتم: چته بی‌بی پریشونی؟! انگار که سوزن بزنی به دلش یک آن ترکید و ریز ریز کلمات از دهانش ریخت در کاسه لعابی. مادر مولود! پریشونم کرده اون نگاه پریشون مهتاب! دختره‌ی فرنگی! دیدی چطور اون لبهاش رو جمع کرد وقتی جیم حاج آقا را میگفت؟ لبهایم کش آمدند و بالبخند من جملات بیشتر و تندتر از دهانش سرریز کرد! ناخوش‌تر می‌شد وقتی می‌دید کسی نمی‌تواند بفهمه که او هنوز شبیه به چهارده سالگی حاج بابا را دوست دارد! کاش‌‌‌! میتوانستم بگویم آن تابلوی هزار خط و چروک را باید عتیقه کنی بگذاری سر طاقچه بی‌بی........ مهتاب هزار سال هم بگذرد دلش نمی‌رود پی آن تارهای نقره‌ای! به کاسه لعابی نگاه کردم که خمیر درونش ترک میخورد! دست بردم انگشت کشیدم روی لکه‌های قهوه‌ای پوست دستش و لب زدم: حاج بابا! قربونت برم من بی‌بی‌! میدونی راجب کی داری صحبت میکنی؟ دستش را از کاسه بیرون آوردم و زمزمه کردم: چی میشه یه‌ذره آروم باشی؟ دست بردار نبود امّا. ادامه دارد.....
❤️ مولود مصطفی❤️ 《قسمت یازدهم》 خیره به گل های ریز قالی، چشمهایش را تنگ کرد و پرسید: اصلا جنتل من ینی چی مولود؟ سر تکان دادم، دست سر زانوگذاشتم و بلند شدم تا کاسه را به آشپزخانه ببرم. همانطور که می‌رفتم گفتم: زن احوال دلش که ناجور باشه، غذا یا شور میشه یا تلخ! این خمیر هم دیگه برکت نداره ! یک بند غر میزد و من می‌شنیدم. میخندیدم و یک پارچه حسرت می‌شدم تا بدانم چه لذتی دارد در بند بودن! پراندم: بی‌بی! عاشقی چجوره! همه انگاری یجورایی عاشقن! شما و حاج بابا...حتی این مشدی حسنِ لبو فروش. تصویر مهتاب با آن کلاه کج و یقه دیپلمات توری از سر بی‌بی نمیرفت! کاسه را گذاشتم روی میز و صدا زدم: بی‌بی! شنیدی؟! با کاموای جورابش ور میرفت. گفت: عِشق با پای خودش می آد! سری که درد نمیکنه با دستمال هزار پیچش نمیکنن. دست بردم و گیس هزار تابم را ریختم پشت شانه. روی سر پنجه پا به پنج دری برگشتم و گفتم: عا! دعای جنون دارم! نشستم مقابلش و دستش را گرفتم و بالا آوردم . بعد هم انگشت سبابه اش را گرفتم گذاشتم روی پیشانی ام و حمد خواندم . دستش را کشید ... - خلی؟ + پیِ قصه ی جدیدم! - قصه خودش اومد امروز! حوصله نداشت. حرف پشت حرف میخورد. دهانم گس شد. شبیه به آلوچه باغ عمو ظفرجمع شدم. در هم شدم ... - چرا چنین شدی؟! + حتمی اون میرزا دیلاق رو میگی؟ - چش بود!؟ + ندیدی چشمهای وقیح وق زده‌اش رو؟ با اون کلاه فرنگی! شما میدونی کهیر میزنم مرد جلیقه تنش باشه! حواسش بمن نبود. زمزمه کرد: یا ماتیک سرخ زده باشه! خندیدم، بلند! یکطور که با غیض نگاهم کرد . دست گذاشتم روی دهانم و گفتم : ببخشید ! آقای مهر ماتیک زده باشه؟! نگاهش را از چشمان براق من گرفت و دستش را روی هوا تکان داد . - چه بدونم! شدی وصله ی ناجور امشب مولود! نپیچ به حوصله ی کمم! آمدم بگویم: ای سر چشم که صدای بر هم خوردن دو لنگه درب حیاط، حرف را در دهانم خشکاند . + حاج بابا! انگار که قهر باشد. سر جنباند. لبهایش را جمع کرد به گلایه ... گفت: حتم باید برم بار از دستش بگیرم!؟ هر وقت اومد گفت این مهتاب خانوم رو از کجا آوردن، بار میگیرم و یار میشم! ادامه دارد.....
❤️❤️❤️❤️به وقت دلتنگی❤️❤️❤️ عِشق خانه ایست، که در آشپزخانه اش اُجاق روشن است و مَردی با نان گرم و تازه دَرش را میزند ..
•••✒️ سادِه فرضمان نکنید! اگر ساعتها پشتِ خط مشغول منتظرتان میماندیم اگرشبهابدون حضورتان خیرنمیشد! ساده نبودیم ! تنها صادقانه دوستتان داشتیم ... . بعداز رفتنتان ، اگر دل به نگاه تازِه ای ندادیم وپایبند احساسی ماندیم که بوی نا و کهنگی میداد ، ساده نبودیم !! رفتید ، دورتان را زدید ... از هر نگاه گوشه ای چشیدید و برگشتید! ادعایتان شد جدایی سینه تان را به تنگ آورده ... ازحماقت و پشت پایی که زده اید پشیمانید! . دوستتان داشتیم ، اما... برای باور سناریویی که میبافید دیر است ... دیر! | ساده فرضمان نکنید ....! |
گُفتم : خوُش بحالِ آسموُن ! + چرا ؟! چطور ؟! - آخه وقتی دلش تنگ میشه بیخیال از هر چی نگاهه ، میباره ! فقط میباره ... + خب ... توام بیخیال باش ! - اونموقع ... باید اول از همه بیخیال نگاه تو بشم ! تویی که الان بخاطرت | دلتنگم | ...
❤️مردها عشق را فریاد نمی‌زنند❤️ مَردها عِشق را فریاد نمی‌زنند... شعر نمی‌خوانند هزار ادا و اطوار، ناز و دِلبری نمی‌دانند عوضش شبها با نانِ تازه و دست پر به خانه می‌آیند بی‌هیچ حرفی در آغوشتان می‌کِشند بَعد از غذا سفره را جمع می‌ڪُنند چایِ بعد از ڪار را با شما شریڪ می‌شوند! با شوق جایی ڪنارشان خالی می‌ڪنند تا همراهشان فوتبال ببینید! در خیابان ڪیفتان را روی دوش میندازند تا احساس خستگی نڪنید .... دستتان را در شلوغی محڪم تر می‌چسبَند در باران ڪتشان را چتر می‌ڪنند... در سرما هر چه دارند درمی‌آورند دورتان می‌پیچند و بعد لبخند میزنند .. تا لرزش لبشان را نبینید! ... صُبح ها زودتر از شما بیدار می‌شوند... در روز چند شیفت ڪار میڪنند... حقوقشان را از چند برج قبل تر برایِ خریدِ آن پیرهن مورد علاقه تان پس انداز میڪنند! ترجیح میدهند با یڪ ڪفش به مهمانے، محل ڪار و یا پیاده روی بروند... و سهم خریدِ لباس مردانه را خرجِ یڪبار دیگر ، لبخند زدنتان ڪنند! مردها عِشق را فریاد نمےزنند... نشان مےدهند...♡
زنی زیر باران ایستاده است. خیره به آسمان! هر بار که باران بی‌دریغ، میچکد روی گونه‌هایش نفس او در خنکی و سردی هوا، بخار میشود این روح اوست که در دستهای نسیم پرواز می‌کند. گویی دلتنگ قدم زدن، رقصیدن و چرخیدن روی ماسه‌های باران زده است. امان از باران! بند نمی‌آید در دل زنی که در چشمانش غم سوسو می‌زند.
به دنبال دوست با ایستادن اتوبوس سرم را که به شیشه تکیه داده‌ بودم، بلند کردم. از پشت پنجره میدان بزرگ وشلوغ ساری پیدا بود. دسته‌ی ساک کوچکم را در دست گرفته و از روی صندلی اتوبوس بلند شدم. به طرف تاکسی زرد رنگ آن‌سوی میدان رفتم. به کاغذ در‌ دستم نگاهی انداختم. شهر ساری روستای‌آقا مشهد. اسم آقامشهد که آمد؛ یاد روزی افتادم که شیرین با خودکار آبی سر شکسته‌اش، آدرس خانه پدریش را در دفتر خاطراتم نوشت. شیرین دختری بود که روزهای جوانی‌ام، با گرمای محبت دوستانه‌اش عجین شده بود. در زمان جنگ، هر دو دانشجوی پرستاری بودیم. برای کمک به مجروحان جنگی ما را به آبادان منتقل کرده بودند. یک شب که خبر دادند، بیمارستان خرمشهر بعد از عملیات، پر از مجروح شده، تصمیم گرفت همان شب داوطلبانه به کمک مجروحان خرمشهر برود. گفتم: آنجا کارت سخت می‌شود. گفت: نه! مگر آمده ام برای هواخوری؟! زمان جدایی ما دقیقا همان شب بود. دیگر خبری از او نداشتم. بعد از چند سال وقتی با کنجکاوی دخترم از روزگار جنگ، سراغ دفتر خاطراتم‌ رفتم، دلم هوای شیرین را کرد. این راه را برای دیدن او آمدم. نمی‌دانم الان او چند فرزند دارد؟ با تکان های که ماشین می‌خورد از فکر بیرون آمدم و رو به راننده ماشین گفتم: آقا چند کیلومتر به روستا مانده؟ مرد نگاهی به آینه وسط ماشین انداخت و گفت: سی کیلومتر خواهر جان. چنان در فکر شیرین و خاطرات خاک خورده‌‌مان بودم که از زیبایی‌های اطرافم غافل شدم. شیشه ماشین را پایین دادم و منظره بیرون را نگاه کردم. تاچشم کار می‌کرد جنگل‌های سبز. هوای لطیف و شرجی ساری جان می‌داد، ساعت‌ها چشم ببندی و از اعماق وجودت نفس بکشی. نگاهم به تابلوی سبز رنگ بزرگی افتاد که با خط شکسته روی آن نوشته شده بود، به روستای آقا مشهد خوش آمدید. شیرین گفته بود، خانه‌شان روبروی مسجد و پایین تپه است. پای پیاده به سمت روستا حرکت کردم. گنبد سبز رنگ مسجد از اول جاده پیدا بود. هرچه جلوتر می‌رفتم به مسجد نزدیک‌تر می‌شدم. خانه ای با در چوبی بزرگ رو به مسجد بود. نزدیک در رسیدم و چند بار کلون در را محکم زدم. اما انگار کسی خانه نبود. ناامید شدم با خودم گفتم: شاید دیگر اینجا زندگی نمی‌کنند. پیرزنی که چادرش را به کمر گره‌ زده‌ بود با آن عینک شیشه بزرگش که معلوم بود خیلی خوب نمی‌بیند جلو آمد و گفت: مادرجان با کی کار داری؟ درمانده نگاهی به پیرزن انداختم که گفت: حاج آقا را می‌خواهی؟ برو امامزاده حارث. پیرزن سرش را پایین انداخت و رفت. گنبد نقره‌ای امامزاده از پایین تپه هم جلوی چشمانم بود. از راه باریک و خاکی که از پایین کوه باز شده بود، بالا رفتم. جاده با سنگ ریزه‌ها به دو قسمت تقسیم شده بود. از لابه‌لای سنگ‌ها گل های زرد و سفید دسته دسته بیرون آمده و طبیعت جاده باریک امامزاده را زیباتر کرده بود‌ند. با خودم گفتم: نکند شیرین در این روستا زندگی نمی‌کند! با تصور اینکه شاید حاج آقا از او خبر دارد، به قدم‌هایم شدت بیشتری دادم و خودم را به امامزاده رساندم. یادم افتاد پیرزن گفته بود اسم اینجا امامزاده "حارث" است. سرم را خم کردم و سلام دادم. هرچه چشم چرخاندم کسی در امامزاده نبود. فقط صدای زنگوله‌هایی که دورتا دور امامزاده آویزان بود به گوش می‌رسید. باد ملایمی در حال وزیدن بود که با صدای درختان امامزاده حس و حال خوبی را در وجودم پرورش داد. وارد صحن امامزاده شدم. درحال زیارت بودم که باصدای بلند مردی که سلام آخر نمازش را می‌ داد به خودم آمدم. بیرون جلوی در امامزاده ایستادم. پیرمردی تسبیح به دست با محاسن بلند سفید مشغول پوشیدن کتانی‌های خاکی رنگش بود. به خاطر سن بالایش به‌ سختی کمرش را راست می‌کرد. سرش را چرخاند، نگاهش به من افتاد. جلوتر رفتم. _ سلام حاج آقا زیارت قبول. لبخند زیبایی زد‌. از همان لبخندهایی که پدر خدابیامرزم همیشه برایمان می‌زد. دستی به محاسن مرتبش کشید و گفت: سلام خدا قبول کند. این پا و آن پا کردم و در آخر سوالم را از حاج آقا پرسیدم: شما پدر شیرین آقا مشهدی هستید؟ تا اسم شیرین راشنید سرش را باشتاب بالا گرفت و گفت: پدرشم دخترجان. خوشحال، از رَدی که از شیرین پیدا کرده بودم جلو رفتم و از دوستی‌مان تاچند دقیقه قبل را سیر تا پیاز براش تعریف کردم. پیرمرد هاله اشک درچشمانش جمع شد، سرچرخاند و با انگشت، کنار درخت کهنسال را نشان داد. نگاهم به نرده‌های مستطیل شکل افتاد. با پاهای لرزان جلو رفتم و خودم را به پشت نرده رساندم. سنگ قبر بزرگی که بالای آن پرچم سبزی در حال تکان خوردن بود. انگار راهنمای مسیرم شده بود. چشمم به لاله‌ی قرمز بالای قبر و بعد به نوشته‌ی روی آن افتاد که با رنگ سفید نوشته شده بود: شهیده سیده شیرین آقا مشهدی. @marahelroshd
داستان به دنبال دوست ویرایش شده👆👆👆
| لایُوم ڪیوُمڪَ یا اباعبدالله ... | - من غریبم حسین ع ! اما تو اَز من مظلوُم تری ...
🌺شارع الحسین🌺 من که نمیدانم باباجان! اما می‌گویند آن لحظه‌ای که بعد از چند روز و چندین ساعت، در حالیکه تنت از فرط خستگی ڪوفته و پایت از مسیر طولانی زخم شده. به یک خیابان میرسی که صدایش میڪنند شارعُ الحسین( ع )... می‌گویند. حلاوتِ دیدنِ آقازاده‌ای که انتهای آن علم برداشته، به یک باره، رنج تن و بار دوشت را برمیدارد و انگار که آب خنک و گوارا به وجودت راه گرفته باشد، جان دوباره میگیری.... من که نمیدانم اما می‌گویند تمام عمر یک طرف، آن نگاه اول بعد از چند روز پیاده روی یک طرف... یک ریش سفیدی میگفت تمام عمر غیر از ان لحظه، حرام باد... و من جوانی‌ام حرامِ غیر از تو شد حسین( ع)... بیش ازین نخواه ڪه زیان ڪنم!
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت دوازدهم》 پشت بندش کسی از حیاط صدا زد: ماه پیشونی! بی بی ذکر گفت فوت کرد به چارقدش، یقه‌اش را کنار زد و به سینه اش هم ذکر خواند. میدانستم چه میگفت! ( ربّ الشرح لی صدری) تا مبادا سگرمه‌هایش تیز شود برای حاج بابا. بعد با چشم اشاره کرد تا بروم استقبال! خم شدم و پیشانی اش را ماچ کردم . + دلت قدر این گلدون کوچیکاس! تا به خودم بجنبم، هوای خنک در پستو پیچید و سایه ی قامت بلند حاج بابا افتاد روی سر بی بی. تا بناگوش لبخند شدم و به احترامش تمام قد ایستادم. بی بی چارقدش را کشید روی لبهایش و رو گرداند... حاج بابا ابروهای پرپشتش را در هم کشید و نان سنگک را دستم داد. گلو صاف کرد و گفت: سلام! جوابی نشنید. روی کنده زانو نشست مقابل بی‌بی و با اشاره از من پرسید: محبوبم را چه شده؟ شانه بالا انداختم و تکه ای نان در دهانم گذاشتم. حاج بابا دست برد به چارقد بی بی و کنارش زد: - ماهی جان؟! سلام کردیم ها! پشت کردم و رفتم به آشپزخانه تا نان را بپیچم لای پارچه و بگذارم درون سفره. نان بهانه بود برای آنکه حاج بابا هر شب برای بی‌بی رزق و روزیِ دلدادگی اش را بیاورد! ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت سیزدهم》 ظهر به غروب نرسیده آقای مهر پشت کفشش را کشید و گفت باید بروند! مهتاب مرا بوسید و دستان لطیفش را کشید به گونه‌هایم. گفت که پیغام میدهد آمدنی و درس و مشق را از سر هفته شروع میکند. از اشنایی با ما خوشبخت بود. اما بی‌بی اینطور به نظر نمی آمد! آقای مهر چند قدم عقب گرد کرد و با نگاه به بی‌‌بی فهماند که انار و گلپر به لطف دستهایش گرم بود! بعد هم کلاهش را گذاشت روی سرش و من سنگینی نگاه زیر چشمی‌اش را روی چادرم احساس کرده بودم... مهتاب تا دم در از حاج بابا نقل و نبات گفت و در آخر گونه‌ی بی‌بی را بوسید! بی‌بی هم یکطور که انگار هووی جوانش اورا بوسیده باشد با چادر بعد از آنکه درب را پشت سرشان بست، گونه‌اش را پاک کرد. بعد انگار که به دلش نچسبیده باشد، وضو گرفت و صورتش را ده بار مسح کشید! ادامه دارد.....