eitaa logo
کانال ققنوس
60 دنبال‌کننده
18 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت چهارم》 حاج بابا از کدام عتیقه فروشی پیدایشان کرده بود نمی‌دانم! آمدم از کنار حوض رد شوم و به طرف مهمانخانه بروم که چادرم به گلدان کوچک شمعدانی گیر کرد وتا خواستم دست بجنبانم و نگهش دارم صاف افتاد پایین. هین کشیده‌ای از دهانم بیرون دوید و پشت بندش نفسم بند آمد. نگاهم به سمت پنجره مهمانخانه رفت. خیره مرد بلند قامت پشت پنجره شدم. سردرگمی و ترس و اضطراب یحتمل قبض روحش کرده بود! باصورتی برافروخته در کسری از ثانیه به بالا نگاه کرد، گیج و مبهوت به نظر می‌آمد. تنم را عقب کشیدم و خودم را به در ایوان چسباندم. حالا به حتم گمان می‌کند چون او را دیده‌ام دست پاچه شده‌ام! از فکری که در ذهنم آمد خنده ام گرفت. ‌افتاده و لرزان خودم را تا راهرو کشاندم و گوش ایستادم...... - صدای چی بود مادر‌؟ خانم مهر با لحن طنازی صدا زد: مصطفی! چی شد؟! دوباره خودم را به کنار حوض رساندم تا فکر چاره‌ای کنم. قدم‌های آرام بی‌بی را میشناختم. چشم‌هایم را بستم و منتظر ماندم تا آقای مهر به صفات پسندیده‌اش چقلی را هم اضافه کند. او مرا دیده بود وبه گمانم حالا شبیه پسر بچه‌های تخس دست‌هایش را پشتش گره کرده بود و ابروهایش را تا بالا برده بود تا آبِرویم را خیرات کند. ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت پنجم》 دستم را روی سینه گذاشتم و قلبم را که گروپ گروپ می‌زد رام کردم..... اما خیلی متین و البته کمی موذیانه گفت: چیزی نیست، گربه بود! پلک‌هایم را به اندازه نَلبکی حاج بابا باز کردم و سگرمه‌هایم را در هم کشیدم! چی!! گربه!! بامنه؟! دهانم را باز کردم و بستم، آمدم چیزی بگویم که قورت دادم. حیف....حیف.... از حرص دهانم از هوا پر و خالی می‌شد! پاورچین....پاورچین به کنار بی‌بی رفتم. بی‌بی هنوز چادر نمازش، سرش بود و داشت صلوات میفرستادو آیه الکرسی میخواند و فوت می‌کرد به دور و اطراف که بلا از من و میهمانان دور باشد. زیر لب هم زمان زمزمه می‌کرد، خدا به خیر کرد اتفاق بدی نیفتاد. نگاه به صورت برافروخته آقای مهر انداختم ودست ظریف خواهرش که روی بازوی او نشست و گفت: خوبی؟ و جوابش شد صدای پر لبخند برادرش: خوبم. بی‌بی جاروی زهوار در رفته را برداشت و گذاشت کنار تکه‌های شکسته گلدان، بعد هم همانطور که سعی می‌کرد برود پشت سرآقا و خانم مهر، دست راستش را به سمت جلو تکانی داد و گفت: بفرمایید داخل بعدا تمیز می‌کنم، شربتتون گرم شد.... سعی کردم عادی جلوه کنم. اول خانم مهر وارد شد و پشت سرش برادر دیلاقش. چشم‌های بادامی‌اش با دیدنم برق زد و مروارید دندانهایش نمایان شد. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا جانم! داداش فرهادم میگوید، دیده سیزده هر عید دخترهای اقدس خانم می‌روند باغ پشت کوچه، سبزه ای گره میزنند تا شاید بختشان باز شود! من دویدم به بی‌بی گفتم و پرسیدم که آیا گندمی کاشته که سبز شود تا گره بزنیم؟ آبجی اعظم خندید و گفت: تو هنوز پشت لبت کرک هم در نیامده میخواهی زن بستونی!؟ آقا جان گفت: چه کارش داری!؟ سبزه را گره زدن که فقط برای بخت و رخت عروسی نیست! هر گره ای که باشد باز میشود و هر روشنی را جاری میکند ان شاءالله! من هم از میان معرکه دویدم کوچه باغ پشتی زیر درخت تازه شکوفه زده آلو نشستم و همانطور که شُر و شُر عرق می آمد از میان کتف انگار که بخواهد آرزویم به محض گره اول مقابلم سبز شود، بسم الله گفتم و دو جوانه ی تازه روییده را در آغوش هم چفت کردم! تا تو بیایی! برگردی ... تا خوش بخت شویم! روشنایی جاری شود به ظلمات خانه بعد هم خم شدم جوانه ها را بوسیدم ... انگار که کف پایتان باشد! عزیز محترممان! شما بیایید همه جا سبز می‌شود ... بیا و گره کور از بختمان باز کن!
این متن مخصوص سیزدهم عید بود👆👆👆👆
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت ششم》 دخترم چیزی نشده بود. بی‌خود ترسیدی صدا....صدای شکستن گلدان بود. تقلا می‌کردم نگاهم به نگاه تیزی که از بالا مرا میپایید نیفتد. آقا مصطفی از پشت پنجره دیدند مثل اینکه دُم باریک خورده به یکی از گلدان‌های کنار حوض. تو ندیدیش؟ دستپاچه جواب دادم: دُم باریک رو؟! نه! آقای مهر گلویش را صاف کرد و پراند: اِه..... پس اسمش دُم باریک؟! تنم گر گرفت و گونه ‌هایم سوزن سوزن شد.... از مقابل در کنار رفتم و راه را برایشان باز کردم تا به میهمان‌خانه بروند. بی‌بی اشاره به پشتی‌ها کرد و گفت: بفرمایید بنشینید. در مجمع مسی بزرگ که یادگار خانم‌جان مادر‌ بی‌بی که از سفر تفرش برایش آورده بود، انار ریخته و ظرف گل سرخی که تا نیمه گل‌پر بود را کنارش گذاشتم. در لیوان‌های کشیده و شفاف شربت زعفران ریخته و قاشق‌های نقره‌ای را باسلیقه توی پیش دستی‌ها چیدم. خواهر و برادر کنار هم نشستند و اول به بی‌بی و بعد هم به من لبخند زدند. مانده بودم چطور با این که بار اول بود من را می‌دید چرا صاف و بی پرده من را نگاه میکرد. تازه یکی دوبار هم در حالی که خیره به چشمانم بود مچش را گرفته بودم. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت هفتم》 حاج بابااگر میدانست این مرد تازه از فرنگ برگشته اینگونه راحت، صاف و بی پرده در چشمانم خیره می‌شود، به قناره‌ای که به درخت زده بود آویزانش می‌کرد. پوستش را می‌کرد همانند پوست گوسفند مثل زمانی که در حال جدا شدن از گوشت است. جفت پاهایم را جمع کردم زیر چادر و مچاله نشستم. دقیقا کُنج دو پشتی گوشه‌ی میهمان‌خانه. بی‌بی درون پیاله‌ها انار میریخت و ذکر میگفت. عادتش بود..... زبانش از عشق بازی با خدا دست برنمی‌داشت. انگار که فرصتش کم باشد و محبوبش بخواهد فنجانی چای تناول کند و برود. آقای مهر کلاه خبرنگاریش را کنار پایش گذاشت و با متانت پیاله انار را از بی‌بی گرفت. با سر انگشت سبابه‌ام روی قالی طرح می‌کشیدم.... صدای خرت...خرت جویدن تخمه انار سوهان روحم بود. خانم مهر شربتش را سرکشید و گفت: خب! حالا که دختر خانومتون اومدن من شروع کنم. فقط اینکه اسمشون چی بود. از بی‌بی پرسید اما سربرگرداند و نگاهم کرد. دیدم که برادرش همانطور که به دانه‌های انار نگاه می‌کرد و سرش را زیر انداخته بود، لب‌هایش تکان خورد و بی صدا گفت: دم باریک....‌ شاخک‌هایم فعال شده بود. مرا دم باریک نامیده بود. چشم درآمده اگر حاج بابا اینجا بود........ با خودش حرف می‌زد..... یک‌بار دیگر تکرار کرد و لبخند زد. آرامشم را حفظ کردم و محکم گفتم: مولود! چشم‌هایش به شوق جمع شدند: چه اسم زیبایی!! و چه درخور. من هم مهتابم.... برادرم رو هم که معرف حضورتون هستند. به اکراه گفتم: بله! ادامه دارد.....
بسم الله الرحمن الرحیم نصیحت معلم: در آینده آرزو داری چه کاره شوی؟ پسرک: آرزویم این است معلم بشوم. پسرم روزی آرزوی من هم همین بود والان در مُشت کلمه معلم را دارم. اما برای رسیدن به یک آرزو، روزهایی را از دست داده‌ام که هیچ‌گاه برنخواهد گشت. پسرم اگر هرروز کوکمان کنند که برای تحصیل به مدرسه برویم، آن‌قدر حساب شده ساعت‌ها را پشت سر می‌گذاریم که اگر برگردیم لذتی در لحظاتمان پیدا نمی‌کنیم!! معلم، پزشک، مهندس، نقاش و.....هیچ فرقی نخواهد داشت. پسرم! هرچه و هرکه باشی، اگر شب همانطور که سرت را روی بالش پنبه‌ایت فشار می‌دهی نتوانی لبخند بزنی، مرده‌ای! این همان موفقیت پوچی است که به خوردمان دادند.... ما زنده‌ایم..... اگر لبخند نزنیم زندگی نمی‌کنیم.
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت هشتم》 بی‌بی با چشمانش مهتاب را وجب میکرد. هضم اینکه حاج بابا چنین معلم سر خانه‌ای برایم جفت وجور کرده باشد برایش سخت بود. حتم داشتم در دلش هزار بار تابه حالا از مهتاب پرسیده بود که چه شد حاج آقای ما شما را فرستاد برای مولود. خانم مهر از کیف کوچکش دستمال پارچه‌ای سفید با گل‌های ریز صورتی و زرد بیرون آورد و یک‌جور که انگار ذهن بی‌بی را خوانده باشد گفت: من وقتی حاج رضا رو دیدم باید حدس میزدم چنین خانواده خوش بیان و خوش تیپی داشته باشند. به معنای واقعی جنتل‌من. من حاج رضا را خیلی دوست دارم وبه همان اندازه شمارا. چشم‌های بی‌بی داشت از کاسه بیرون میزد و خودش را به پیاله انار می‌رساند. خنده‌ام گرفت و با سرفه پشت انگشتان مشت شده‌ام پنهانش کردم. بی‌بی اخم کرد و گفت: حاج آقای ما رو میگید؟! خانم مهر قاشقش را که از دانه‌های انار پُر بود در دهانش کرد و سر تکان داد. ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت نهم》 دست‌های تپل بی‌بی تا مچ میرفت در کاسه‌ی لعابی و زیر لب یک چیزهایی تندتند میخواند. خمیر و ورز می‌داد برای فتیر صبحانه! منتظر بودم حاج بابا از حجره بیاید و پای چپش را جمع کند زیر جثه درشتش. آواز آذری بخواند و خیره‌ به موهای حنا گرفته بی‌بی برای بار هزارم عاشق شود! آه من العشق! چروک دامنم را صاف کردم و مفاتیح الجنان را بستم. یاسین میخواندم از برای قرار هرشب. حاج بابا می‌گفت دلت که آشوب شد بگو یاالله. محمد رقعه فرستاده بود که خودش را برای یلدا می‌رساند، تا سهم نخودچی و کشمش را از جیب حاج بابا بردارد. یاسین میخواندم که به سلامت برسد و بشود بلای جانم! شانه به شانه بی‌بی نشستم زیر طاقچه و تکیه زدم. ناخوش بود. حرفهای مهتاب شده بود شیطان رجیم و زیر لباس بی‌بی قلقلکش می‌داد. بازویش را گرفتم و تکانش دادم. به خودش آمد و نگاه نگرانش را دوخت به صورتم. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل ناآرام آن روزها که یونس در دلِ ماهی بود؛ دلش تنگ نمیشد؟ دلش نمیگرفت؟ روزهایش را چگونه به شب رساندی خدا؟ تنهایی هاش را، دلِ گرفته اش را، اشک هاش را، ... . ورژنِ خداییِ تو که عوض نمی‌شود، نسخه ی ارتقا یافته که نیستی که مثلا نسبت به نسخه ی قبلی یک سری معایب داشته باشی و یک سری مزایا. مثلا بگوییم خدایِ ورژِن یونس تا توی دلِ نهنگ هم آنتن میداد ولی به زمانِ محمد که رسید باید میرفت روی قله ی کوه، توی غار چند روز معتکف میشد تا خدایش آنتن بدهد. نه تو همانِ خدایِ یونسی، همان خدایِ پاهایِ اسماعیل، همان خدایِ نگرانِ ساره، تو همان خدایِ موسی در رودی، همان خدایی که زینب را صبر داد . [دلِ منِ به دامِ نهنگ افتاده را آرام کن .]
باور ڪُنید هیچ آدمی تا بہ حال با آرزو و دعا ڪردن نیامِده و بہ اصرار نمانده!! ادمها اگر بخواهند خودشان با پای خودشان می‌آیند و می‌مانند ... حتی اگر تمام دنیا دست بہ دست هم دهدتافاصلہ بیندازد، اگر دوستتان داشته باشند، نمی‌روند! هیچ عشقی بہ اصرار یڪ طرفہ پا نگرفتہ ڪہ اینبار شما بخواهید امتحانش ڪنید. ڪسے ڪہ دلتنگتان باشد دوام نمی‌آورد بہ هر بهانہ پیام می‌دهد تماس می‌گیرد. اگر هرروز برای چند دقیقہ بودنش ، جواب دادن بہ پیامهایتان اصرار ڪردید .... اگر براے دوام رابطہ تان بہ هر ترفندی تقلا ڪردید. اشڪ ریختید، دوست داشتنتان را داد زدید، ساعتها بحث ڪردید اما خونسرد و تنها با جملہ ای حق را بہ خودشان دادند و براے ارام ڪردنتان نماندند و بہ بهانہ ڪار، ڪلاس،پشت فرمان بودن، سر شلوغےهاشان رفتند .... دست بردارید از سماجت های ڪودڪانہ تان. عِشق اگر عشق باشد نیازی بہ داد و فریاد و دویدن برای ماندنش نیست! بہ نگاهی هم می‌مانَد..دست بردارید!
پای حرفهایمان بنشینید. درد دلهایِمان ! نروید! نصفہ و نیمِہ نباشید ... بشنوید و بعد بگویید: غَمت نباشد! غصہ اش را نخُور ! بمانید! اشڪ هایمان را پاڪ ڪنید. نگذارید خودمان آخر شب با آستین بغض از پلڪمان بگیریم ... باوَر ڪنید دوست داشتن قهرش مےآید...
بچه‌تر که بودیم یک روز زودتر می‌گفتند: میخوایم برویم مهمونی! بعد دایی طاهر سرمان کاسه میگذاشت و دور تا دور آن را میتراشید. بعد از اینکه کارش با کاسه تمام می‌شد، مارا به حمام می‌برد وبا کیسه وسفید اب به جانمان می‌افتاد. سرخ و لبو شده، بی جان وشبیه به رخت چرک وچنگ خورده می‌انداختمان بیرون وباصدای به گلو افتاده می‌گفت: این کارش تمومه، بعدی. ننه‌ام هم با حوله به جانم می‌افتاد یک دست لباس نو به دستم می‌داد و می‌گفت: بپوش امشب میریم پیشواز. پیشواز رمضان تو هم قَدت دوتای من شده‌،امسال باید روزه بگیری.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••✒️ ! 💜 قدیم ترها... به گمانم ماه رمضان سال ۴۰ بود ! آن وقت ها تازه پایم از تشک بیرون می زد و آقاجان هم که صبح ها وقت مستراح رفتن مدام عصایش به پایم گیر می کرد ؛ می پراند : پس کی این بی قواره را زنش می دهید؟!! مادرم هم هر بار ابروهای هلالش را تا پس گردنش بالا می داد و میگفت : وا ! اقا جان ! کجای بچه ام بی قواره اس! ... حالا حالاها جادارد .... جمله اش آمده نیامده پدرم ته حرفش را می چید و میگفت: این نره خر مگر کش تنبان است هی کش بیاید و جا داشته باشد!... لوس بارش اورده ای !!... خدا خیر دهد نذرهای گاه و بی گاه بی بی را . یک دیگ میگذاشت وسط حیاط نقلی مان و اهل محل از سر تا ته کوچه جمع میشدند تا با هم زدن شُله ی معروفمان گره کور از دردشان باز شود . بی بی نام من را روی شُله ی آن سال گذاشت و گفت : ان شاءالله به حق مرتضی علی ع رضا سال بعد عروسش را بیاورد پای دیگ کمکمان باشد!... تو!... همان روز پیدایت شد . آمده بودید اسباب بیاورید خانه ء جدیدتان...همان آجر سه سانتیِ ته کوچه باغ . پدرت پیپِ لب دهانش را پُک می زد و عربده میکشید تا کارگرها حواسشان به اثاثیه باشد! تو اما آرام ... چادر طرح دارت را جمع کرده زیر پایت ، چمپاتمه زده بودی کنج دیوار . انگار میل به خانه رفتنت نبود! زیر سایه ی شاخ و برگهای درخت انار کتاب شعرت را ورق میزدی . راستش آمده بودم سهمتان را از شُله که در کاسه گل سرخی ریخته بودیم بدهم بروم . اما طره ای از موهای مواجت که سعی داشتی با به دندان گرفتن چادر بپوشانی اش مرا سرجایم نگه داشت . سایه ام که افتاد روی کتابت ، گویا انار روی درخت افتاده باشد توی گونه ات ، از جا پریدی و سلام کردی! نگاهت که میکشید روی زمین ، دستهای ظریفت که سریع کاسه را برداشت و قدِ کشیده و اندام نحیفت که با چند قدم تند سمت خانه رفت مرا پاگیر کرد... همانجا...همان سال... سال ۴۰ بود به گمانم! نمیدانم چه بود در چشمان مشکی ات که مدام آنها را از نگاهم می دزدیدی ... حیا بود ، شرم ... هرچه بود به مزاجم عجیب خوش آمد!! ای من قربانِ شرمِ چشمانِ مشکی ات که هنوز هم خیره خیره نگاهم نمیکند خانوم جان !... خدا خیر دهد نذرهای بی بی را ... خدا خیر دهد...!
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت دهم》 گونه افتاده‌اش را بوسیدم و گفتم: چته بی‌بی پریشونی؟! انگار که سوزن بزنی به دلش یک آن ترکید و ریز ریز کلمات از دهانش ریخت در کاسه لعابی. مادر مولود! پریشونم کرده اون نگاه پریشون مهتاب! دختره‌ی فرنگی! دیدی چطور اون لبهاش رو جمع کرد وقتی جیم حاج آقا را میگفت؟ لبهایم کش آمدند و بالبخند من جملات بیشتر و تندتر از دهانش سرریز کرد! ناخوش‌تر می‌شد وقتی می‌دید کسی نمی‌تواند بفهمه که او هنوز شبیه به چهارده سالگی حاج بابا را دوست دارد! کاش‌‌‌! میتوانستم بگویم آن تابلوی هزار خط و چروک را باید عتیقه کنی بگذاری سر طاقچه بی‌بی........ مهتاب هزار سال هم بگذرد دلش نمی‌رود پی آن تارهای نقره‌ای! به کاسه لعابی نگاه کردم که خمیر درونش ترک میخورد! دست بردم انگشت کشیدم روی لکه‌های قهوه‌ای پوست دستش و لب زدم: حاج بابا! قربونت برم من بی‌بی‌! میدونی راجب کی داری صحبت میکنی؟ دستش را از کاسه بیرون آوردم و زمزمه کردم: چی میشه یه‌ذره آروم باشی؟ دست بردار نبود امّا. ادامه دارد.....
❤️ مولود مصطفی❤️ 《قسمت یازدهم》 خیره به گل های ریز قالی، چشمهایش را تنگ کرد و پرسید: اصلا جنتل من ینی چی مولود؟ سر تکان دادم، دست سر زانوگذاشتم و بلند شدم تا کاسه را به آشپزخانه ببرم. همانطور که می‌رفتم گفتم: زن احوال دلش که ناجور باشه، غذا یا شور میشه یا تلخ! این خمیر هم دیگه برکت نداره ! یک بند غر میزد و من می‌شنیدم. میخندیدم و یک پارچه حسرت می‌شدم تا بدانم چه لذتی دارد در بند بودن! پراندم: بی‌بی! عاشقی چجوره! همه انگاری یجورایی عاشقن! شما و حاج بابا...حتی این مشدی حسنِ لبو فروش. تصویر مهتاب با آن کلاه کج و یقه دیپلمات توری از سر بی‌بی نمیرفت! کاسه را گذاشتم روی میز و صدا زدم: بی‌بی! شنیدی؟! با کاموای جورابش ور میرفت. گفت: عِشق با پای خودش می آد! سری که درد نمیکنه با دستمال هزار پیچش نمیکنن. دست بردم و گیس هزار تابم را ریختم پشت شانه. روی سر پنجه پا به پنج دری برگشتم و گفتم: عا! دعای جنون دارم! نشستم مقابلش و دستش را گرفتم و بالا آوردم . بعد هم انگشت سبابه اش را گرفتم گذاشتم روی پیشانی ام و حمد خواندم . دستش را کشید ... - خلی؟ + پیِ قصه ی جدیدم! - قصه خودش اومد امروز! حوصله نداشت. حرف پشت حرف میخورد. دهانم گس شد. شبیه به آلوچه باغ عمو ظفرجمع شدم. در هم شدم ... - چرا چنین شدی؟! + حتمی اون میرزا دیلاق رو میگی؟ - چش بود!؟ + ندیدی چشمهای وقیح وق زده‌اش رو؟ با اون کلاه فرنگی! شما میدونی کهیر میزنم مرد جلیقه تنش باشه! حواسش بمن نبود. زمزمه کرد: یا ماتیک سرخ زده باشه! خندیدم، بلند! یکطور که با غیض نگاهم کرد . دست گذاشتم روی دهانم و گفتم : ببخشید ! آقای مهر ماتیک زده باشه؟! نگاهش را از چشمان براق من گرفت و دستش را روی هوا تکان داد . - چه بدونم! شدی وصله ی ناجور امشب مولود! نپیچ به حوصله ی کمم! آمدم بگویم: ای سر چشم که صدای بر هم خوردن دو لنگه درب حیاط، حرف را در دهانم خشکاند . + حاج بابا! انگار که قهر باشد. سر جنباند. لبهایش را جمع کرد به گلایه ... گفت: حتم باید برم بار از دستش بگیرم!؟ هر وقت اومد گفت این مهتاب خانوم رو از کجا آوردن، بار میگیرم و یار میشم! ادامه دارد.....
❤️❤️❤️❤️به وقت دلتنگی❤️❤️❤️ عِشق خانه ایست، که در آشپزخانه اش اُجاق روشن است و مَردی با نان گرم و تازه دَرش را میزند ..
•••✒️ سادِه فرضمان نکنید! اگر ساعتها پشتِ خط مشغول منتظرتان میماندیم اگرشبهابدون حضورتان خیرنمیشد! ساده نبودیم ! تنها صادقانه دوستتان داشتیم ... . بعداز رفتنتان ، اگر دل به نگاه تازِه ای ندادیم وپایبند احساسی ماندیم که بوی نا و کهنگی میداد ، ساده نبودیم !! رفتید ، دورتان را زدید ... از هر نگاه گوشه ای چشیدید و برگشتید! ادعایتان شد جدایی سینه تان را به تنگ آورده ... ازحماقت و پشت پایی که زده اید پشیمانید! . دوستتان داشتیم ، اما... برای باور سناریویی که میبافید دیر است ... دیر! | ساده فرضمان نکنید ....! |
گُفتم : خوُش بحالِ آسموُن ! + چرا ؟! چطور ؟! - آخه وقتی دلش تنگ میشه بیخیال از هر چی نگاهه ، میباره ! فقط میباره ... + خب ... توام بیخیال باش ! - اونموقع ... باید اول از همه بیخیال نگاه تو بشم ! تویی که الان بخاطرت | دلتنگم | ...