eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥دست‌های بسته 🍂شیعیان به یاد لحظه بسته شدن دست‌های خورشید ولایت، اشک می‌ریزند. 🥀برای لحظه‌ دویدن بانوی آفتاب به یاری خورشید ولایت بر سر و سینه می‌زنند. ✋دست ادب بر سینه می‌گذارند و به امام زمانشان تسلیت عرض می‌نمایند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا بلند گریه کردی؟ سوریه که بودیم، بیشتر پیش هم بودیم. توی جلسه یا خلوت فرقی نمی‌کرد. می‌گفت: «موعظه‌مون کن تا غافل نشیم. روضه بخون سبک بشیم و شسته بشیم». یه روزی بهم گفت: روضه بخوان. گفتم: روضه هیئتی بلد نیستم. روضه‌های من روایتیه. گفت: بخوان. شروع کردم به داستان شهادت یکی از شهدای مدافع حرم به نقل از فرمانده‌اش: «رزمنده‌ای داشتیم با نام جهادی ابراهیم. وسط عملیات بهم بی‌سیم زد که برام رضه مادر بخوان. صدایش به سختی می‌آمد. فهمیدم از پهلو تیر خورده است.» تا این را گفتم حاجی زد زیر گریه. «دستور دادم هر طور شده به عقب منتقلش کنند. برده بودنش بیمارستان الحاضر. رفتم بالای سرش. به ظاهر حال خوشی نداشت. دهانش پرخون شده بود. لخته‌های خون را از دهانش کنار می‌زدم. دیدم با چشم‌هایش انگار دارد دنبال کسی می‌گردد. گفتم: «ابراهیم! تو را به خدا اگر این لحظه های آخر مادر سادات را دیدی بگو یا زهرا (س)» گریه حاج قاسم بلندتر شده بود. «ابراهیم لب باز کرد که بگوید یا زهرا آما کلامش ناقص ماند: یا ز… و شهید شد» گفتم: حاجی مادرمون حضرت زهرا توی این جبهه هاست. داد حاج قاسم بلند شد. خیلی طول کشید تا آرام شود. راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری 📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی، نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی؛ ص۱۰۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 شهیده راه ولایت 🔹 اگر در دعای عهد چنین می‌خوانیم که: «... وَالذَّابِّینَ عَنْهُ خدایا من را از کسانی قرار بده که از امام زمانم دفاع کنم» 🔹 حضرت زهرا سلام‌الله علیها یکی از بهترین الگوهایی است که از امام زمانش دفاع کرد. 🔹 آن حضرت در دفاع از ولایت سنگ تمام گذاشت و حتی جان خود را در این راه فدا کرد و شهیده راه ولایت شد. ✨ امام کاظم علیه السلام فرمودند: إنَّ فَاطِمَةَ س صِدِّیقَةٌ شَهِیدَةٌ 📚 الکافی،ج ۲ ص ۴۸۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فرودگاه 🌧ابرهای تیره آسمان را پر کرد. غرش‌های پی‌در‌پی به گوش می‌رسید. باران تند رگباری شروع به باریدن کرد. هر کسی که در خیابان بود به زیر سقفی پناه برد. ✨ زیر لب آیه الکرسی ‌خواند. به انتهای خیابان خیره شد. قطرات باران روی صورتش نشست. با چادرش قطرات باران را پاک کرد. باران زمستانی او را به یاد حدیث امام صادق علیه‌السلام انداخت. «سه وقت است که در آن، حجاب و مانعی از جانب خداوند برای استجابت دعا نیست: دعا بعد از نماز واجب، هنگام فرود آمدن باران، ظاهر شدن نشانه‏اى از نشانه‏هاى قدرت پروردگار در زمین که بر خلاف طبیعت و عادت باشد.»۱ 🌸زیر لب گفت:« خدایا! خودت کمک کن. زودتر به نتیجه برسه.» 🍃صدای ترمز تاکسی زرد رنگی او را متوجه کرد. مسیرش را گفت در تاکسی را باز کرد و روی صندلی عقب نشست. ☘مرد مسافری که صندلی جلو نشسته بود با گوشی صحبت می‌کرد. با شنیدن اسم مجید، مهر بانو گوش هایش تیز شد: «ببین! اسناد شرکتِ صوری رو به نام مجید پناهی بدبخت زدی که خودت گیر نیفتی. الان یک‌ ساله تو زندونه.تو فکر زن و بچه‌ی اون بد بخت رو نکردی. صاحب خونه‌اش جوابشون کرد، زن بیچاره داره با مادر پیرش زندگی می‌کنه.» 🎋_کجا بیام؟ فهمیدم ... فرودگاه امام، ساعت۱۹:۳۰می‌بینمت. 🔹چشمان مهر بانو گرد شده بود. آب دهنش را به سختی قورت داد:« یعنی این همکار مجیده!» 🍃صدای راننده تاکسی رشته افکارش را پاره کرد:«خانم پیاده نمیشی؟» ☘کرایه را داد و پیاده شد. قدم هایش را تند تند بر می‌داشت عجله کرد تا زودتر به خانه‌ی مادرش برسد. 🌾زنگ خانه را به صدا در آورد مادر در را باز کرد. با صدای لرزان به مادر سلام کرد نازنین دختر کوچکش دوید به آغوش مهربانو پرید:«دختر قشنگم! اجازه بده یه زنگ بزنم.» 🌸بوسه‌ای به صورت دخترش زد و او را زمین گذاشت. به سمت میز تلفن رفت از کیفش دفتر یادداشت کوچکی را در آورد چند تا ورق زد. زیر لب گفت: «حیدری منش، وکیل.» 🍃شماره را گرفت پس از سلام با هیجان گفت: «آقای وکیل امروز شنیدم ملکی ساعت۱۹:۳۰از فرودگاه امام پرواز داره به ترکیه.» ☘_باشه، پیگیری می‌کنم. 🌺مهربانو از وکیل همسرش تشکر و بعد خداحافظی کرد. مادرمهربانو دست هایش را بالا برد و با صدای بلند گفت: «الحمدلله. دخترجان! هر سه شنبه دعای توسل می‌خوندیم، پنج شنبه ها نماز امام زمان (عج). یادته، می‌گفتی مگه میشه! اون از خدا بی خبرپیداش بشه! مجید بدبخت از زندان آزاد بشه. یه مدت سختی کشیدی. اما درس بزرگی گرفتی. با توکل به خدا بچه‌ات رو طوری بار بیار که تو زندگی قانع باشه.» ۱.شیخ طوسی، الأمالی، ص ۲۸۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: دختر ارشد ۲۲ به: حضرت زهرا(س) عزیز دلم، مادرم! آنقدر از بدی روزگار گله کرده‌ام که می‌بینی حال خراب مرا! می‌بینی با یگانه گل تو چه می‌کنند؟ می‌بینی دل‌هایمان در غروب‌های جمعه چه سخت دل گیر است؟ دل‌گیر بودن دل شیعه از چه روست؟ از گناهان زیاد؟ یا از شکستن دل مهدی"عج"؟ هزاران سال است که تو رفته‌ای. اما مادرم! هنوز هم نام فاطمه(س) با دل‌ها بازی می‌کند، هنوز هم مظلومیت تو را می‌شود دید. 🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
یوسف فاطمه مولا جان! صاحب زمان عج! یوسف فاطمه! در نخلستان به راز و نیاز نشسته‌ای؟ یا با چاه راز دل می‌گویی؟ زخم مدینه بر سینه‌ی سوخته‌دلان هنوز باقی است. بیت الاحزان «ام ابیها» در مدینه‌ی قلب شیعیان هنوز برپاست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همسری دوست داشتنی و رفیقی صمیمی مدت شصت سال با آیت الله مرعشی نجفی رحمة الله علیه زندگی کردم. در این مدت هیچ گاه نسبت به من با تحكّم سخن نگفت و با من رفتاری تند و خشونت آمیز نداشت. تا وقتی كه قادر به حركت كردن و انجام كاری بود، نمی گذاشت دیگران كاری برایش انجام دهند. حتی هنگامی كه تشنه می شد، برمی خاست و به آشپزخانه می رفت و آب می‌آشامید و به من نمی‌گفت. او غیر از این كه همسری خوب، مهربان و دوستداشتنی بود، برای من مانند یك رفیق صمیمی و همكاری غم خوار نیز بود و در كارهای منزل به من كمك می‌كرد. بسیاری از اوقات در كارهای آشپزخانه، از قبیل درست كردن غذا، پاك كردن سبزی و شستن میوه و وسایل آشپزخانه به من كمك می كرد و رفتارشان برای تمامی افراد خانه الگو بود. 📚رفیعی، شهاب شریعت، ص۳۰۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همدلانه آقا جان!! رفیق جانانِ بانو باش، بعضی اوقات کمک کار در امور خانه باش. کمک کار خانه بودن به زن احساس عزت می‌دهد، احساس درونیِ با ارزش بودن به صورت غیر مستقیم در تمام امور بانو تأثیرگذار است. بانو که احساس ارزش داشته باشد تمام تلاش خود را می‌کند تانقش‌های، خانه داری،مادری و همسری خود را به نحو احسن انجام دهد. در همراهی زندگی برای خودتان هم شیرین‌تر خواهد شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اتاق رئیس ‌ 🍃نقشه اش را برای هزارمین بار در ذهنش مرور کرد:« باید برم پیش رئیس.» ☘لباس نارنجی رنگش را پوشید و وارد حیاط ‌شد. نگاهی به تَرَک دیوار و در رنگ رو رفته کرد. توی دلش غُر زد : « بی انصاف تمام پول پیشِ خونه رو برای کرایه برداشت. » 🔹سوار موتور قراضه اش شد. جاروی دسته بلند را تَرْک موتورش ‌گذاشت. موتور با صدای غژغژ روشن ‌شد و دودش به هوا رفت. 🍂یاد حرف های شب گذشته همسرش سمیه افتاد : «تو عُرضه نداری شکم زن و بچه ات رو سیر کنی. می رم خونه پدرم تا تکلیفم رو روشن کنی.» 🎋_عجب آدمیه! من کِی کم کاری کردم؟! ده ماهه سگ دو می‌زنم ولی دریغ از یک قرون ... . 🍁سمیه با اشک و ناله لباس های خودش و سمانه را برداشته بود و در را پشت سرش محکم به هم کوبید. ☘غلام تا دم دمای صبح خوابش نبرد و سرش از درد تیر ‌کشید. بدون توجه به سردردش، مستقیم به طرف ساختمان شهرداری رفت. 🍃در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود از جلوی نگهبانی رد شد: «کجا آقا؟! سرت رو انداختی پایین و میری؟! » 🔹اعتنایی نکرد با همان لباس رنگ و رو رفته و چروکیده و جارو به دست، محکم در را باز کرد و وارد اتاق معاون شهردار شد. 🔘معاون با غبغب آویزانش پشت میز لم داده بود. روی میز دیس بلوری پُر از کلوچه و سینی چایی خوش عطر که بخار از آن به هوا می‌رفت، به چشم می‌خورد. 🔸با دیدن این صحنه غلام بیشتر جوش آورد خواست حرفی بزند که با صدایِ زنگِ گوشی، دستش داخل جیبش رفت. 🍃گوشی ساده و درب و داغونش را بیرون آورد. روی دکمه اش زد و از اتاق خارج شد: « الو غلام خوبی ؟ من اومدم خونه. ببخش دیشب اونجور حرف زدم. » ☘لب های غلام از هم کشیده شد، برق شادی در چشمانش درخشید. قطره اشکی از گوشه چشم راستش روی آستینش ریخت:« سلام خوب کاری کردی! خودت خوبی؟ دیشب سمانه خوب خوابید؟» دستش دور جاروی آماده برای زدن، شل شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴کوچه‌های رنگ شده 🌥پرتو آفتاب بر کرانه آسمان شهر بی رمق تابید. پرندگان آواز همیشگی را سر ندادند. سکوتی غم بار شهر را در بر گرفته بود. ابرها درهم رفته و مانند کلافی پیچیده معلق مانده بودند. 🥀 همه آرام و بی صدا برای بانویی مهربان اشک می‌ریختند که رد خونش کوچه‌های شهر را رنگ زده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨لذت‌بخش‌ترین روز 🌸بوی خوش صبحگاهی لذت‌بخش است. هوای تازه‌ی دم صبح را به ریه‌هایت برسان. نفسی عمیق بکش و از روزت لذت ببر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چقدر با بچه‌هات بازی می‌کنی؟ امام در منزل، پیش از ظهر درس داشتند، که طلبه‌ها می‌آمدند. درس ساعت یازده و نیم تمام می‌شد. ایشان تا ده دقیقه به ۱۲ که می‌خواستند برای وضو و نماز بروند، برنامه‌شان این بود که با ما بازی کنند؛ ... یعنی اگر گرگم به هوا بازی می‌کردیم، سر ما را تو دامنشان می‌گرفتند و یکی می‌رفت قایم می‌شد. بالاخره هر بازی که می‌کردیم، آن ۲۰ دقیقه را با ما بازی می‌کردند. 📚 پابه پای آفتاب، ج۱، ص۱۷۷، به نقل از زهرا مصطفوی رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 ورزش و نشاط ✅ فرزندانتان را به ورزش کردن تشویق کنید. 🔘آنها را همراه خود به کوه، پیاده روی و اسب سواری ببرید. 🔘فرزندان وقتی همراه شما هستند، انگیزه بیشتری برای ورزش پیدا می‌کنند و تشویق می‌شوند. شما را الگو خود می‌دانند، همه را می‌بینند و یاد می‌گیرند. 🔹حدیثی از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله در این موضوع‌ آمده است: « اِلهُوا والعَبوا ؛ فإنّي أكرَهُ أن يُرى في دِينِكُم غِلظَةٌ ؛ تفريح و بازى كنيد؛ زيرا من خوش ندارم كه در دين شما، سختى ديده شود.» 📚من لایحضره الفقیه ،ج ۳،ص ۴۹۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شلخته 🍃محمد مثل همیشه در را به هم کوبید و وارد اتاق شد. مادر مشغول نماز بود که با کوباندن در، به خود لرزید و الله اکبر را بلند گفت. ☘محمد کیفش را یک طرف انداخت و با جوراب‌هایی که بوی آن، هال را پر کرده بود، روی مبل نشست. 🎋مادر نمازش را تمام کرد و به سراغ محمد رفت: «خجالت نمی‌کشی شلخته؟ یکم از این خواهرت یاد بگیر. منظم و مرتب. نمی‌دونم چیشد که تو این شدی!» 🍂محمد گوشش از این حرفها پر بود. دستانش را روی گوشش گذاشت و بی اعتنا به غرزدنهای هرروزه‌ی مادر، ظرف تخمه را جلوی خود گذاشت تا موقع تماشای تلویزیون، سرش گرم باشد. 🍁مهین نزدیکتر رفت تا گوش محمد را بپیچاند که کاسه‌ی صبر محمد، لبریز شد:«مامان جان بسه دیگه. بابا من همینم شلخته بی ریخت. بی نظم، بی ادب. ولم کن فقط. با دخترت حال کن که مجسمه‌ی خوبیهاست. به من امیدی نیست. ان شالله همین روزا می‌میرم و از دستم راحت می‌شی تا مایه‌ی خفت و خواریت نباشم. » ☘اشک‌های محمد که تا دقیقه‌ای پیش مغرورانه، تبدیل به فریاد شده بود از گوشه‌ی چشمهایش فرو ریخت. 🌸مهین تنش لرزید؛ به جمله‌ی محمد فکر کرد و روزی که او نباشد، حتی تصورش هم حالش را بد می‌کرد، گفت: «خدا اون روز رو نیاره که نباشی مادر، می‌دونم... زیاده روی کردم؛ اما تو هم یِ کم تمیز باش. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خدای مهربان از: شمیم گل نرگس۲۶ به: مادر شهیده مادر عزیزم برای صورت سیلی خورده‌ات بمیرم، برای بازوی شکسته‌ات، چادر سوخته‌ات، بدنی که بین در و دیوار خرد شد و برای محسن شش ماهه‌ات. ای مادر شهیدم بحق تمام بیماری‌ها و درد و رنج‌هایی که در راه اسلام تحمل نمودی از درگاه الهی برای همه ما دعا کن که سرشار از بصیرت فاطمی شویم و مولای زمانمان را بی‌کس و تنها رها نکنیم. مادر مهربانم در حق همه ما دعا کن، کسانی که عاشق شهادت هستند، مانند شما به این درجه رفیع برسند.آمین🤲 🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
❤️دل‌ آرام 😫اگر در زندگی‌ات، همیشه شاکی باشی، همچون ماهی در تور صیاد اسیر خواهی شد‌‌. 🌊هرگاه دریای زندگی ناآرام شد، دل آرام را از خدایت طلب کن. 🌪در تلاطم‌ها از خدای سبحان مدد بخواه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨پول تو جیبی‌هاتون رو چکارش می‌کنید؟ پول تو جیبی که پدر [شهید بهشتی] به ما می‌داد، فقط بابت خرید خوردنی و ... نبود، بلکه به ما می‌گفت: «شما از همین پول، لوازم التحریر و دفتر مورد نیازتان را هم بخرید. اگر هم می‌خواهید برای کسی هدیه‌ای بخرید، مقداری از این پول را جمع کنید و هدیه بخرید.» با این روش، ما چگونگی خرج کردن پولمان و مدیریت اقتصادی را یاد می‌گرفتیم. اگر گاهی پولمان کفاف یک هدیه را نمی‌داد، به ما پولی قرض می‌داد تا فرهنگ قرض الحسنه هم در خانه رعایت شود. به تشویق پدر، صندوق قرض الحسنه‌ای در منزل تهیه کرده بودیم و پول هایمان را روی هم می گذاشتیم تا در موقع نیاز به هم قرض دهیم. کارمان خیلی حساب و کتاب داشت. دفترچه‌های کوچکی برای پرداخت اقساط تهیه کرده بودیم. 📚 ناگفته‌هایی از زندگی خانوادگی علما، ص۹۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅ مادرها حق بزرگی به گردن ما دارند. 🔘سختی‌های طاقت‌فرسایی را متحمل شدند. نه ماه تمام حمل ما را به عهده داشتند. دو سال از شیره جانشان به ما داده‌اند. بیدار خوابی‌هایی که در کنار بستر ما کشیده‌اند. چقدر حرص و جوش به خاطر بیماری و مشکلات ما خورده‌اند. 🔘اگر می‌خواهیم بوی بهشت را استشمام کنیم. اگر از نعمت‌های بهشتی بخواهیم بهره‌مند شویم. باید بدانیم رسیدن به تمام این‌ها در گرو رضایت و خدمت به مادر است. خدمتی قطع نشدنی و مداوم. مگر بارها نشنیده‌ایم بهشت زیر پای مادران است. ✅ در همین مورد حدیثی از حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها نقل شده است: الْزَمْ رِجْلَها، فَإنَّ الْجَنَّةَ تَحْتَ اقْدامِها، و الْزَمْ رِجْلَها فَثَمَّ الْجَنَّةَ؛ همیشه در خدمت مادر و پاى‌بند او باش، چون بهشت زیر پاى مادران است و نتیجه آن نعمت‌هاى بهشتى خواهد بود. 📚كنزل العمّال، ج۱۶، ص۴۶۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جمعه ای متفاوت 🍃عصر پنج‌شنبه ملیحه و سحر به منزل عمویشان که هم محله ای بودند، رفتند. دختر عمو پریناز بحث زیارت را میان حرف‌هایشان پیش کشید و گفت: «ما همیشه با داییم به یکی از جاهای زیارتی می ریم؛ یکی دو روز اونجا می مونیم و با خودمون چادر و خوراکی به اندازه این چند روز می بریم. اونجا سرسبزه و پر از درخته، کوه هم داره. با بچه های دایی همیشه میریم بالا کوه خیلی خوش میگذره.» ☘ سحر دلش هوایی شد و برای چند لحظه تصور صفای زیارت و آرام کردن روح و سیاحتی در گذشته ی تاریخ او را بی قرار کرد؛ آرزو کرد: « ای کاش! ما هم بتونیم با پدر و مادرمون به آن مکان زیارتی بریم.» ✨ سحر در حال و هوای خودش بود که صدای ایمان را شنید: « ملیحه و سحر بلند شید برین خونه؛ مادرتون گفت برای سفر زیارتی سیاحتی فردا کارهاتون را باید انجام بدید. » 🌾سحر و ملیحه ذوق کردند؛ برق خوشحالی در چشمانشان درخشید. بلند شدند و به سمت خانه دویدند. 🍃آن دو با کمک مادر وسایل سفر را آماده کردند. سحر زود به رختخواب رفت. در خواب مردی با چهره مخفی در تاریکی به او گفت: «فردا دخلت رو میارم. » از خواب پرید، قلبش به شدت بر سینه اش می کوبید. صلوات فرستاد و به خودش گفت: « زیادی شام خوردی، کابوس دیدی، همین. » با دلداری دادن به خودش قلب پرتپشش را آرام کرد و دوباره خوابید. 🌸 بعد نماز صبح دیگر نخوابید. سریعتر از همه صبحانه خورد و همراه ملیحه زودتر از بقیه پشت در حیاط منتظر بقیه ماند. خیره به در، خوابش را به یاد آورد. دسته ساک میان مشتش شُل شد. یک چشمش به در بود و یک چشمش به پنجره اتاقش، نمی دانست چه کار کند؟ برود یا بماند. گام‌های پدر و مادرش را از پشت سر شنید. قلبش آرام شد: « فقط یِ خواب بود ، اگر هم بخواد اتفاقی بیفته پدر و مادرم هستن و هوامو دارن. » آرام شد. 🎋 صدای نیسان پدربزرگ آنها را خندان و دوان دوان به کوچه کشاند. دیدن عمه و مادر بزرگ خنده روی لبشان را عمیق‌تر کرد. سریع سوار ماشین شدند. ✨نیسان شروع به حرکت کرد. عبور از کنار دریاچه و از میان کوه‌های سر به فلک کشیده آنها را غرق لذت کرده بود تا به مقصد رسیدند. 🌸همه ی مسافران پیاده شدند و به سمت زیارت گاه رفتند. سحر به همراه بقیه برای زیارت به داخل رفت. موقع برگشت سحر مشغول حرف زدن با عمه اش بود که یکدفعه پیشانی و بینی‌اش به بالای در کوتاه و چوبی زیارتگاه خورد. بینی اش زخمی شد؛ اما خوشحال بود که به آرزویش رسید و از پدر و مادرش تشکر کرد که جمعه متفاوتی را برایشان ایجاد کردند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خالق مادر از: عطش ۱۸ به: مادرِ هدایتگر سلام مادر روشنگرم! تو چراغ راهِ زندگیم هستی. فرمودی امام، مانند کعبه است که مردم باید به سمت او بروند. اما من، شاگردِ راحت طلبِ مکتبِ درسِ تو، در انتظارِ آمدنِ فرزندت هستم تا ظهور کند و کارها را سامان دهد. در حالی‌که او منتظرِ من است تا به سمتش بروم و گِردِ اوامرِ او طواف کنم و حداقل با زمینه‌سازی ظهور به پیشوازِ آمدنش بروم تا فرجم حاصل شود. مادرم عزیزتر از جانم! به نوازش‌های مادرانه‌ات محتاجم تا کودک بازیگوش درونم قدری بزرگ و عاقل شود. 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾 سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌹 زیباترین غزل زندگی ☀️با طلوع خورشید، زن و شوهر کنار هم دار قالی زندگی را رج به رج سر می‌اندازند. 😊 لبخند همسران، بهترین عاشقانه‌هاست. گوش دادن به حرف‌های یکدیگر دل‌نشین است. 🌺هر روز عشق ورزیدن همسران، زیباترین غزل زندگی‌شان است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برای همسرت چقدر احترام قائلی؟ روزی یک بنده خدایی آمد و بین علما نشست، گفت: آقا! ذکری، دستوری به من بده. والد [مرحوم سیدهاشم حداد] این طور بود که اگر کسی می آمد باطنش را می خواند که چگونه است؛ ظرفیتش چقدر است. ظاهرا آن شخص با خانمش بی احترامی و بدخلقی می کرد. والد خیلی ناراحت شد و گفت: برو. آمدی این جا، می خواهی ذکر و دستور از من بگیری؟ چه فایده! برو پیش همسرت و به او احترام کن؛ رعایت او را بکن. این دست ما امانت است، خیانت و اذیت نکن؛ مثلا ظهر رفتی دیدی غذا تمام شده، حق نداری عصبانی شوی؛ حق نداری مثلا بگویی برای من آب بیاور. اصلا و ابدا. شما برو و این را درست کن. این بنده خدا مشکلش را فهمید و رفت پیش خانمش. بعد از سه روز آمد و گفت: آقا! دستش را گرفتم و گفتم مرا ببخش. والد گفت: حالا این درست است. 📚دلشده، ص۱۱۹، به نقل از سیدعبدالامیر حداد، فرزند مرحوم سیدهاشم حداد 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 همسرتان را زیبا صدا بزنید ✅ صدا زدن همدیگر با الفاظ زیبا محبت را دو چندان می‌کند. 💑خوب است زن و شوهر همدیگر را با الفاظ زیبا صدا کنند. ☘چون باعث نزدیک‌تر شدن زوج‌ها به هم می‌شود و علاقه همسران بهم بیشتر می‌شود. 🌷زن و شوهرها می‌توانند به جای صدا زدن نام همدیگر از کلمات قشنگی همچون: عزیزم، جانم، خانمم و...... استفاده کنند. ✅ حضرت امیر‌المؤمنین علی علیه‌السلام که الگوی کاملی برای ما در زندگی هستند، حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را (سیّدتی) به معنای بانوی من، صدا می‌زدند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️همدلی 🍃زنگ ساعت به صدا در آمد. دستش را به سمت آن برد. زنگ ساعت را خاموش کرد. ساک دستی‌اش را روی مبل گذاشت. به طرف آشپزخانه رفت. یخچال را باز کرد یک لیوان شیر برای خوردش ریخت و خورد. لیوان را در درون ظرفشویی گذاشت.به سمت اتاق رفت: «رویا! نمی‌خوای بلند شی؟ من دارم میرم ... کاری نداری؟» 🎋رویا خودش را به خواب زد و جواب نداد. 🔸_می‌دونم بیداری، یعنی خداحافظی هم نمی‌خوای بکنی؟! 🔹رویا باز هم چیزی نگفت. 🍃آرین در اتاق را آرام بست تا مادر بزرگ همسرش خواب زده نشود. طولی نکشید خانم جون ضربه‌ای به در اتاق نواخت. رویا از تختخواب بلند شد. دستپاچه اشک‌هایش را پاک کرد. خانم جون در را باز کرد. بی مقدمه گفت: «شوهرت رو با کم محلی راهی کردی!» ☘️رویا نمی‌دانست چه بگوید. فقط لبش را گاز گرفت. خانم جون در حالی که به چشم های رویا خیره بود.:«ببین! مادر جون، شوهرداری کردن راه و رسم داره، باید با روی خوش شوهرت رو بدرقه می‌کردی!» 🍂_دو روز تعطیلی آخر هفته رو رفت خونه‌ی خواهرش شهرستان. 🍁_خب، چه اشکالی داره؟ تو چرا نرفتی؟ آرین بهم زنگ زد که دو روز میره شهرستان، منو آورد پیش تو که تنها نباشی. ▪️_خب! مجبور نبود بره، یه دفعه عید می‌رفتیم. 🍃_زن باید همدل و همزبون مردش باشه، این در رو می بینی؟ اگه لولایش با هم چفت نشه، اصلا به درد نمی خوره. ☘️_مادر جون! دوست نداشتم، برم. 🍂_دخترجون! ناز کردن هم حدی داره، از حد که بگذره به جای عزیز شدن، آدمو خوار می‌کنه. حالا خود دانی. ✨خانم جون دستی به زانویش کشید و از اتاق بیرون رفت.نزدیک غروب صدای زنگ گوشی رویا بلند شد:«بابا! چی شده!؟» ☘️_مامانت، از چهار پایه افتاده دستش در رفته، الان از دکتر اومدیم. 🍂_ الان حالش خوبه؟ 🍁_آره، دکتر مسکن داده، خوابیده. 🍃خانم جون به رویا گفت: «بهتره یه سری به مادرت بزنم، دو ساعت دیگه میام پیشت.» 🔘_خانم جون کمی صبر کنید، یه زنگ بزنم. 🍃شماره آرین را گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «صبح رفتارم خیلی بد بود، ببخش ... خانم جون رو با اسنپ می فرستم خونه مادرم که دستش در رفته.» 🌸_حتما با خانم جون برو، بمون خونه مادرت میام دنبالت. ✨_ممنونم، خیلی با محبتی. 🍃بعد از خداحافظی گوشی را قطع کرد و به خودش گفت :«خونش توی شیشه کردی ... که چی؟! می خواد بره کمک خواهرش؟»رویا سرش را پایین انداخت در حالی که صورتش سرخ شده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم رب زهرای اطهر از: شمیم گل نرگس ۲۶ به: فاطمه‌ی مدافع حریم ولایت حقیقتا شما اولین مدافع حرم هستید. مدافع حریم ولایت و چه جانانه با تمام وجود از آن دفاع کردید. نه تنها جان خودتان را فدا کردید محسن‌تان را نیز در این راه فدا نمودید و با تمام ضرباتی که به شما وارد کردند، تمام تلاشتان را کردید تا چادرتان که جزء شعایر الهی است از سرتان نیفتد. آری چارتان خاکی شد و سوخت اما از سرتان نیفتاد. ولی منِ بچه شیعه حاضر هستم شاید بخاطر خودنمایی و جلب توجه دیگران به راحتی چادرم را دور بیندازم و فراموش کنم که این چادر یادگار چه کسی است که به من رسیده است. یا مولاتی یا فاطمه زهراء در حق تمام زنان مسلمان دعا کن که شما را الگوی همه جانبه برای خود قرار دهند.آمین🤲 🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh