eitaa logo
مسار
327 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
557 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
11.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ خوب گوش بدید تا متوجه بشید چه رابطه‌ای بین حرکت ائمه علیهم‌السلام و حرکت بسیجی امروز ملت ما وجود داره؟ علیه‌السلام علیه‌السلام تسلیت 🖤 ‌•┈┈•••🥀🏴🥀•••┈┈• 🆔 @masare_ir
نور خدا خاموش نمی‌شود! 💠ای افراشته‌ترین قامت دین خدا! عالمیان به سوگت نشسته‌اند. 🏴بقیعستان دل آدمیان سیه‌پوش است؛ که تو نیز چون اجداد طاهرت، به آتش کین دشمنان کوردل دچار گشتی؛ 🌾 چون پرباری درخت دین و مذهب، هراس بر وجود ناپاکشان می‌انداخت و حضور مقدست را تاب نمی‌آوردند و این‌گونه به خیال خود با شهادت تو، نور خدا را در زمین خاموش کردند؛ اما خاموش کسی‌ست که خدا را در وجود شما بازنیابد و قدم در تاریکی بردارد. 🏴شهادت صادق‌آل‌محمد (صل‌الله‌علیه‌وآله) بر رهپویان صادقش تسلیت باد. 🆔 @masare_ir
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀ ⬛️ نماهنگ √ شهادت امام صادق علیه السلام ⚫️ خواننده : علـے فــانـے 🌾امام صادق علیه‌السلام با شمع وجودش اسلام و علم را در دنیا با تربیت شاگردانی دانشمند گسترش داد و به همه هستی روشنایی بخشید. التماس دعا 🤲 🆔 @masare_ir
✍پیاده‌روی بهانه است 🎒زهرا کوله پشتی‌ها را آماده کرد و کنار در گذاشت. منتظر علی بود تا راهی شوند. با صدای زنگ تلفن به پذیرایی برگشت. قبل از برداشتن گوشی بلند گفت: «علی جان زودتر آماده شو. دیر میشه. باید دنبال خواهرتم بریم.» 🍃علی از حیاط به سمت اتاق سرک کشید: «جوش نخور خانومم. دیر نمیشه. تا شما تلفنو جواب بدی منم اومدم.» با شنیدن صدای لرزان پدر، زهرا نگران شد. پدر، خبر تصادف مادر را به زهرا داد و گفت: «خواهر و برادرت زودتر از شما رفتن پیاده روی اربعین، منم تنهایی از پس پرستاری مادرت بر نمیام. میشه شما بمونید پیش ما؟!» 🌾زهرا به برنامه‌هایی که ریخته بود، به خواهر شوهرش، به علی و تصادف ناگهانی مادر فکر کرد. لکنت زبان گرفت. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «علی آقا رو در جریان بذارم خبرت می‌کنم بابا.» 🌾غم‌های عالم روی دل زهرا نشست. بی‌قرار وصال بود و هجران به او مشتاق‌تر. وقتی علی به اتاق آمد از دیدن چهره درهم زهرا جا خورد. کنار او روی مبل فرو رفت. دست روی شانه زهرا گذاشت و پرسید: «کی بود؟چی گفت که اینطور بهم ریختی؟» زهرا جریان تصادف مادر و درخواست پدر را برای علی تعریف کرد. از او خواست همراه خواهرش برای پیاده‌روی برود. ✨ علی اشک‌های روی گونه زهرا را با انگشتان ضمختش پاک کرد. محل عبور اشک‌ها را بوسید و گفت: «مگه میشه خانوممو تو سختیا تنها بذارم و به وصال آقا فقط فکر کنم؟! ما از امام حسین اینو یاد نگرفتیم. پیاده‌روی بهانه اس عزیز دلم.» 🆔 @masare_ir
°بسم الله° ✍پاداش امیدواری 🪴از یک دانه‌ی کوچک کمتر نیستی که با تلاش و همت سر از خاک بر می‌آورد، به کاروان طبیعت می‌پیوندد، قد عَلَم می‌کند و درختی تنومند می‌شود. 🤔 چرا فقط خواهانی و منتظر؟ ⭕️ برای رسیدن به هر خواسته‌ای، تلاشی لازم است و اراده‌ای. باید به پا خیزی و اسب هدفت را به حرکت در آوری، تا برکتِ این حرکت را از خدا هدیه بگیری. ✨عَسَىٰ رَبُّنَا أَنْ يُبْدِلَنَا خَيْراً مِنْهَا إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا رَاغِبُونَ امیدواریم پروردگارمان (ما را ببخشد و) بهتر از آن، به جای آن به ما بدهد، چرا که ما به او علاقه‌مندیم!» 📖سوره قلم، آیه ۳۲ 🆔 @masare_ir
✨توکل به خدا یعنی چه؟! 🍃حسن خیلی اهل توکل بود و نتیجه آن را در اقدام عملی متوکلانه می دانست. اصلا در قاموسش نه وجود نداشت. ده‌ روز پيش‌ گفته‌ بود جزيره‌ را شناسايي‌ كنند، ولي‌ خبري‌ نبود. همه‌ش‌ مي‌گفتند: «جريان‌ آب‌ تند است، نمی شود رد شد. گرداب‌ كه‌ شود، همه‌چيز را مي‌كشد درون خودش‌.» 🌾او می‌گفت: «خُب‌ چه‌ بكنيم‌؟ مي‌خواهيد برويم‌ سراغ‌ خدا. بگوئیم خدايا آب‌ را نگه‌ دار؟ شايد خدا روز قيامت‌ جلویت‌ را گرفت‌، پرسيد تو آمدي‌؟ اگر مي آمدی،كمكت مي‌كردم‌. آن وقت‌ چه جواب‌ مي‌دهي‌؟ همه‌ش‌ عقلي‌ بحث‌ نکنید. بابا تو بفرست‌، شايد خدا كمك‌ كرد.» 📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، خاطره شماره ۶۲ 🆔 @masare_ir
✨مردی از جنس نور 🍃نور عشق و معنویت را به وضوح در وجود مردی کامل و شیدای حق می‌شد دید. وقتی دستانش را به درگاه معبودش می‌گشود و ندای ملکوتی‌ شبانه روزی خویش را، روانه‌ی فضای معطّر حریم یار می‌کرد،از زمینیان دل می‌کند و به آسمانیان دل می داد. ✨بزرگ‌مردی که بلور نور الهی در سیمایش جلوه‌گر بود و درونش از هر چه غیر دوست خالی‌. 🌸 لحظه‌ای بی‌ دیدار او به سر نبرد. کاش می‌شد فهمید حالش را! چه زیبا معبودت پذیرایت می‌شد تا وصال محبوب کوشیدی، به ابدیت پیوستی و در جوار حقیقت آرامش یافتی. 🌱روز اوج گرفتن و لقای یار گوارایت باد. 🆔 @masare_ir
✍تصمیم‌ درست 🍃مهرام مثل همیشه روی مبل لم داد و بعد از خوردن یک جرعه آب، دکمه‌ی تلفن را زد تا پیغام‌های ضبط شده را گوش دهد. تعجب کرد. صدای فرناز بود. با خود جمله‌ای را گفت و خنده‌ای ریز و طعنه‌دار بر لبانش نشست: «اگه کاری داشتی چرا به خودم زنگ نزدی! برای ارواح توی خونه پیغام گذاشتی آخه فرناز؟!» ☘_من زنگ نزدم که بهت بگم نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم، می‌تونم بدون تو زندگی کنم؛ فقط بخاطر بچه ها نمی‌خوام زندگیمون به این راحتی از هم بپاشه. از روز اولی که به تو بله گفتم پای همه چیزت یک تنه ایستادم حتی خودت دیدی که بارها جلوی پدر خدابیامرزم از تو طرفداری کردم. 💫اما تو نمک خوردی و نمکدون رو شکستی. به جای این که هر روز به فکر من و بچه ها باشی، بیشتر غرق رفیق و قمار شدی. حالا هم فقط بخاطر حسام و هستی ازت میخوام به زندگی برگردی، نذار بچه هات جلوی دوستاشون سرافکنده باشند. من بخاطر بچه ها همه چیز را فراموش می کنم. تو هم دوباره به زندگی برگرد. 🍃از اول زندگیمون را دوباره می‌سازیم. به حرفام فکر کن، خیلی هم فکر کن! من حاضرم خودم را فدای بچه هام کنم تو هم مقداری از خواسته هات کوتاه بیا. 🌾الان که رفتم خونه‌ی بابام منتظر خبرت تا آخر هفته هستم ، چهره معصوم حسام و هستی را جلوی چشمات فرض کن و بعد تصمیمت را برای همیشه بگیر. 🆔 @masare_ir
✍زندگی ڪن 🪴امروز هم چشم گشودے براے نفس‌ڪشیدن! امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره‌ است.✌️ یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی زندگی‌ ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨ 🆔 @masare_ir
✨فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی‌تون رو کجا انجام می‌دید؟ 🍃مسجد، محور تمام فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی جلال بود. به همین منظور به همراه یکی از دوستانش، خادم مسجد جارچی بازار اصفهان شد تا در آنجا هم به تهذیب نفس بپردازد و هم فعالیت‌های انقلابی و جلسات متعدد را سازماندهی کند. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، صفحه ۳۲ 🆔 @masare_ir
✨خواب بچه‌تون خوبه؟ 💠کارای دنیا برعکس شده شب رو به باد می‌دن و روز رو به خواب! بچم شبا تا دیر وقت بیداره و روزا تا دیروقت خوابه! 🍀می‌خوای درست شه؟ فقط کافیه شما یه برنامه‌ریزی کنی چطوری؟ 🌾صبح زود بچه‌رو بیدار کن و نق‌نق‌زدناشم تحمل کن تا کم‌کم عادت کنه. 💫در طول روز تا جایی میشه بچه بیدار بمونه یا خوابش خیلی کوتاه باشه. بازی و تحرک بچه در طول روز زیاد باشه. سرشب سر یه ساعت بخوابه، تا به اون ساعت عادت کنه. 🆔 @masare_ir
✍جادوی مدادرنگی‌ها 🍃نگاهی به مداد رنگی‌های کوتوله‌اش انداخت و به جامدادی صورتی زهرا خیره شد که هر گوشه‌اش را فشار می‌داد، دری باز می شد. زهرا مداد رنگی‌های قد بلند و اکلیلی اش را بالای میز چید. مینا زیر چشمی به آنها نگاه کرد و آه کشید. 🌾دستش را درون جامدادی‌اش کرد؛ مداد آبی را برداشت و میان انگشتانش آن را مخفی کرد و روی دفتر نقاشی‌اش خیمه زد. نقاش اش را به همین شکل رنگ کرد و نگذاشت کسی متوجه مداد رنگی‌هایش شود. زنگ کلاس را زدند. زهرا به همراه بهار و مریم به سمت حیاط دویدند. کلاس سریع از بچه‌ها خالی شد. 💫 مینا خیره به نقاشی‌اش از جایش تکان نخورده بود. با صدای خنده بچه‌ها چشم از نقاشی‌اش برداشت و خیره‌ی مداد رنگی‌های خوش قد و بالای زهرا شد. 🍀مینا به در اتاق نگاهی انداخت. با چشمانی لرزان و قلبی که مثل گنجشک می‌زد، دستش را جلو برد و به مدادرنگی‌ها زهرا چنگ انداخت و آن‌ها را درون کیف خودش انداخت. دوباره سریع دستش را پیش برد تا بقیه مدادها را بردارد و نیم نگاهی به در کلاس انداخت که با خانم معلم چشم تو چشم شد. 🌺دست مینا همانطور میان زمین و هوا خشک ماند. ضربان قلبش را در دهانش احساس می‌کرد. آب دهانش را قورت داد. خانم معلم خیره به دست مینا گفت: « کسی رو ندیدی بیاد تو کلاس و بره؟ ... آخه یکی وسایل بچه ها را بدون اجازشون برداشته.» 🍃مینا با صدای لرزان گفت: « نَ... نَدیدم... کسی... بیاد» خانم معلم به صورت مینا لبخند زد: «باشه، پس تو که حالا اینجا هستی مواظب وسایل بچه‌ها باش.» مینا سرش را پایین انداخت، آرام گفت: «چشم.» ✨خانم معلم سرش را تکان داد و رفت. مینا مشت عرق کرده دور مداد رنگی‌ها را باز کرد. نفس عمیقی کشید و سریع مداد رنگی‌های زهرا را از کیفش بیرون آورد و سر جایش گذاشت. به کل کلاس نگاهی انداخت و دوباره سرش را به زیر انداخت. 🆔 @masare_ir