💫سفر نورانی
🍃وقتی پایت را بر خاک سرد شلمچه و فکه میگذاری یادت باشد اینجا خاکش مقدس است. بوی تربت کربلا را میدهد.
🌼وقتی در گوشهی روی خاکها مینشینی یادت باشد جوانانی رفتند و خون دادند تا من و تو راحت و آسوده بنشینیم در گوشهای، با خدای خود خلوت کنیم.
✨حواسمان باشد، این سفر نورانیست و نورانیت میآورد اگر قدرش را بدانیم.
#مناسبتی
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مقدمه چینی برای ظهور امام زمان علیهالسلام
عماد قبلا خیلی کم خانه میآمد. بیشتر در حال کار بود. حالا هم بعضی وقتها هفتهها میگذشت و نمیدیدیمش.
دیگر صبرم سر آمده بود. شکایتم را پیش خودش بردم.
لبخندی زد و گفت: پس چه کسی برای ظهور امام زمان (عج) زمینه چینی میکند؟!
📚 ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره ۲۵
#سیره_شهدا
#عمادمغنیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
⁉️اثر محبت و رجوع به امام زمان در عین خطاکاری چیست؟
✅ گاهی شده با خود فکر کنی منِ گناهکار، دیگر نمیتوانم حرفی از امام زمان علیهالسلام بزنم.
من کجا و امام کجا؟
🔘 ولی برخلاف این افکار غلط، امام همچون پدری مهربان برای برگشت ما به آغوش پدرانهشان، لحظهشماری میکنند.
🔘 اگر این پیوند را با حضرت برقرار کنیم، دل حضرت به ما متوجه میشود.
🔘 خودشان به ما کمک میکنند، تا جبران گذشته کنیم و سراغ گناه نرویم.
✅دوست داشتن و محبت ایشان در قلبمان، پشتیبان و دستگیر محکمیست برای جبران خطاهایمان.
💥موافقی سعی کنیم از این لحظه، در هیچ شرایطی خودمان را از وجود حضرت محروم نکنیم؛ ولو خطاکار باشیم؟!
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💣 بُمبهایِ رهاشده
✈️ صدای غُرش هواپیمای جنگی. ریختن بُمبهای رها شده از هواپیما بر فراز منطقه مسکونی. سر و صدای شاد بازی کودکانه و لحظهای دگر جیغ، داد، اشک، ناله و خون.
☄در کمتر از ثانیهای دود و غباری غلیظ، همهجا را میپوشاند. صدای آژیر آمبولانسها قطع نمیشود. تلی از خاک و باقیمانده ساختمان آوار شده بر روی زمین میریزد. همینها خاطرات این روزهای کودکانِ بیدفاع یمنی میشود.
💦احمد و محمود به تازگی مادر و پدر خود را، بر اثر حمله وحشیانه سعودیها از دست دادهند. دلم از این همه ظلم و ستم به جوش میآید. میخواهم برای آنها کاری کنم تا لبخند و شادی را، ولو برای لحظاتی مهمان دل رنجدیده و داغدارشان کنم.
⛲️چشمانم به حوض کوچکی داخل ساختمانی که فقط اسکلت آن به جا مانده، میاُفتد. داخل حوضچه، آب میریزم. احمد و محمود را به کنارش میبرم:« در این هوای گرم آبتنی داخل این حوض میچسبه مگه نه؟!»
🌸 برق شادی، چشمان دُرُشت و سیاه آندو را فرا میگیرد. صورت آفتابسوختهشان سُرخ میشود و سرشان را پایین میاندازند.
خودم دست به کار میشوم. پیراهن تنشان را درمیآورم. داخل حوض هولشان میدهم. سر و بدنشان را کفآلود میکنم. صدای بلند خندهشان در ساختمان میپیچد.
❤️دلم پُر از شور و شعف میشود. یک لحظه به یاد غُصههای دل امام میاُفتم. اجازه روان شدن اشک چشمانم را نمیدهم. در دل با حضرت نجوا میکنم: «یا صاحبالزمان فدای غم و غصههات بشم. آقاجان! این کار کوچک و ناچیز امروزم را به کَرَمتون از منِ روسیاه قبول میکنی؟!»
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله
از: معصومه
به:خدای مهربان
خدای مهربانم بهترین یار و یاور هر دو جهانم امشب در مناجات و دعاهایم از تو میخواهم به رنگ صفات نیکویت باشم. اخلاق حسنه به این بنده سراپا تقصیرت عطا کن. صبور، شکور، غفور، ستارالعیوب، رحیم، محرم اسرا و مهمترین خصلت، سکوت عطایم کن. بدانم بیاندیشم، کجا سخن گویم. در جایی که حقی از کسی ضایع میشود و بحث حق الناس پیش میآید، جمعی نشستهاند و به غیبت، تهمت، و قضاوت مشغول هستند، ایمان و تقوا عطایم کن. راه گناه را با کلامم ببندم و از بنده مظلومی دفاع کنم. خدایا ما را در صراط مستقیم ثابت قدم بدار یا رب العالمین.
❤️✨❤️✨❤️✨
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌺لبخند گلها
☀️گلها لبخند میزنند، خورشید شره شره مهربانی روی سر عالم میریزد.
☘شبنمها هر روز روی صورت گلها بوسه میزنند.
🌷نه فقط تا شقایق هست، تا خورشید هست، تا شبنم هست و مهربانی، باید زندگی کرد.
☺️لبخند بزن و به صبح سلام کن.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تنها غذا میخوری؟
در مورد صفا و صمیمیت و عطوفت و مهربانی امام نسبت به خانواده و همسر و دختران خودشان، شاید بتوانم ادعا کنم که کسی را در آن حد ندیدهام. امام هیچ گاه وقتی خانم در منزل بود، تنها غذا نمیخوردند. یعنی اگر سفره را پهن میکردند و غذا در سفره آماده بود و خانم از اتاق بیرون رفته بودند، امام دست به غذا نمیزدند تا خانم تشریف بیاورند و بنشینند و با یکدیگر غذا بخورند.
📚 پابه پای آفتاب، ج۳، ص۱۰۴، به نقل از علی اکبر محتشمی پور
#سیره_علما
#امامخمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 چگونه اوقات بیکاری خود را برنامهریزی کنیم؟
✅ فعالیتها و سرگرمیهایی را در اوقات بیکاری انتخاب کنیم که از انجام آنها در تعطیلات لذت ببریم.
🔘 اگر زن و شوهر همیشه کارهای کاملاً جداگانهای را انتخاب کنند، طعم نشاط را نخواهند چشید؛ زیرا سرگرمی و تفریحِ مشترک، زندگیِ آنها را شیرین میکند.
✅ بنابراین قدم اول این است که برخی علاقهها و سرگرمیهای مشترک را پیدا کنیم و مسائل کوچک را بزرگ نکنیم؛ این باعث میشود زن یا مرد نگوید:« همسرم به من اهمیت نمیدهد.»
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️کنکور
✏️با دستان چروکیده و لرزانش قلم را از گوشه طاقچه برداشت. کتاب را ورق زد. صفحهای را باز و شروع به خواندن کرد. چیزهایی که به نظرش مهم رسید زیر آنها خط کشید. بعد از یکساعت درسخواندن عینک تهاستکانیاش را بر داشت. چشمانش را رویهم گذاشت.
🍁دلش برای دورهمی دوستان داخل پارک تنگشده بود؛ ولی عزمش را جزم کرده طبق برنامه، مدتی از دورهمیهایش کم کند تا برای کنکور آماده شود. زمانیکه جرقه درس خواندن برای اولین بار به ذهنش رسید، کتابی را با خود به پارک برد. وقتی دوستانش او را کتاب به دست دیدند، تعجب کردند.
☘چشمان صابر از خوشحالی برق زد. ذوق و شوق جوانی، درون مویرگهایش جریان پیدا کرد. نگاهی به ماشاءالله و یوسف کرد و خندید. با صدای بَم و لرزانش گفت: « میخوام درس بخونم.»
🌾 با شنیدن حرف صابر سکوت مهمان لبهای آندو شد. اولین نفر ماشاءالله سکوت را شکست: «داری سربهسر ما میذاری؟! »
🍃صابر عصایش را به تنه درختِ پشتسرش، تکیه داد. دستی به کتاب کشید: «جدی میگم. اگه دوست دارین شمام بیایین با هم بخونیم!»
🔘یوسف از شوک بیرون آمد. قهقهای زد: «آقاصابر! به قول بچهها "سرپیری و معرکهگیری" همونقدر که ما پیر شدیم. مغزمونم پیر شده. چیزی تو حافظهمون نمیمونه!»
🍃حرف دوستانش، گَرد ناراحتی در چهره چروکیدهاش نشاند. آهی کشید. باورش نمیشد، آنها هم حرف دیگران را تکرار کنند.
🌸صدای بیبی سکینه رشته افکارش را پاره کرد: «حاجی برات چای اُوردم. حاجی بیخیالش نمیشی؟! حاجی میخوای سنگ رویِ یخ بشی؟!»
🌾صابر به صورت گِرد و پُر از چین و چروک بیبی نگاه کرد و خندید؛ امّا بیبی دست بردار نبود. یکریز حرف زد: «حاجی از من و تو گذشته! الان نوبت جووناست. »
🔹قندی از داخل قندان چینیِ لب طلایی برداشت داخل استکانِ چایی زد و گذاشت گوشه لُپش. یک قُلُپ چای خورد: «یادته احمد و محمود پسرامون وقتی شنیدن چقدر خندیدن! نوههامون چشماشون گشاد شده بود و باور نمیکردن.»
☘سرش را پایین انداخت . پَر روسریاش را به دستانش گرفت و بازی کرد: «حاجی نمیخوای از خر شیطون بیای پایین؟! »
🌺صابر دستی به ریشهای بلند و سفیدش کشید: «دستت طلا بیبی. خستگی از تنم بیرون رفت. »
🍃نگاهی به ساعت نقرهای روی دیوار کرد: «هنوز یه ساعتی تا اذان مونده، میتونم چند صفحه دیگه بخونم.»
بیبی سکینه وقتی اصرار و پافشاری صابر را دید دیگر حرفی نزد. سعی کرد کمتر وقتش را بگیرد تا او بتواند بهتر درس بخواند.
روز امتحانِ کنکور، بیبی سکینه تسبیح به دست، پُشت درِ محلِ آزمون لبهایش تکان میخورد. بعد از چند ساعت صابر به همراه چند جوان که دورش را گرفته بودند از جلسه بیرون آمد. از همان دَم در نگاهی قدرشناسانه به بیبی سکینه کرد و خندید.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله
از: معصومه
به: یکتای بی همتا خدای مهربان
خدای من چه آرامم وقتی تنها آرامش دهنده قلبم تو هستی. ای بهترین دوست! این افتخار مرا بس که همیشه با تو مأنوسم. به که گویم شرح حالم را وقتی ناظر و شاهد بر احوال من هستی. سبحان الله ذکر سجودم. بود و نبودم، اگر تو نباشی در کنارم نیست و نابودم. خدای مهربانم، شبانه روز شاکر و ممنونم. راضی هستم به رضای تو و تسلیم امر تو. خیر و صلاح کارم را فقط به تو میسپارم. چون میدانم شما بهترین خیرخواه من هستی. به خودم میبالم، چون شما خدایی دارم، هیچ کمبودی در زندگی ندارم.
💌❤️💌❤️💌❤️
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️گرمابخش زندگی
🌨زمستان هوا سردتر میشود و برف میبارد؛ نگذار دنیای تو و کودکانِ زیبایت سرد شود.
🌿با فرزندانت به دل طبیعت برو و آدم برفی درست کن.
🧡قلب بچهها با مهربانی گرم میشود؛ مانند نوشیدن یک فنجان چای گرم در هوای سرد.
این تضاد، آرامش بخش است.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تشویق كار خوب
آن زمان كه در مراسم نماز جمعه بمب گذارى كرده بودند، من هم در مراسم شركت كرده بودم. مادرم و بقیه فامیل در خانه آقا بودند. چون خبرى از من نشده بود، همه نگران شده بودند. وقتى وارد خانه شدم، دیدم مادرم معترضانه گفت: تو چرا رفتى؟ تو كه باردار بودى، چرا رفتى؟ به خاطر بچهات هم كه شده، نباید مىرفتى.
این را هم بگویم كه از قبل شایع شده بود كه آن مراسم نماز را صدامیان یا بمباران مى كنند و یا در آن بمب گذارى. نگرانى مادرم هم از این بابت بود؛ ولى آقا كه سر میز ناهار نشسته بودند، با خنده اى به من گفتند:«سالمى؟» و من تشكر كردم. ایشان آهسته در گوشم گفتند: «خیلى كار خوبى كردى كه رفتى. خیلى ازت خوشم آمد كه به چنین نمازى رفتى.»
📚برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج۱، ص۴۲، به نقل از خانم زهرا اشراقی، نوه امام
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte