eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
526 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍زمزمه‌ی مهر ☀️آفتاب کم رنگ روی آسفالت پهن بود. هوا سردتر شد و نم نم باران شروع به باریدن کرد. ثریا پرده سفید رنگ را کنار زد و نگاهی به حیاط انداخت. صدای گوینده‌ رادیو در فضای خانه می‌پیچید. نغمه با هیجان وارد پذیرایی شد. خندان با صدای بلند گفت: «مامان‌جون! قبول شدم.» از رادیو موسیقی بی‌کلام پخش می‌شد. نغمه دست‌های نوازشگر مادرش را در دست گرفت و با عشق بوسه‌ای بر آن‌ها زد. «ممنونم مامان! » 🌺لبخند روی لب‌های مادر نشست. نم‌ِاشک در چشمهای ثریا لرزید؛ شوقی وصف‌ناپذیر از این قدردانی، در دل ثریا به پا شد و لب زد: «نغمه جان! از کی باید شروع به کار کنی؟ » 🍃_از شنبه. فردا باید برم آزمایش و مدارک مربوط رو ببرم برا تکمیل پروندم. _خدا رو شکر استخدام شدی. 💫نغمه سرش را به سمت مادر چرخاند. لحظه‌ای به نگاه مهربان مادر چشم دوخت و به سمت اتاق خودش رفت. 🍁روزهای کوتاه، خبر از شروعِ پاییز و فصلِ برگ ریزان را می‌داد. نغمه روبروی آینه قدی، چادرش را مرتب کرد و کیف خود را از روی میز برداشت. ثریا رو به دخترش گفت: «نغمه جان! مراقب خودت باش! دیگه تکرار نکنم، فقط با اتوبوس یا نهایتاً تاکسی میری و برمی‌گردی.» ☘_چشم، چشم مادر من! 🧕ثریا دل نگرانی‌اش را می‌خواست کنترل کند؛ اما از آن جایی که او را بدون پدر بزرگ کرده بود، احساس ترس‌ داشت؛ ترس این که افرادی سر راه تنها دخترش قرار بگیرند و او فریب بخورد. برای همین ادامه داد: «حالا ببینم چقدر گوش میدی خانومِ حسابدار. » 💫_من برم دیگه؟ کاری نداری مامان؟! نغمه صورت مادرش را بوسید و ثریا او را با لبخندی بدرقه‌ کرد. 🚌نغمه سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. خاطره‌ی سه سال پیش یادش آمد. روزی که با مریم به پارک پامچال رفته بود و اتفاقی با ساسان آشنا شد. با این آشنایی و دوستی پنهانی‌‌اش، کم مانده بود فریب حرف‌های ساسان را بخورد. در دل خدا را شکر کرد که مادر از رفتارهایش متوجه موضوع شد. 💫ثریا به جای سرزنش‌های بیش از حد، در مورد آفت دوستی‌های پنهانی با دخترش حرف زد. شماره تماس ساسان را از نغمه گرفت. ☎️ثریا به ساسان زنگ زد و با لحن جدی گفت: «اگه واقعا نغمه رو می‌خواهی با پدر و مادرتون بیاید خواستگاری، دخترم بزرگ‌تر داره.» 🍃با صدای بلند راننده که گفت: «ایستگاه آخره، کسی جا نمونه.» رشته‌ی افکار نغمه پاره شد.‌ دستش را جلوی دهانش گرفت و با خود واگویه کرد: «وای خدای من! یعنی الان باید یه ایستگاه رو دوباره برگردم. » 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امام صادق علیه‌السلام فرمود: «نیکی به پدر و مادر نشانه شناخت شایسته بنده خداست. زیرا هیچ عبادتی زودتر از رعایت حرمت پدر و مادر مسلمان به خاطر خدا انسان را به رضایت خدا نمی‌رساند.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘ جناب امیراحمدی نوشته: «اولین بار که دست پدر را بوسیدم! چرا یادم نمی‌یاد؟ ولی هر وقت بوسیدم یه حس شیرین سُبک شدن بار گناه در وجودم به بار نشست. زبری دستانِ چروکیده‌ پدر، لب‌های نرم و نازکم را به آتش کشید. همان دستانی که با زحمت‌کشی برای راحتی و رساندن مال حلال به من به این حال و روز اُفتاده‌اند. وقتی شادی در چهره او می‌نشیند، همان ساعت زیباترین لحظه عمرم می‌شود. در دل برای سلامتی و عاقبت‌بخیری‌اش دعا می‌کنم.» 🌺خدایا! به هر دو (والدین) همچون مادری مهربان نیکی کنم و خشنودی آن‌ها را بر خشنودی خود پیش اندازم و نیکوکاری ایشان را در حقّ خود، هر چند اندک باشد، زیاد شمارم و نیکوکاری خود را دربارۀ ایشان هر چند بسیار باشد، اندک به حساب آورم.۲ ۱.بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۷۷ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍خانواده‌ فقط دو نفر! 💻یه روز داشتم تو اینترنت جستجو می‌کردم که به یک مسئله‌ی وحشتناااک😨 برخوردم، چشمتون روز بد نبینه، آدم موهای تنشم شوکه میشه و خبردار می‌ایسته! «روز جهانی بدون فرزند» 😳 هر ساله در یک روز معین عده‌ای برای تبلیغِ نداشتن فرزند، دور هم جمع میشن و نداشتن یک فرشته‌ی ناز آسمونی رو جشن می‌گیرند.😒 نطق می‌کنند، جایزه می‌دهند، تشویق می‌کنند و ... تا فرزند نداشتن را ترویج و جهانی کنند.🤦‍♀ آدم می‌مونه از کارشون گریه بکنه یا این‌که بهشون بخنده!!!🙄 💡یاد یکی از آشناها افتادم که برای بچه‌دار شدن، چه راه‌هایی که نرفتن و چه بلاهایی که سرشون نیومد و هنوز هم که هنوزه دل‌مشغولِ حسرت‌هاشون هستن. حسرت پدر و مادر شدن👨‍👩‍👧‍👦 حسرت بغل کردن بچه شون و هزار جور حسرت ریز و درشت دیگه...😔 🆔 @masare_ir
✨محرومیت زدایی 🍃روستاهای اطراف اصفهان که می‌رفتیم، آنها ناخواسته مشکلات شان را هم مطرح می‌کردند. در یک روستایی متوجه شدیم منبع آب آشامیدنی، استحمام و غسل میت شان یک جا بود. ☘ هر طور بود آب لوله کشی برای شان فراهم کرد. مردم اسم آنجا را گذاشته بودند عباس آباد. تا زمانی که اسمش را عوض نکردند، عباس دیگر آنجا نرفت. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحات ۳۴-۳۳ 🆔 @masare_ir
✍آموزش مسئولیت 👶هرگاه کودک چیزی را شکست و یا هنگام خوردن خوراکی 🍫مکانی را کثیف کرد، ✅به او بگوییم: 🧹«برو جارو بیار! کمک کن تا جمعش کنیم! دستمال از کشوی کابینت بردار و خشک کن!🧻 دمپایی🩴 بپوش تا خرده‌شیشه پات رو زخمی نکنه!» ❌ممنوع: برو عقب دست نزن!🙍‍♀ لازم نیست کاری بکنی! داد و فریاد و سرزنش و...🤬 💡نکته طلایی: زمانی که کودک در تمیز کردن محل، کمک و همکاری می‌کند، او هم می‌آموزد مسئولیت کارش را به عهده بگیرد و هم نظم و نحوه‌ی تمیز کردن را یاد می‌گیرد. 🆔 @masare_ir
✍سربازتم 🤩شادی در پوست خود نمی‌گنجید. از ذوق آماده شدن برای خواندن سرود دسته جمعی، سر از پا نمیشناخت. قرار شد مقنعه‌ی سفید و چادر مشکی بپوشند. از چند روز قبل، مقنعه سفید و چادر مشکی را اتو زد و در کمد گذاشت تا مبادا اتفاقی باعث تاخیرش شود 👨‍👩‍👧‍👧 پدر و مادر و حتی خواهرش، کم از او نداشتند و خوشحال بودند. بالاخره انتظارش به پایان رسید. فردا باید مسجد جمکران حاضر می‌شدند. آن شب میلی به غذا خوردن نداشت. خواب به چشمان او نشست؛ چیزی نگذشت صدای هذیان‌گویی شادی به گوش مادر رسید. پاورچین پاورچین خود را بالای سر او رساند. 🤒عرق‌های ریزی، روی صورت او را پوشانده بود. دست خود را به آرامی روی پیشانی‌اش گذاشت، طولی نکشید دستش را عقب کشید. حرارت پیشانی شادی، بر دست او بوسه‌ی داغ نشاند. به طرف آشپزخانه رفت. آب ولرم و مقداری پارچه تمیز آورد. در حال پاشویه شادی بود که او به زحمت چشم‌های خود را باز کرد و با ناله گفت: «مامان سرم درد می‌کنه. مامان تا فردا خوب می‌شم؟ » ⚡️سایه همانطور که پارچه را فشار می‌داد که آب اضافی‌اش گرفته شود، نگاهی به صورت سرخ شادی کرد و گفت: «ان‌شاءالله خوب می‌شی. » سایه تا صبح بالای سر دخترش نگران حال او بود. روز بعد شادی توان بلند شدن نداشت. پدر مرخصی گرفت تا او را به دکتر ببرد. شادی در تب می‌سوخت و آه می‌کشید. دکتر او را معاینه و دارو تجویز کرد. 🌅سرود فرمانده سلام ‌۲ در مسجد جمکران به صورت مستقیم از تلویزیون پخش می‌شد. شادی همراه آن‌ها زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت: «من سربازتم من سربازتم دیدی دنیا رو برات بهم زدم من سربازتم من سربازتم مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم من سربازتم من سربازتم مثل میرزا کوچیک با نهضت تو دم زدم من سربازتم من سربازتم یه نگاهی کن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی. » ☕️مادر دمنوشی توی استکان لب‌طلایی ریخت و برای شادی آورد. اشک‌های او را با دست‌های خود پاک کرد: «دختر گُلم! غصه‌نخور من مطمئنم تو سربازشی... شادی اما از قاب تلویزیون به دوستانش زُل زده بود و اشک می‌ریخت. » 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🌾پدرم بوی خاک و گندم داشت‌ دست در دست‌های مردم داشت‌ روی لب‌های خسته‌‌اش یک عمر تاول زندگی تبسم داشت یاد باد آن سپیده، آن امید آفتابی که بوی گندم داشت 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم فرزانه بساقی نوشته: «وقتی دست پدرم را بوسیدم حس این که بوی خوش بهشت می‌دهد. دست پدرم پناهگاه امنی برای من است و او هیچگاه دست مرا رها نخواهد کرد و من می‌دانم بدون او پوچ می‌شوم. دست همه پدرها عطری خاص دارد؛ بعضی دست‌ها بوی خاك می‌دهد، بعضی بوی روغن و گازوئیل، بعضی هم بوی گچ تخته سیاه، بوی جارو، بوی خشت و آجر و بوی نان؛ دست پدر را با هر رایحه‌ای باید بوسید. بوی بهشت می‌دهد.» 🌺خدایا! آنان (والدین) را به پاس پرورش من پاداش بخش و در برابر گرامی‌داشت من جزا عنایت فرما!* *صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍نیروی‌ایمان 🛤وقتی در برزیل با چادر در خیابان‌های سائو پائولو رفت و آمد می‌کردم، مردم مرا مسخره می‌کردند و ناسزا می‌گفتند؛ 🧕ولی اصلاً توجهی نمی‌کردم و سکوت می‌کردم و حتی بعضی وقت‌ها برایشان توضیح می‌دادم؛ ولی متأسفانه تبلیغات ضد اسلام در برزیل زیاد است‌. 🆔 @masare_ir
✨دقت در حلال و حرام 🍃خیلی مواظب حلال و حرام بود و مرتب برای ما این روایت را می‌خواند: «عبادت دَه قسم است که نُه قسمش در روزی حلال می‌باشد.» 🌾عروسی مصطفی نزدیک بود و قرار شده بود شام عروسی را خودمان بپزیم. به مصطفی گفتم: «تعاونی اداره‌مان برنج ایرانی آورده، قیمتش هم مناسب است. بعد از ظهر رفتم برنج را تحویل بگیرم، فروشنده گفت: «قبل از شما اینجا آمده بود. می پرسید که اگر کسی عضو تعاونی اداره شما نباشد، به او می فروشید؟ اگر کسی زیاد بخواهد به او می‌دهید؟» 💫خلاصه بعد از این که اطمینان دادم این برنج ربطی به اداره ندارد و خودم از شمال آوردمش، خیالش راحت شد و رفت. 📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم، ۱۳۹۴؛ ص ۱۵۵ 🆔 @masare_ir
✍درخت محبت و ایمان بنشان 🌳همان طور که برای زیبایی طبیعت و تنفس هوای پاک و طراوت اطراف نهالی در قلب زمین 🌏می‌کاریم؛ در زمین قلب‌های آدم‌ها نیز باید نهال کاشت. نهالی از جنس دوستی💞 و محبت و ایمان، تا با آن قلب‌های خسته و ناامید رشد و امید بگیرند و در مقابل سیلاب حوادث و ناگواری‌ها مقاوم شوند. ✊ 🆔 @masare_ir
مسار
برای شرکت در قرعه‌کشی یک قواره چادر مشکی، باید یه کتاب پی‌دی‌اف که مجموعه بیانات رهبری در مورد حجاب
سلام همراهان گرامی🌸 ⭕️برای شرکت در تنها یک روز دیگر مهلت دارید. اگر فقط در چالش شرکت کرده باشید در قرعه‌کشی شرکت داده خواهید شد و اگر به سؤالات مطرح شده با مطالعه کتاب پاسخ دهید اسم‌تان وارد قرعه‌کشی پارچه چادر مشکی خواهد شد. تا فرصت هست به @Rookhsar110 پیام دهید و در چالش، همراه دیگران شوید. 🆔 @masare_ir
✍عادت 🍃فاطمه عادت داشت از خوشی و ناخوشی اش فیلم وعکس توی اینستاگرام منتشر کند. یک روز صبح وقتی گوشی‌اش را باز کرد؛ قلبش شروع به تندتند زدن کرد. از خودش پرسید: «کی و کجا چنین عکسی گرفته‌ام؟» ☘هرچه به ذهنش فشار آورد؛ حتی خاطره‌ی دوری هم نداشت. دوباره عکس را با دقت نگاه کرد، کافی نبود. روی آن زوم کرد و تمام دانسته‌هایش در مورد فتوشاپ و افکت های اینستاگرام؛ روی داریه ریخت. گوشه‌ای از گردنش؛ با برش نامنظم؛ حالت معیوب پیدا کرده بود. 🍂دستش دورگردن مردی بود که نمیشناخت و کسی زیر آن عکس نوشته بود: «عجب!!! توصیه میکنم زودتر به این شماره کارت؛ دو میلیون تومن بریز والا خبر کثافت کاریهات رو به شوهرت میدم.» 🌾با خواندن نوشته‌ی زیر عکس؛ چشمهایش دوباره به عکس نگاه کرد. هرچه با خودش فکر کرد؛ یادش نیامد چه کس می‌توانست از او اخاذی کند. شماره کارت را هم که وارد کرد؛ اسم آشنایی ندید. 💫دوباره به آیدی فرستنده نگاه کرد. اکانت حذف شده نوشته بود. در همین لحظه پیامکی برایش آمد که شبیه همین عبارات برایش ارسال شده بود. 🍃می‌دانست کاری نکرده است؛ اما به هرحال چنین تصویری می‌توانست نظر خوشبین‌ترین مردها را هم تغییر بدهد. 💫خواست بلند شود و به کارهای خانه رسیدگی کند اما ذهنش مشوش بود.بالاخره فکری به ذهنش رسید؛ نام پلیس فتا را در ذره‌بین جستجو کرد. شماره و آدرس منطقه‌هایش را پیدا کرد. سراغ مانتو و روسریش رفت و دقایقی بعد سروان اداره‌ی پلیس؛ با توضیحاتی؛ اورا متوجه اشتباهش کرد. همانجا نشست. اکانت اینستاگرامش را حذف کرد. به خودش قول داد؛ هرگز عکسهایش را منتشر نکند و خدا را بابت خطری که از بیخ گوشش رد شد؛ شکر کرد. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: «دو سال راه برو به پدر و مادرت نیکی کن، یکسال راه برو و صله رحم انجام بده.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘آقای امیررضا نصرالله‌زاده نوشته: «وقتی که بچه بودم، پدرم برام دوچرخه خرید و من بسیار ذوق زده شدم... دست پدرمو بی‌اختیار و با خوشحالی زیاد بوسیدم. دستاش از کار زیاد و سرمای زیاد هوا، خیلی زمخت و سرد بود؛ ولی به من آرامشی داد که هنوز در ذهنم هست. من به دستان پرتلاش و چروکیده از سختی، افتخار می‌کنم. گاهی به بهانه‌ای کوچک نه بزرگ... سعی می‌کنم بر دستانش بوسه بزنم و به آرامش برسم؛ چون مطمینم که این کار، هم پدرم را خوشحال می‌کند و هم خداوند متعال را. هر کسی که خدا از او راضی باشد، ان‌شاءالله رستگار خواهد شد.» 🌺خدایا! کار ناپسندی از سوی من نسبت به آن‌ها رخ داده، یا حقّی که از آنان بر عهدۀ من ضایع شده، همه را موجب ریختن گناهانشان قرار ده، ای تبدیل‌کنندۀ بدی‌ها به چندین برابرش به خوبی‌ها.۲ ۱.بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۸۳ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍️خدا بزرگ‌تره یا گناه من و تو اگه بگی دیگه آب🌊 از سرم گذشت چه یه وجب چه صد وجب، یعنی خدا رو دست بسته می‌بینی که نمی‌تونه کمکت کنه. اگه بدونی خدا عاشقانه 💕انتظار تو رو می‌کشه و از ناامید شدنت ناراحت می‌شه یه ثانیه هم معطل نمی‌کردی! ✨لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ۚ ؛ هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا ناامید مباشید. 📖سوره زمر، آیه۵۳. 🆔 @masare_ir
✨ انقلابی درس خوان 🍃درس نمی‌خواندیم. به خیال خودمان فکر می‌کردیم مبارزه کردن واجب‌تر است. محمد نصیحتمان می‌کرد؛ می‌گفت: «این چه حرفی است که افتاده در دهان شماها؟ یعنی چه که درس خواندن وقت مان را تلف می‌کند؟ باید هم درس بخوانید، هم مبارزه‌تان را ادامه دهید. آدم بی‌سواد که به درد انقلاب نمی‌خورد.» 📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۱۸ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از آرشیو عکس خام
🔸مرحوم فرمود: شب سه بار سوره یاسین یکی به نیّت طول عمر و یکی به نیّت وسعت رزق و یک بار به نیّت صحت جسمانی خوانده شود. امشب ما رو هم مشمول دعاهای خیرتون بفرمایید🌸 @Rawphoto
✍آرزوی لذت‌بخش 📣همسران! در زندگی مشترک نسبت به هم بی تفاوت نباشید و باهم سخن بگویید. خیلی راحت و به سادگی احساستان را به شریک زندگی خود بگویید: ✅من به توجه تو نیاز دارم... احساس کردم به من توجه نداری! ✅من به محبت 💞بیشتر تو نیاز دارم! ✅من به این که بگویی: "دوستم داری" علاقمندم!☺️ ✅دلم می‌خواهد با من این طوری صحبت کنی! ✅من دوست دارم با من این جوری رفتار کنی! ❌با این لحن با همسر خود صحبت نکنید: تو نسبت به من بی توجه شدی! تو دیگر مرا دوست نداری! و... 💡زندگی شاد و موفق، یک آرزوی لذت‌بخش دست یافتنی است. 🆔 @masare_ir
سلاااام! دنبال یه تجربه ی جدید میگردی🤔 تا حالا احیای شب نیمه شعبان رو تجربه کردی؟ *در یک شب مهم و سرنوشت ساز قراره باز هم کنار هم جمع بشیم* 😍🌙 به محفل دخترونه ما دعوتی! (ویژه دختران متوسطه اول) نمایش و سرود 🎭 نقد فیلم 🎥 و....💎 در سه‌شنبه *شبِ ۱۵ شعبان* از ساعت ۲۱ تا ۷ صبح هرچه سریعتر نام و نام خانوادگی ات رو بفرست💌👇 09059415410 @haft_aseman7 *🔹خانه مهارت هفت آسمان🔹*
✍فضای ویرانگر اشک در چشمان نیلوفر جوشید. دیشب از فکر و خیال اصلا خوابش نبرده بود. سر درد داشت. صفحه گوشی‌اش روشن شد و اسم دوستش نهال روی صفحه نمایان. 💫نیلوفر دست در دست دخترش لیلا وارد کافی شاپ شد. نهال صندلی را جلو کشید. لیلا سریع نشست. _ نیلوفر! چی می‌خوری، سفارش بدم؟ همانطور که سرش تو گوشی بود بدون این که به نهال نگاه کند، جواب داد: «هر چی برا خودت سفارش میدی، برا منم سفارش بده.» نهال لیست کافه را زیر و رو کرد و گفت: «چطوره دو تا کاپوچینو با کاپ کیک سفارش بدیم.» نیلوفر همانطور که سرش پایین بود، ابروهایش را خم کرد و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. 👧نهال به لیلا، دختر نیلوفر که روی صندلی بغل دستش نشسته بود نگاهی انداخت که آرام با عروسکش بازی می‌کرد. لیلا زیر لب برای خودش چیزی می‌گفت و گاهی صدایش را کمی بالا می‌برد. مادرش هراز گاهی به او تشر می‌زد که آرام باشد! 🌱نهال دستی بر سر لیلا کشید و لبخندی زد:«نیلوفر! دخترت بازی می‌کنه، چه کارش داری؟!» نیلوفر با خشم به نهال نگاهی انداخت. می‌خواست چیزی بگوید که پیشخدمت رسید. نهال سفارش را به او گفت. پیشخدمت که رفت به نیلوفر گفت: «عزیزم! گوشی رو بذار کنار. یکم با هم صحبت کنیم تا حالمون عوض بشه. گوشی رو بعدا هم تو خونه می‌تونی چک کنی.» 📱این بار نیلوفر حرفش را گوش داد، صفحه گوشی‌ را خاموش کرد و آن را در کیفش گذاشت با چشمانی پر از غصه نگاهی به نهال انداخت. نهال سر صحبت را باز کرد: «یادته اون موقع که دانشجو بودیم هفته‌ای یه بار می‌اومدیم اینجا. فقط قهوه‌های این کافه می‌چسبید.» نیلوفر با چشمانی که دیگر شادی در آن برق نمی‌زد، لبخندی کمرنگ روی لبش نمایان شد. 🥮پیشخدمت سر میزشان آمد و سفارش‌ها را روی میز چید. لیلا با خوشحالی فریاد زد: «آخ جون! کیک‌ شکلاتی» لیلا دستش را طرف تکه‌های شکلات‌ روی کیک برد که نیلوفر تشر زد: «اگه می‌خوای با دست بخوری باید اول دستاتو بشوری. می‌خوای مریض بشی؟!» نهال نگذاشت حرفش را ادامه بدهد: «من الان می‌برمش تا دستاشو بشوره.» _ولش کن! بذار خودش میره دستاشو می‌شوره. نیلوفر آرام به نهال گفت: «کارت دارم.» لیلا با اخم‌های درهم کشیده به سمت دستشویی کافی‌شاپ رفت. نهال کمی سرش را جلو برد: «خُب بگو عزیزم... چی شده؟» _حمید... تصمیم گرفته ازم جدا بشه. اونم به خاطر بی‌توجهی‌های من و مدام تو فضای مجازی بودنم. بغض نیلوفر ترکید و اشکش جاری شد. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: «پدرانتان را گرامی بدارید تا فرزندانتان شما را گرامی بدارند.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم آسیه ثانوی نوشته: «متأسفانه من چیز زیادی از اولین بوسه یادم نیست؛ ولی هر سال روز پدر، برام رسم شده که صورت و دست پدرم رو ببوسم. حس می‌کنم که با بوسیدن در واقع دارم ازش قدردانی می‌کنم. به پدر عزیزم میگم به اندازه تمام دنیا دوستت دارم❤️ و ازت بخاطر تمام زحماتت در طی این سالها ممنونم.» 🌺خدایا! آنچه را پدر و مادرم، در سخن گفتن با من، اگر از اندازه بیرون رفتند، همه را به آنان بخشیدم و همۀ آن‌ها را به هر دو نثار کردم و از تو می‌خواهم که وزر و وبال آن را از دوش آنان برداری.۲ ۱.ترازوی حکمت، محمدی ری شهری،ص ۵۳۳ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍جان جهان ✋السلام علیک یا ابا صالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف. 🌱از عطر خوش گل نرگس جهان معطر می‌گردد؛ همان وقت که از سامرا بر پیکر جهان، جانی تازه دمیده می‌شود💞 و مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه روی دست پدر لبخند می‌زند. به یُمن میلاد نور✨ قلب‌های خاکستری شسته می‌شوند و رویشی🌱 دوباره جریان می‌یابد. 🌷 در روز میلاد پرنورش، خطاب به او می‌گوییم: مولاجان!☀️ طعم و طراوت بندگی، با ظهورت جاودانه می‌شود. و چشم شیعه تا سحر ظهورت پیوسته بیدار می‌ماند، به چشم انتظاری‌ات. اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🎉🎉میلاد حضرت صاحب الامر عج مبارک باد. 🆔 @masare_ir
✨دست به خیر بودن 🌾نیمه شب بود که از حرم امام رضا علیه السلام بیرون آمدیم. هوا عجیب سرد بود. پیرمردی که به سمت حرم در حرکت بود، از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. مصطفی شال گردن خود را باز کرد و انداخت دور گردن پیرمرد: «حاج آقا! التماس دعا.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۱ 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍رفیق، آماده هستی؟ 📖توی کتاب انجیل یه قسمتش می‌گه برای اومدن منجی هرچی لازمه آماده کنین تا اونجا که چراغاتون هم روشن بذارید. یعنی وقتی اومد فوری برید استقبالش!* 🤔در این حد آماده هستی؟ رفقا حضرت جوری میاد که فکرشم نمی‌کنی، یهویی‌! پ.ن: روشن گذاشتن چراغ خونه نمادی از انتظار کشیدن هست که آدم منتظر کسیه ... 📚*کتاب هزار و یک نکته پیرامون امام‌زمان، نکته ۲۷۰. 🆔 @masare_ir
✍هوامونو داره 🚌ماشین‌های زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشین‌ها و خطوط ممتدی که بین حرکت آن‌ها گم می‌شد خسته شدم. 👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بی‌موقع و ترافیک‌ دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل می‌کرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود. 🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشه‌ی لبم نشست. از دیدن مردم در حال جنب‌جوش و تلاش لذت می‌بردم. وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بی‌حس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم. کمی که لنگ‌لنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد. 🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود می‌کشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچه‌ها بود. همان‌هایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند. برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم. راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد. ☀️در بین حرف‌هایش وقتی که گفت: « مملکت بی‌صاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! » حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که می‌زند اعتقاد کامل دارد. وقتی که سوار تاکسی می‌شدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بسته‌بندی‌های شکلات‌های رنگ‌وارنگ بود. 💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد: « بسته‌بندی‌ها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! » با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم. خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن: من گریه می‌کنم که تماشا کنی مرا مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا با گریه کردن این دل من زنده می‌شود دل‌مرده آمدم که تو احیا کنی مرا 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «نگاه محبت آميز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم مرضیه قلیان نوشته: «اولین باری که دست بابامو بوسیدم در سن ۱۸ سالگی و قرار بود برم دانشگاه. پدرم بعد از کلی خرید لوازم التحریر و لباس های شکیل، مرا برای ثبت نام به دانشگاه برد. من موقع خداحافطی، برای تشکر دستانش را بوسیدم و حس کردم که پدرم مانند یک کوه پشت منه... و من به او دلگرمم، حس بسیار قشنگی بود❤️» 🌺 خدایا! مرا برای خدمت به پدر و مادر توفیق عنایت کن! و روزی که هر انسانی به خاطر آنچه مرتکب شده جزا داده می‌شود و در برنامه جزا به آنان ستم نمی‌شود، مرا در زمرۀ آنان که عاقّ پدران و مادران‌اند قرار مده.۲ ۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۸۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir